سریع کیفش را انداخت و کنار هستی رفت.
-هستی؟ هستی؟ چشماتو باز کن… هستی جان؟
مضطرب این پا و آن پا شدم.
گیج شده بودم. نمیدانستم باید چه کار کنم.
دستانش را دور تن هستی حلقه کرد و او را در آغوشش بلند کرد.
-نازلی کیفمو بیار… بجنب.
-چشم آقا چشم.
یک قدم جلوتر رفتم.
-ا..اروند
بیجواب و با گام های بلند از کنارم رد شد.
مستقیم به سمت اتاق رفت و هستی را روی تخت خواباند.
-اروند من… من کاریش نکردم. تقصیر من نیست… اروند؟!
هیچ نگاهم نمیکرد و قلبم در حال ایستادن بود.
-اروند
سر بالا گرفت و با خشمی عمیق گفت:
-اگه فقط یه کلمه دیگه بگی…
با نگاهی به چشمانم حرفش را ادامه نداد و دختر بچهی دلنازکم که فقط عادت به پرستیده شدن از طرف این مرد داشت، جیغ میزد و با گریه بر سر و صورت خود میکوبید.
اما نه الآن وقت فروپاشی نبود. ابتدا باید خیالم از هستی راحت میشد!
کیفش را از نازلی گرفت و وسایله پزشکیاش را بیرون ریخت.
نگران کنار در ایستادم.
خدا لعنتم کند چرا همه چیز را یک باره به زبان آورده بودم؟!
اگر… اگر بلایی سر جنینش میآمد؟!
از نگرانی اشکم چکید و زانوهایم به شدت میلرزیدند.
اروند همانطور که در حاله معاینه کردن هستی بود سر بلند کرد و تا نگاهش به منی افتاد که مثله جوجهی باران زده کنار در ایستاده و ملتمس نگاهشان میکردم، عصبانی و متاسف سر تکان داد و رو به نازلی گفت:
-ببرش بیرون تا غش نکرده همینجا!
نازلی با دو کنارم آمد و آرنجم را گرفت.
-خانومم بیا… بیا بریم یه کم بشین رنگ و روت بدجوری پریده.
-ه..هستی
-نگران نباش آقا کنارشه حال خوب میشه… بیا عزیزم بیا.
آنقدر عضلاتم شل و وارفته شده بودند که نازلی به راحتی توانست مرا دنباله خودش بکشاند.
نشستم و دستان لرزانم را در هم مشت کردم.
-اگه… اگه بلایی سر خودش یا ب..بچه ش بیاد باید چیکار کنم؟ چه… چه غلطی باید بکنم؟ نازلی توروخدا ت..توروخدا جونه هر کی دوست داری بهم بگو حالش خوب میشه! خوب میشه دیگه مگه نه؟ تو… تو میدونی بچه داری حتماً تو هم وقتی ح..حامله بودی اینجوری غش میکردی، مگه نه؟!
کنارم نشست و مادرانه در آغوشم گرفت.
سرم را به شانهاش چسباندم و با درد چشم بستم.
موهایم را نوازش میکرد و صدای لرزانش نشان دهندهی گریهی ضعیفش بود.
-خوب میشه… خوب میشه دختر ناز من نگران نباش. نگرانه هیچی نباش. همه چی درست میشه. همشون میگذره یه روزی میرسه که به غصه های الآنت بخندی، بهت قول میدم.
عطرش را نفس کشیدم و کسی چه میدانست شاید اگر از ابتدا آن زن مرا رها نمیکرد، حال من هم یک انسان نرمال بودم.
اگر از اول زندگیام نه اسماً بلکه واقعاً یک مادر داشتم، هرگز تا این حد عاصی نمیشدم.
از همه چیز و همه کس دلزده نمیشدم.
در بیست سالگی بیامید و بیهدف نمیشدم.
_♡____
گوشهی تمام ناخن هایم را جویده بودم و تا در اتاق باز شد، با دو مقابله اروند رفتم.
-خوب شده مگه نه؟ حالش خوبه؟
سرد نگاهم کرد و آرام سر تکان داد.
-خوبه… فشارش افتاده بود بدنشم خیلی ضعیفه اما الآن بهتره.
نفس راحتی کشیدم و صورتم را با هر دو دست پوشاندم.
-خدایا شکرت… خدایا شکرت… خدایا خیلی ازت ممنونم.
-ترسیدی؟!
دستانم را انداختم و بینیام را بالا کشیدم.
-آره داشتیم حرف میزدیم ولی وقتی دیدم یهو افتاد، انگار قلبم از تو سینهم کَنده شد.
-برای چی؟
-خب نگران شدم دیگه!
پوزخند زد؛
-بخاطر دوستت نگران شدی یا ترسیدی نقاب دختر بیچارهای که سال هاست رو صورتت زدی از دستت بِره؟
-چی؟!
-همین حال و روزتو میگم، نقشی که هر روز بازیش میکنی. دختر رنجوری که همه بهش ظلم کردن و حالا اون داره با سرد شدن و بد شدنش ازشون انتقام میگیره. ترسیدی عزیزم؟ ترسیدی هستی از تو بیچارهتر و مظلومتر به نظر بیاد؟ ترسیدی نگاه ها از روت برداشته شه؟!
گلویم خونآلودتر و دردناکتر از قبل شد.
-اروند…
یک قدم نزدیکتر شد.
-بهت گفته بودم، گفته بودم بحث نمیکنی. ناراحتش نمیکنی. گفته بودم هر چی شد به احترام مهمون بودنش، بخاطر حامله بودنش، ساکت میمونی و مثله یه زن عاقل رفتار میکنی. ولی بازم نتونستی جلوی زبونتو بگیری. اما میدونی تعجب و ناراحتی الآنم از تو نیست. از خودمه! چرا هر بار بهت اعتماد میکنم؟ چرا با وجود اینکه لوس بازیا و اَدا اطواراتو میبینم بازم روت حساب میکنم؟!
دل شکسته و ناراحت چشم بستم.
-من خیلی مراعات کردم. هی خواستم راهیش کنم بِره اما هر کار کردم نرفت. شروع کرد در مورد گذشته حرف زدن و…
-و چون آتیشت زد تو هم خواستی یه چیزایی بگی که دلشو بسوزونی!
نازلی که تا به حال با نگرانی نگاهمان میکرد، بیطاقت جلو آمد.
-آقا، راست میگن من خودم شاهد بودم هر چی بهشون گفت قبول نکردن بِرن.
دست هایش را داخل جیب شلوار مردانهاش فرو بُرد و با پوزخند گفت:
-نازلی میتونی بهم بگی افرا با اون دختر هیچ بحثی نکرده؟ اگر میتونی اینو بگی من همین الآن این موضوع رو تمومش میکنم!
نازلی که سکوت کرد، پوزخند اروند پررنگتر شد.
سلام،واقعا کلاهبرداری شاخ و دم نداره،خوب بلدیدمشتری جلب کنید