حرارت بینمان جریان یافت و در این لحظه هیچ چیز جز بوسه های جادوییاش نمیخواستم. اما قبل از آن که به وصال شیرینمان برسیم، با صدای نازلی همه چیز دود شد و از بین رفت.
-آقا؟ ای وای خاک به سرم.
هول شده فاصله گرفتیم و تا نگاه نازلی به اخم ریز اروند خورد، سریع گفت:
-من چیزی ندیدم… من چیزی ندیدم راحت باشید.
چشمانم گرد و صدای خندهی اروند بلند شد.
-آقا والا ندیدم باور کنید دروغ نمیگم.
اروند دیگر علناً در حال انفجار بود و من روی مبل وارفته بودم.
جوری ندیدم ندیدم میکرد که انگار در فجیح ترین حالت ممکن مچمان را گرفته است…!
-آقا اروند یه لحظه میاید؟
با صدا زدن یکی از کارگرها اروند حلقهی آرام بخش آغوشش را از دورم باز کرد.
ایستاد و دستانش را به نشانهی تسلیم مقابله نازلی بالا گرفت.
-فهمیدیم ندیدی نازلی جان آروم باش… افرا یه سر میرم پیشه بچه ها.
-باشه عزیزم
سمت حیاط رفت و تا تنها شدیم نازلی گفت:
-خانوم؟ به نظرت باور کرد؟!
-وای نازلی وای… یه جوری هی میگی ندیدم انگار داشتیم چیکار میکردیم. سروتهش و بزنی یه بوسه بود که اونم بخاطر ندیدم ندیدمای تو کلاً از سرمون پرید!
مرموز خندید و گونه های سرخ شدهاش ناخواسته لبخند را به لبم نشاند.
-ای خانوم ما که این موهارو تو آسیاب سفید نکردیم. الآن یه ماچه، پس فردا باید برات کاچی بار بذاریم! پس فرداشم حموم زائو بگیریم!
یک سطل آب سرد روی سرم ریخته شد.
این زن قصد کرده بود مرا سکته دهد!
-هیـن وای نازلی توروخدا ساکت شو… این حرفارو جلوی اروند نزنیا!
-وا؟ چرا؟ دیرم کردین… دست بجنبون دخترم.
حرارت همهی وجودم را گرفت و فکر بچه دار شدن از اروند، تمام موهای تنم را راست میکرد.
این افکار طور خاصی بودند.
از آن ها که هم دلت را به لرزه میانداخت و هم به شدت ترسناک بود.
دستی به صورت عرق کرده و موهای آشفتهام کشیدم.
-آخ آخ شما فکر کن یه پسر مثل آقا اروند چی بشه! میشه یه مرد واقعی دیگه مثله باباش…یا یه دختره عروسک مثله خودت…یه دختر که باباش اروندخان باشه، اِنقدر حامی، اِنقدر محکم، والا که خانوم اگر بچت دختر باشه، بختشو تو آسمونا مینویسن!
-نازلی توروخدا یه جور حرف نزن انگار من دارم میزام و امروز فردا بچم به دنیا میاد! درسته من و اروند خیلی ساله ازدواج کردیم اما هنوز وقتش نیست. درضمن این حرفارو هم جلوی اروند نزن خجالت میکشم.
ایستادم و معذب از نگاه آنالیزگرش زمزمه کردم؛
-میرم یه کم دراز بکشم کمرم خشک شده.
همچنان سکوتش ادامه داشت و تا از کنارش رد شدم، جملهی زیرلبیاش که از قصد کمی بلندتر بیانش کرد آتشم زد.
-شاید فردا بچت دنیا نیاد خانومم اما دور نیست اون روز که خودم کارای حموم زایمانتو کنم. دخترم این آتیشی که من دارم بینه شما دوتا میبینم اگه با یه بچه آروم شه، باید خداتو شکر کنی. این خط این نشون، کم کم سه تا بچه به دنیا میاری!
مطمئن بودم صورتم یک گوجهی تمام عیار شده است و خداراشکر که اروند این حرف ها را نمیشنید.
چشم غرهای جانانه به نگاه خندان نازلی رفتم.
به سمت اتاق پا تند کردم و در را پشت سرم بستم و قفل کردم.
به شدت نفس نفس میزدم و صدای نازلی که به زبان محلی و با ولومی بالا در مورد یک زن حامله و بچه هایش میخواند، استرس و خجالتم را بیشتر میکرد.
این زن از خیلی از جنبه های زندگی من و اروند خبردار بود اما بعضی چیزها را هم نمیدانست.
از بعضی موضوعات خیلی خصوصی اطلاعی نداشت.
مثلاً نمیدانست با اینکه سال ها از پیوندمان میگذرد، من و اروند هنوز حتی یک رابطهی کامل نداشتیم و خبری از بکارت جسمم نداشت!
زن بیچاره حق داشت اینچنین با شوق و ذوق در مورد بچه دار شدنمان بگوید اما امیدوارم بودم که هرگز پیش اروند این حرف ها را نزند!
اگر این حرف ها به گوش اروند میرسید، تبدیل به قطرهای آب میشدم و در دل زمین فرو میرفتم.
اوووف کلافهای کشیدم و به سمت آینه قدی اتاق رفتم.
با گونه های سرخ شده، نگاهم قفل شکم تختم شد و با آنکه جرات نداشتم حتی به خود اعتراف کنم، فکر داشتن یک پسر بچه لجباز یا یک دختر بچه شیرین از اروند لبانم را وادار به یک خندهی عمیق و از ته دل کرد.
دستم را محکم روی لب های فشردم تا صدای خنده هایم بیرون نرود و با چشمانی که مثله ستاره میدرخشیدند، شکمم را رصد کردم.
خدایا یعنی ممکن بود…؟!
یعنی میشد به این زودی ها یک معجزه را در شکم خود حس کنم؟!