افرا:
تا اروند بلند شد نفس راحتی کشیدم.
خیسی پاهایم هر لحظه بیشتر میشد و اگر کمی دیگر در اتاق میماند قطعاً متوجه حال بدم میشد.
عجیب بود که درد خاصی وجود نداشت اما با چند حرکت یکدفعهای دچار همچین خونریزی شده بودم!
بدنم ضعف کرده و مطمئن بودم رنگ و رویم بدجوری پریده است.
کاش اروند سریعتر میرفت تا میتوانستم فکری به حاله وضعیتم کنم.
-پس میگی برم بیرون؟ باشه مشکلی نیست!
چرخی در اتاق زد و خیره به قد و بالایش سعی کردم به اینکه چرا مادری ندارم که در همچین روزی به دادم برسد، فکر نکنم!
نباید به نبود آن زن در بهترین روز زندگیام فکر میکردم.
من خوشحال بودم. من خوشبخت بودم.
من هیچ چیز کم نداشتم.
من خالقم را داشتم.
من اروندم را داشتم.
من این روزها در حال پیدا کردن مهمترین کَس یعنی خودم بودم و در همچین روزی هرگز اجازه نمیدادم خار حسرت ها چشمانم را اشکی کند!
من خوب بودم. آری من خوب بودم و حتی درد زیادی هم نداشتم و فقط کافی بود که اروند بیرون برود، آنوقت سریع تنم را میشستم و بعد به زندگی متاهلیام خوش آمد میگفتم.
همین ها برای بهترین زندگی را داشتن کافی بود؟ بله البته که کافی بود!
کلی دختر فردای عروسیشان بدون مادر بودند؟ مگر از بین رفته بودند؟ نه… من هم یکی از آن ها!
-من به عنوان شوهرت شاید بتونم برم بیرون اما به عنوان یه دکتر نه!
تمام افکاری که برای آرام شدنم در حال چیدنشان بودم، همه از بین رفتند و با مغزی که شبیه یک کاغذ سفید هیچ درکی نمیتوانست از جملهاش داشته باشد، سر تکان دادم.
-یعنی چی؟!
بیخیاله شانه بالا انداخت و به طرفم خم شد.
آرام گونهام را ناز کرد و با جدیت تمام گفت:
-دیشب برای اولین بار رابطه داشتنو تجربه کردی و مثله خیلی ها ممکنه برات مشکلات کوچیکی پیش بیاد. البته اگر بخوای میتونم ببرمت دکتر چون به هر حال زنان تو حیطه من نیست اما چون میشناسمت و میدونم خیلی خجالت میکشی، برای همین خودم معاینهت کنم بهتره!
با چشمانی گرد، مغزی خواب رفته و دهانی نیمه باز به او خیره بودم و در تلاش بودم تا قدر سر سوزن حرفش و کاری که میخواست بکند را درک کنم!
اروند بیتوجه به طوفانی که در من روشن کرده بود، سراغ کیف مخصوص پزشکیاش که هر هفته وسایل داخلش را استریل میکرد رفت و در مقابله چشمان وق زدهام چند پماد کنارش گذاشت تا اگر به قول خودش نیازی بود از آن ها استفاده کند!
خدایا دیوانه شده بود…؟!
درست بود که دیشب با هم بودیم اما این خیلی فرق داشت!
آن موقع هم جفتمان در تب و تاب بودیم و هم آنقدر نوازشم کرده بود که بدنم به لمسش خو گرفته بود.
مثله حالا نبود!
در روز روشن نبود!
بدون هیچ هم آغوشیای نبود!
-یع..یعنی چی میخوای منو ببینی؟ خو..خودت میخوای معاینم کنی؟!
ابرویش بالا پرید.
-هم شوهرتم هم دکترتم مشکلش کجاست؟
موهای افتاده روی صورتم را کنار زدم.
نمیفهمید دیگر…!
حتماً از گونه های سرخ و نگاه های فراریام نمیتوانست بفهمد که خجالت میکشم!
فهمیده ترین مردی که دیده بودم، در یک ثانیه تبدیل به خنگ ترین انسان روی کرهی خاکی شده بود!
وسایلش را روی میز گذاشت و با جشم و ابرو به ملحفه اشاره کرد.
-خودت ملحفهرو کنار میزنی یا من بزنم عزیزم؟
پلکم پرید.
-اروند ب..باور کن هیچ احتیاجی به این کار نیست من خوبم عزیزم.
آرام دستم را گرفت و پشتش را بوسید.
-معلومه که خوبی عشق من همیشه باید حالش خوب باشه. ولی چکت کنم خیالم راحتتر میشه.
ناباور سرم را به چپ و راست تکان دادم.
او کسی نبود که مرا در تنگنا بذارد.
هرگز همچین کسی نبود.
یکدفعه چه اتفاقی برایش افتاد؟!
-نمیفهمم یعنی چی این کار؟ دارم بهت میگم هیچ احتیاجی به چکاب نیست! حرفمو باور نمیکنی؟!
کم کم داشتم عصبانی میشدم اما چشمان او همچنان غرق آرامش بود.
-من نمیخوام هیچ مشکلی برات پیش بیاد. دلیل این جبهه الکی که داری میگیری چیه افرا؟ مگه ما دیشب با هم نبودیم؟ حالا چه اشکالی داره اگه بخوام خیالم از بابت سلامتیت راحت شه؟!
حرصی چشم بستم و شمرده شمرده تکرار کردم.
-مشکلش اینه که من خوبم و واقعاً دوست ندارم که الان همچین کاری انجام بدم. متوجهی؟ د..و..س..ت ن..د..ارم!
اخمالود عقب کشید و تا خواست جواب دهد، نگاهش میخ تنم شد و ناگهان خشم در چشمانش شعله کشید.
متعجب مسیر چشمانش را دنبال کردم و از دیدن چند قطره کوچک خون که مانندی گل سرخ روی ملحفه های سفید خودنمایی میکردند، نفسم حبس شد.
لعنت… وقتی که شانس را تقدیم میکردند، سر من در کدام آخوری گرم بوده که هیچ چیزی از آن نصیبم نشده بود؟!
ناگهان غرید:
-به این میگی حاله خوب؟ تو حتی بهم نگفتی خونریزی داری!
چشمانم گرد شد.
خدایا چرا بیخیال نمیشد؟!
-اروند تو چی داری میگی؟ جفتمونم میدونیم که خونریزی تو شرایط من طبیعیه!
با گامی بلند فاصلهی بینمان را طی کرد و همانطور که دستش را به سمت ملحفه هایی که دور تنم پیچانده بودم دراز میکرد، عصبانی گفت:
-طبیعی یا غیر طبیعیش فرقی نمیکنه. وظیفته هر چیزی که مربوط به سلامتیتهرو بی کم و کاست بهم بگی خانوم کوچولو… فهمیدی یا نه؟!
-دارم بهت میگم خوبم!
-بیا اینجا فرار کردن نداریم افرا حالا که خونریزی هم داری باید مطمئن شم خوبی.
این که مدام در حال عقب نشینی بودم مشکوکش کرده بود و میتوانستم ببینم که کم کم در حال نگران شدن است.
سلام
زود پارت بزار
فردا پارت بعدیو میزارم