جدی جدی ترکم کرده بود…!
با یک مواظب خودت باش ساده ترکم کرده بود!
اروند را اروندم را به همین راحتی از دست داده بودم!
شبیه کسی که به مسلخ میرود کمی جلوتر رفتم و کشوی مدارکش را باز کردم.
نبود…! هیچ خبری از کارت های شناساییاش، هیچ خبری از آن پاسپورت نفرین شده نبود!
شوکه به در کمد تکیه دادم.
پس این داستان هم در سرنوشتم بوده است!
مثله همهی کسانی که از دست داده بودم، مثله همهی کسانی که از اول نداشتمشان، از دست دادن عشق هم در تقدیر افرا تاشچیان بوده است!
صدای منحوس دوباره در گوشم پیچید.
-از دست دادن عشق تو تقدیرت نبود افرا تاشچیان از دست دادن عشقو تو خودت با اون رفتارای مزخرف و احمقانهت تو تقدیرت نوشتی. شنیدی میگن صبر هر کسی حدی داره؟ تبریک میگم اِنقدر رفتی و اومدی تا تونستی مردی به اون صبوری رو هم خسته کنی. دلم برات میسوزه. خیلی بدبختی میدونی هیچی تو این دنیا بدتر از با حسرت زندگی کردن نیست و تو اِنقدر بیچارهای که حتی اگر همهی عمرتم بگردی نمیتونی کسی رو پیدا کنی که اندازهی اروند بخوادت! کسی که اندازه اروند لوس بازیاتو تحمل کنه. کسی که سه سال تموم سکوت کنه تا تو حرص دلتو خالی کنی! کل دنیا هم بگردی دیگه همچین آدمیو پیدا نمیکنی…!
زانوهایم خم شد و کنار دیوار سر خوردم.
بلند بلند گریه میکردم اما کسی که در ذهنم جا خوش کرده بود بیخیالم نمیشد.
-این ظاهر مفلوکت خوشحالم میکنه افرا تاشچیان! دلمو خُنَک میکنه… حقته! یادته میشِستی برنامه میریختی که چیکار کنی تا بیخیالت شه؟ بفرما امروز تو تنهایی و بدختی اونم وقتی که داری مثله سگ گریه میکنی، بالاخره موفق شدی کاری کنی که بیخیالت شه! نتیجه شیرین کاریاتو ببین و لذت ببر!
صدای قهقه هایش در سرم پیچید و دیگر نمیتوانستم تحمل کنم.
نـمـیتـوانـسـتـم تـحـمـل کــنــم…!
-خـفـه شو… خـفـه شو آشغال عوضی خفه شو کثافت مریض خـفـهشـــو!
-نتیجه کارتو ببین!
حرصی ایستادم و تمام وسایل روی میز را پایین انداختم.
-سـاکـت بـاش… سـاکـت بـاش.
نفهمیدم چقدر او گفت و چقدر من جیغ زدم اما وقتی به خودم آمدم که تمام وسایل شکستنی سالن نابود شده بود!
کوسن های مبل تکه پاره شده و آینهی قدی و بزرگ راهرو از وسط دچار یک شکستگی خیلی بزرگ شده بود. اما از همه بدتر خرده شیشه هایی بودند که در دست و گردنم فرو رفته بودند!
شوکه ایستادم.
بخاطر پیراهن کوتاهم پاهایم تماماً زخم و زیلی شده و موج عظیمی از خون بخاطره تکه شیشهی بزرگی که داخل ران پایم فرو رفته بود، روی پوستم جریان داشت.
نفس نفس زنان موهای رهایم را از روی صورتم کنار زدم و تا با پشت دست آب بینی آویزان شدهام را پاک کردم، بوی خون چنان با قدرت در مشامم پیچید که بیاختیار عق زدم و محتویات معدهام که چیزی جز زردآب نبود را بالا آوردم.
بعد از مدتی طولانی عق زدن نگاه اشکیام را در خانه ی ویران شده و وسایله شکسته چرخاندم.
چقدر از رفتن اروند گذاشته بود؟!
هنوز دو ساعت هم نشده بود و این حال و روزم بود!
دیگر خبری از آن صدای منحوس هم نبود و سکوت مثل یک هیولای دو سر دور تنم پیچیده و از بینفسی به خرخر افتاده بودم.
هرگز… هرگز نمیتوانستم اروند را از دست بدهم.
او تمام چیزی که بود از این دنیا میخواستم.
تمام امید و عشق و آیندهام بود.
بی او زندگی برای من جریان نداشت.
بی او حتی سکوت هم توانایی خفه کردنم را داشت!
دیگر مهم نبود که اگر در زندگیام بماند خاطرات گذشته برمیگردند. حتی اگر انسان های گذشته هم برمیگشتند اهمیتی نداشت!
تنها نکته هائز اهمیت این بود که من بدون اروند هیچ چیز نداشتم! حتی زندگیی نداشتم که بخواهد سخت تر یا آسانتر باشد!
او امید، نعمت و هدیهای از طرف خدایم بود.
دست به گوشهی مبل گرفتم و آرام بلند شدم.
یکدفعه انگار یک روح شر و شیطان وجودم را به تسخیر کشید.
تمام دردها از تنم رفت و رخوت جایش را به استرس و اضطراب داد.
هول شده مانتوی بلندم را از روی جاکفشی کشیدم و با چنگی که تمام ناخن هایم را برگرداند، سوئیچم را از روی کانتر قاپیدم.
سریع در خانه را باز کردم و بیتوجه به آسانسوری که در طبقهی همکف گیر کرده بود، پله ها را با عجله پایین رفتم.