رمان زنجیر و زر پارت ۱۶۱

4.4
(22)

 

 

 

-نمی‌تونی!

 

-اروند من نخواستم بسوزونمش من فقط حقایقی که ازش خبر نداشتو گفتم. قسم می‌خورم حتی یه کلمه هم بیشتر از واقعیت چیزی بهش نگفتم!

 

 

ناگهان فریاد زد؛

 

-همه حقایق قابله گفتن نیست افرا همه حقایقو نمی‌تونی بگی. بسه دیگه بـــسه می‌شنوی؟ بــسه خسته شدم از بس خودتو زدی به اون راه… خستم کردی دیگه!

 

 

ناباورانه فاصله گرفتم.

 

 

حس می‌کردم کسی با تمامه قدرتش در یک اقیانوس بزرگ هولم داده است!

 

گوش ها و بینی‌ام کیپ و چشمانم از همیشه تارتر شدند.

 

آرام قدم به عقب برداشتم و کنج دیوار نشستم.

 

 

می‌فهمیدم چقدر ناراحت، عصبانی، عاصی و خسته است.

 

حال و هوایش را خیلی خوب می‌فهمیدم. درک می‌کردم. اما کاش او هم می‌توانست بفهمد من توانه این مشت های محکمش را ندارم!

 

توان ندارم، سقوط می‌کنم. از بین می‌روم!

 

کاش می‌توانست این بار هم حرفم را از چشمانم بخواند!

 

 

_♡__

 

 

 

با به صدا درآمدن پشت سر هم و دیوانه وار آیفون سرم را از روی زانوهایم بلند کردم و همین که نازلی در را باز کرد، آراد با عجله داخل خانه شد.

 

 

قطرات عرق روی پیشانی‌اش خودنمایی می‌کردند و دکمه های لباسش را کج و کوله بسته بود.

 

 

-کو؟ کجاست؟ زنم کجاست؟ هستیم کجاست؟

 

-آراد بیاد اینجا تو اتاقه.

 

 

دنباله صدای اروند رفت و آنقدر مضطرب بود که هیچ متوجه منه مفلوک که مثله بیچاره ها گوشه‌ی دیوار نشسته بودم، نشد.

 

 

صدای صحبتشان از داخل اتاق می‌آمد و تنم منقبض شده بود. حتی جرات نداشتم که نزدیکشان شوم و من دقیقاً تاوان چه چیزی را پس می‌دادم که هیچگاه تمامی نداشت…؟!

 

 

منی که نه دنباله انتقام از کسی بودم و نه مثله افکار اروند به دنباله مظلوم نمایی کردن بودم. من فقط می‌خواستم از انسان های گذشته‌ام فاصله بگیرم تا زخم های نفرت انگیزم رهایم کنند و آیا این همه شکستگی حقم بود…؟!

 

 

 

از آنجایی که برای رسیدن به این خواسته زیادی اشتباه کرده بودم، نمی‌توانستم بگویم لایق این اوضاع هستم یا نه…!

 

 

خوب یادم است آن اوایل اروند گفته بود نباید سعی کنم گذشته را پاک کنم و فقط باید به فکر مداوای زخم هایم باشم.

 

 

گفته بود هر چیزی که از آن فرار کنی خیلی قوی تعقیبت می‌کند و امروز فهمیدم مانند همیشه حق با او بوده است.

 

 

من با فرار از گذشته نه تنها او را دنباله خود کشانده بودم، بلکه در این راه چند انسان محدودی که دوستم داشتند را هم از دست داده بودم!

 

 

-بیا عزیزم… خوبی دیگه نه؟

 

-خوبم نمی‌خواد اِنقدر نگران باشی.

 

 

با آمدن صدای هستی سریع بلند شدم و آراد تا نگاهش به من افتاد، جوری چشم دزدید که گویی نگاه کردن به من کفاره می‌خواهد.

 

 

سنگین و سرد بود. طوری که هیچ باور نمی‌کردم این همان پسر شوخ و خوش اخلاق گذشته باشد!

 

 

دلشکسته‌تر به هستی خیره شدم و تا نگاهم را متوجه خود دید، به طرز خیلی آشکاری بغض کرد و حرص و عصبانیت همسرش را بیشتر از قبل کرد.

 

 

-راه بیفت هستی دیره.

 

 

هستی بی‌توجه آرام گفت:

 

-ا..افرا

 

-بله؟

 

-بازم ب..بیام؟!

 

 

می‌شد به این لحن پر خواهش نه گفت؟ حتی اگر ظالم ترین هم بودی نمی‌توانستی!

 

 

-بیا!

 

 

این‌بار آراد بی‌طاقت او را دنباله خود کشاند و در خانه را محکم بست.

 

 

بی‌هدف چرخیدم.

 

 

اروند کنار پنجره سرتاسری خانه ایستاده و سیگاری آتش زده بود.

 

نه نگاهی و نه سخنی…!

 

برای امروزم دیگر بس بود… برای امروز دیگر بُریده بودم.

 

 

سریع سمت اتاقم رفتم و در را از داخل قفل کردم.

 

 

باید می‌خوابیدم. باید تا زمان فراموشی می‌خوابیدم.

 

 

_♡____

 

 

 

ساعت ها خوابیدن و سپس زمانی طولانی زیر دوش ایستادن، کمی حالم را بهتر از قبل کرد.

 

 

یکی از پیراهن های خانگی‌ام که رنگ خیلی روشنی داشت را از داخل کمد درآوردم و رژلب قرمز رنگم را هم محکم روی لب هایم کشیدم.

 

 

تصمیمم را گرفته بودم باید با اروند حرف می‌زدم.

 

 

هیچ نمی‌دانستم می‌خواهم چه بگویم اما طاقت این سردی را از جانب او نداشتم.

 

 

 

یک گل سر سرخ رنگ به موهایم زدم و به آینه زل زدم.

 

 

زیبا شده بودم اما هنوز هم چشمانم آن برقی که باید را نداشت. در اصل خیلی وقت بود که از بین رفته بود اما امروز بیشتر از همیشه کِدر بودنشان در ذوقم می‌زد!

 

 

وارد سالن شدم.

 

 

چراغ ها خاموش و پرده ها کیپ تا کیپ کشیده شده بودند.

 

 

خبری از نازلی و جنب و جوش های همیشگی‌اش هم نبود.

 

 

دلگرفته از فضای فوق سنگین سرگشته دور خود چرخیدم و تا صدای آرام اروند را از داخل اتاقش شنیدم، نور دوباره به قلبم تابیده شد و برای فرار از موقعیت خفقان آور با دو به طرفش رفتم.

 

 

اما چند قدم مانده به اتاقش با دیدن چمدان های بزرگ و سیاه رنگ وارفته به دیوار تکیه دادم.

 

 

نفسم به سختی بالا می‌آمد.

 

 

از حرص و ناراحتی زیاد ناخودآگاه و محکم لب هایم را گاز گرفتم.

مزه‌ی خون را کاملاً داخل دهانم حس می‌کردم.

 

 

دوباره داشت می‌رفت…؟!

 

دوباره تنها می‌شدم…؟!

 

 

همین که از اتاق بیرون زد، تلفنش را قطع کرد و متعجب خیره‌ام شد.

 

 

-چی شده؟ چرا اینجا وایسادی؟!

 

-می‌خواستم… می‌خواستم یه چیزی ازت بپرسم.

 

 

رد نگاهم را گرفت و تا دید به چمدان هایش خیره شدم، کمی نَرم‌تر شد.

 

 

-باشه… بپرس

 

-…

 

-افرا؟!

 

-نازلی… نازلی کجاست؟ دنبالش گشتم ولی انگار خو..خونه نیست!

 

 

یک لحظه طوری چشمانش غمگین شدند که دوست داشتم با گریه صورتش را ببوسم و بلند بلند اعتراف کنم که سوالم این نبوده است!

 

 

که من وقتی تو را چمدان به دست می‌بینم، هر چیز و هر کسی جز تو برایم رنگ می‌بازد… که می‌خواهم التماست کنم نروی… که دوست دارم تمام چمدان های دنیا را تکه پاره کنم… که دوست دارم تمام فرودگاه را از بِین ببرم تا هیچ کسی نتواند عزیزانش را ترک کند اما احمقانه به سکوت مزخرف ولی پر از حرفم ادامه دادم!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x