اروند:
گونه های سرخ شدهی افرا و ناله های زیرلبیاش نگرانش میکرد.
-افرا؟ عزیزم؟ بیدار نمیشی؟
-…
-خوشگل من؟
هیچ ری اکشنی نبود اما با وجود اخم های به هم پیچیده معصومیت دستوپا دارش که خبر از کابوس دیدنش میداد، نمیتوانست اجازه دهد که به آن خواب سنگین ادامه دهد.
آرام شانهاش را تکان داد و بالآخره توانست آن عسل شیرین و دوست داشتنی را از بین پلک های نیمه باز افرایش ببیند.
-اروند؟
-جان؟ داشتی کابوس میدیدی بیدارت کردم.
-خ..خیلی خوابم میاد.
-اما وقته شامه ناهارتم که نخوردی.
افرا آرام نشست و از خشک شدن عضلاتش آخی زیرلبی گفت.
-درد داری؟ چرا اینجا خوابیدی؟!
-همینجوری…یه لحظه خیلی احساسه خوابآلودگی کردم حال نداشتم تا اتاق برم.
اخم هایش درهم پیچیدند.
عروسک شیرینش بیمار شده بود…؟!
-چرا؟ ببینمت…نکنه جلسهت با خسروی خوب پیش نرفت هان؟ وگرنه ظهر که سرحال بودی!
سریع نگاه دزدین افرا شَکش را بیشتر کرد.
-چیزی نیست خوبم.
-افرا!
افرا هول شده ادامه داد؛
-یه کم بدنم خشک شده، میرم… میرم دوش بگیرم.
اخم هایش با شدت بیشتری در هم گره خوردند.
-چه دوشی؟ نه ناهار خوردی نه شام!
افرا مضطرب این پا و آن کرد.
-باشه حالا بعداً یه چیزی میخورم.
حرفش را زد و بیآنکه منتظر جواب باشد، مثل یک آهوی فراری اتاق را ترک کرد!
چشمانش ریز شدند.
قطع به یقین یک چیزی این وسط سرجای خودش نبود…!
-آقا من دیگه میتونم برم؟
از فکر بیرون آمد و نگاهش به نازلی افتاد که میان چارچوب در ایستاده بود.
میدانست این روزها زیاد وضعیت خوبی ندارد و بیشتر از این ها به این زن بدهکار بود که اجازه دهد، زندگی اینچنین بذر غم و غصه را روی صورتش بکارد.
-صبر کن نازلی جان کارت دارم.
-جانم آقا؟
صورت گوشتالود زن بخاطر کار و فعالیت زیاد سرخ شده بود و مردمک چشمانش میلرزیدند.
پشت میزش رفت و اشاره کرد تا روی مبل مقابلش بنشیند.
-بشین لطفاً
نازلی با هول و ولایی که در دلش افتاده بود سریع اطاعت کرد و هراسان گفت:
-آقا چیزی شده؟ خطایی ازم سر زده؟!
پشت میزش رفت و همانطور که پیامی با مضمون؛
-شب بخیر دکتر
افرا زیاد رو به راه نیست، چیزی هست که من ازش بیخبرم؟!
برای خسروی میفرستاد، رو به نازلی گفت:
-چی؟ متوجه نشدم.
نازلی با اضطراب بیشتری گفت:
-پرسیدم ناخواسته اشتباهی کردم؟!
لبخند مهربانی زد و سری به نشانهی نفی تکان داد.
این زن یک شیرزن واقعی بود.
همهی تلاشش را برای رفاه بیشتر خانوادهاش میکرد و یکی از وفادارترین انسان هایی بود که در تمام عمرش دیده بود.
زمان هایی که مجبور میشد از افرا دور بماند، اگر نازلی نبود خدا میدانست چه بر سر اعصاب و روانش میآمد و چه بسا که جنگ هایش با افرا خیلی خیلی بزرگتر میشدند!
-پس چرا صدام کردین؟ چیزی شده؟ در مورد خانومه؟!
این زن برای افرایش مادری کرده بود و وقتش بود که حقش را اَدا کند.
از کشوی میز پاکتی که کنار گذاشته بود را بیرون آورد و به همراه دست کلیدهای آپارتمان قبلی به سمتش گرفت و رو به نگاه پر سوال نازلی گفت:
-وقتی داشتی با صاحبخونت حرف میزدی صداتو شنیدم!
نازلی سریع سر پایین انداخت.
-اجارتو بیشتر کردن.
-آ..آره یه کم دندون گرده عادتش شده به هر بهونهای ا..اجاره زیاد کنه اما من خودم یه جوری حلش میکنم، شما نگران نباشید.
غرور و عذت نفس زن ستودنی بود.
به کلید اشاره کرد.
-میدونم میتونی حلش کنی اما ازت میخوام اون کلیدارو قبول کنی و تا وقتی که خودت خونه بخری، تویه آپارتمان قبلی افرا زندگی کنی. اینجوری هم به محل کارت نزدیکتری و هم میتونی هر وقت خواستی بری به یزدان جان سر بزنی.
نازلی با دهانی باز خیرهاش شد.
یعنی چه؟ آن آپارتمان لوکس و گران قیمت را به او میداد…؟!
به سختی زمزمه کرد؛
-ولی آقا من… من پوله پیشم اونقدر نیست. تازه فکر نکنم بتونم از پس اجاره اونجا بربیام!
ابرویش بالا پرید.
همینش مانده بود که بخواهد به اجاره گرفتن از این زن حتی فکر کند…!
-آقا؟!
نگاهی به تلفنش انداخت و از پشت میز بلند شد.
نگران افرا بود و اگر نگاه ناراحت نازلی را هنگام رفتن ندیده بود، این موضوع را امشب مطرح نمیکرد.