رمان زنجیر و زر پارت ۱۸۳

4.6
(22)

 

 

 

موضوعاتی که حتی ناخواسته دوست نداشتم به آن ها بی‌اندیشم اما دکتر خسروی دانسته روی آن ها دست می‌گذاشت.

 

 

بیشتر جلسه در موردشان صحبت می‌کرد و با سوال های پی در پی مجبورم می‌کرد جای تک تک زخم هایم را پیدا کنم.

 

 

ندیدن کوچکترین حس دلسوزی در رفتارش باعث می‌شد که آرام بمانم و با حرف گوش کنی تمام به حرف هایش عمل کنم و داروهایی که برام نوشته بود را مصرف کنم.

 

 

-خب اینم از این…قرصایی که بهت دادمو سر موقع مصرف می‌کنی دیگه؟

 

-آره آره خیالتون راحت.

 

-نگران نباش همیشگی نیستن. نمی‌ذارم بشن جزئی از زندگیت اگه به همین تلاشت برای خوب شدن ادامه بدی، بهت قول می‌دم خیلی زود دارو رو حذف می‌کنیم. به هر حال درست نیست دختری به سن و سال تو از حالا وابسته به چهارتا دونه قرص باشه.

 

 

لبخندی به مهربانی‌اش زدم.

 

 

-چشم… واقعاً ممنونم شما خیلی به من کمک کردین.

 

 

نگاه پدرانه‌اش برگشت و دلم را به ضعف انداخت.

 

چه می‌شد اگر من هم همچین پدری داشتم…؟!

 

 

-تو یکی از قوی ترین و خاص ترین کسایی هستی که دیدم. از روز اول بهت گفتم اگر می‌خوای تغییر کنی هیچکس جز خودت نمی‌تونه بهت کمک زیادی کنه و اِنقدر با جون  دل به حرفام گوش دادی که واقعاً متعجبم کردی. یه تحقیقی داشتم برای دانشجوها انجام می‌دادم. اونم این بود که باید به مراجعینشون یاد بدن اگر می‌خوان خوب بشن بهترین درمان خودشونن و ازت ممنونم که اینو بهم ثابت کردی.

 

 

ذوق زده صاف نشستم.

 

 

-واقعاً؟ یعنی نظر شما اینه؟!

 

-البته… درسته یه همسر فوق‌العاده داری و حمایت اون خیلی باعث انگیزت شده ولی شوق و ذوق خودت برای تغییر، انگیزت، تلاشت و مهم‌تر از همه امیدی که داری روند بهبود حالتو خیلی سریع کرده و خوشحالم که با دختر عاقل و با انگیزه‌ای مثل تو آشنا شدم.

 

 

نیشم تا بناگوش باز شده‌ام باعث خنده‌اش شد.

 

 

-خیلی ممنون شما به من لطف دارید.

 

-لطف نیست حقیقته. خب کارمون برای امروز تمومه حتماً تمرینایی که بهت گفتمو انجام بده.

 

-چشم حواسم هست.

 

 

وسایلش را جمع کرد و کیف سامسونتش را بست.

 

 

-من دیگه میرم.

 

 

به احترامش بلند شدم.

 

 

-شام پیشمون می‌موندین اروندم خیلی خوشحال می‌شه.

 

-کارم زیاده دخترم باشه برای یه وقت دیگه.

 

-پس قوله یه شامو بهم دادین!

 

خندان گفت:

 

-از دست تو.

 

و به سمت در رفت.

 

 

دستش که روی دستگیره نشست مکث کرد و از روی شانه‌اش خیره‌ام شد.

 

 

-افرا جان

 

-جانم؟

 

به چشمانم زل زد.

 

 

-هر پدری از داشتن یه دختر مثله تو به خودش افتخار می‌کنه. قدر قلب معصومت و روحیه‌ی قویی که داری‌رو بدون. قدر اینکه با وجود همه چیزایی که تحمل کردی بازم می‌تونی اِنقدر عمیق و از ته دل بخندی‌رو بدون!

 

 

به یکباره یک سنگ داخل گلویم نشست.

 

سنگی به اسم سجاد تاشچیان!

 

 

 

به سختی گفتم:

 

-شاید ه..همه مردا اونجوری که شما فکر می‌کنید نباشن!

 

-شاید اما همه‌ی پدرا همینن حتی اگه اعتراف نکنن، حتی اگه نخوان قبول کنن، درست از اون روزی که بچشونو بغل می‌کنن، از اولین باری که بابا می‌شنون، محوریت زندگیشون تغییر می‌کنه. دنیاشون عوض می‌شه. خیلی سخت می‌تونی مردی رو پیدا کنی که دلش برای بچه‌هاش نلرزه.

 

 

لبخند بزرگ اما به شدت تلخی زدم.

 

 

-پس قبول دارین که استثنا وجود داره!

 

-می‌شه گفت از هر هزارتا یه نفر اونم برای اینکه بگیم ثابت شده تو این دنیا غیر ممکنی وجود نداره. اما اگه نظر شخصی منو بخوای، قطع به یقین میگم هیچ پدری جز خوشبختی و خوشحالی بچه‌ش چیزی از زندگیش نمی‌خواد مگر اینکه یه آدم مریض باشه و ما نمی‌تونیم یه آدمو بخاطر مریضیش ترد کنیم بلکه باید کمکش کنیم!

 

 

این مکالمه را دوست نداشتم.

 

 

آن کسی که همیشه ترک می‌شد من بودم نه سجاد تاشچیانی که سال ها هیچ خبری از من و روزهایم نگرفته بود…!

 

 

خیلی سریع متوجه حال گرفته‌ام شد.

 

 

-آروم باش دخترم تو یه انسانی. مختاری. هیچکس نمی‌تونه تو رو مجبور به کاری که نمی‌خوای کنه اما ازت می‌خوام خوب به حرفام فکر کنی. گاهی وقت ها هیچ چیز اونجوری که به نظر می‌رسه نیست!

 

 

بی جواب سر پایین انداختم و خسروی با خداحافظی زیرلبی اتاق را ترک کرد.

 

 

صدای خوش و بش کردنش با اروند می‌آمد و من بی‌حال به صندلی تکیه دادم.

 

 

انگار همه‌ی انرژی‌ام را به یکباره از دست داده بودم.

 

 

کرخت و بی‌حال خودم را به صندلیِ تخت‌خوابشو اتاق کار اروند رساندم و جنین‌وار در خود جمع شدم.

 

 

چشم بستم با چند قطره اشکی که سریع زیر پلک هایم را خیس کرد، محکم لب گزیدم.

 

 

فایده‌ای نداشت و اینبار خیلی وحشیانه‌تر لب هایم را گاز و تنم را نیشگان گرفتم.

 

 

باید درد می‌پیچید تا یادم برود… تا فراموشم شود که چقدر دلتنگ هستم!

 

 

بعد تمام سختی هایی که تحمل کرده بودم، حق نداشتم تا گلو دلتنگ آن مرد شوم!

 

 

اما گویی یک من دیگر در وجودم زندگی می‌کرد.

 

یک منی که وقتی پلک هایم سنگین شد و کم کم آماده‌ی رفتن به دنیای خواب شدم، با تمام وجود در قلبم فریاد زد؛

 

-خیلی دلم برات تنگ شده بابا!

 

 

تنم تکان محکمی خورد و از گداخته های آتشفشانی که به یکباره منفجر شده بود، سوختم و خاکستر شدم…!

 

 

_♡____

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x