رمان زنجیر و زر پارت 119

4.5
(31)

 

 

 

 

بزاق گلویم را قورت دادم و کمی از چایم را نوشیدم.

 

سکوتم که طولانی شد لقمه دادن هایش را شروع کرد.

 

-نگاه نگاه باید اندازه گنجشک واسه جوجه‌مون لقمه بگیریم، قربون اون لب و دهن کوچولوت بشم من آخه!

 

چشم غره‌ای برای آن همه مهر جاخوش کرده در صدایش کردم و حرصی از پشت میز بلند شدم و آن صبحانه‌ی دلنشین را ترک کردم.

 

حتی عسل لعنتی هم همان عسلی که خودم خریده بودمش، وقتی از دست او خورده می‌شد شیرین‌تر از همیشه بود.

 

-کجا؟

 

-سیر شدم میرم حاضرشم.

 

-باشه

 

شروع به صحبت با نازلی کرد و با تنی گر گرفته وارد اتاق شدم.

 

آن اوایل که تازه با تانیا آشنا شده بودم مرا با دوستش نوید آشنا کرد.

 

پسری خوشتیپ و ثروتمند که تانیا شیفته‌ی زبان زیادی خوشش شده بود و وقتی او را دیدم جز دلزدگی هیچ حسی نصیبم نشد.

 

پسرک به شدت قربان صدقه می‌رفت و تنگ هرجمله‌اش یک عزیزم، گلم و عشقم می‌بست و به خورد تانیا می‌داد.

 

در چشمان تانیا قلب می‌ترکید اما من از آن همه مصنوعی بودن مرد حالم به هم خورد.

 

کلمات عاشقانه‌اش بی هیچ حسی بود و گویی فقط می‌خواست خوش سرو صحبتی خودش را به رخ بکشد.

 

برایم عجیب بود که تانیا نمی‌فهمد تا این‌که خودم جوابم را گرفتم.

 

درکمال بدجنسی دریافتم او مثل من خوشبخت نیست تا کسی مثل اروند را داشته باشد.

 

کسی که از هر جمله‌اش کلی حس فوران کند و وقتی در گوشت قربان صدقه‌ می‌رود و می‌گوید،

-قربان لب‌های کوچکت بشوم

 

راهی جز قنداب شدن در دل برای انسان نمی‌ماند!

 

حتی اگر از سنگم باشی نمی‌توانی تحت تاثیر جملات از ته دل اروند قرار نگیری.

 

لباس‌هایم را پوشیدم و آرزو کردم که کاش آن کسی که آخر این بازی کم می‌آورد، من نباشم!

 

 

-افرا هنوز حاضر نشدی؟

 

-چرا اومدم.

 

رژ سرخم را محکم‌تر و غلیط‌تر روی لب‌هایم کشیدم و چتری هایم را از مقنعه‌ بیرون آوردم.

 

موهای تیره و لب‌های سرخم‌ مثل راهنما نگاه‌ها را به خود جذب می‌کرد. ب

 

تا از اتاق بیرون رفتم چشمان اروند قفل صورتم شد، اما چیزی نگفت و هر دو از نازلی خداحافظی کردیم.

 

 

 

 

 

_♡____

 

 

 

 

 

محیط کوچک‌ آسانسور آن هم وقتی نگاه اروند مثل اشعه خیره‌ به جزء به جزء صورتم بود، قفسه‌ی سینه‌ام را سنگین می‌کرد.

 

-ای بابا چرا اینجوری نگام می‌کنی؟!

 

موی فر بیرون افتاده از مقنعه‌ام را آرام گرفت و کشید.

 

-همیشه همینجوری میری دانشگاه؟

 

-چجوری؟

 

بی‌جواب نزدیکم شد و فاصله‌‌ی مان فقط به قدر ضخامت لباس‌هایمان بود.

 

-اروند چیکار داری می‌کنی؟ برو عقب بیرونیم‌.

 

-تو خونه هم که درست و حسابی نمی‌ذاری نزدیکت بشم!

 

صدای بمش‌ هیجان و استرسم را بیشتر کرد.

 

ازجمله‌ش چشمانم گرد شد.

 

آسانسور لعنتی چرا به سمت زمین نمی‌رسید؟!

اگر توقف می‌کرد و کسی متوجهمان می‌شد چه؟!

 

-چه ربطی داره بهت میگم برو عق‌…

 

دستش را دور کمر باریکم پیچید و همزمان با چسباندن تنم به خودش سرخم کرد و هر دو لبم را کامل و با جسارت میان لب‌هایش کشید و با لذت مک زد.

 

شور و اشتیاق به تک تک سلول های بدنم منتقل شد.

 

درآغوشش بی‌حرکت بودم و کف دستم به سینه‌اش چسبیده بود.

 

ضربان قلبش را به خوبی حس می‌کردم.

 

لب‌هایم را سر صبر می‌بوسید و با این‌که لمس شدن توسط این مرد همیشه وحشی‌گری هایم را کنترل و حواسم رو به کل پرت می‌کرد، متوجه بودم که چطور با زیرکی زبانش را روی رژ‌های چسبیده به بافت لبم می‌کشد!

 

تمام رنگ‌دانه‌های رژ محبوبم را از روی لبم پاک کرد و درست چند ثانیه مانده به باز شدن درهای آسانسور طره‌های باز موهایم را به پشت گوش هدایت کرد و تا آسانسور توقف کرد، عقب کشید و خیلی خونسرد به رو به رویش و حبیب‌آقایی که منتظر ایستاده بود، خیره شد.

 

 

-سلام آقا حالتون چطوره؟ ظهرتون بخیر باشه، خانوم شما چطورید ؟

 

سری برای حبیب‌آقا تکان داد و کف دست بزرگ مردانه‌اش را پشت کمرِ من خشک شده گذاشت و به بیرون هدایتم کرد.

 

-خسته نباشی حبیب عصر یه سر بیا پیشم.

 

-چیزی شده آقا؟

 

-نه نگران نباش کارت دارم.

 

-چشم حتماً

 

کم کم خودم را جمع و جور کردم و حرصی فاصله گرفتم.

 

آرام پچ زدم‌؛

 

-خجالت نمی‌کشی؟ یعنی چی چرا همه جا خِفتَم می‌کنی؟

 

بی‌اهمیت گونه‌ام را محکم کشید.

 

-آخ

 

-زن خودمو خفت نکنم کیو خفت کنم پس عروسک؟!

 

عصبانی زبانم را در آوردم و چشمانم را چپ کردم.

 

-برو عمت و خفت کن مرتیکه‌ی بی‌تربیت!

 

متاسف خندید و به ماشین اشاره کرد.

 

-میرونی؟

 

-نخیرم نخواستیم از شما به ما زیاد رسیده!

 

پشت فرمان نشست و گفت:

 

-خوش به حالت عوضش ازشما به ما کم رسیده!

 

-…

 

-نمی‌دونی که اینجوری چقدر سخت تره!

 

اخم آلود دست هایم را در هم چلیپا کردم و با لب‌های ورچیده به رو به رو خیره شدم.

 

با مهارت دنده عقب گرفت و همراه با کشیدن لب‌هایم بین دو انگشتش زمزمه کرد؛

 

-بخورمت لب عسلی من؟

 

هم خجالت کشیده بودم، هم معذب شده بودم، هم ناراحت شده بودم، هم پروانه‌ها در قلبم می‌رقصیدند و می‌چرخیدند و هم نمی‌خواستم هیچکدام از حس‌هایم را نشانش دهم!

 

حرصی جیغ زدم؛

 

-اروند.

 

بلند خندید و بی‌توجه به تقلاهایم دستش را دور شانه‌ام انداخت و تنم را از‌ پهلو به خودش چسباند.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x