رمان زیتون پارت 13

4.1
(19)

 

_فعلا نفهمه بهتره..که چی…که حرص بخوره…بسشه بچه ام همیشه بزحمتو حرص ما رو دوشش بوده…با شوهرش و دخترش خوشه بذار تو آرامش و خوشی هم بمونه….

بردیا وارد اتاق شد : سلام بر خانوم مهندسین گرام…

هر دو بهش سلام کردیم….

بردیا آروم به سمت کار مهسا رفت و سرکی بهش کشید و رو به من : این شوهرت این دختره ننر رو انداخت به جون من…

…منظورش به سها بود….

خودش الان داره کیف و حال می کنه..

مهسا : حقیقتا لوسه…

بردیا : از اولشم همین بود…الانم که جو خانوم مهندس بودن گرفتتش…

..دلم نمی خواست حتی ببینمش..هر چند اون لحظه ای که اومد شرکت و فهمید کار دست بردیا ست اخماش بد جور رفت تو هم اما نقطه انفجارش زمانی بود که فهمید رابط بین شرکتشون و این شرکت مهساست….

بردیا رو به مهسا کرد : راستی مهسا..جا به جا شدید؟؟

_بله مرسی بنگاهیه دستش درد نکنه خیلی برامون انرژی گذاشت…مرسی که معرفیش کردید…

بردیا نگاهی پر مهر به مهسا انداخت : این چه حرفیه..بازهم مسئله ای بود با من در میون بگذارید…من اومده بودم یه سر بزنم بهتون و برم…راستی باده….

-بله…

_امین رفته بیرون…

_می دونم بهم گفت…

_شما خودت نمی ری خونه من می رسونمت….

…ای بابا..قبلا اگه امین اون قدر گیر بود به رفت و آمد من الان که بهانه داشت خدا به خیر میکرد….

_باشه ولی من می خوام برم خونه شیرین جون…

_باشه..م می رسونمت خونه شون..پس من با اجازه مرخص بشم….

پدر جون : رنگ به رخسار نداری دخترم چیزی شدی؟؟؟

شیرین جون : خسته است حتما بعد از عروسی وقت نکردن یه مسافرت برن…خیلی هم از خوت کار میکشی..

لبخند زدم..خوب خبر نداشت از اتفاقات این چند وقت..

_خوب یکم هم….حالم مساعد نبود…من بدون کار کردن کم میارم شیرین جون…

دستی به موهام کشید : یکم حالت بهتر بود پیشنهاد میکردم بریم خونه مادر بردیا..دوره زنونه داره تو رو هم برای فردا دعوت کرده….

پدر جون : ول کن خانوم مسئولیت این دختر رو قبول نکن..یه عطسه بکنه امین خونمون رو تو شیشه می کنه…

خندیدم به لحن شوخش : پدر جون من بی تقصیرم…

_تقصیر اصلی با تو…عاشق کردی پسرم و از دست رفته شده….

شیرین جون : دستت درد نکنه…مرسی که این شانس رو بهش دادی تا طعم تا این حد وابسته بودن رو بچشه..انقدر که گاهی ناجور قاطی کنه…

…نمی دونم چرا احساس می کردم هر دو چیزی بیش از اونی که نشون می دن می دونن…

صدای زنگ تلفن امین باعث شد از جام بلند شم ..در حالی که ذهنم شدید درگیر شده بود…

روی کاناپه نشسته بود و برگه های جلو روش رو بررسی میکرد ومن رو مبل اون ور سالن داشتم تماشاش می کردم به موهای بلندش که تا زیر گردنش تقریبا رسیده بود و موج دار بود..موهایی که همیشه تو همین اندازه نگهشون می داشت و به تی شرت سفیدی که تنش بود و تناقض تو چشمی با پوست سبزه اش داشت..و من لذت می بردم از نگاه کردن بهش…

کتاب توی دستم رو این دست به اون دست کردم…عجیب بود عین این پسر بچه ها شده بودم..نمی تونستم حواسم رو بدم به کتاب توی دستم و همش دلم میخواست نگاهش کنم که اخم آلود و جدی داشت کار میکرد..می دونستم مسئولیت زیادی رو دوششه…..

محو نگاه کردنش بودم که با چشماش مچم رو گرفت و با لبخند : سیر نشدی از من؟؟

با سرتقی سرم رو به نشانه نه انداختم بالا …..

بلند خندیدو با دست زد رو جای خالی کنارش : بیا این جا بشین نفس من…که وقتی کنارمی نمی تونم کار کنم همه ذهنم پی چیزای دیگه است…..

رو مبل کنارش نشستم و گره کمربند روبدوشامبرم رو محکم تر کردم…سرش رو خم کرد تو گودی کردنم و بوسه ای به گردنم زد : آخ که انرژی گرفتم….

_امشب هم می خوای تا دیر وقت کار کنی؟؟؟

ابرویی بالا انداخت : نه مثل اینکه تو امشب تو ذهنت افکار پلیدی داری!!!

خنده ام گرفته بود : انگار دختر 14 ساله ای؟؟؟

دستش رو محکم دورم حلقه کرد و درحالی که جیغم رو در آورده بود با یه دستش بلندم کرد و گذاشتتم رو پاشو بوسه بارونم کرد…. و به اعتراضات من گوش نکرد…..

در آخر بوسه ای ازم گرفت و موهام رو که پریشون شده بود از صورتم کنار رفت : دیدی دختر 14 ساله نیستم…

ابروم رو انداختم بالا و با بدجنسی گفتم : همه راههایی که برای اثبات داشتی همین بود…

با چشماش که حالا پر از شیطنت و سرتقی شده بود نگاهی بهم کرد و توی حرکت سریع گذاشتتم روی زمین…..

خنده ای کردم ..دستش بین موهام متوقف شد : به چی میخندی مارمولک..ااا..دیدی دختره ور پریده از کارو زندگی ما رو انداخت….خنده هم داره…

سرم رو از روی سینه اش بلند کردم : خوب کردم..چه معنی میده تو خونه به من توجه نکنی….

_قربونه این چشمات بشم..می شه به تو توجه نکرد؟؟…من استاد دید زدن تو به صورت زیر زیرکیم….

به اعتراضم اهمیتی نداد که داشتم میزدمش با یه دستش نگهم داشته بود و می خندید : خوب خوب..چه خبرته..خوب چی کار کنم اون اوایل همش با اون لباسات و اون طرز طناز راه رفتنت و عطر تنت که از خود بی خودم میکرد جلوم رژه می رفتی جرات هم نداشتم مستقیم نگات کنم..زیر زیرکی تماشات میکردم دیگه عادت شده برام….

..من این مرد دوست داشتنی پر از شیطنت های پنهان رو دوست داشتم….

_امین…

_جون دلم….

_نمی خوای پاشیم….

..من منظورم به حالت خوابیدنمون وسط سالن بود… نگاهی به اطرافمون کرد و خندید و محکم تر بغلم کرد : نه بذار یکم آرامش بگیرم ازت….

تو بغلش جا به جا شدم …

_وول نخور بچه…

_آخه جام سفته…

_تقصیر خودته که تا وقت خواب صبر نکردی….خوب خوب…چه دست بزنی هم پیدا کردی…..

با دو لیوان بزرگ چای از آشپز خونه بیرون اومدم….نگاهش کردم که بدون تی شرتش روی کاناپه نشسته بود…لبخندی پر از عشق زد : من فدای این دستا بشم…

_خدا نکنه….

کنارش نشستم : عزیزم..تو ماشین گفتی که فردا بشینیم با هم حرف بزنیم….؟؟؟

به لیوان توی دستش نگاه کرد : خوب فردا حرف بزنیم دیگه…

_تو که می دونی من صبر ندارم..خوب الان بگو دیگه….

_راستش رو بخوای…..

ترسیدم : چیزی شده…

لیوانش رو روی میز گذاشت…ماله منم ازم گرفت و روی میز گذاشت و دو تا دستام رو بین یه دستش گرفت : نه چیزی نشده اما….قول می دی ناراحت نشی؟؟

دلم پر پر می زد عین یه پروانه : نصفه جونم کردی….

اخماش رفت تو هم : این صد بار باده این جوری میگی حالم بد می شه….من با یه دکتری صحبت کردم…

پریدم وسط حرفش : دکتر؟؟!!!!..کسی چیزیش شده؟؟

_نه خانومم..نه عروسکم یه دقیقه صبر کن…با یکی از بهترین روانشناسای تهران که….

دستام یخ کرد..چرا حالم بد شد؟؟….خوب من…درسته که…

خواستم دستم رو از تو دستش بکشم بیرون که نگهم داشت خم شد تو صورتم که داشتم پایین رو نگاه می کردم : نگام کن ببینم…

سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم که حالا نگران شده بود ….

_باده…من…

_می دونم…خوب آره من ….

_هیچی نگو..هیچی نگو که می دونم میخوای چیزی بگی که من رو دیوونه کنی…داری اذیت می شی..شبا اکثرا خوابای بد می بینی…استرس داری…اون جوری نگام نکن…می خوای بگی استرست رو از کجا می فهمم..من همه چیز رو از اون چشما می خونم…نگاه نکن سرم به نظر انقدر شلوغ می یاد..همه چیز به درک..مرکز زندگی و توجه من تویی….طرز راه رفتنت ..نفس کشیدنت عوض شه من می فهمم…

_دارم اذیتت می کنم…از وقتی با من آشنا شدی درگیر گذشته منی…

صداش رفت بالا..دستم رو رها کرد : باز داری چرت میگی…تو زنمی…بفهم اینو…تو زیبا ترین مسئولیت زندگیمی..همه کارایی که میکنم خود خواهانه است…می خوام خانواده ام حفظ بشه..به تو کار ندارم می خوام زنم حالش خوب باشه..شاد باشه..چشماش بخنده…

عاشقانه ترین نگاهی که داشتم رو بهش انداختم…بغلم کرد : من کاری ندارم جوابت چیه از این به بعد هر هفته چهارشنبه ها با هم می ریم پیشش…با هم حرف می زنیم….ما برای این که راحت تر در کنار هم باشیم..برای اینکه تو چشمات بخنده..که وقتی چشمای تو می خنده همه زندگی من روشن می شه..به خاطر من..به خاطر زندگیمون می ریم..از این دریچه نگاه کن….

تو بغلش بیشتر فرو رفتم و نفس عمیقی کشیدم تا گرمای وجودش و عطر تنش رو بیشتر احساس کنم : تو همه هستی من هستی امین…من آدم بی منطقی نیستم…ترکیه هم که بودم مرتبا دکتر می رفتم من به مشکلات خودم واقفم..نمی خوام….

پرید وسط حرفم : به خودت قسم بگی نمی خوام تو رو درگیر کنم بد جور کلاهمون می ره تو هم….البته بگم تصویب شده این دکتر رفتن مشترکمون ..من فقط می خواستم در جریان باشی….

همون طور توی بغلش بلندم کرد : بریم که من یه سلام مجدد هم به فرشته های خوشگلت داشته باشم..هم تو این یه ساعت دلم برای ستاره کوچولوت تنگ شده…

_خوب مگه کمه برات؟؟

مهسا عینکش رو جا به جا کرد..خوب نه قاعدتا..اما کلاسای دانشگاه از مهر شروع می شه و من نسبتا پاره وقت میام شرکت..این شرکت جدید که بهم پیشنهاد داده تا توی همین یه پروژه باهاشون همکاری کنم هم قراره حداکثر تا اردیبهشت سه روز در هفته برم شرکتشون و بیام….

نگاهی به قیافه پر از سئوالش کردم : ببین …من موافق این هستم که تو در آمدت بیشتر بشه اصلا می خوای منم هفته ای سه روز بیام این جا بقیه شو با تو بیام اون شرکت؟؟

خنده ای کرد : من که پایتم حسابی اما امین شهیدمون میکنه….

_نگو که از دستش شکارم….

این بار بلند تر خندید : چرا باز چی شده؟؟؟

_برام محافظ گرفته…

_چیییییییییییییی؟؟

_امروز صبح دیگه دادم رو در آورد..مهسا من عادت به این سبک زندگی ندارم..به خدا دیگه دارم از دستش کلافه می شم..صبح دو باره گیر داده بود که خطم رو عوض کنه…من سه ماهه ایرانم این دومین خطیه که دستمه…

_نگرانیش بابت سبحانه؟؟؟

_آره فکر کنم…

_حق نداره؟؟

_داره..اما این جوری نمیشه به خدا…تقریبا هیچ جا تنهایی نمی رم…بهت بگم اصراری هم ندارم..اما خونه مادرش هم که می خوام برم فکر کن دیروز پدر جون اومد دنبالم و بعد هم با امین برگشتم..من که زن بی دست و پایی نیستم..این جوری هم حقیقتا نمی تونم زندگی کنم…..

_یکم بهش فرصت بده..ترسیده..تو اون روز که با حال بد از خونه ساره برگشتی ندیدیش ….خیلی دوست داره..

_منم دوستش دارم به اندازه تمام نداشته هام..سرخوردگی هام…تنهایی هام..به اندازه خود امین …دوستش دارم….

از صبح یه کله کار کردیم…کمرم راست نمی شد…در باز شد و امین گوشی به دست اومد تو با سر سلامی کرد…از تو جیبش یه بسته قرص در آورد و همون طور که با کسی که پای تلفن بود سر قیمت سیمان چونه می زد یه قرص گذاشت رو پیش دستی رو به روی من که داشتم با تعجب نگاهش میکرد یه لیوان هم آب ریخت و با سر اشاره کرد که بخور…بعد هم از اتاق رفت بیرون..همه این کارها رو در عرض چند دقیقه انجام داد و من و مهسا با فک باز داشتیم نگاهش میکردیم…قرص رو خوردم..

مهسا : این پسر حواسش به همه چیز هست…

آب رو قورت دادم و لبخندی زدم : اصلا یادم نبود باید قرصم رو بخورم..راس ساعت برام آوردتش…

آب که از گلوم با قرص پایین رفت…پیش خودم اعتراف کردم که درمان تمام دردهای من..نه به این قرصهاست نه به جلسات مشاوره..همش در اون چشمای عسلی مشتاق خلاصه می شه و امین که مثل اسمش به معنای واقعی اعتماد بود و اعتبار…

ساعت حدود 5 بود و من مهسا می خواستیم بریم خونه ما و من منتظر بودم تا راننده بیاد که در باز شد…

بردیا بود..عصبانی بود و برگه ای هم دستش بود..برگه رو رو میز مهسا گذاشت..دوتا دستش رو زد به میز و خم شد و بی حرف با عصبانیت زل زد به صورت مهسا…

مهسا نگاهی به کاغذ انداخت و بعد به صورت بردیا : چیزی شده؟؟

_این چیه؟؟

باورم نمی شد این لحن لحنه بردیا باشه..انقدر محکم…طلب کار و مثل یه دوست پسر حساس و حسود…

_من چه می دونم چیه؟؟..در ضمن این چه لحن حرف زدن با منه؟؟

مهسا این رو گفت و از پشت میز بلند شد و دست به سینه ایستاد جلوی بردیا..بردیا نفسش رو بیرون داد انگار که میخواست کمی خودش رو کنترل کنه….

_تو می خوای بری شرکت آوند؟؟

مهسا نگاهی به بردیای عصبانی انداخت : بهم پیشنهاد کار داد..منم شرکت شما رو به عنوان محل کار فعلیم معرفی کردم..الان جریان چی هست؟؟

_چی داری میگی…مگه هر جا بهت پیشنهاد کار دادن باید قبول کنی؟؟…اصلا مگه قرار نیست بری دانشگاه برای تدریس؟؟…

_اون از مهر شروع میشه…

_خوب تمام وقت بیا این جا تو این مدت…

_شما الان به مهندس تمام وقت احتیاج ندارید..در ضمن داشته باشید..من دلم می خواد برم شرکت آوند…

بردیا با کف دست به میز زد : نمی ری….

بیشتر از دو تا شاخ از سر من در اومد…

ولی از مهسا به جای شاخ داد در اومد : بله؟؟..نشنیدم…

_خوب هم شنیدی..یه کلام نمی ری..می خوای تمام وقت کار کنی میای همین جا…

_تو حالت خوبه؟؟

_نه نیست…

_معلومه که نیست چون تو کاری که بهت ربط نداره دخالت می کنی…

رنگ بردیا رو به قرمزی رفت : با ربط و بی ربط تو اصلا شناختی از اون شرکت داری؟؟

_یه شرکت سازه ای مثل همه شرکتا…

_د نیست دیگه…این مرتیکه به دنباله کار خوب تو نیست…دنباله….

_چی می خوای بگی؟؟..می خوای بگی من سوادم انقدر نیست که کسی من رو به خاطر مغزم بخواد دیگه….

بردیا به سمت مهسا رفت و بازو هاش رو تو دستش گرفت و از بین دندوناش گفت : داری مزخرف میگی…

مهسا بازوش رو با ضرب از دست بردیا بیرون کشید و رو به من که خشک شده بودم : باده راه بیفت بریم..

بردیا : کجا؟؟..گوش کن خانوم کوچولو…اون مرتیکه دنباله خانوم مهندسای خوشگله..همه شهر می دونن چی کارست…اون جا نمی ری…همین الانم می رم و فکس می زنم که تو پشیمون شدی…

_کی همچین حقی به تو می ده؟؟

بردیا صاف و رک و محکم ایستاد جلوی مهسا : خودم….

مهسا خنده عصبی کرد : تحت چه عنوانی اون وقت ؟؟؟

بردیا این بار صاف تر ایستاد..دستاش رو کرد توی جیبش و تو صورت عصبانی مهسا خیره شد : من دوست دارم….

تو زندگیم کم پیش اومده بود انقدر متعجب بشم…مهسا هم همین طور…یه لحظه احساس کردم نفسش هم حبس شد…بردیا هنوز شاکی داشت مهسا رو نگاه می کرد..انگار نه انگار که اظهار علاقه کرده…

مهسا کم کم از شوک در اومد و پوزخندی رو لبش آشکار شد..کیفش رو از رو میز برداشت و به بردیا نزدیک شد : تو این هفته به چند نفر گفتی دوستشون داری؟؟؟

رنگ بردیا پرید..خواست جواب بده که مهسا خونسرد به سمت من اومد و بازوم رو گرفت و تقریبا از اتاق پرتم کرد بیرون : بریم باده….

به حیاط که رسیدیم..بازوم رو از تو دستش بیرون کشیدم : تو چته؟؟

مهسا مبهوت نگاهم کرد : تو شنیدی؟؟

_آره..همش رو شنیدم..اون چی بود که گفتی؟؟..ندیدی چه طور لهش کردی؟؟

مهسا جوابم رو نداد..همون موقع راننده رسید و من برای امین که می دونستم جلسه است سریع یه اس ام اس دادم که دارم می رم خونه…

باورم نمی شد..

15 روزی از ماجرای شرکت گذشته بود..بردیا و مهسا تقریبا بازی جن و بسم الله راه انداخته بودن…

امین دستش رو روی شونه ام گذاشت که داشتم موهام رو توی آینه شونه می کردم تو آینه لبخندی بهش زدم..

_خانوم قشنگم تو فکری….

بوسه ای به ساعدش که نزدیک صورتم بود زدم : به مهسا فکر می کردم…

امین بوسه محکمی به موهام زد : بردیا خودش می تونه کار خودش رو راه بندازه…یعنی باید بتونه.اما چیزی که من می دونم اینه که مهسا رو خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کردم دوستش داره..به روی مهسا نیاری اما دیروز تمام مدت داشت از پنجره مهسا رو که تو حیاط داشت کار می کرد نگاه می کرد..به من میگفت حاضرم حتی بزنه تو صورتم اما الان برم بغلش کنم….

برگشتم به سمت امین و ایستادم : امین…اون موقع ها یعنی قبل از زادواجمون تو هم از این حسا داشتی؟؟

لبخندی زد : من هنوز هم دارم…مثلا همین دیشب که پشتت رو بهم کردی و خوابیدی…

دلخوری از صداش مشخص بود.نمی دونم چم شده بود…چند وقت بود عصبی و بی حوصله شده بودم…رفتارام و حسام ثبات نداشت بی خودی پاچه می گرفتم و رنگ و روم هم خوب نبود….طوری که شیرین جون دیشب نگران شده بود و بهم گفته بود کمی کارم رو کم کنم…

دستم رو نرم رو گردنش کشیدم : ببخشید…

دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد و با دست دیگه اش موهام رو دور انگشتش می پیچوند : معذرت خواهی نمی خوام..باده منطقی و دوست داشتنی خودم رو می خوام….

_خسته ام امین….

_قربونت برم عروسکم..بگو عید دوست داری کجا بریم..هر جا بگی می ریم…ماه عسلم نرفتیم…الان من عقده ای شدم برم پشت در اتاق هتلم بزنم اتاق عروس و داماد لطفا مزاحم نشوید….

…به خنده شیطونش با اعتراض پر از شوخی جواب دادم : تو هم که فقط فکرت پی…

دستش رو انداخت زیر زانوم و بلند کرد و به سمت تخت رفت و گذاشتتم روش و خودش هم کنارم دراز کشید : من همه فکر و ذکر و نفسم پی تو…پی خانومم…پی عروسک باهوشی که می تونم تو سرمایه گذاری هام ازش نظر بخوام…می تونم باهاش از فلسفه از کار از هر چی حرف بزنم….

غلتی زد و بوسه ای عمیق و محکمی از لبام گرفت و با چشمای خمارش نگاهم کرد : می تونم هیجان انگیز ترین تجربیات زندگیم رو باهاش داشته باشم….

گره ربدشمامبرم رو محکم تر کردم ساعت حدود سه بود..به امین که توی تخت خوابیده بود نگاه کردم…مثل همیشه روی شکم خوابیده بود آروم و موهاش اومده بود تو صورتش این صورت پر جذبه اش رو دوست داشتنی تر کرده بود…..

رفتم کنار پنجره خیره شدم به بیرون همه جا تاریک تاریک بود و تک وتوک نوری از جایی معلوم بود..هوا مناسب شده بود و تا عید هم چیزی باقی نمونده اما چرا من سر حال نبودم…

امشب اگه با امین راه اومدم به خاطر دلخوری بود که پیدا کرده بود.امکان نداشت با امین باشم و لذت نبرم..اما امشب واقعا اذیت شده بودم تمام سعیم رو کرده بودم که متوجه نشه….

بار دیگه نگاهش کردم..من این مرد رو دوست داشتم..در تمام شرایط رفتارش با من ملایم و همراه با عشقی بی نظیر در کنار احترام بود…

سرگیجه داشتم…..باید فردا به مشاورم میگفتم..البته موقعی که امین حضور نداشت که چرا چند وقته….

بی دلیل فریاد زدم…داشتم تو اتاق دور خودم می چرخیدم و صدای دوش حمام میومد..از دست خودم از دست همه چیز عصبانی بودم…

صبح موقع صبحانه به امین گفته بودم که برای خرید با مهسا بیرون می رم و اون طبق روال این چند مدت بهم گفته بود با راننده برم و محافظم هم باهام باشه و من انگار که باره اول که می شنوم داد و بیداد راه انداختم و امین متعجب نگاهم کرد و گفت : یه کلام باده..عادت کن…عادت کن که من اینم..نگرانتم و هر چیزی که به تو ختم بشه به من هم مربوطه بعد برای این که بیشتر از هم دلخور نشیم رفت حمام….

موهاش رو خشک می کرد و تقریبا سعی می کرد نگاهم نکنه..آروم رفتم از پشت بغلش کردم..دستش رو رو دستم گذاشت و برگشت به سمتم و جدی نگاهم کرد…

_امین بابت وقت صبحانه ببخشید…

نگاهم کرد معلوم بود که دلخوره : باده تو چته؟؟….چه اتفاقی داره میوفته که تو این طور شدی…؟؟…اون از دیشب و پری شبت اینم از امروز صبح…

_دیشب و پری شب؟؟؟؟

_خودت رو نزن ..فکر نکن متوجه نشدم…من از چشمات همه چیز رو می خونم….

خودم رو تو بغلش پنهان کردم : دوست دارم امین نمی ددونم چمه؟؟!!

دستش رو رو کمرم کشید : می ریم مسافرت..یه جایی که فقط خودمون دوتایی باشیم….دو روز دیگه که برای سرکشی از پروزه شمال باید برم شمال برگشتم کار تعطیل می شه..میریم دوبی یا هر جای گرمی که آفتابی باشه…بدون حضور کسی و بدون استرس..

_عجب رنگ و روی جذابی بهم زدی..هزار ماشالا با این اخلاق محمدیت هم نمی شه باهات حرف زد…

منظور مهسا عصبیتم بود به خاطر قطعی و وصلی برق که باعث شد کامپیوتر خاموش بشه یه سری چیزایی که برای گزارش کار تایپ کرده بودم بپره….

چشمام رو مالیدم : همش خسته ام خوابم میاد مهسا..اعصاب ندارم…

روی صندلی جا به جا شد و کمی متفکر نگاهم کرد : چیزی شده؟؟

_چیز به خصوصی نه..فقط ..نمی دونم دچار روز مرگی شدم فکر کنم…دلم می خواد برگردم به اون روزایی که از شدت کار نمی تونستم نفس بکشم…

_همین الانم همین طوری….

_نیستم مهسا….از شرکت میدویدم دفتر نارین..گاهی رو استیج..عکاسی…راه رفتن کنار دریا…دلم برای بچه ها تنگ شده…

بغضم رو آروم قورت دام این روزها دلم عجیب هوای گریه داشت….

مهسا چونش رو خاروند و نگاه پر از سئوالی کرد : یه چیزی می پرسم راست و بی تعارف جوابم رو بده…از زندگی با امین راضی نیستی؟؟؟

جا خوردم…راست نشستم یعنی حرفای من این برداشت رو داشت؟؟؟

_چرا این جوری داری فکر میکنی؟؟

_ببین تو شرایط حالت برات جالب نیست که گذشته رو مرور میکنی…

_نه باور کن…من امین رو دوستش دارم…یعنی عاشقشم..حتی یه لحظه بدون اون رو نمی تونم تصور کنم..این روزا دلم گرفته…

مهسا از جاش بلند شد و صندلیش رو رو به روم گذاشت و دستای قلاب شده رو زانوم رو تو دستاش گرفت : باده..هیچ شکی ندارم به علاقت بهش…می دونم که برات می میره…اما بدون رفیق.هر وقت.هر وقتی که دیدی نمی تونی..یا نمی خوای…با هم برمیگردیم….

تو چشمای مهربونش نگاه کردم : من همه وجودم ماله امین…

_می دونم…منم دارم فقط بهت این اطمینان رو می دم که تو آزادی…من می شناسمت..تو خلی اگه احساس کنی یه جایی مجبوری به موندن..بی دلیل هم که باشه فقط می خوای فرار کنی…

لبخندی بهش زدم و در آغوشش گرفتم….

روی صفحه کاغذ رو به روم تصاویر در همی میکشیدم..به درهمی ذهنم…ذهن من همیشه در حال پرواز بود…پروازی برای رسیدن به اهداف بلند تر…پیشرفت کردن..احساس می کردم جایی برای پیش رفتم نیست…دکمه بالای مانتوی یقه ایستادم رو باز کردم تا بتونم بهتر نفس بکشم…و شالم رو هم که از سرم افتاده بود دوباره روی سرم کشیدم….

در آروم باز شد..نیازی به بلند کردن سرم نبود..من گرمای وجودش رو حس می کردم….

_خانومم…

سرم رو بالا کردم و تو دلم قربون صدقه قد و بالاش رفتم که تمام چار چوب در رو پر کرده بود…

_جانم…

..جانمم زیادی شل بود…به سمتم اومد..یه هفته ای بود که تو چشماش تو عمق نگاهش یه دلنگرانی غریب رو می شد دید…

رو صندلی رو به روم نشست : ناهار نمی خوری؟؟

_گرسنه نیستم..

دستش رو گذاشت روی دستم که بی اراده خط خطی های پر سر و صدایی روی کاغذ راه انداخته بود : این جمله رو دیشب سر شام هم گفتی..صبحانه هم نخوردی….نگام کن ببینم…

سرم رو بالا کردم ….

_باده…دارم آروم ازت می پرسم اما قسم می خورم دیگه داره صبرم تموم می شه بار آخره…تو چته؟؟

چشمام خیس شد داشتم اذیتش می کردم به تمام نگرانی های این چند وقتش به خاطر کار …درد قلب پدرش..داشتم اضافه می کردم…

از جام بلند شدم…به تبع من اون هم از جاش بلند شد..وخودم رو تو بغلش قایم کردم…محکم بغلم کرد : آخه عشق من نمی گی که چته….

_حو صله ام سر رفته…

این رو با بغضی آشکار گفتم…محکم تر بغلم کرد : حق داری نفس من..این چند وقت اصلا فرصت نشد تا کمی تنوع داشته باشیم….می خوای از امشب شروع کنیم…

سرم رو از روی سینه اش بلند کردم و نگاهش کردم…

_قربونه اون نگاه پر سئوالت برم…بریم یه جایی که انتخابش با تو باشه….قدم بزنیم..هوا بخوریم…ها..خوبه؟؟

_عالیه….

_می خوای به بردیا و مهسا هم بگیم..شاید این پسره بی عرضه تونست یکم هم که شده توجه دوست تو رو جلب کنه…

_باشه..خیلی هم خوبه….

خواستم از بغلش کامل در بیام که دستش رو دو طرف صورتم گذاشت : حالا هم می ریم غذا می خوریم…باده ازت خواهش می کنم خواسته هات رو به زبون بیار..بگو چی می خوای..هر جا که دارم کوتاهی می کنم بگو…نمی خوام لحظه ای هم فکر کنم که داری ازم دور می شی یا اینکه سرد شدی…حتی فکرشم همه تمرکزم رو رفتارهام رو بهم می زنه…

_من عاشقتم….

_ببین..این جمله ها رو کجا می گی..این طوری نگاهم می کنی..وسط شرکت هم هستیم….می دونم دیگه قصدت فقط آزار دادنه منه….

و من بعد از حدود یه هفته خندیدم…..

من برای گردش امشب در بند رو انتخاب کردم…مهسا کنار من راه می رفت و امین دستش دور شونه هام بود و بردیا هم سر به زیر کنار امین راه می رفت…نگاهی به چرخ دستی ها و چراغ زنبوری های اطرافم کردم و نفس عمیقی کشیدم..من این جا رو واقعا دوست داشتم…سالها مردم برای خوشی به این جا اومده بودن و انگار انرزی مثبت همشون این جا جمع شده بود که با ورود به این جا همه تن آدم..تک تک سلول ها پر از نشاط می شد….

زن کولی به سمتمون اومد و گیر داد به مهسا که بذاره فالش رو نگاه کنه..مهسا اول مقاومت کرد اما لحن شوخ امین که بذار ببینیم شوهرت سبیل چخماقی می شه یا نه باعث شد مهسا که داشت از خنده ریسه می رفت کف دستش رو در اختیار زن کولی بذاره..هر جمله ای که می گفت امین سه تا می ذاشت روش و ما از خنده روده بر می شدیم..مهسا که حتی نمی تونست درست بایسته…و بردیا فقط محو تماشای خنده های از ته مهسا بود که صورت دوست داشتنیش رو زیباتر می کرد…

کف بینی که تموم شد..مهسا خواست دستش رو تو کیفش ببره که بردیا یه اسکناس درشت گذاشت کف دست زن فالگیر و گفت : این به خاطر اینکه بعد از چند وقت این شانس رو به من دادی که خنده های از ته دلش رو ببینم….

زن رفت و مهسا متعجب به بردیا نگاه می کرد و من واقعا دلم برای بردیا سوخت که دست به جیب جلوتر از هممون شروع به حرکت کرد..امین هم پشت سرش …

_خیلی بد جنسی مهسا..چرا باهاش این طوری میکنی؟؟

_مگه نگفت دوستم داره؟؟

_خوب آره…

_پس پای جمله اش بایسته..نه اینکه می بینه من فاصله میگیرم اونم بره قایم بشه…در ضمن من چه طوری بهش اعتماد کنم….

خواستم جوابش رو بدم که به رستوران رسیدیم…

بعد از خوردن شام که با شوخی های مهسا و امین سپری شد و گاهی بردیا هم توش دخالت میکرد….و من بعد از مدتها احساس خوبی داشتم به صندلی تکیه داده بودم و از بحثشون لذت می بردم…امین دستش رو دورم حلقه کرد و من رو به خودش فشرد و دم گوشم : سردت نیست ؟؟

_نه..مگه می شه با تو باشم و سردم بشه…

_اینا رو بگو..من خونه تلافیش رو سرت در میارم…

_من امشب تو ماشین می خوابم…

_بیدارت می کنم…

مهسا : بسه پچ پچ کردید…به شماها نگفتن تو جمع در گوشی بده…

من : به تو نگفتن فضولی تو حرف زن و شوهر بده؟؟

به سمت پایین راه افتادیم..دیگه کم کم داشت خلوت می شد اما شور هیجان همون هایی که بودن و داشتن پایین میومدن برای گرفتن حس نشاط کافی بود….

امین دستم رو مجکم گرفته بود تا نیفتم..من کفشام تخت بود و مشکلی نداشتم اما مهسا کفشش پاشنه داشت و با سختی پایین میومد…بردیا قدم به قدمش باهاش راه میومد و حواسش بود که زمین نخوره..اما مهسا نادیده میگرفتتش…

امین آروم و با لحن جدی : باده به این دوستت بگو کم بردیا رو بچزونه…

_تو هم به رفیقت بگو اعتماد مهسا رو جلب کنه…

همون موقع صدای هینی اومد و برگشتیم به پشت سر…مهسا رو دیدم که تقریبا تو بغل بردیا ست و بردیا هم که نگرانی از سر رو روش می باره داره مهسا رو نگاه می کنه…

مهسا : من نمی فهمم اینا چرا زمین رو خیس می کنن…

این رو گفت و بدون اینکه به روی مبارکش بیاره از بغل بردیا اومد بیرون و شالش رو مرتب کرد : مرسی..

خواست راه بیفته که بردیا با اخم و جدی دستش رو جلوی مهسا دراز کرد و ایستاد و خیره شد بهش….مهسا هم تو تردید بود …بردیا دستش رو تکونی داد : بگیر مهسا …می خوری زمین…

مهسا : خودم میام…

بردیا بدون توجه به حرف مهسا دست مهسا رو محکم بین انگشتاش قفل کرد : حتما باید برم کف بینی یاد بگیرم تا بذاری دستت رو بگیرم..؟؟

چار زانو روی کناپه شستم …مهسا لیوان بزرگی از آب پرتقال رو داد دستم…: بفرمایید ملکه..اینم از سفارشات شوی گرامتونه…

لبخندی بهش زدم..از دیشب باز هم حالم چندان خوب نبود…و امین مجبور بود بره شمال..و از ترس حال خراب من صبح خیلی زود حرکت کرد تا شب برگرده کاری که من به شدت هم باهاش مخالف بودم اما چاره ای نبود چون با امبن زیاد هم نمی شد بحث کرد…

مهسا جلوی آینه تو سالن رژ لبش رو تکمیل کرد : تا دم شرکت باهات میام بعدش من میرم خونه خالم…

_بردیا رو دق دادی دیگه…

برگشت به سمتم : تو دیگه چرا این رو میگی..تو که سابقه خراب شازده رو میدونی…بهش گفتم بهم اثبات کن جز من هیچ دختری تو زندگیت نیست..ثابت کن دیگه چشمت پی هر کس و ناکسی نیست….

_خوب گیریم که ثابت کرد بعدش؟؟.

_بعدش تازه تو شرایط یه پسر عادی قرار میگیره و من بهش فکر میکنم..من آفتاب مهتاب ندیده نیستم..منم دوست پسر داشتم منم شیطنت داشتم…اما این کجا و آن کجا…

_والا فکر کنم از همه این جمع عقب تر من بودم که با اون شغل و با یه ازدواج قبل از امین پاستوریزه تر از همتون بودم…

خنده بلندی کرد: والا اون خواهر مقدس سمیرا از تو هم وضعش بدتر بوده….حالا هم اون آب پرتقال رو بخور که قرصات رو بدم….

_ناهارت رو بیارم تو اتاق؟؟

نگاهی به بردیا انداختم که رو به روم ایستاده بود و سعی میکرد همه چیز رو طبیعی جلوه بده….

روم رو ازش برگردوندم و دکمه سبز گوشیم رو برای بارهزارم از صبح فشار دادم… با همون جمله عذاب آور مواجه شدم….

دستم رو به لبه میز گرفتم و سعی کردم مایعی که از معدم به سمت گلوم میومد رو قورت بدم…

بردیا یه قدم به سمتم اومد ونزدیک ترم ایستاد و دستش رو برای کمک جلو آورد با دست اشاره کردم که نیازی نیست….

_باده ساعت حدود 3 بیا یه چیزی بخور..کم کم پیداش می شه دو تایی پوستش رو میکنیم که تا حالا کجا بوده…

…بدون این که جوابش رو بدم رو صندلی نشستم…خدایا این دیگه نه..این بار رو دیگه طاقتش رو ندارم..بسم نیست؟..خسته نشدی همیشه از من امتحان گرفتی؟؟….

سرم رو بین دو تا دستم گرفتم تا شاید اون فکرای لعنتی از سرم برن بیرون…جرات نداشتم به شیرین جون زنگ بزنم…

بردیا : صبح حدود ساعت 9 با من تماس گرفت..گفت تو شهرکه و همه چیز هم مرتبه…فقط درست آنتن نمی داد..گفت می ترسم باده خواب باشه نمی خوام بیدارش کنم…

..از صبح که نتونسته بودم با امین در تماس باشم بردیا این ماجرا رو که در حقیقت بودنش هم شک داشتم بیست باری تعریف کرده بود عین یه صدای ضبط شده..تکرار و تکرار…

اولش اصلا برام عجیب نبود شهرکی که داشتن می ساختن اصلا خوب آنتن نمی داد و به همین خاطر معمولا امین وقتی برای استراحت یا ناهار جایی می رفت با من تماس میگرفت…اما این بار اصلا ازش خبری نبود و من به مرز جنون نزدیک بودم…

بلند شدم و تا بایستم که احساس کردم نفس کشیدن هم برام سخت شده..این بار بردیا زیر بغلم رو گرفت : کجا میخوای بری؟؟

با دست اشاره کردم به پنجره…تا نزدیک پنجره همراهیم کرد و پنجره رو باز کرد …نگاهی بهم انداخت و من تو عالم دیگه ای سیر میکردم….تو افکارم همش امین بود که روش یه ملافه سفید انداخته بودن و من داشتم رسما خل می شدم… : بردیا..سالمه مگه نه؟؟؟

_البته که چیزیش نیست اما قول نمی دم تو رو این شکلی ببینه باز هم حالش خوب باشه..من رو تو حساب میکردم که دختر مقاومی هستی…

از حرفش خوشم نیومد انگار داشت من رو برای چیزی آماده میکرد بی اختیار بازوش رو چنگ زدم : چه مقاومتی؟؟..چی داری میگی؟نکنه چیزیش شده؟؟..تو رو خدا راستش رو بگو..بد بخت شدم نه..من بدون امین می میرم….همه هستیم اونه….

و بعد زانو هام خم شد….

دو تا بازو هام رو گرفت که نیوفتم تو چشماش نگرانی موج میزد : چی داری میگی..به جان خودم..به جان عزیز ترین کسم اگه خبری باشه..چه خبرته؟؟…چرا این جوری میکنی؟؟….باده….

فریاد آخرش هم زمان شد با تاریکی مطلق و سبکی… که من توش فرو رفتم….

کنارم صدای گریه میشنیدم…صدای هم همه های نا مفهوم…قطره اشکی از کنار پلکم روی گونه ام افتاد و گونه ام رو خیس کرد..می دونستم خوش بختی من خیلی دووم نداره…خدایا؟؟؟….می خواستم فریاد بزنم..می خواستم فرار کنم…کجا می رفتم؟؟…هر چه قدر که تلاش میکردم تا بلند شم نمی تونستم انگار وزنه سنگینی ازم آویزون بود..دلم میخواست اون نفسهای اطرافم اون هم همه های نا مفهوم رو از اطرافم دور کنم تا بتونم نفس بکشم…تکونی خوردم اما این تکون انگار تو عالم خیال خودم بود..بعد از چند دقیقه صداها تقریبا قطع شد….

چشمام رو با آخرین زوری که داشتم باز کردم..تو اتاق غریبه بودم البته حدس اینکه بیمارستانه اصلا سخت نبود…بازهم قطره ای دیگه اشک..اطرافم خلوت بود و یعنی کسی نبود….

لای در باز بود و نور راهرو مثل یه تیغ تیز تاریکی مطلق اتاق رو میشکافت…مثل همون تیغی که الان انگار روی شاهرگ من بود…با زهم قطره ای دیگه اشک…

دوباره چشمام رو بستم زیاد توان نداشتم تا چشمام رو باز نگهدارم…

بیرون صدای بحث میومد و صدایی شبیه به صدای پدر جون و بعد باز شدن در..نمی خواستم با هیچ کدومشون حرف بزنم فقط می خواستم تنها باشم تا بتونم با خودم کنار بیام…

صدای قدمهایی که بهم نزدیک شدن و بعد..گرمای آشنایی که با یه حضور با یه عطر بهم نزدیک شد…

دست گرمی که سرم رو نوازش کرد . صدای بمی که با نگرانی فقط یه کلمه گفت : باده…

می ترسیدم چشمام رو باز کنم و بفهمم که واقعی نیست که دروغه که بر نگشته…

و بعد بوسه ای داغ بر روی پیشونیم : نفس من نمی خوای چشمات رو باز کنی؟؟..من غلط کردم..به خدا اصلا فکرشم نمی کردم این جوری بشه…چشماتو باز کن…

اشک بی مهابا از چشمام می ریخت روی گونه ام ….سرم رو چرخوندم سمت دیگه در کنار سبکی حضورش در ناباوری این که کنارمه..هست…یه دلخوری بی حد بود از همه اون ساعتهای بی خبری محض..

_نمی خوای نگام کنی..داغونم یه خدا….فقط نگام کن..ببینم که هستی..اصلا هر چی تو بگی….

 

دلم ضعف می رفت براش…سرم رو به سمتش چرخوندم و چشمام رو باز کردم تو تاریک روشنی مرد خسته ..نگرانه خودم رو دیدم…که چشماش خیره شده بود به سیاهی چشمام…خسته بود..نگران بد…دلخور بود….شاکی بودم..نگران بودم بد حال بودم..اما مهم این بود …که بود..که بودم..که عاشق بود که شیفته بودم…

چشمای بازم رو که دید با آرامشی که نشانه اش بیرون دادن نفس حبس شده اش بود خم شد و بوسه ای طولانی و مطمئن به پیشونیم زد : دیوونه ام کردی دختر…خون تو رگام یخ زد وقتی بردیا گفت آوردتت بیمارستان….

تمام انرژیم رو جمع کردم : از صبح نمی تونستم نفس بکشم امین…از همون لحظه ای که به جای صدای عشقم صدای اون نوار ضبط شده جواب تمام بی تابی هام رو داد….

_من فدای بی تابی هات…همش تقصیره منه..گوشیم افتاد تو آب..بعد خواستم برم جایی زنگ بزنم چون اون جا آنتن نمی داد..ماشین خراب شد و من موندم…تا کمک بیاد…حق داری..می دونستم نگران میشی اما به خدا اصلا فکرشم نمی کردم این طور بشه..من فقط می خواستم کارا تند تند تموم شه که شب خانوم گلم رو نفس بکشم…

دستم رو آروم آوردم بالا و گذاشتم رو گونه اش..می خواستم حضورش رو لمس کنم..کف دستم رو بوسید : امین دیگه هیچ وقت این کار رو نکن…

صورتم رو بوسه بارون کرد : تو هم دیگه هیچ وقت این طوری ازم استقبال نکن زندگی من….

_بریم خونه…؟؟؟

_منتظر جواب آزمایشاتیم…

_مگه چند نفریم؟؟

_پدرم هست که تا دید من اومدم رفت..به مامانم و دوقلوها نگفته اونا لواسونن..بردیا و مهسا الان تو راهرو هستن..

_اون مهسای خل بود بالا سرم گریه میکرد…

_آره فکر کنم چون الانم داشت فین فین می کرد…

لبخند کجی زدم : داشته به حال من گریه میکرده…

دستی پر از نوازش به سرم کشید و موهام رو بویید : داشتم سکته میکردم …بردیا از بس هول کرده بود درست نگفت که چی شده.. رسیدم تهران رفتم یه سر شرکت حدود 6 بود… زنگ زدم به تو دیدم جواب نمیدی زنگ زدم به اون خل..گوشی رو برداشته میگه امین کجایی ؟؟ میگم شرکت..باده کجاست؟؟..می گه بیمارستان امین خودت رو برسون…

_حقته…

_معلومه که حقمه…

_دارم برات ؛تنبیهت محفوظه…

دستام رو بوسید : هر تنبیهی باشه لعنت به من اگه بگم چرا..اما این تنبیه محروم کردن من از نگاه خوشگلت و صدات نباشه…

همون موقع بردیا تو چار چوب در ظاهر شد : امین..بسه فیلم هندی راه انداختی..دکتر باده منتظرته…

امین از جاش بلند شد و رفت و پشت سرش مهسا یا فین فین اومد تو….

دستام که تو دستاش قفل شده بود..زیر اون نگاه خیس…حرفی نداشتم بزنم..هرچی داشتم از ذهنم پرید…تو تاریک و روشن سفید رنگ این اتاق تو بیمارستان..رو تختی که بوی داروی ضد عفونی میداد…من اما فقط عطر حضور مرد رو به روم رو احساس میکردم..مردی که نگاهش رو همیشه عاشق دیده بودم…اما اعتراف میکنم هیچ وقت انقدر زیبا نگاهم نکرده بود..تا این حد پر از شوق..پر از شور خواستن…پر از حتی نیاز…

این عسلی های خیس که حالا ملتمسانه برای یه کلمه حرف من نگاهم می کردن…من اما حقیقتا حرفی برای زدن نداشتم…

از چه کلماتی استفاده میکردم تا لایق تموم این احساس خالصانه و آبی رنگی باشه که من دچارش بودم؟؟….با انگشت شصتش پشت دستم رو نوازش کرد شاید برای اینکه از بهتی که تا این حد غرقم کرده بود خارج بشم…

صداش می لرزید اما این لرزش به میزان لرزش بی امان دل من نبود : باده…

_…..

بی جواب به خواهش صداش برای حرف زدن…خودم رو در آغوشش رها کردم…

محکم بغلم کرد نفس هاش به موهام می خورد….من این نفس های عاشق رو بارها حس کرده بودم..همین آغوش..همین نفسها …همین مرد در اوج لذت به من زیبا ترین هدیه دنیا رو داده بودن….

_دوست دارم خانومم…

دستهام رو دور کمرش بیشتر پیچیدم ….

من اما همه ذهنم..همه فکرم پیش بزرگترین معجزه زندگی بود….چیزی که همیشه می خواستم..حتی حسرتش رو داشتم..اما حالا واقعی بود..چیزی تو وجود من داشت رشد میکرد..با ارزش ترین داشته دنیا….

از آغوشش بیرون اومدم و نگاهش کردم…

_نمی خوای چیزی بگی مامان خانوم؟؟؟

..دلم مثل یه پروانه پرکشید برای این کلمه…این کلمه برای من هر چه قدر که یا د آور خستگی بود و بی مفهوم …اما در کنار امین…امینی که تا یک ماه پیش فقط امین بود..شوهر بود ..عشق بود..اما حالا پدر بود…مادر بودن رو می دونستم که تا عمقش..تا آخرش..به زیبا ترین صورت ممکن تجربه خواهم کرد….

قطره اشکی که گونه ام رو خیس کرده بود رو پاک کردم : مرسی امین….مرسی که اجازه دادی زیباترین حسهای دنیا رو تجربه کنم….حس زیبا بودن…حس حمایت شدن..حس خواسته شدن..حس همسر بودن…

بغضم رو قورت دادم حس مادر شدن…..

عاشقانه نگاهم کرد و دستش رو رو شکمم گذاشت : من دنیا دنیا ازت تشکر کنم کمه…این جا…بچه من هست…باورم نمی شه باده..این یه معجزه است…بچه من…

دستم رو روی دستش گذاشتم : بچه ما..آقای پدر…

_باده من دیشب از اینترنت نگاه کردم الان تقریبا اندازه لوبیاست…

چشمای غرق خوشی دو قلوها که کنارم روی تخت دراز کشیده بودن..من رو که این چند روز …روزهای سختی رو گذرونده بودم..پر از حس خوشی کرد…سرگیجه های مدوام…و خستگی مفرط…دکتر تا دو ماه برام راه رفتن و فعالیت زیاد رو ممنوع کرده بود و این بهانه ای شده بود به دست امین که مثل کسی که استراحت مطلقه باهام بر خورد کنه…حالت تهوع نداشتم اما کم اشتها بودم و نمی تونستم چیزی بخورم..حوصله ام به شدت سر رفته بود …شرکت نمی تونستم برم و مسئولیت هام بیشترش به دوش مهسا افتاده بود..تنها کسی که از این وضعیت راضی بود فکر کنم بردیا بود…

شیرین جون خانومی رو که سالها بود تو خونشون کار میکرد و با تجربه بود رو فرستاده بود تا تمام روز رو کنارم باشه و بهترین هدیه این استراحت اجباری..حضور پر از لبخند و نشاط بخش دو قلو ها بود که برام کتاب می خوندن..ساز می زدن…و تا مرز انفجار من رو می خندوندن…

آتنا : والا می ترسم باده..می ترسم …این نی نی که عمش فداش بشه..نخود مغزی بشه عین این تینا..

تینا جوابش رو نداد…

آتنا : با تو بودما تینا شنیدی؟؟

_شنیدم ولی اصلا برام مهم نیستی…

لحن با مزه اش باعث شد نتونم خنده ام رو نگه دارم..

_باشه باده خانوم..عروس بازی در بیار…حالا بعدا جوابت رو می دم…

یه ابروم رو بالا انداختم و صدام رو نازک کردم : بذار شورم بیاد بهش میگم من رو تهدید کردی…

دستاش رو به نشانه تسلیم برد بالا : نه جان من…ما رو با اون آقا دادش بی منطقمون در ننداز..مو ضوع وقتی تویی تو کله اش هیچی نمی ره….

تینا نگاهی به گوشیش انداخت و اس ام اسی رو خوند و به سمت من برگشت : بی چاره شدی باده…

_چی شده؟؟

_مامانم داره میاد این جا..غذا هم پخت داره میاره..می شناسیش که الان یک چیز چرند و بد مزه ای تحویلت می ده ..آخه ساده..چرا الان حامله شدی که دم عیده مامانم سرش خلوته دانشگاه نداره…؟؟..یکم تنظیم میکردید خوب…

خنده بلندی کردم : نگو این جوری دلت میاد؟؟.

شیرین جون همه زندگیش رو تعطیل کرده بود و دربست همه وقتش رو به من اختصاص داده بود..بگذریم که پدر جون از ذو قش نمی تونست صبر کنه و از حالا شمارش معکوس رو شروع کرده بود…مهسا هر روز عصر بهم سر می زد تا هم حالم رو بپرسه هم پروسه پروژه رو باهام چک بکنه…البته کار دوم یواشکی بود..امین هر نوع بحث خارج از خونه رو ممنوع اعلام کرده بود…

تینا : والا من دلم میاد..چون دلم برای تو می سوزه..که سوپ قلم باید بخوری..

نگاه از سر عجزم خنده اون دو تا رو به هوا برد

_تو تورمونه بردیا…آدم طمع کاریه…

این رو گفت و خنده اش رو به زور کنترل کرد…رو مبل توی سالن نشسته بود و نجوا گونه داشت صحبت می کرد..صدای کل کل دو قلو ها از آشپز خونه میومد که داشتن سر به سر شیرین جون و افسانه خانوم میذاشتن…

امین که هنوز لباسهای صبحش تنش بود پشت به من روی مبل نشسته بود و من پشت سرش بودم…داشت راجع به کی صحبت میکرد…چه خبر بود ؟؟

کنجکاوی امانم نمی داد…همین طور زیر لب چیزی رو گفت به بردیا و بلند خندید و من هنوز غرق تعجب از پشت سرش وارد آشپز خونه شدم…

افسانه خانوم داشت روی سالاد رو تزئین می کرد و تینا و آتنا هم ظرف بزرگی پر از پفک جلوشون بود و داشتن می خوردن…

نگاهی بهشون انداختم عین بچه ها بودن..شیرین جون متوجه ورودم شد : عسلم چرا بلند شدی؟؟

تینا با دهن پر برگشت به سمتم : بیا بزن روشن شی…

شیرین جون : پاشید جمع کنید بساطتون رو..این بچه اینا براش ممنوعه هوس میکنه…

آتنا جلدی بلند شد و ظرف رو با یه حرکت با مزه گذاشت توی کابینت و دستای پفکیش رو هم پشتش قایم کرد….

_بیا نه خانی اومده و نه خانی رفته….

خنده بلندی کردم و به سمت یخچال رفتم …

افسانه خانوم : چیزی لازم داری خانوم؟؟…بفرمایید بشینید من میارم…

_خسته شدم از نشستن..می خوام یکم دسر درست کنم…

شیرین جون : چرا خودت رو اذیت میکنی مادر جان..

_اذیت نیست…

افسانه خانوم : آخه امین خان گفتن شما از جاتون تکون نخورید…

درحالی که پودینگ رو از کابینت در میاوردم : امین شلوغش می کنه من استراحت مطلق نیستم….فقط نباید کارای سنگین بکنم که ….

تینا : که نمی کنی و خودت رو انداختی سر ما و مادر بی چارمون..الانم می خوای اون پودر رو بریزی تو شیر مثلا بگی کار کردی….

شیرین جون : تینا!!!!!

_خوب می کنم…مگه خواهر شوهر نیستی..مگه عمه نیستی؟؟..

همون موقع آتنا اومد سمتم و بسته رو از دستم کشید… : بده خودمون انجام میدیم..والا می خوای به امین نشون بدی که از صبح برای ما کار کردی..والا کم مونده ما ببریمت دستشویی..

خنده ام گرفته بود..رفتم سمتش تا بسته رو از دستش بگیرم که دوید به سمت بیرون آشپز خونه…رفتم به سمتش که یک لحظه زیر پام خالی شد….دمپایی هام لیز بود و کف آشپز خونه خیس…

چشمام سیاهی رفت یا خدای شیرین جون رو شنیدم و جیغ افسانه خانوم و بعد یه فریاد پر از خشم که مواظب باش…که یکی زیر بغلم رو محکم گرفت و نذاشت تا بیفتم..بین زمین و آسمون تو دستاش معلق بودم…

چند لحظه که برای من به اندازه ساعت گذاشت همه جا سکوت شد و من تو بهت اتفاقی که داشت میوفتاد..

برگشتم تینا بود و که با صورت به رنگ زرد نگهم داشته بود تا نیفتم و آتنا دستش رو سرش ایستاده بود و نگام میکرد..اما جرات نداشتم به سمتی نگاه کنم که اون فریاد ازش اومده بود…

تو کسری از ثانیه امین خودش رو بهم رسوند و با خشونت از آغوش تینا بیرونم کشید : حواست کجاست؟؟…داشتی چه بلایی سرمون میاوردی؟؟

فریاد پر از خشمش نفس رو تو سینه همون حبس کرد..من خودم هم حال مساعدی نداشتم..پاهام می لرزید…

بازو هام رو گفت : با توام باده..چرا آخه انقدر لج می کنی با من..اصلا تو این جا چی کار می کنی ها؟؟

شیرین جون به سمتمون اومدو بازوم رو از تو دستای امین در آورد : ولش کن مادر چیزی که نشده الحمدالله..نمی بینی رنگ و روشو..افسانه خانوم بدو یه شربت شیرین درست کن..عروسم از حال داره می ره….

امین دستی به موهاش کشید..نگاهی به صورت بهت زده ام کرد که می دونستم رنگ به رخسار نداره به سمتم اومد و بغلم کرد..خجالت کشیدم..هم از این که تو جمع بغلم کرده بود و هم بابت دادی که چند لحظه پیش زد..روی دستش بلندم کرد : نکن امین..ولم کن….

_مامان می برمش رو تختش..شربتش رو بیارید تو اتاق….

از کنار آتنا که داشت زمین رو نگاه می کرد رد شدیم….

شربت رو به زور کرد تو حلقم..لبه تخت نشسته بود و اخماش تو هم بود…حالم از شیرینی بیش از حد شربت به هم می خورد : دیگه نمی خورم….

گذاشت رو پاتختی….

_حق نداشتی اون طور سرم داد بزنی…

_لابد تو حق داشتی خودت و بچمون رو تو خطر بندازی….

_اتفاق بود…

_من که الان می رم گوش اون دوقلوها رو میخ میکنم..من می دونم و اون افسانه خانوم که چرا کف آشپز خونه خیس بود…؟؟

_شلوغش نکن امین…خدا رو شکر من و تو اجاق کور هم نبودیم و همون ماه اول بچه دار شدیم..این قشقرق چیه راه انداختی؟؟

نگاه پر از اخمی بهم کرد : حواست نیست باده..حواست نیست که شرایطط ویژه است…

بغض کردم..دست خودم نبود..همش دلم یم خواست گریه کنم… : تو چرا هی سر من داد میزنی…

این رو گفتم و گونه هام خیس شد…اگه بگم چشماش اندازه در قابلمه شد اغراق نکرده بودم : داری گریه می کنی؟؟؟..ای بابا من که چیزی نگفتم…

_این همه داد زده..بعد میگه چیزی نگفتم..تو هم با این بچه ات…

از جمله آخرم لبخندی رو لبش اومد که به زور نگهش داشت..اومد سمتم و شونه هام رو فشاار داد تا دراز بکشم و خودش هم روی پهلوش دراز کشید سمتم : قربونه لوس شدنت برم…یه لحظه قلبم اومد تو دهنم که یه چیزیتون بشه…اگه سرت می خورد کف آشپز خونه چی؟؟؟…می دونم تو این مدت می خوای دقم بدی….

یکم حالم بهتر شده بود..امین هم همین طور…موهام رو آروم نوازش می کرد ….یهو یاد چیزی افتادم و سریع برگشتم سمتش ..از حرکت سریعم لبخندی زد : چی شد ؟؟

_امین …

_جونم….

_داشتی به بردیا کی رو میگفتی که تو تورتون افتاده….

به وضوح دست و پاش رو گم کرد..امین نمی تونست دروغ بگه..یکم نگاهم کرد : آی آی فضول خانوم…

_فضول نیستم مکالمتون رو شنیدم…

کشیدتم سمت خودش رو سرش رو بین موهام برد : شامپوت رو عوض کردی؟؟

_اول اینکه نه..ثانیا چیزی پرسیدما…

_نه نه عوض کردی….بوش مست کننده تر شد…

سرم رو عقب کشیدم : امین؟؟

خندید : جان دل امین…

بعد از جاش بلند شد و به قیافه طلب کارم نگاه کرد :اخم نکن بچمون اخمو می شه..من برم سراغ اون دو تا وروجک…

و من بهت زده نذاره گره رفتنش از اتاق بودم..بدون اینکه چوابم رو بده….

چه قدر این پیراهن بهت میاد….

بار دیگه خودم رو تو آینه رو به روم نگاه کردم…سه روز از عید گذشته بود و مهسا به قول خودش برای عید دیدنی به خونمون اومده بود..منظورش به پیراهن فوق العاده خوش دوخت کرم رنگی بود که هدیه امین بود ….

_خوشگله اما تا یه ماه دیگه تنم نمی ره….

لباس خیلی تنگ بود تا سر زانو…

_خوب باشه..بهتر..وای باده می ریم تو نخ لباسای بارداری…انقده دوست دارم…

ته دل خودم هم قنج می رفت برای اون پیراهنهای گشاد و پر چین…

تلفن زنگ زد..هر دو پریدیم روش و گذاشتیم روی آیفون منتظر تماس سمیرا بودیم….صداش که تو اتاق پیچید هر دو مون بغض کردیم…

سمیرا هم بغض داشت : باده بهتری؟؟…مشکلت رفع شده…

_هنوز دارم استراحت می کنم…

_صدات یه جوریه….

_خسته شدم ….

صداش متعجب شد : از چی؟؟..تو که عاشق بچه و بارداری بودی….

_هنوز هم هستم..اما بریدم سمیرا…می دونی چند وقته با خیال راحت یه بیرون تکی نرفتم..؟؟..دارم می برم..من عادت ندارم تو خونه بشینم و کار خونه انجام بدم…

_برا آقاتون شام بپزی؟؟

_مسخره ام نکن..آخه اون کارم نمی کنم…

مهسا : بی خود قشقرق راه انداخته..بعد عید که بره سونو مشکلی نباشه این استراحت هم لغو می شه….

من : سمیرا من باید کار کنم..تولید کنم..تو جمع باشم….

سمیرا : داری معجزه آسا ترین تولید دنیا رو انجام می دی…

امین داشت با کاغذهاش ور می رفت..از بین در که باز بود نگاهش کردم که سخت مشغول بود..لبخندی به لبم اومد..من داشتم زیباترین هدیه دنیا رو به خودم و مردی می دادم که با وجود ثروتی که داشت می تونست تو خونه بشینه و استراحت کنه..اما مثل هر مرد دیگه ای داشت سر و کله می زد با کارایی که به عهده اش بود حتی روز سوم عید…

_بیا تو..کم دلبری کن از من…

با لبخند رفتم تو اتاق کارش….از پشت میز دستهاش رو از هم باز کرد تا بغلم کنه….روی زانوش نشستم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم….

_خانوم خوشگلم..مهسا کجاست ؟؟

_تو آشپز خونه است…داره تو کار افسانه خانوم فضولی می کنه….

_بردیا هم تو راهه برای ناهار میاد این جا….

دستی به صورتش کشیدم : خسته شدی امین…ول کن این کار رو ….

_می خوام با دوستت تنها باشی بتونی تا توان داری با خیال راحت پشت سرم حرف بزنی….

با تعجب نگاهش کردم : از کجا فهمیدی بلا نکنه پشت در گوش ایستاده بودی؟؟

با خنده و شیطنت موهام رو کشید : سرتق..انکار هم نمی کنه…

من هم خندیدم و رو پاش جا به جا شدم….

کمرم رو گرفت : بودید حالا…

_نه دیگه فقط اومده بودیم..ببینیمت و بریم….

نگاهش آروم شد…حتی اشاره کوچکی به فرزندمون نگاهش رو پر از آرامش می کرد …بوسه ای به گونه ام زد : دارم بال بال می زنم برای روزی که تو با نی نی مون بیای دم شرکت دنبالم ..از در شرکت بیام بیرون و ببینمتون کنار هم….

یه لحظه دلخور شدم این جمله معنی دیگه ای داشت ..از روی پاش بلند شدم و نگاه جدی بهش انداختم…دستش هنوز تو حالت قبلی مونده بود و نگاهش پر از تعجب شد : کجا رفتی؟؟

_منظورت چیه بیایم دم شرکت دنبالت؟؟؟یعنی دیگه قرار نیست من بیام سر کار؟؟

با فک باز نگاهم کرد : چرا مثل کارمندی که می خوان اخراجش کنن شدی تو؟؟

_خوب منظور دیگه ای داشتی…؟؟

دلخور نگاهم کرد : تو مگه کارمندی باده؟؟..اون موقع که زنم نبودی…مادر بچه ام نبودی..بدم میومد به خودت میگفتی کارمند موقتی شرکت..چه برسه الان …

چهره دلخورش که چندین برابر جذاب ترش می کرد ..کمی دلم رو نرم کرد اما خودم رو از تک و تا ننداختم : تو همین الان اشاره ات به این موضوع نبود که نباید…؟

_نه نبود…لعنتی نبود….من نمی دونم چرا تو دیدت نسبت به من انقدر منفیه؟؟؟..من فقط از یه آرزو..یه حسرتم حرف زدم…دلخورم ازت باده..من هر چی می گم..هر کاری می کنم فکر می کنی می خوام….

رو صندلی رو به روش نشستم : امین من کار نکنم قاطی میکنم..من عادت ندارم تو خونه باشم..من این جوری بلد نیستم زندگی کنم…من باید زندگیم رو تامین…

جمله ام هنوز تموم نشده بود که انگار آتیشش زدم…دادش رفت هوا و با خشونت از صندلی بلند شد : زندگیت رو تا مین کنی دیگه آره؟؟؟

صداش رو آورد پایین اما دلم بیشتر لرزید.. خم شد توی صورتم…خشونت کلامش بیشتر شد : آره دیگه؟؟؟!!!!

_من منظوری….

_لابد می خوای بگی نداشتی…جالبه…همه زندگی من ماله توا..همه تلاشم برای اینه که تو احساس امنیت کنی…همه فکرم و ذهنم پیشه توا…اون وقت خانوم حرف از تامین زندگیش می زنه…

_امین..من این همه سال درس نخوندم که بشینم خونه…

_مگه من گفتم بشین خونه…من به تو..به کارات افتخار می کنم…تو مهندس توانایی هستی که هر شرکتی تو هوا می زنتت…من منظور خاصی از جمله ام نداشتم….

عصبانی شده بود..چه طور بود که کارمون..یه حرکت ساده ای که برای برطرف کردن خستگیش می خواستم انجام بدم…به این جا ختم شد…رفتم سمتش..دستم رو روی قفسه سینه اش گذاشتم نگاهم نمیکرد

_عزیزترینم….؟؟

_باده…به خدا تلخ حرف می زنی گاهی…منم آدمم…هزار تا مسئله دورم هست…همه تلاشم اینه که …

_ببخشید…من هیچ وقت نخواستم به مشکلاتت اضافه کنم…من عاشقتم امین….

دستش رو روی دستم گذاشت : چی کار کنم..چی کار کنم که این طور دوست دارم….

روی پام بلند شدم و بوسیدمش…دستش رو پشت کمرم گذاشت و جدی نگاهم کرد : شما از هر وقتی که توانایی بدنیت بهت اجازه داد بیا شرکت…تو رو جفت چشمام جا داری…اما بحث تامین زندگی..می دونی چه قدر بهم بر خورد اون جمله ات…

حق داشت..جوابی نداشتم که بهش بدم….

_من تا وقتی زنده ام…هر طوری که شده شما رو تا مینتون می کنم..تو همون سطح استانداردی که داری توش زندگی میکنی..منتی هم نیست..وظیفمه..زنمی…اما اگه یه روز نبودم…

_زبونت رو گاز بگیر…

_نقل این چیزا نیست..اگر هم که نبودم..هر چی دارم ماله توا…و خیلی خوب هم می دونم که تواناییش رو داری که خیلی بهتر از من مدیریت کنی…

دوست نداشتم از این حرفا بزنیم…بغلش کردم و سرم رو روی قلبش گذاشتم : امین..من همه زندگیم وصله به این ریتم..به این نفس…تو نباشی..منم نیستم…

محکم تر بغلم کرد و روی سرم رو بوسید ….

بین خواب و بیداری تو نوسان بودم..این روزها بیشتر از هر روزی دلم برای مادرم تنگ بود..شکمم کمی بر آمده شده بود..اواخر اردیبهشت ما ه بود و من این دو ماه رو حقیقتا سخت گذرونده بودم..برای حمام رفتن هم احتیاج به کمک داشتم تا همین دو هفته پیش نشسته حمام میکردم و این بار که دکتر رفته بودم..بهم گفت نه تنها وزن اضافه نکردم بلکه 3 کیلو هم کم کردم..خدا رو شکر کردم امین همراهم نبود این رو می شنید گیر هاش بیشتر هم میشد….

این چند وقت تمام کار و زندگی تعطیل بود و همه حواسش تو خونه بود..شرکت تقریبا نمی رفت و همه وقت داخل خونه اش هم مشغول کارهای من بود…

دلم می خواست از جام بلند شم از بس سعی کرده بودم تا تکون نخورم بدنم خشک شده بود..دست امین دورم حلقه بود …

اروم سعی کردم تا از تخت پایین بیام تا کمترین تکون ها رو بخوره…آروم به سمت سالن رفتم …رفتم کنار پنجره ایستادم و به سیاهی شب زل زدم….دستم رو به شکمم کشیدم و لبخند زدم…یه کوچولو جلو اومده بود : من همه سعیم رو میکنم تا تو سالم به دنیا بیای کوچولوی من….

من با بچه ام حرف می زدم..مهسا می خندید اما مطمئن بودم که من رو حس میکنه..تمام خستگی ها و شادی ها و دل شکستگی های این چند وقتم ..این چند سالم…با پا گذاشتن به زندگی امین زندگیم امن شده بود ….شاد شده بود و زیبا ..اما زخم هایی بود هنوز سر باز…هنوز هم تو کوچه پس کوچه های ذهنم که قدم می زدم..خیلی از دردهای بی انتها وجود داشت..دردهایی که هم درمان داشت و هم بی درمان بود…

چشمم رو فشار دادم..مبادا که بباره..مامان..نیستی…..

مهسا می گفت نبودن مادرم انتخاب خودمه..من اگر دل تنگم از چی می ترسم برم مادرم رو ببینم..اما من دلخور بودم..یه قهر بود از اون هایی که هم قهری هم نیستی..حرف نمی زنی تا بیان منتت رو بکشن..اما خیلی خوب می دونستم منت کشی تو راه نیست مطمئنا…

تلویزیون رو روشن کردم …برنامه آشپزی بود و من زل زده بودم به صفحه تلویزیون و با آب دهان راه افتاده داشتم توت فرنگی های قرمز درشتی رو نگاه می کردم که مردک فرانسوی برای تزئین دسرش ازش استفاده می کرد..واقعا دلم ضعف می رفت برای اون توت فرنگی هایی که می دونستم الان چه طعم دوست داشتنی دارن…

اما خوب چاره ای هم نبود….ما تو خونه نداشتیم..داشتم با حسرت نگاه می کردم که صدای امین باعث شد از جام بپرم…

کنار آشپز خونه ایستاده بود..چشماش قرمز بود از خواب و خسته داشت نگاهم کرد : خانومم این جا چی کار می کنی؟؟

_خوابم نمی برد اومدم این جا تا تو رو اذیت نکنم…

اومد سمتم و کنارم رو کاناپه نشست : چی نگاه می کنی؟؟

_توت فرنگی ها ….

انقدر با حسرت گفتم که چشماش چهار تا شد به تلویزیون نگاه کرد و نگاهش مهربون شد : قربونت برم…زل زدی به این که چی بشه؟؟….

_خیلی خوشمزه است مگه نه؟؟

نگاهم کرد پر از عشق.و لبخند پر از آرامشی زد …موهام رو که و صورتم بود کنار زد : من فدای اون هوس کردنت بشم…می رم برات بخرم…

و بلند شد…

_اا..امین بشین الان که جایی باز نیست..بمونه تا فردا…

همون طور که با همون لباس سوئیچش رو ا ز روی کنسول بر می داشت : تو تا صبح طاقت نمی یاری با این چشمات که داره برق می زنه….

روی صندلی جا به جا شدم و با لذت یه توت فرنگی درشت رو تو دهنم گذاشتم..اون دونه های زبرش که زیر دندونم رفت انگار همه دنیا رو بهم هدیه دادن..چشمام رو بستم ..یادمه یه بار با همین ژست یه شکلات رو تبلیغ کرده بودم..چه قدر هم کار موفقی بود….

چشمام رو باز کردم و به امین که دستش رو زیر چونه اش زده بود و به میز تکیه کرده بود دیدم که با اشتیاق و مهر بی نظیری نگاهم می کرد..کمی از خودم خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم….

_تو نمی خوری؟؟

کل ظرف رو گذاشته بودم جلوی خودم و تازه بعد از خوردن بیشترش یادم افتاده بود امین هم این جاست….

_نه…

_چرا؟؟..خیلی خوشمزه است..ببین چه خوشگلن..

دستش رو از زیر چونه اش بر داشت و گذاشت روی دستم که دور ظرف بود : تو اگه بدونی تماشا کردنت چه لذتی داره .اگه بدونی چه قدر خوشگلی..به نظرت دیگه هیچ چیز زیبا نمی یاد….

تو دلم یه سنجاقک کوچولو پر زد..دستش روی دستم لرزید : من دارم خوشمزه ترین منظره دنیا رو نگاه می کنم..زنم رو به رومه..چشماش بعد از مدتها می خنده …من مرد خوشبختیم باده..زن و بچه ام رو به روم نشستن…

سکوت کردم در مقابل این جمله های بی نظیری چیزی برای گفتن نداشتم انگار…

دستم رو کمی فشرد.. … : به چی فکر میکنی…؟؟

_به این که کدوممون خوشبخت تریم…؟؟

_خوب به چه نتیجه ای رسیدی..؟.

_من خوشبخت ترم امین چون تو رو دارم…

از جاش بلند شد و اومد بالای سرم ایستاد خم شد و سرش رو از بین موهام به گوشم نزدیک کرد : اشتباه نکن..تو یه ملکه زیبای حامله نداری که هر ژستش طنازی باشه برای آب کردن دل من…پس من خوشبخت ترم که شانس تماشا کردنش رو دارم…هر شب وقتی خوابه…

دستم خم شدم و ساعدش که دور گردنم بود رو بوسیدم : تو هم این آغوش رو نداری…امن ترین جای دنیاست…

یه دونه زد پشتم که جلوی کمدم با قیافه متفکر ایستاده بودم ..دستم رو زیر چونه ام زده بودم و با دقت در حال بررسی بودم…

_خوب حالا همچین داری فکر می کنی انگار مسئله فیثاغورثه…

_دارم فکر می کنم به اون پیراهن زشتت کدوم یکی از کفشام می خوره…

خندیدو با شیطنت لبه تخت نشست… : اون کفش پاشنه دار قرمزهات رو می خوام…

با عصبانیت ساختگی بر گشتم به سمتش : عمرا..می دونی اون چه قدر گرون قیمته؟؟..

_برو بابا همون رو رد کن بیاد….

با خنده کفشای نازنینم رو که تا بستون از دنیز هدیه گرفته بودم با دست نشون دادم تا برداره و خودم به سمت سالن رفتم که صدای خنده امین و بردیا ازش میومد….صدای خنده بلند و شادش لبخند رو به لبم آورد…

وارد ماه 3 بارداریم شده بود م هوای خرداد ماه هم به سمت گرما می رفت…

مهسا قرار بود به خونه عمه اش بره و اومد خونه ما تا حاضر بشه و بردیا و امین هم از سر پروژه مستقیم اومده بودند اینجا..

روی مبل نشسته بود و پای راستش رو روی پای چپش انداخته بود …رو به روش بردیا بود که با قیافه کمی خسته اش داشت برای امین چیزی رو تعریف می کرد …امین من رو که دید پاش رو از روی پاش برداشت و با دست به روی زانوش زد و من هم از خدا خواسته از دعوتش استقبال کردم و روی پاش نشستم.. دستی به گوشواره ام زد : باده من چه طوره؟ و بعد دستی به روی شکمم گذاشت و لبخند زد…

سرم رو بلند کردم و به بردیا که با نگاهی پر از حسرت نگاهمون می کرد زیر چشمی نظری انداختم… امین اما همه ذهنش پیش دستش بود که داشت شکمم رو نوازش می کرد…

با سر و صدای مهسا حواسم رفت به مسیری که میومد…لباس خیلی باز مشکی رنگی تنش بود و موهای فرش رو دورش ریخته بود و اون کفشای قرمز و این تضادها با پوستش که آرایش تمیزی هم داشت ازش یه عروسک واقعی ساخته بود…

اومد جلوم بدون این که نظری به سمت بردیا که خشک شده بود بندازه چرخی به خودش داد تا پیراهن تنگش که دامنش تا وسط رونش بود رو بهتر ببینم.. و نگام کرد : چه طور شدم؟؟

از رو پای امین بلند شدم و به سمتش رفتم : عین عروسک شدی…

_خوب خوبه…پس امشب دیگه مخش رو زدم…

خنده ام گرفت می دونم منظورش به کی بود : آره بابا ..اون که مخ زده بود از اول حالا باید دید سوزی جونشون تو رو می پسنده یا نه…

با صدای بلند به حرفم خندید اما من با دیدن چهره در هم امین و مهسا با دیدن اخم وحشتناک بردیا ساکت شدیم…

بردیا دست به سینه سر تا پای مهسا رو نگاه می کرد : به سلامتی مهمونی تشریف می برید؟؟

مهسای سرتق که معلوم بود از اخم بردیا ترسیده اما خیلی سعی داره معلوم نشه بدون نگاه کردن بهش در حالی که خودش رو سرگرم بند ساعتش کرده بود : بله….

بردیا به سمتش اومد و مچ دستش رو تو دستش گرفت و دستش رو از بند ساعت آزاد کرد و خودش شروع کرد بند گیر کرده رو باز کردن..با چنان اخم و جدیتی این کار رو می کرد که اگه تو وضعیت دیگه ای بودی حتما می خندیدم..

_با این سر و وضع؟؟

مهسا دستش رو از دست بردیا بیرون کشید و با تخسی دستش رو گذاشت پشت گوشش و سرش رو به سمت بردیا خم کرد : جانم نشنیدم؟؟

_گفتم با این سر و وضع کجا؟؟

داد زده بود…

امین : هی رفیق…

بردیا دستش رو آورد بالا…مهسا جا خورده بود خیلی بهتر ا ز این حرفا می شناختمش که نفهمم اما پر رو بود …به سمت مانتوش که رو دسته مبل بود رفت : بدن خودمه هر جور که بخوام لباس می پوشم…

بردیا بازوش رو گرفت : من تو کله ام این حرفا نمی ره..تو خودت مال منی…

بازوش رو از تو دست بردیا آزاد کرد و آستین مانتوش رو پوشید : کی گفته؟!!

از چشماش آتیش می زد بیرون : گوش کن ببین چی میگم مهسا…من شوخی ندارم..هیچ کس حق نداره دورت بپلکه هیچ کس فهمیدی….؟؟

مهسا کیفش رو رو دوشش انداخت و شالش رو مرتب کرد : تو گوش کن بردیا..اثبات کن چی کاریه منی…منم نذارم کسی دورم بیاد…

رو کرد به سمت من : biblo فردا صبح میام پیشت….

این رو گفت و رفت و بعد صدای در اومد….

بردیا رو مبل کناری نشست..آرنجش رو رو زانوهاش گذاشت و سرش رو بین دستاش گرفت : دارم دیوونه می شم..

امین به سمتش رفت و یه دونه زد به پشتش : بردیا با داد زدن نمی شه..این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟؟

_خودت رو یا دت رفته باده رفته بود استانبول چه قشقرقی راه انداخته بودی از دادایی که می زدی خونه می لرزید…

امین لبخندی به سمت من زد که رو مبل نشسته بودم و ته دلم غنج می رفت

_من عاشقش بودم و ازش بی خبر..خوب قاطی کردنم نرمال بود…

_من نرمال نیستم؟؟..عاشقشم و با اون قیافه بدون من داره می ره مهمونی تازه حرف از مخ زدن هم می زنه…

من : بردیا تو برام یه دوستی عین دنیز عین بهروز..من تا حالا دخالت نکردم اما با مهسا این طوری نمی تونی..نشون بده عاشقشی…

با چشمای خسته اش نگاه کرد : دیگه چه طوری؟؟..من که مستقیم بهش گفتم دوستش دارم..باور نکرد…

_به نظرت باید باور میکرد…؟؟

غمگین نگاهم کرد : باورت بشه باده..مهسا اولین خانومیه که این جمله رو از من شنیده…

_خوب اون که این رو نمی دونه…

_دیگه بریدم…دارم کم میارم…این ریختی می ره مهمونی خوب عصبانی می شم…جدی جدی ..باده..پسره کیه…؟؟

خنده ام گرفت : پسره؟؟!! و بعد خندیدم..

اخماش رفت تو هم : مسخره ام می کنی؟؟..به خدا دارم خفه می شم از…

_از حسودی؟؟..اونم به یه پیر مزد 85 ساله….

امین و بردیا : چیییییییییییییی؟؟؟!!

برگشتم به سمت امین که پیشم نشسته بود : …بابا این آقایی که حرفش بود از اقوام دور مهساست 85 سالشه و خانومش 10 ساله که فوت کرده و 10 سال هم هست که می خوان براش زن بگیرن و نوه هاش هیچ کس رو نمی پسندن..من همیشه سر به سر مهسا می زارم که برو زن این شو و خلاص…به خصوص که نظری هم به مهسا داره براش شعر می خونه…

بردیا نگاه خسته ای بهم انداخت : اون که بی جا کرده…داشتم سکته می کردم…

به پشتی مبل تکیه داد : هر چند چه فرقی می کنه این بار شوخی بود همیشه که نیست…من تا مهسا رو عقد نکنم باید تو این استرس بمونم که هر لحظه ممکنه کسی از من خوش بخت تر باشه و داشته باشدش…

چشمام گرد شد.امین هم تعجب کرده بود..

من : عقدش کنی؟؟!!

بردیا : خوب پس چی؟؟..مهسا تنها دختریه که از اون لحظه اول که دیدمش تو نامزدی شما توجهم رو جلب کرد..همه ذهنم بعد از اون مشغولش شد…چند وقته یعنی از روزی که اومد ایران با ترس و لرز پیش خودم اعتراف کردم که این بار بدجور دلم گیر افتاده..بار اول که این جور اسیر شدم…از روزی هم که اومده شرکت فهمیدم که می خوام زنم باشه…

نگاهی به صورت متعجب من و امین کرد : رفیق چرا این طوری نگام میکنی؟؟

_این همه ساله می شناسمت اولین باره این جمله هار و ازت می شنوم…

_خوب من وقتی اومدی بعد از دو سه هفته که از اومدن باده گذشته بود عین این جمله هار و بهم گفتی نفهمیده بودمت الان دارم بالا پایین پریدنای اون موقعت رو درک می کنم…با این تفاوت که حق داری…

_نه دادش من منظورم این نیست که از تو عجیبه…خوب ازدواج..

_تو همیشه تک پر بودی امین..همیشه میگفتی می خوای خانواده داشته باشی..الانم داری…خانومت این جاست…بچه ات…حس خوبی پدر شدن امین مگه نه؟؟

دلم برای سوز تو صداش سوخت هیچ وقت انقدر این پسر ک خودخواه و با اعتماد به نفس بالا رو مظلوم ندیده بودم…

امین دستش رو دور کمرم حلقه کرد : زیباترین حس دنیا ست اما به شرطی که قبلش هیجان انگیز ترین حس زندگیت رو تجربه کرده باشی یعنی عاشق مادرش باشی…

_من …من سر در گمم..من مهسا رو دوستش دارم…برای اولین بار کسی هست تو زندگیم که می خوام همه مسئولیتش با من باشه..می خوام همه چیزش با من باشه…در کت نمی کردم امین وقتی یه ساعت از باده خبر نداشتی اون طور عصبی می شدی یا وقتی مریض بود اون طور از خود بی خود…من برای اولین بار تو زندگیم دارم می فهمم حسادت یعنی چی…باورت می شه..منی که هیچ وقت برام مهم نبود دوست دخترام کجا می رن یا چی می پوشن..منی که همیشه شعار می دادم که بدن خودشه هر جور دوست داره نمایشش می ده الان دارم خفه می شم یادم میوفته ممکنه کسی تو او ن مهمونی مهسا …

دستش رو مشت کرد…

امین از کنارم بلند شد و به سمت بردیا رفت : پاشو مرد..پاشو بریم باهم رو تراس یه چیزی بیارم بخوریم که این دو تا رفیق بد جور من و تو رو از خط خارج کردن….

تو گرفتاری خستگی های این چند وقت هر چه قدر هم که این دو چشم مشتاق با لبخند نگاهم می کرد بازهم برای اولین بار نوک زبونم یه نه گنده بود…چند شب بود که در خواب درست نمی تونستم نفس بکشم..کابوسهام چندین برابر شده بود و کسی با شماره های مختلف بهم زنگ می زد و من فقط صدای نفسهاش رو می شنیدم….به امین نگاه کردم که رو صندلی رو به روییم تو تراس با لبخند به من و تینا نگاه می کرد..من برای حفظ آرامش این مرد دوست داشتنی چیزی از تماسها نگفتم و گرنه باید به داد هاش که چرا خطم رو عوض نکردم گوش میکردم و دردسری به دردسر هاش اضافه میکردم…

تینا : بیا دیگه باده..تو که نمی خوای روی مادرم رو زمین بزنی…

…دست روی نقطه ضعفم گذذاشته بود شیرین جون برایم از هر کسی عزیزتر بود…امروز برای عصرانه مهمون داشت مادر بردیا و چند خانوم دیگه که بعضی تو عروسی ما بودن و بعضی نبودن..مهسا رو هم دعوت کرده بود…اون هم ناله بود از این جور مهمانی های زنانه هیچ خوشمون نمیو مد تینا اما برای اولین بار بدون آتنا جایی بود و دلیلش هم اصرار برای رفتن من این بود که می دونست به دنبالش مهسا هم میاد…

تینا سر ش رو به گوشم نزدیک کرد : بیا..تا مهسا هم بیاد..بده می خوام با جاریم دست به یکی کنم…

خنده ام گرفت صدام رو آوردم پایین : نه به دار نه به بار جاری چیه؟ اصلا تو از کجا می دونی؟؟

_همه می دونن..مامانم هم فهمیده از بس که این بردیا تابلو اما مادر خودش نمی دونم می دونه یا نه…حالا بیا دیگه!!

به دنباله راه چاره به صورت امین نگاه می کنم….

لبخند پر مهری زد : اگه دوست نداری نرو خانومم..اما منم می خوام با بردیا برم جلسه داریم..خونه حوصله ات سر می ره….

دستی به پیراهن سفیدم کشیدم..سبک و نخی و راحته وخیلی هم دوخت با مزه ای داره..موهام رو محکم پشتم دم اسبی کردم و آرایشم برای از بین بردن زردی رنگمه…دیگه سولاریوم هم نمی تونستم برم و رنگم داشت به رنگ اصلیش نزدیک می شد…

مهسا کمی عصبی بود : به خاطر تو اومدم..نمی خواستم بار اول مادر بردیا فکر کنه اومدم جلوی پاش تا ببینتم….

به صورت عروسکیش تو این بلوز شلوار خوشگل نگاه کردم : اون که خبر نداره…

_نمی دونم..نمی خوام بعدا که با خبر شد فکر کنه برای نشون دادن خودم اومده بودم این جا…

دستی به پشتش زدم و به سمت بیرون هدایتش کردم : والا ما حالا حالا ها به اینا دختر نمی دیم باید بیان التماس…

مهسا لبخند تلخی زد : بحث التماس نیست باده..بحث اعتماده..من از این بشر رسما خوشم میاد…..

_بهش یه فرصت کوچولو بده…یکم راه بده بتونه بیاد جلو خودش رو بهت اثبات کنه….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x