رمان زیتون پارت 5

4.7
(6)

 

_یه لحظه صبر کنید…

یه شلوار در آوردم و رو همون شلوارک پوشیدم….حدس این که کی پشت در سخت نبود….ضربان قلبم بالا بود و احساس می کردم نفسم تنگه..

به میز توالت تکیه دادم و دست به سینه ایستادم..یه نفس عمیق کشیدم.. :بیا تو..

هومن..گرفته و سر به زیر اومد تو….

پوزخندی زدم..این عجیب..نجیب شده بود…بازی جدید بود مطمئنا….

سلام کرد..جواب ندادم…جای این نبود تا ادای آدم های مودب رو برای هم در بیاریم..خیلی بیشتر از این حرفها از هم می دونستیم….

سکوتم رو که دید..لبه تخت نشست…دستش رو رو زانوش مشت کرد…پاهاش رو عصبی تکون می داد…

_باده..من بابت دیشب متاسفم…

_تو باید بابت خیلی چیزا متاسف باشی…از تو بیش از این ها به من رسیده…

سرش دیگه داشت به زانوش می رسید : من دیشب تا زمانی که اطمینان کردم خوبی تو بیمارستان بودم..اما وقت مناسبی نبود برای جلو اومدن…

_با تعقیب کردنه من وقت مناسب می خواستی پیدا کنی؟؟…تو این جور چیزها هم حالیته؟؟؟

_باده..تو حق داری…هر چی بگی..هر چی بخوای..بیا بزن تو گوشم…دارم از عذاب وجدان می میرم…

بلند خندیدم..خنده عصبی : منو نخندون ته تغاریه حاج کاشف..نو چه سبحان…تو رو چه به وجدان آخه…

از میز توالت فاصله گرفتم و رفتم خم شدم سمتش… : خوب من و نگاه کن…ببین چی یادت می یاد…ببین من کیم….

_دارم آب می شم باده..دارم می میرم….از وقتی رفتی هیچ چیز درست نیست..مادرت…

قلبم ریخت …دستم رو ؛ رو گلوم گذاشتم….

_از وقتی رفتی کارش اشک و آهه….

انگار یه آب یخ ریختن رو آتیش قلبم..پس زنده بود..

دستم رو آوردم بالا… : من نمی دونم تو چرا اومدی اینجا؟؟..چی می خوای؟؟..دنبال چی هستی رو هم نمی دونم…به دکتر چی گفتی هم برام مهم نیست..اما نمی خوام حتی یک کلمه از اعضای اوون خانواده بشنوم…هیچ کدومشون…

_من قصدم فقط سبک کردنه خودمه..من به هیچ کس نگفتم دیدمت…

_ازت بعیده..من آب می خوردم به سمع و نظر دوستان می رسید….

_من جز شرمندگی چیزی ندارم…بچه بودم…

دادم در اومد : بچه؟؟!!!!..هومن من رو نخندون..چه بچه ای..من که رفتم تو و اوون رئیست 26 سالتون بود…چه بچه ای آخه…

با دست محکم به سینه ام زدم… : من بچه بودم..هومن…من…من آرزو داشتم…من کتک خوردم…من در به در شدم… من از بوی مادرم محروم شدم….لعنت به تو..لعنت به سبحان..لعنت به همتون….

سرش رو با دستاش گرفت..بغض داشت از لرزشه صداش معلوم بود : من عاشق بودم…احمق بودم…فکر می کردم اگه پاچه خواری سبحان رو بکنم یا حاجی رو ساره رو بهم می دن…سبحان دیوونت بود…از همون لحظه که دیدتت…

پریدم وسط حرفش : اسم اوون حیوون رو نیار…کودکیم..نو جوونیم حرومش شد…هنوز هم که هنوزه خواب اوون روزها رو می بینم…کابوسمه..می دونی تا کی قرص مصرف کردم…

جالب بود..نه بغض می کردم..نه اشک می ریختم…پر از کینه بودم…پر از نفرت..آتش فشانه من خیلی وقت بود دود می کرد..هومن ..بودنش…شروع گدازه ها شد…

_من به خدا…

_چی می خوای بگی بی تقصیری؟؟..من و نخندون هومن…تو شاهد شکنجه های روحی و جسمی من بودی…چند بار خود تو …من رو گیر انداختی..حبسم کردی تو زیر زمین….به خاطر….

نفس نفس می زدم…اوون زیر زمین لعنتی..سبحان خندان…دستی که بدنم رو لمس کی کنه…تغییر نفس کشیدن هاش….با مشت به پیشونیم کوبیدم..بلکه بره اوون چشمای هرز…

اشک می ریخت..هومن و اشک؟؟!!!!

_باده..من وقتی اوون غلط رو کردم 15 سالم بود..اووج نو جوونی…دوستم عاشق شده بود..

_خفه شو..خفه شو هومن..دوست تو مریض بود..عاشق یه بچه 8 ساله شده بود..دوست کثیف تو یه پدو فیلیک بود..می فهمی؟؟؟!!!

_من اون روزا این چیزا حالیم نبود..

_درسته..من آخه خیلی چیزا حالیم بود…من تا 12 سالگیم تو موش و گربه بازی با تو سبحان گذشت..نمی دونستم اوون لمس ها…اوون نگا ه ها…

داشتم بالا میاوردم..یه مایع غلیظ تا دهنم اومد..بدنم یخ کرده بود…داشتم می لرزیدم…

_من..نمی دونم…چی بگم..

_راجع به چی؟؟…وقتی رفتی به حاجی گفتی من رو با پسر دیدی..وقتی رفتی آمار دادی که من مهندسی معماری می خونم هم بچه بودی؟؟!!..آره….حرف بزن لعنتی…

_من فکر می کردم..این طوری حاجی مجبورت می کنه زن سبحان شی…من می دیدم چه طور شب و روزش تویی….

تو که رفتی داغون شد..هنوز هم داغونه…

_خوب…دست مزدت رو گرفتی؟؟؟…دست مزد در به در کردن منو…

_تو که رفتی حاجی ترسید…ساره رو داد بهم….

فشارم به صفر رسید…. رفتم سمتش…یقه اش رو محکم چسبیدم…. : ساره …بی چاره…خیلی آشغالی هومن…جاسوسی تو چند تا قربانی داشت…من…محسن…ساره…

اشک هاش سرا زیر بود : ساره تا دو ماه اول زندگیمون نگاهم هم نمی کرد..ازم متنفر بود..می گفت تو رو من بدبخت کردم…میگفت نماز روزه هام قبول نیست…بیچاره شدم تا بهم اعتماد کرد..عاشقشم باده..هر شب برات دعا می کنه….

یقه اش که تو دستم بود رو می کشیدم : ازت متنفرم هومن…از همتون حالم به هم می خوره…

نمی دونم چم شده بود دو باره…داشتم نفس کم میاوردم…

دستش رو رو شونه هام احساس کردم : باده..باده…

صدای در اومد..یه صدای بم..یه عطر تلخ.. : باده.. باده..چرا این شکلی شدی؟؟!!!

تمام نیروم رو جمع کردم : پنجره رو باز کن…

هومن پنجره رو باز کرد..هوای خنک و تازه رو به ریه هام فرستادم.. به امین نگاه کردم که داشت با استرس وحشتناکی نگاهم می کرد.. داشت یه چیزایی با فرییاد به هومن می گفت..اما من هیچی نمی شنیدم…تو گوشم یه زنگ بود..عین ناقوس مرگ…کمکم کرد تا بلند شم…دست بردم به سمت کشو…قرص رو بدون آب انداختم تو دهنم….

به هومن نگاه کردم..از همیشه به نظرم حقیر تر اومد…به امین نگران که داشت موهاش رو با دستش می کشید نگاه کردم…رفتم تو حموم…در رو بستم…تا می تونستم بالا آوردم….

تمام اوون بوها…تمام اون دردها برگشتن…کمرم داشت می شکست..بدنم کوفته بود و بخیه های کف دستم عین نبض می زد…

ولی من قطره ای اشک نداشتم برای ریختن…

صدای امین از پشت در میومد که بی وقفه به در می زد : باده…باده چی شدی؟؟…باده بیام تو.؟؟؟..

دلم می خواست یه دکمه بود همشون رو می ذاشتم رو سایلنت…

_باده خواهش می کنم بذار بیام تو…..

دوش حموم رو باز کردم..فقط برای اینکه صدای آب بیاد…

من ….من احمق ساره رو بد بخت کردم..محسن رو خجالت زده و شرمنده کردم…من خودخواه…کاش می مردم…کاش همون روزا زیر ضربه های کمربند میمردم….سرم رو گرفتم زیر شیر آب سرد…شوک وارد شده باعث شد بتونم یه کم نفس بکشم..این روش همیشه جواب می داد…

صدای ضربه های در بالاتر رفته بود …امین مضطرب بود…این از صداش معلوم بود : باده..در و باز کن…دارم دیوونه می شم…هومن رفت..بیا بیرون…

_هومن…رفته باشه..رد پاش که هست…. این جمله رو با فریاد گفتم…دستش رو در متوقف شد…یه جورایی بین تاریکی و روشنی بودم….

دستم رو به لبه رو شویی گرفتم تا تعادلم حفظ بشه..قفل در رو باز کردم..به محض باز شدن قفل در امین انگار که پرتاب بشه تو..اومد..یه نگاه به سرتا پای خیس من انداخت….

_چی کار کردی با خودت….؟؟

دستش رو آورد جلو..یه قدم رفتم عقب..چشماش غمگین تر شد..اما اهمیتی نداد..دوباره جلو اومد..ایستاد چند لحظه نگاه کرد..موهای خیسم رو از صورتم زدم کنار….خم شد..دست انداخت زیر زانوم…بغلم کرد….خواستم مقاومت کنم…نمی تونستم…محکم بغلم کرد و من برای اولین بار تو زندگیم بعد از یه حمله عصبی یه آغوش..داشتم…احساس گرمی کردم….گذاشتتم رو تخت…

هول کرده بود…از هر حرکت غیر ارادی اش معلوم بود…به یکی دو جا زنگ زد…

من به هوش بودم..اما نبودم…تو یه عالم دیگه بودم…کاش پام می شکست ..اوون شب از خونه بیرون نمی زدم…ساره…ساره..بار گناهام زیاد تر از هر وقتی شده….

سرم رو به بالش فشار دادم…امین مثل پاندول ساعت تو اتاق راه می رفت….

چه قدر گذشته بود نمی دونم که..در باز شد و بابک وارد شد….من می دیدم…می شنیدم…اما نمی تونستم تحلیل کنم…

بابک فشار خونم رو گرفت…تو چشمام چراغ انداخت…امین رنگش رنگ دیوار..هنوز داشت موهاش رو می کند…

_حمله عصبی …به احتمال قوی هم سابقه داشته…

چند تا آروم زد به صورتم….سوزش که تو صورتم پیچید…یه کم از اوون لمسی در اومدم…

بابک : باده..باده..صدام رو می شنوی..مگه نه؟؟….

امین با استرس : بابک..چشماش که بازه…چرا جواب نمی ده…ببریمش بیمارستان….خدای من..چی کار کنیم بابک؟؟؟….

_یکم آروم باش…امین..داری خلم میکنی…باده..می شنوی؟؟!!!

این جمله رو 10 بار تکرار کرد..فقط برای اینکه سکوت کنه تا بتونم فکر کنم تمام نیروم رو جمع کردم تا جواب بدم… : تلفن رو بدید به من…

امین یه نفس عمیق کشید…خوشحال بودم که با هام بحث نمی کنن …گوشی رو داد دستم..مغزم کار نمی کرد…زدم به تکرار…نمی تونستم گوشی رو تو دستم بگیرم..از دستم سر می خورد..بابک گذاشتتش رو اسپیکر…زنگ دوم صدای بهروز تو اتاق پیچید : سلام..سر جهازی..تو اتاق عمل بودم…الان دیدم صبح زنگ زده بودی… .دلمون برات یه ریزست که…

مثل همیشه داشت مسلسل وار حرف می زد…

تمام نیروم رو جمع کردم : بهروز…

مکس کرد…نفسش حبس شد : یا خدا…باده چی شده؟؟

_بهروز…هومن رو دیدم…

چند لحظه سکوت کرد…تن صداش رفت بالا : الان خوبی؟؟!!…باده …خوبی؟؟!!…لعنت. .تو که می دونی باید تو حضور دکترت اوون و سبحان رو می دیدی…

_بهروز مثل اون روزا شدم…

_نترس.. تنهاییی؟؟؟!!!

_نه…

_خوب خدا رو شکر. ..باده. .گوشی رو بده دست کسی که پیشته…

_می شنوه….یه دکتر این جاست…

بابک شروع کرد به حرف زدن…یه چیزایی ..یه اسمای تخصصی و من نگاهم به امین بود که از من داغون تر..سر به زیر به دیوار رو به رو تکیه داده بود…

پر از حسهای متفاوت بودم…عصبانیت …ترس.. .گناه کاری…

بابک از تو کیفش یه آمپول در آورد و بهم تزریق کرد..مطمئنم تقصیر بهروزه ..بارها گفته بودم دوست ندارم تو این جور موارد خوابم کنن….

چشمام رو که باز کردم…خونه تو سکوت و تاریکی بود …طول کشید تا بفهمم کجام ..یا چه اتفاقی افتاده…دل ضعفه داشتم…سعی کردم بلند شم…پ اهام و سرم سنگین بود…

بفرمایید. .باده خانوم..باز هم تنهایید…

نگاهی به لباس هام انداختم..همون ها بود. .کمی گلو درد داشتم….دست به دیوار به سمت سالن رفتم…زبونم و سرم سر بودن انگار…

به سمت سالن که رفتم. .یه آباژور روشن بود و یه سایه رو دیوار بود. .نترسیدم..مطمئن بودم امین..این بوی تلخ پیچیده تو سالن مخصوص خودش بود. ..تلخ…مطمئنا تلخ تر از زنگی من نبود…

صدای پام رو شنید یا حسم کرد نمی دونم…از اوون حالت نشسته در اومد… به سمتم اومد : باده؟؟!!..خوبی؟؟.. .چیزی احتیاج داشتی؟؟…چرا بلند شدی؟؟…صدام می کردی…

به ساعت دیوار نگاه کردم 3 صبح…

با صدای گرفته : چرا اینجایید؟؟

چشماش رو تنگ کرد : نکنه انتظار داشتی تنهات بذارم؟؟!!

_نمی دونم..خیلی هم برام مهم نبود…

دستش رو مشت کرد…

به سمت آشپز خونه رفتم…واقعا از ضعف دست و پام می لرزید…

خواست کمکم کنه که با دست نشون دادم نیاد…پا یه پام اومد…نشستم رو صندلی آشپز خونه تا از جا نونی رو میز یه تیکه نون بردارم…دستم رو که دراز کردم تا درش رو باز کنم. .دستش رو گذاشت رو دستم..دستش یخ بود..حتی سرد تر از دست من…

_نخور.. بذار برات غذا گرم کنم… .

بحث نکردم باهاش…

غذا رو جلوم گذاشت و نشست رو به روم…یکی دو قاشق که خوردم..احساس کردم دارم کم کم گرم می شم…

سعی می کردم حضورش رو..نگاه پشیمون و نگرانش رو.. .دستای مشت شدش و صورت خسته اش رو در نظر نگیرم…

فقط هر کاری می کردم. .اوون گرمای گذرای آغوشش از ذهنم نمی رفت…

قاشقم رو گذاشتم کنار بشقاب..

_بخورش باده..هیچی نخوردی هنوز…

_سیر شدم…

از صندلی بلند شدم..دیگه سعی نکرد کمکم کنه. .رفتم رو مبل حال نشستم…

_به دیوار رو به روم تکیه داد..داشت با خودش مبارزه می کرد چیزی رو بگه..مطمئنم دنباله جفت و جور کردن جمله بود..

_شما هم برید خونتون..من خوبم..نمایش هم تموم شد….شب به خیر….

_باده..چی می گی؟؟!!. ..کدوم نمایش؟؟…می دونی من چی کشیدم…داشتم دیوونه می شدم…

__…..

اومد جلو..زانو زد رو به روم… . : باده من حتی..فکر…

پریدم وسط حرفش…حتی فکرش رو هم نمی کردی. .درسته؟؟

_از تعقیباش نگران شده بودم…رفتم یقه اش رو گرفتم..التماس کرد ببینتت..گفت یه چیزایی هست که باید برات توضیح بده.. مال دوران نو جوونیتون..من…

حرفش رو ادامه نداد..سرش رو پایین انداخت : من فکر کردم یه عاشقانه نوجوونیه. ..فوق فوقش یه عشقه نصفه نیمه….

صداش گرفته بود و خش دار… بلند شد ..تن صداش کمی رفت بالا..با مشت به کف دستش کوبید : باید گردنش رو می شکستم…

…و من از این جمله آخر گرم شدم..یه نسیم سبک گرم..تو ذهنم ..تو قلبم پیچید…

لعنتی..تو که می دونی باید تو حضور دکترت با اوون و سبحان رو به رو می شدی

_بهروز عین اوون روزا شدم دو باره…

_نترس…تنهایی؟؟!!!

_نه…

_خوبه..خدارو شکر…باده..آروم باش و گوشی رو بده به کسی که پیشته..

_می شنوه..یه دکتر اینجاست…

بابک شروع کرد به حرف زدن..یه چیزایی..یه جمله های تخصصی و من نگاهم به امین بود که تکیه داده به دیوار رو به رو ..سر به زیر و مضطرب بود…

….پر از حس های تفاوت بودم…عصبانیت..گناه کاری..خستگی..ترس..

بابک از تو کیفش یه آمپول در آورد…می دونستم تقصیره بهروزه..بارها بهش گفته بودم دوست ندارم این جور موارد خوابم کنن…

چشمام رو که باز کردم همه جا تاریکی و سکوت بود…طول کشید تا بفهمم که کجام…چه اتفاقی افتاده…دل ضعفه داشتم و کمی گلو درد..سرم و پا هام سنگین بود…

از تخت پایین اومدم..نگاهی به لباس هام انداختم..همون ها بود…دستم رو به دیوار گرفتم تا به سالن برم…زبونم انگار بی حس بود…

به سمت سالن که کشان کشان می رفتم…یه آباژور روشن بود . یه سایه نشسته رو دیوار…نترسیدم..امین بود..بوی تلخ ادکلنش همه جا پیچیده بود..تلخ..هیچ چیزی تلخ تر از احساس الان من نبود…

صدای پام رو شنید یا حسم کرد نمی دونم..از حالت نشستش خارج شد و سریع به سمتم اومد..:باده خوبی؟؟…به چیزی احتیاج داشتی؟؟..چرا بلند شدی؟؟ صدام می کردی…

به ساعت رو دیوار نگاه کردم..3 صبح…

با صدای گرفته : شما چرا اینجایید؟

چشماش رو تنگ کرد : نکنه انتظار داشتی تنهات بذارم..

_نمی دونم..خیلی هم برام مهم نبود…

دستش رو مشت کرد به سمت آشپزخونه رفتم..خواست کمک کنه با دست اشاره کردم که نیازی نیست..رو صندلی آشپزخونه نشستم…می خواستم از جا نون رو میز یه تیکه نون بردارم..دست و پام از ضعف می لرزید…دستم رو که بردم تا درش رو باز کنم..دستش رو گذاشت رو ی دستم..یخ بود..خیلی خیلی سرد تر از من..

_نخور..بذار برات غذا گرم کنم…

…با هاش بحث نکردم…

غذا رو گذاشت جلوم..خودش رو به روم نشست..یکی دو قاشق که خوردم…کمی جون گرفتم…

سعی می کردم حضورش رو…نگاه پشیمون و مضطربش رو..دست مشت شدش رو…صورت خسته اش رو در نظر نگیرم..فقط اوون گرمای آغوش گذراش رو نمی تونستم در نظر نگیرم…

قاشق و چنگالم رو گذاشتم تو بشقاب…

_چرا نمی خوری؟؟…هنوز که چیزی نخوردی..

_سیر شدم..

..بحث نکرد…

از صندلی بلند شدم..سعی نکرد کمکم کنه..رو مبل هال نشستم…به دیوار رو به روم تکیه داد..داشت با خودش مبارزه می کرد که چیزی بگه..دنباله جفت و جور کردن جملاتش بود..کلافه بود…

_شما بفرمایید برید خونه بخوابید..نمایش تموم شد..شب به خیر…

..زیادی تلخ بودم..اما باید یه جوری این زهر بیرون می ریخت…

باده…خدای من..چی می گی تو..کدوم نمایش؟؟؟..تو هیچ می دونی من چی کشیدم..داشتم خل می شدم…

اومد جلو..رو به روم زانو زد :من..حتی..فکرش…

پریدم تو حرفش..فکرش رو هم نمی ردی؟؟درسته؟؟

_از تعقیباتش نگران شده بودم..رفتم یقه اش رو چسبیدم…التماس کرد که ببینتت..گفت یه موضوع مربوط به نو جوونیتون..باید برات توضیح بده..فکر کردم یه عاشقانه آرام نوجوونیه..گفت تو اگه بشنوی حالت بهترمی شه…

..پوزخندی زدم : بسیارررررررر..عالی شد حالم..

تن صداش رفت بالا بلند شد..با دست مشت شدش به کف دستش کوبید : باید گردنش رو می شکستم…

…و منبا این جمله آخر گرم شدم..یه نسیم سبک و گرم تو ذهنم..تو قلبم پیچید…

نگاهش کردم…چشماش رو ازم قایم میکرد…شرمنده بود و ناراحت..این رو خیلی راحت می شد از رفتارهاش فهمید…

_چه قدرش رو شنیدید؟؟!

_چیز خاصی نشنیدم….

داشت دروغ می گفت..می شد نشنوه…فریادهای منو…؟؟

بلند شدم آخم در اومد…

با دو قدم بلند خودش رو رسوند تا کمکم کنه…. : چرا یهو بلند می شی؟؟؟

بازوم رو از تو دستش بیرون کشیدم : نمی دوم حستون الان درباره من چیه؟؟…فقط امیدوارم این نگاهها و این صدا..ناشی از ترحم نباشه..چون بهش احتیاجی ندارم…

بجا خورد…دستش رو جلو آورد و دو باره دور بازوم مشت کرد : نگام کن باده….

سرم رو بالا آوردم تو اون عسلی لرزون…چرا من تا این چشم ها رو می دیدم یادم می رفت تمام چیزایی که تو ذهنم بود؟؟!!گ

_چه طور..ممکنه..کسی تو رو..خانوم مهندسی که همیشه سرش بالاست رو بشناسه و انقدر احمق باشه که بخواد ترحم کنه….

حس ملسی داشتم از این صدا…سرم رو پایین انداختم …. : می خوام برم بخوابم..

..خوابم نمی یومد..فقط می خواستم تنها باشم تا کمی فکر کنم…تا بتونم این همه حسهای ضد و نقیض..این همه التهاب رو آروم کنم….من..فقط خودم از پس خودم بر میومدم…

نگاهش هنوز همون قدر لرزون بود…پا به پام تا اتاق اومد…روی تخت دراز کشیدم..لبه تخت نشست..پتو رو تا گردنم بالا آورد.. : من تو سالنم باده..هر چیزی که خواستی صدام کن..بلند نشو…

_حاجی از اسمم خوشش نمی یومد…

_حاجی؟؟

_شوهر مادرم رو میگم..می گفت حتی اسمم هم سمبل گناهه….

پتو هنوز تو مشتش بود..احساس کردم مشتش رو سفت تر کرد….

_باده؛ تو اسمت..دقیقا معرف خودته…تلخی..اولش خیلی تلخ..اما بعد از مدتی آدم رو مست می کنی….انقدر مست که اشتباه کنه…

این رو گفت و سریع از اتاق خارج شد…قلبم لرزید….از کلامش..از صدای بم و آرومش…از پشیمونی و توجحش…هیچ کس..واقعا هیچ کس ….همچین چیزی راجع به من نگفته بود…

تو تخت جا به جا شدم…سبک تر بودم انگار…این سبکی…کمی خواب آلودم کرده بود…اما لحظه ای این جمله از ذهنم نمی رفت…

جه اتفاقی داشت میوفتاد؟؟..چرا همه چیز معلق شده بود؟؟..من نزدیک 3 سال بود که تو روتین ساده ای زندگی میکردم…

من حتی تو اوج آغاز شهرتم..زمانی که تازه هرجا می رفتم…فلاش دوربینها روشن می شد هم انقدر معلق نبودم…

چرا انقدر آدم جدید تاثیر گذار اومدن تو زندگیم؟؟…منی که جز یه دایره 6 نفره ثابت..کسی رو سالها بود که به خلوتم راه نداه بودم…این 6 نفر اول فقط 2 نفر بودن..سمیرا و مهسا..بعد بوسه..بهروز..هاکان ودنیز اضافه شدن…

حالا چرا یه آدم باید بیاد وسط زندگیم..تازه دست یه آدم رو از 9 سال پیش بگیره بیاه تو دایره؟؟؟….و چرا با وجود اینکه انقدر از دست این آدم عصبانیم..بازهم نفوذش و تاثیرش بر من زیاده…؟؟

تو درگیری همین افکار بودم که کم کم سرم سنگین شد…

یه هفته است که تو اتاقم زندانیم..البته بعد از دو روز زیرزمین…از انفرادی به بند منتقل شدم..ایام امتحاناست و من در حقیقت این ترم رو از دست دادم…هر چند با خبر چینی هومن فکر کنم کل دانشگاهم رو از دست دادم..انقدر گریه کردم که چشمام داره کور می شه…عماد رو کتک زدن..کار سبحان بوده…آبروم رفت…این ماجرا رو با افتخار میاد دم در بهم میگه…اینکه نمی زاره دست هیچ کس بهم برسه…به هق هق میوفتم به خاطر عماد..به خاطر خودم…از خدا می پرسم که من اصلا چرا به وجود اومدم…

ساره از پشت پنجره اتاق قربون صدقه ام میره..می دونم داره پا در میونیم رو میکنه اما فایده نداره….

بعد یک هفته در اتاق باز می شه…مامانمه داغون و رنگ پریده…یعنی حاجی از گناهم گذشته که اجازه داده ببینمش…محکم بغلش می کنم زار می زنم که من کار بدی نکردم…هیچی نمی گه….

نصیحتم می کنه..این که درس می خوام چی کار؟؟…این که حالا دانشگاهم نرفتم چیزی نمی شه….هر جمله اش مثل پتک می مونه…معلومه حکمم صادر شده..هر چیزی که هست از اعدامم بدتره که مادرم داره براش مقدمه چینی می کنه….

منتظر حرف اصلیم….باید ازدواج کنی….فغانم در میاد…زار می زنم…صدام دل سنگ رو هم آب میکنه….فحش می دم…آینه رو میشکونم…یه تیکه اش رو میزارم رو رگم…فابده ای نداره…به مامانم می گم..همه چیز رو ول کنه..بریم یه اتاق اجاره کنیم…دستش رو تکون می ده که خفه شم…النگوهش جرینگ جرینگ می کنه می فهمم..مامانم این جرینگ جرینگ..این مبلای سلطنتی مخمل..فرشای ابریشم…پارچه چادری گرون قیمتش رو فدای هیچ چیزی نمیکنه..حتی یه دونه فرزندش…

مقاومت من فایده ای نداره..به جز کتک و کتک…کم آوردم…احساس می کنم مقاومت مگه چه فایده ای داره…تا اینکه ساره یواشکی تلفن رو برام میاره تا با مهسا حرف بزنم…نقشه اش رو میگه…بی منطق و تو هوا به نظر میاد…

چند وقتی میگذره…اشک . آه و کتک تموم نمی شه…سبحان به پدرش گفته..من رو بدن بهش آدمم می کنه..اما حاجی قبول نداره…نقشه ها داره برای یدونه پسرش..منه گناهکار و بی عفت رو برای پسرش بگیره…؟؟؟

چه می دونه یکتا پسرش…چه کابوس کودکیه…

حاجی فرستادتش دنباله نخود سیاه..که بره بار از بندر ترخیص کنه..یه هفته نیست…شب آخری میاد دم در..باده..من تو رو جنازه ات رو هم به کسی نمی دم…

من هم قسم می خورم که اگر قرار باشه به دست سبحان هر روز و هر شب بمیرم..خودم رو خلاص کنم…

مامانم میاد تو..دیگه تو چشمام هم نگاه نمی کنه..کم آوردم..مگه چند سالمه؟؟!!…شدم یه مرده متحرک..زندگی نباتی دارم…ساره می برتم حموم…می شورتم..کبودی هام رو میبینه اشک میریزه….با مهسا در تماسه..زیر گوشم میگه..باده خودت رو خلاص کن….

مامانم یه پیراهن بلند صورتی تنم میکنه…آرایشم میکنن…چادرم رو به سرم میکنن و می فرستنم تو اتاق..هاجر خانوم مادر محسن نشسته صدر مجلس..محسن سر به زیر داره عرقش رو پاک میکنه…حاجی راضی شده این خواستگاری تو محرم انجام شه…چند رو زدیگه عاشوراست…نذری پزونه….بعد از صفر قرار عقد گذاشته میشه…اما دو روز بعد از عاشورا..قراره صیغه است…با هدایت مادرم میریم تو اتاق تا حرفامون رو بزنیم..همه چیز به نظر مسخره میاد…نشستیم رو صندلی..جلو مون میز عسلیه..چای هست و گز…سرم پایینه..به جورابای سفید محسن نگاه می کنم..به جورابای مشکی خودم….داره از چی حرف می زنه..با لکنت …نمی دونم…نمی شنوم…به پیشنهاد مهسا فکر می کنم…

در آخر میگه..شما هم موافقید..به چشمای مظلومش نگاه می کنم…یاد حرفای مهسا میوفتم..سرم رو به نشانه رضایت تکون می دم…

مامانم شاده..زندگیش به خطر نیفتاده…ساره برام جور می کنه..یواشکی وقتی مامانم روضه است و حاجی سینه زنی می رم قرار مدارهامو با مهسا می زارم..ساره فکر می کنه قراره یه مدت تا اینا از خر شیطون بیان پایین برم شیراز خونه مادر بزرگ نداشته مهسا و سمیرا…

مهسا به زور برای شب تاسوعا یه بلیط یه طرفه بی باز گشت برام می خره..حاجی تو هول و ولاست که تا سبحان نیومده صیغه خونده بشه…

این چند وقت دختر خوبی شدم…حجابمو درست کردم..لاک نمی زنم…لباس های ضروری رو مهسا برام خریده..گذاشته تو ساک ….پسر عمه اش قراره من رو ببره..از شدت استرس چندین شبه که نخوابیدم…

روز تاسوعا به محسن زنگ می زنم..میگم اجازه ام رو از حاجی بگیره ببرتم شاه عبدالعظیم زیارت و عزا داری…قبول میکنه..نامزد بازی ما هم این جوریه…..

حاجی غر غر می کنه که محرم نیستن..با پادر میونی هاجر خانوم می رم…ساره نمی دونه قرارم برای امشبه…خوابیده تا صبح با هم تو قیمه پزون کمک کنیم…صورتش رو می بوسم..اشکم در میاد…

مامانم میگه با آقا محسن خوب برخورد کن…دیگه داره شوهرت می شه..این زن فقط در حضور یک مرد مفهوم پیدا می کنه..محکم بغلش می کنم..بوش رو برای همیشه تو ریه ام حفظ میکنم….سوار پراید محسن میشم..

انقدر استرس دارم که حتی به دلتنگی هم فکر نمی کنم..شدم مثل سنگ…من وارد قسمت زنونه میشم ساعت 4 صبح پرواز دارم الان 12…محسن نگاهم میکنه : چادرت رو بکش جلو…اظهار وجود می کنه هرچی نباشه..دارم زنش می شم….

زنگ می زنم به پسر عمه مهسا…چادرم رو میکشم جلو..رو میگیرم..هر چند می دونم محسن در حال زیارته..تو این همه زن چادری هم من رو نمی شناسه..قرارمون اینه که کارم تموم شد بهش زنگ بزنم..تا خود فرودگاه امام تمام ناخن هام رو می خورم…مهسا اونجا به استقبالم میاد..هر دقیقه ساعت ها می گذره..یه چمدون سبز برام خریده..چادرم رو می دم بهش..برای اینکه بهم شک نکن..رژ می زنم..دل تو دل هیچ کس نیست…سیم کارتمو بیرون میارم خرد میکنم…نوبت پروازم میشه..هم دیگه رو محکم بغل می کنیم…زار می زنیم..من تو هواپیما نشستم…پرواز که میکنیم…به صورت خندان مهماندار نگاه میکنم…نفسی که چندین روزه حبس شده رو بیرون میدم….به محسن فکر میکنم…تو هم قربانی بودی…

پریدم…آفتاب تا وسط اتاق اومده بود …چشمام رو که باز کردم انتظار داشتم تو اوون تخت چوبی قدیمی آپارتمانمون با سمیرا بیدارشم…چشم که چرخوندم برام سخت بودت حلیل اینکه کجام..همه تنم خیس..نفس نفس می زدم…زمان رو گم کرده بودم…بلند شدم…رفتم حموم…زیر دوش خودم رو تا می تونستم سابیدم..خدایا نه..همین رو کم داشتم..نکنه داره اوون وسواس لعنتی بر می گرده…؟؟!!

چند تا نفس عمیق کشیدم…باده جمع کن خودت رو..تو به این جا نرسیدی که یه دیدار یه تجدید خاطره این طوری با خاک یکسانت کنه…کم بیاری در حقیقت حاجی برنده است..بمیرم نمی ذارم تو برنده باشی حاج کاظم….

لباس پوشیدم..موهای خیسم رو داشتم جلوی آینه شونه می کردم که در زدن..

_بفرمایید…

امین بود..خیلی خسته تر از هروقتی..اما اون هم یه صفایی به خودش داده بود…عجیب بود ولی خیلی سخت لبخندمو که از دیدنش داشت گشاد می شد رو جمع کردم….

_بیدار شدی؟؟

_بله…

_صبحت به خیر…

سرم رو براش تکون دادم..تو آینه دیدمش یه لحظه چشماش رو بست یه نفس عمیق کشید : عافیت باشه…

برس روی سرم ثابت شد…. : صبح شما هم به خیر….

کمی مکث کرد..داشت نگاهم می کرد..از تو آینه داشتمش…چرخیدم به پشت..سرش رو برگردوند.. : بیا صبحانه بخور…

_از کار و زندگی افتادید…ببخشید…

_شرمنده ام نکن باده..من خیلی بیشتر از این ببخشید بدهکارم…

صدای بلند کسی که داشت پای تلفن انگلیسی صحبت می کرد میومد…

تعجب کردم : کسی تو خونه است؟؟

_بردیاست…

_با کی حرف می زنه…

شونه اش رو بالا انداخت… : بیا یه چیزی بخور…گرسنه ای…

خواست از در بیرون بره که صداش کردم : به بردیا چیزی گفتید…

سریع به سمتم چرخید : البته که نه…اوون این جاست برای عیادت از تصادفی که کردی…

_بابک؟؟

_بابک هم چیز خاصی نمی دونه..بدونه هم دهنش از گاو صندوق محکم تره….

کمی خیالم راحت شد…دوست نداشتم کسی چیزی بدونه…

رو میز آشپز خونه یک عالمه چیزای خوشمزه بود…واقعا سنگ تموم گذاشته بود..برگشتم به سمتش که دست به جیب داشت نگام می کرد : دستتون درد نکنه…

چشماش برق زد…خوب این تشکر رو لازم داشت…کسی که تو خونه دانشجویش هم مستخدم داشته…برای من میز چیده بود..دو شب بود که داشت رو کاناپه می خوابید…حالا درسته که به خاطر دخالتش باید تنبیه می شد…

رو به روم نشست… برای من شیر ریخت..اعتراض نکردم..بحث باهاش این جور موارد بی فایده بود…

_بخور باده…

جلوم یه ظرف شکلات گذاشت….

_من شکلات نمی خورم…

_چه طور همچین چیزی ممکنه….؟؟..من حتی یه خانوم تو زندگیم ندیدم که شکلات نخوره!!!

_من هم دوست دارم..اما …خوب..نباید بخورم…به خاطر ورزشی که می کنم…

همون موقع بردیا که حالا قطع کرده بود از اتاق اومد تو آشپز خونه…بی اراده با اومدنش دامنم که کمی کنار رفته بود کشیدم رو پام…تا زمانی که با امین بودم این کار به نظرم واجب نبود…عجیب بود که اصلا فکر نمی کردم نگاهم می کنه..انگار فقط چشمهام رو می دید..بردیا هم اصلا نگاه بدی نداشت..تقصیر دنیز بود که طوری به من گفته بود که فکر می کرم یه لقمه خوشگل آماده برای بردیام…

این حرکتم رو فکر می کنم امین دید..چون صورتش یه حالت خاصی گرفت…نگاهش عوض شد…

بردیا : سلام…صبحتون به خیر خانوم مهندس؟؟..خدا بد نده…

چشمم رو از نگاه امین گرفتم : سلام..خیلی ممنون…اتفاق دیگه…

رو صندلی نشست به نظر ناراحت میومد…

امین : بردیا با کی دو ساعت داشتی انگلیسی بلغور می کردی با اوون لهجه افتضاحت…

بردیا یه تیکه نون تو دهنش گذاشت : این و باید یکی بگه که به لهجه سیاهای آمریکا حرف نزنه…نه ..تو داداش گلم…

_تو …درک نداری…الان این مده…حالا بی خیال جدی کی بود؟؟

_دنیز…

من و امین هم زمان گفتیم : دنیز؟؟!!!!

_بله…الان یه ساعت دارم باهاش بحث می کنم..فکر کنم جریان تصادف رو بهش گفتید انقدر قاطی کرده بود…

…آخ…بهروز..آخ….جریان تصادف نبوده مطمئنا…

همون لحظه تلفن خونه زنگ زد…دم دست بود…برداشتم…دنیز بود…

_الو …باده خوبی؟؟!!!

_خوبم دنیز..خوبم..چرا انقدر هولی تو؟؟!!

..از پشت سرش صدای هاکان میومد که داشت به سر دنیز غر می زد…

_بهروز می گفت..حالت بد شده…می گفت یه نفری رو که دوست نداشتی ببینی دیدی…دنیز از همه گذشته من خبر نداشت…

_نه من خوبم..یکم دیروز لوس شده بودم….

داشتم سعی می کردم فضا رو بزنم به در بی خیالی…

_امین و بردیا اونجا ن؟؟

_بله…چه طور؟؟

_بذار رو اسپیکر…

گذاشتم…

_بردیا…من الانم بهت گفتم..من زمانی که باده رو داشتم می فرستادم..گفتم این دختر برای ما بسیار عزیزه…فقط یه مهندس معمار نیست…از اعضای خانواده ماست…و تو این مملکت هم برای خودش کم کسی نیست….

امین دست به سینه و اخمو رو صندلی نشسته بود…

بردیا : خو ب..بله..مگه ما چیز دیگه ای گفتیم؟؟

_دیشب دوستش بهروز با من تماس گرفته که حال باده خیلی بده..که یه حمله عصبی داشته…

بردیا: من هم گفتم…ایشون بد برداشت کرده…مهندس یه تصادف کوچیک داشته و الان حالش خوبه…در ضمن..امین هم پیشش بوده…

_به هر حال فرقی نمی کنه..باده حالش بد بوده…هر چند معلومه تو اصلا خبر نداری…

بردیا سرش رو بلند کرد و سئوالی امین رو نگاه کرد…اما امین به قدری اخم داشت که بردیا دو باره به گوشی زل زد..انگار که دنیز رومی بینه…

دنیز : باده…

_بله….

_بلند می شی…چمدونت رو جمع می کنی…بلیطت رو اکی می کنی..همین امشب بر میگردی استانبول…

..جا خوردم…چی داشت می گفت..

بردیا : دنیز..شما با ما قرار داد دارید…ما رفاقت داریم…تو می خوای کار ما رو زمین بزنی؟؟!!

هاکان : قرار داد رو فسخ کن..غرامتش رو می پردازم…

امین قرمز از عصبانیت..بلند شد…می دونستم داره سعی می کنه خودش رو کنترل کنه…حرف هاکان برای آدم با نفوذی مثل امین سنگین بود : ما به غرامت شما احتیاجی نداریم…باده هیچ جا نمی یاد…اوون مهندس این پروژه است..

دنیز : بحث پولش نیست…هاکان عصبانیه..امین..برات یه مهندس خیلی خوب می فرستم..با تجربه تر…خودت اوایل کار به جوونی باده معترض بودی…

امین نگاه عمیقی به من انداخت…دستی به صورتش کشید : دنیز..من رو می شناسی…باده هیچ جا نمی یاد…

..چه قدر خوب می شد این آقایون نظر من رو هم می پرسیدن….

من : با همتونم…یه دقیقه سکوت کنید…این منم که تصمیم میگیرم…

هاکان : البته که این طوریه…و تصمیمت اینه که برگردی….پس من امشب میام فرودگاه دنبالت…

…چه بلایی سر هاکان اومده بود…از این زور گویی ها بلد نبود..این مرد ملایم…

به امین نگاه کردم..چشم دوخته بود به دهن من…تو چشماش یه خواهش عجیب بود…سرم رو پایین انداختم تا از لرزش عجیب دلم جلوگیری کنم….

من : دنیز..

_جانم؟؟!!!

_تو من رو میشناسی مگه نه؟؟!!

_البته…

_من فرار نمی کنم..می جنگم…کار نصفه هم تو زندگیم نداشتم….

_اما..آخه…

_یه دقیقه فرصت بده….

تو چشمای منتظر امین نگاه کردم…من چی کار کنم با این نگاه عسلی عصبانی…

_من می مونم..دنیز…کارم رو تموم می کنم..ولی چند وقت دیگه یه مرخصی میام تا هم ببینمتون..دلم براتون خیلی تنگه و هم به نارین قول دادم…

چند لحظه سکوت کرد : باده…تو نگران کار نصفه نباش…باریش رو می فرستم..اصلا موگه رو می فرستم…

…چی؟؟!!…موگه؟؟!!…باید خیلی نگران باشه که بخواد دوست دختر عزیز تر از جانش رو از خودش دور کنه…

_این چیزها نیست…دردسر می شه…دنیز..من خوبم..این کار رو هم تموم می کنم..نصفه بمونه من بیشتر قاطی می کنم..خوب؟؟….دنیز….تو که من رو قبول داشتی!!!

نفسش رو بیرون داد..قانع نشده بود :من به تو ایمان دارم..همیشه بهترین تصمیم رو می گیری…ولی بدون..من نگرانتم..اصلا به فکر شرکت و کار نباش..هر وقت نتونستی بمونی برگرد…خودت می دونی چه قدر عزیزی…

لبخند زدم… : دلم برات تنگه دنیز..برای همتون..هاکان…برای تو بیشتر…

_هاکان از موندنت دلخوره..رفت بیرون…

_میام از دلش در میارم….

تلفن رو قطع کردم…

بردیا: بابا..دمت گرم..ما چه جوری یه مهندس به خوبی تو پیدا می کردیم…

من به بردیا که هنوز داشت حرف می زد توجهی نکردم…به چشمایی زل زدم که در عین عصبانیت داشتن با تحسینی بیشتر از هر زمانی نگاهم می کردن…به مردی که من به نظرش شراب بودم…به مردی که بوی تلخ ادکلنش رو از یک کیلومتری تشخیص می دادم….

زیر لب : مرسی باده…

شور کرده بود یا هاکان که به دنبال هر بهانه ای بود تا من رو برگردونه زیر آتیش دنیز رو روشن کرده بود..هر چی که بود..بچه ها این بار بدجور کافه رو بهم ریختن….

قیافه عصبانی امین که جلوی چشمم می یومد…یه جورایی خندم می گرفت..مطمئنم دلش می خواست کله هر دوشون رو بکنه…

 

رفت و آمدهای ما با هاکان و دنیز ادامه داره..سمیرا و بهروز هم ما رو همراهی می کنن..بهروز رابطه خیلی خوبی با دنیز پیدا کرده…هاکان اما کمی فاصله میگیره..این پسر به طور کلی..ملایم و دوست داشتنیه..خیلی خوب ویولن می زنه…عکاس خوبیه…کلا انسان خوبیه…من اوون چشمای قهوه ای همیشه نگرانش رو دوست دارم…

اوون شب پشت میز بلندی که تو حیاط خونه هاکان گذاشتیم نشستیم من سردمه..دنیز برام یه شال پشمی میاره می ندازه رو شونه ام..کلا دنیز رابطه اش با خانومها خیلی خوبه..هاکان اما زیاد اهل این چیزا نیست..خیلی دوست خوبیه..خیلی خوب می شه باهاش درد دل کرد…اوون شب زیاد حا لو حوصله نداره…من هم زیاد سر حال نیستم..تو دانشگاه کارم زیاده….چند وقته یه آقای نسبتا سن دار با یه لیموزین گرون قیمت و بادیگاردهای مشکی پوشش دنبالمه..ازم می خواد تو کشتیش یه شام با هم بخوریم…بهش بارها می گم که من از این قرارها نمی گذارم…علاقه ای هم ندارم…می گه می خواد ازم یه ستاره بسازه …چه ستاره ای؟؟!!…من اصلا دنباله ستاره شدن نیستم…همین هم برام کافیه..من دنباله نونم هستم…دنبال پرداخت کرایه خونم…پول خورد و خوراک و رفت و آمد…اما ول کنم نیست..لحنش کمی تهدید آمیزه..به سمیرا نگفتم..حامله است…استرس براش ضرر داره…به بوسه هم نگفتم این موجود سر خوش تر از این حرفهاست…کلا به کسی گفتن نداره…مادر هاکان هم اوون شب به جمعمون می پیونده..زن زیبا و مقتدریه..یه دیکتاتور واقعی..اما مودب و ظریف.پدرش یه تاجر معروفه …خیلی خوش نام…تقریبا همیشه سفر…هاکان شرکت پدرش رو بی خیال شده..خودشه و دوربین و مجله مدی که بسیار هم خوب اداره اش می کنه….با مادرش گپ می زنیم.می خواد زیرو بم زندگیم رو در بیاره ..سمیرا متعجب از رو به رو نگاهمون می کنه…من اما چیز خاصی برای گفتن ندارم…ایرانیم..این جا کسی رو ندارم..دانشجو ام..طبقه بالای خونه سمیرا زندگی می کنم..مانکنم…و دیگه هیچی….

هاکان در کمال ادب مادرش رو از برق می کشه..که ادامه نده…مادرش با دنیز چشم تو چشم میشه…یه چشمک به دنیز می زنه…هاکان میز رو ترک میکنه..

نگاه که می کنم …می بینم من برای هر مرحله از زندگیم استرس های فراوون داشتم…استرسهایی که می تونست نباشه..اگه من هم مثل خیلی از دخترها می تونستم نرمال زندگی کنم…من کمال طلب بودم و ریسک پذیر اما بلند پرواز نبودم…توقعی از هیچ کدوم از مراحل زندگیم نداشتم…من فقط یه محیط بی دردسر می خواستم تو زندگی خصوصیم…

برای خودم مشغول بودم که سر و صدای خنده دو قلوها از سالن بلند شد و چند لحظه بعدش دم در اتاقم بودن…

تینا : بیایم تو؟؟!!!

_تو که تویی…دیگه چرا سئوال می کنی…

_من آخه با تو تعارف ندارم که منظورم آتناست…

آتنا : بی خود….

خنده ام گرفت : بیاید تو چونه نزنید…

هر دو تقریبا شلیک شدن تو اتاق..

تینا : خوب..خوب…پاشو حاضر شو که برای امشب یه برنامه توپ ریختیم…

ابروم رو دادم بالا : برنامه؟؟!!…

_بله دیگه..ما با برو بچ خودمون می خوایم بریم صفا سیتی ولی تو رو هم می خوایم ببریم…کلی به بچه ها گفتیم یه مهمون خارجی داریم باورشون نمی شد…

_من خارج می زنم..اما خارجی نیستم….

همگی با صدای بلند خندیدیم….سرم رو که بالا کردم…امین رو دیدم یه وری تکیه داده به چارچوب در و داره من رو نگاه می کنه و لبخند می زنه..از اوون عصبانیت اثری نبود..اما هنوز خیلی خسته بود…

آتنا رد نگاه من رو گرفت و به امین که رسید نیشش بازتر شد : آق داداش..احوال شریف…کم پیدایی….

_هستم در خدمتتون..حالا چرا باده رو دورش کردید بگذارید استراحت کنه…

_هیچیش نیست…انقد خونه مونده قاطی کرده..ما اومدیم ببریمش بیرون…

امین کمی جدی شد : کجا اون وقت؟؟!!

تینا با آرنج به پهلوی آتنا زد : با بچه های ما..صفا سیتی…

_امشب نمی شه..من و بردیا یه شام کاری مهم داریم…

_ما که تو بردیا رو دعوت نکردیم…باده رو دعوت کردیم…باده که تو این شام کاری نیست ..هست؟؟؟

برگشت به سمت من : نه من نیستم…

امین : بی خیال شید امشب رو من فردا شب هر جا خواستید می برمتون..باده هم یه کم حالش بهتر می شه…

تینا : نه ما همین امشب می ریم..چون به بچه ها قول دادیم…

_رحم کنید بهش..باده..دوستای اینا رسما خلن…مغزت می ره…

آتنا : لابد دوستای اتو کشیده تو خوبن..باز صد رحمت به بردیا یه شیطنتهایی داره..بقیه تون انگار تو دفتر ریاست جمهوری هستید…

_اوون زبونت دراز شده ها… و بعد خندید…نگاهی به من کرد..یکم نگران بود..نمی دونم به خاطر گرد و خاک دنیز بود یا اینکه می ترسید باز برام اتفاقی بیفته که اوون جوری نگاه می کرد…

تینا : خوب خان داداش..خوش اومدی…بفرمایید ما با باده جون حرفای زنونه داریم…

امین : یعنی مطمئنید می خواید برید؟؟

_امین تو چته؟؟!!..چرا گیر دادی…مشکلت رو بگو…الان باده نیاد ما بریم حل دیگه…

امین یه نگاهی به من انداخت..احساس کردم تو منگنه است..دستی به پشت گردنش کشید : چه ربطی داره..شما هم بشینید خونه چه معنی می ده هر شب..هر شب بیرون…

آتنا : برو امین..برو حاضر شو کار داری…در ضمن…اونی که فکر می کنی ماییم..خودتی….

تینا بلند خندید و من هاج و واج این وسط بودم….

خودم هم دوست داشتم بیرون برم..قرار گرفتن تو فضایی که دو قلوها توش باشن حتما سر حال ترم می کرد…

موافقتم رو که گفتم..دو قلوها ذوق کردن…پریدن سر کمدم تا لباس انتخاب کنن…من هم نشستم لب تخت تا هر کاری دوست دارن بکنن….

در تمام طول مدت آرایشم داشتن نگام می کردن : چه جالب باده..تو این کار رو خیلی حرفه ای بلدی…

در حالی که داشتم ریملم رو می زدم : یه مدتی بود که خیلی اجبار داشتم به آرایش..اون زمان یاد گرفتم..که البته الانم ازش استفاده می کنم اما نه انقدر حرفه ایی…خیلی کم….

پالتوی سفیدم رو که پوشیدم…

آتنا سوتی زد : اصلا قبول نیست..این جوری که خیلی تو چشمی…

_چرا بد شدم؟؟..خودم رو دوباره تو آینه نگاه کردم..خوب بودم..

_نه خیر زیادی خوبید…اصلا امشب از کنار من جمب نمی خوری…

بلند خندیدم…قیافه اش شبیه برادرهای حسود شده بود…

دستکشم رو دستم کردم..بیشتر برای پو شاندن باند دستم..کفش تخت هم انتخاب کردم تا به کمرم که هنوز درد داشت زیاد فشار نیاد…

وارد سالن که شدیم…امین هم داشت گره کرواتش رو درست می کرد…خیلی خوش تیپ شده بود تو کت شلوار سورمه ایش…

برگشت به سمتم…نگاهم کرد..خیلی عمیق…دستش به گره کرواتش خشک شد…سرم رو پایین انداختم..نگاهش به قدری نفوذ داشت که نمی دونم چرا خجالت کشیدم…

نمی دونم چه قدر گذشت که صداش رو شنیدم… : به نظرم امشب بردیا تنهایی هم می تونه جلسه رو اداره کنه…

سرم رو بلند کردم..دیدمش با کمی اخم داره نگاهم می کنه…

آتنا : نه خیر..تو هم باید تو اون جلسه باشی..در ضمن دوستای ما خلن..یادت رفته…

امین کمی کلافه شد…دستی به دور دهنش کشید : نمی شه تنها برید…

_ای بابا..امین تو از این عادتا نداشتی….

_کیا هستن امشب؟؟…کجا می خواید برید؟؟!!

تینا رفت جلو دستش رو رو پیشونی امین گذاشت : نه به حمد الهی تب هم نداری…

آتنا : پس چرا قاطی کرده.؟؟؟…بعد هین بلندی کرد که همه جا خوردیم : فهمیدم..فضایی ها دزدیدنش عوضش کردن…

من به زور خنده ام رو نگه داشته بودم..قیافه امین انقدر جدی بود که نشه تو صورتش خندید…

_دست بردارید از این دلقک بازیا…یا نمی رید…یا یکی هم باهاتون میاد…

تینا دست من رو کشید : ما میریم..هیچ کس هم نمیاد…

همون موقع تلفن امین زنگ زد… : بابکه….

امین انگار که کشف مهمی کرده باشه گوشی رو برداشت : داداش امشب چه کاره ای؟؟

و نیم ساعت بعد بابک حاضر به یراق پایین منتظر ما بود….و فکر کنم هیچ چیز تینا رو تا این اندازه خوشحال نمی کرد…

دو قلوها سریع تر رفتن پایین..من هم رفتم تو سالن تا موبایلم رو که جا گذاشته بودم بردارم…امین دستها به جیب با ژست خوشگلی رو به روم ایستاد صدای بمش آهنگ آروم تری پیدا کرده بود..اومد نزدیک..انقدر نزدیک که من گرمای نفسش رو رو صورتم حس می کردم..سرش رو خم کرد و زل زد به چشمام…: باده…مراقب خودت هستی مگه نه؟؟

و من مدهوش اوون چشمای براق… فقط سرم رو تکون دادم…

دستش رو جلو آورد و دکمه پایین پالتوم رو بست : بهت خوش بگذره…شب می بینمت….

و من مدهوش اوون نگاه…به سمت در رفتم…

تینا جلو پیش بابک نشست و من و آتنا پشت…خنده ام گرفته بود..در مقابل تمام آتیشایی که تینا می سوزوند بابک فقط با یه نگاه مهربون نگاهش می کرد و سکوت می کرد..مطمئنم که تینا هم حسی به این دکتر جذاب و مودب داشت…چه طور ممکن بود بردیا و بابک برادر باشن…انقدر که این پسر محجوب بود…

رسیدیم دربند..رو زمین برف بود و همه جا بوی قلیون میوه ای میومد…دلم ضعف رفت برای اوون آلوچه های قرمز..خدای من آخرین بار کی این جا اومده بودم.؟؟..یه بار وقتی 15 سالم بود برای تولدم سبحان و هومن و من و ساره اومده بودیم…چه قدر خوش گذشته بود..حتی حضور نحس سبحان هم نتونسته بود خوشیمون رو خراب کنه..بعد از اوون من هرگز این جا نیومده بودم خیلی تلخ بود که من از بیشتر جا های زیبای ترکیه یا بعضی شهرهای اروپایی خاطره داشتم …اما از تهران یا ایران تقریبا صفر…

کمی که جلو رفتیم جلوی یکی از رستورانهای دربند یه گروه دختر و پسر جوون ایستاده بودن…در حالی که صدای خندشون بلند بود…

آتنا : سلام بر دیوانه ترین دوستان عالم…

همه شروع کردن به سلام کردن..تینا همه ما رو به هم معرفی کرد…..من هم با همشون آشنا شدم…اما بین اونها پسر حدودا 27 -28 ساله خوشتیپی بود به نام سینا که مهندس پزشکی بود و اگه نگاهش رو اشتباه نگرفته باشم…بله..منظورش کاملا به آتنا بود…چون از بین اوون جماعت فقط سینا و بابک بودن که به راحتی دو قلو ها رو تشخیص می دادن…

لبخندی زدم..خیلی برام جالب بود که بابک و سینا خیلی راحت تا آخر شب با هم گرم گرفتن….

رو تخت بزرگی نشستیم…هوا سرد بود و علاوه بر دود قلیون از دهن ها بخار نفس هم بلند می شد….

من اهل قلیون نبودم…. چایی سفارش دادیم…

عسل یکی از دوستای بچه ها : باده جون..بچه ها از وقتی با شما آشنا شدن..تمام مدت دارن از شما صحبت می کنن…شما تو خونه دو قلو ها هستید ؟؟!!!

آتنا : نه باده جون تو آپارتمان رو به روی امین زندگی میکنه…

عسل خندید : به به ..این داداش شما هم چه پیشرفتا کرده…

تینا خندید : خوب آخه آدم برای پیشرفت باید دلیل داشته باشه…

این دو تا وروجک چی داشتن می گفتن؟؟!!!

این بین یه جفت چشم بودن که خیلی با دقت من رو نگاه می کردن ..هر وقت سرم رو بلند می کردم حواسش به من بود…احساس کردم آتنا هم این حس رو گرفت که زد پشت دوستش : چشمش می زنی آخر…

ستاره : نه خیالت راحت باشه چشمم شور نیست…فقط شما شدید برای من آشنایید..احساس می کنم یه جا دیدمتون..

_نمی دونم شاید….

آتنا : ستاره یه طراح لباس خیلی خوبه…باده حتما باید یه بار ببرمت مزونش..خیلی مانتو های خوشگلی داره…

….وای…پس کارم ساخته است…امکان نداره من رو نشناخته باشه..اگر هم الان نشناسه بره خونه یه ورق مجلاتش رو بزنه می شناسه…

تینا : راستش رو بخوای ستاره ما هم بار اول که باده رو دیدیم همین احساس داشتیم..نمی دونی تو مهمونی ما چه غوغایی کرده بود با لباسش…یه خالکوبی خوشگلی هم پشتش داره دو تا فرشته….

دقیقا متوجه دو زاری که تو مغز ستاره افتاد شدم….

آتنا : خیلی خوشگل راه می ره ….

ستاره نگاهی به من کرد : بله متوجه شدم..دقیقا عین مدل ها…

…نمی دونم چرا به روی خودش نیاور من رو شناخته..شاید هم چون مطمئن نبود..به هر حال حس غریبی داشتم…خوب من از هیچ کدوم از کارهایی که کرده بودم پشیمون نبودم…من هیچ عکسی با مایو یا لباس زیر نداشتم…من مانکن لباسهای شب و شلوار جین و چیزهای مشابه بودم…نمی دونم چرا احساس میکردم اگر مانکن بودم مطرح بشه..ممکنه دیدگاه خانواده امین نسبت به من عوض شه…و عجیب تر این بود که چرا باید برام این مسئله مهم باشه…

استرس گرفتم…

بابک : باده خانوم…خوبی شما؟؟

برگشتم به سمتش که داشت نگاهم می کرد : خوبم..ممنونم…ولی این خانوم ته اسم من رو فاکتور بگیر..همون باده خوبه….

لبخندی زد : مرسی…مطمئنی خوبی؟؟!!…اگه نشستن سختته یا احساس می کنی راحت نیستی بریم…

لبخند زدم : نه خوبم…

_خلاصه از من گفتن بود..امین و بردیا به من سپردنتون…کله ام رو نیاز دارم…

بعد از خوردن شام که همراه با شیطنت های بی انتهای بچه ها بود طرفای ساعت 11 بود که تلفن بابک زنگ زد..از احوال پرسیش معلوم بود امینه…

_نه دادش خوبه..نه چه مشکلی..مگه من چغندرم…

_….

_غذا هم خورده….نه ناراحت نیست…

_….

_باشه چشم ..به شما هم همین طور…بردیا غلط کرد..بگو تو به شام کاریت برس…و بعد بلند خندید..

قطع که کرد برگشت به سمت من..احتمالا حدس نمی زد انقدر واضح گوش وایساده باشم….

_بریم..امین بود..می گفت دیره…

آتنا : این بابک قاطی کرده..هنوز که دیر نیست…

بابک : به هر حال دستور از مراتب بالا اومده…

از دیدن قیافه دو قلو ها خندم گرفت..من هم خیلی وقت بود عادت نداشتم کسی راجع به رفت و آمدام نظر بده هرچند خودم هیچ وقت اگر وضعیت ویژه نبود دیر تر از11 خونه نمی رفتم…

اما این امین برعکس قیافه مدرنش خیلی گیر بود…و این من رو بیشتر نسبت به قبل مضطرب می کرد…نمی دونم چرا انقدر برام مهم بود که نکنه دیگه چشماش برق نزنه وقتی من رو می بینه..

هرچند من هر کاری کرده بودم مجبور بودم….تو اوون وضعیت چاره دیگه ای نداشتم..و موظف نبودم به کسی تو ضیح بدم…

راه افتادیم به سمت خونه…

توی راه تمام مدت فکرم پیش ستاره بود… که برای اولین بار دیدم صدای بابک در اومد … : تینا فکرشم نکن…

جا خوردم از فکرام پرتاب شدم بیرون…

آتنا : بابک انقدر خوش می گذره…

من : جریان چیه؟؟!!

بابک : هیچی خانومای محترم همراه دوستاشون می خوان برای عید برن دوبی…

خنده ام گرفت …آخ آخ..بالاخره خودش رو لو داد….

_ببخشید اون وقت این چه اشکالی داره…؟؟

تینا : والا….

بابک : باده..دم ندید به دم این دوتا..هر چند می دونم امین نمی زاره تنهایی برن…

من : اولا که به امین ربطی نداره..ثانیا اصلا منم با هاتون میام تا تنها نباشید…

بابک : اوون که دیگه اصلا امکان نداره…

_چرا اون وقت ؟؟!!!

_حالا…

از لبخند موذیش لجم گرفت….

وقتی رسیدیم دو قلو ها پیاده شدن تا با هم رو بوسی کنیم…

_دخترا خیلی خوش گذشت..خیلی ممنون…

تینا : مرسی که اومدی..بچه ها عاشقت شدن…

_من هم خیلی ازشون خوشم اومد…به خصوص که با دومین داماد خانواده پاکدل هم آشنا شدم…

هر دو با هم داد زدن :…ااااااااااا…باده….

خندیدم : خوب..خوب..کرم کردید..حالا من که به کسی نمی گم..این که ما رو آورد که خیلی گیره ست..اوون یکی رو نمی دونم…

آتنا : اون یکی از اینم بدتره….

بلند تر خندیدم :آخ اخ..انقده خوشم میاد لو میدید خودتونو….

با این حرف یه مشت محکم رو بازوم خوردم…

بابک تا دم آپارتمان با هام اومد و بعد خداحافظی کرد…فکر کنم امین هنوز نیومده بود…چون اوون نور ضعیفی که همیشه از چشمی خونش بیرون می زد نبود…دلم گرفت…ما رو می فرسته خونه خودش بیرونه…از خودم تعجب کردم عین این زنای غر غرو شده بودم….

رفتم خونه..بعد از تعویض لباس رو تخت ولو شدم…

بد عادت شدی..باده خانوم..خیلی هم زیاد…

عجیب بود خوابم نمیومد….پام رو از لبه تخت آویزون کردم ….شروع کردم به تکون دادن….به لاک ناخن های قرمزم نگاه کردم…

با بوسه رفتیم لوازم آرایش بخریم برای اولین بار یه ماهه که دوست پسر نداره هر کاریش می کنم لاک..که خیلی هم دوست داره رو نمی خره به من می گه…مگه من مثل تو ام که شغلم این باشه..من اگه کسی تو زندگیم نباشه برای کی لاک بزنم..می گم برای خودت…می گه آره جون خودت تو هم لابد برای اینکه خودت به اوون پاهات نگاه کنی دامنای انقد کوتاه می پوشی…

آخ بوسه آخ..تو همیشه می زنی تو خال..یعنی الان در چه حالی….؟؟؟

بلند شدم رفتم کنار پنجره از خودم تعجب میکردم…چرا عین این زنای منتظر شده بودم…دم پنجره ..گذاشتم به حساب این که لجم گرفته که چرا من رو می فرسته خونه بعد خودش بیرونه….اگه سمیرا بودی می گفتی تقصیر خوده خرته چرا حرف گوش می کنی..بمون بیرون تا بفهمه حق نداره برای تو تعیین تکلیف کنه…

نمی دونم ساعت چند خوابم برد…

صبح از خواب که بیدار شدم ساعت 8 بود…بی حوصله بودم…بد عادت شده بودم به گوشیم نگاه کردم..نه تماسی نه اس ام اسی…عجیب عصبانی شدم..البته می دونستم بی منطق دارم عمل می کنم…نباید عادت کنم به این حرکت هاش.. دوش گرفتم..امروز قرار نبود برم شرکت…اما شاید اگه می رفتم بهتر بود..این جوری سرم هم گرم میشد و نمی شستم عین این خاله غزی ها به غرغر و بهانه گیری…

آرایشم که تموم شد …حسابی به خودم رسیدم…تو آینه به خودم نگاه کردم..خاک بر سرت باده…این مدت یکی رو برای خودت جور می کردی اصلا شرکت که امروز پیچیده خدایی بود می رفتی صفا….

نیست قبلا از این کارا می کردم…نیست بلدم صفا چیه؟؟…برای خودم نسخه هم می پیچم…به قوه الهی خل هم که شدم با خودم حرف می زنم….

وارد راهرو که شدم ..چشمم بی اختیار کشیده شد به سمت آپارتمانش…یعنی برم زنگ بزنم؟؟!!…شاید اصلا دیشب خونه نیومده…امتحانش که ضرر نداره..یه بارم من برم بگم با هم بریم شرکت…

دستم دو سه باری سمت زنگ رفت و برگشت… بالاخره زنگ رو زدم…صدای پا اومد و در باز شد….

ومن جلوی در خشک شدم…..اصلا انتظار هم چین چیزی رو نداشتم…یه خانوم تقریبا هم سن خودم با موهای بلوند و چشم های تیره…با یه شلوار جین و تاپ جین آبی تیره وکفشای پاشنه بلند قرمز…خیلی دختر بلندی نبود..اما خوشگل بود و خندان….چند لحظه ای مثل دو حریف رزم همدیگه رو سبک سنگین کردیم…

سلامی کرد تا من رو از بهت در بیاره : سلام…

من هم بالا خره ماسک بی تفاوتیم رو پیدا کردم..این ماسک از همه ماسکهام دم دست تر بود اما نمی دونم چرا به امین که می رسیدم می رفت زیر کمی طول می کشید تا پیداش کنم….

_سلام….ببخشید آقای دکتر تشریف دارن؟؟

_امین فکر کنم داره دوش می گیره….

…دوش هم که می گیره…

_خوب..من همسایه شون هستم بعدا می رسم خدمتشون…

_پیغامی اگه براش دارید؟!!

همون طور که به سمت آسانسور می رفتم : نه یه سئوال کوچیک بود..که بعدا می پرسم….

…بله می پرسم همیشه پرونده های یه شام کاری انقدر لوند هستن..در رو باز می کنن…و آدم بعد از یه شب باهاشون صبح دوش می گیره؟؟!!

خوب این خانوم به احتمال زیاد عین فیلم های برزیلی..به امین نخواهد گفت که من اومدم…بعد هم برای نابودی من نقشه ها خواهد کشید یا مسمومم کنه..یا بدزدتم…یا بده یکی ترتیبم رو بده تا بیفتم تو کار خلاف..خلاصه این خانوم با اوون نگاهش فکر نمی کنم بذاره من قصر در برم…

پیاده به سمت شرکت راه افتادم…عصبانی بودم نباید می بودم…امین یه مرد مجرد با موقعیت عالی بود..چرا من باید توقع می داشتم که هر شب تنها باشه..مطمئنا دوست دختر داشت …اصلا به من چه…ولی با لگدی که به قوطی رانی جلو پام زدم و فحشی که به آدمهایی که شهر ما خانه ما رو رعایت نمی کردن به خودمم هم اعتراف کردم که گویا به من ربط داشته….

به شرکت که رسیدم با سیلی از جملات تکراری..نبودید جاتون خالی بود و این حرفها مواجه شدم..بعد انگار قیافه ام عصبانی بود که منشی عزیزمون یه لیوان بزرگ گل گاو زبون برام آورد…

بردیا تو دفترش نبود..وقتی امین از این پرونده های خوب خوب داشت…بردیا مطمئنا بیشتر از یکی دو تا داشت…

تنها چیزی که به من کمک می کرد کار بود…باید حواسم رو جمع می کردم..من چرا این همه ذهنم داشت می رفت به حاشیه..طوری که یادم رفت برای چی ایرانم..زودتر قال قضیه رو بکنم برگردم سر زندگیم…سر همون زندگی که همه هستن ولی انگار که هیچ کس نیست…

پالتوم رو دکمه هاش رو باز کردم و شروع به کار کردم….نمی دونم چه قدر گذشته بود که با صدای صحبت کردن امین و بردیا پشت پارتیشن از کار دست کشیدم…دلخور بودم ازش…عادت کرده بودم همه حواسش به من باشه….

بردیا : بابا..بچه که نیست…پیداش می شه امین..

_صبح رفتم دم خونش نبود..گوشیش رو هم برنمی داره…قرار بود خونه باشه استراحت کنه…

…گوشیم…آخ آره رو پاتختی جا موند..پس زنگ زده…البته اگه موضوع من باشم…

_شاید رفته یه قدم بزنه..اصلا امین تو دردت چیه؟؟…بعد با صدایی که توش لحنی از شیطنت موج می زد..دیشب که باید خوش گذشته باشه…

_دهنت رو ببند بردیا…تقصیر تو…

_خوب مگه بد کردم..

_بله بد کردی…به تو چه دخالت میکنی…

_حالا بیا خوبی کن…تو با این دختره 6 ماه زندگی کردی امین..غریبه که نیست…

_خودت داری می گی..زندگی می کردم..بعنی ماضی..حتما یه دردی بوده که دیگه باهاش زندگی نمی کنم…

…عصبانیتم بیشتر شد…پس این خانوم خوشگله چیزی بیش از یه دوست دختر ساده یا یه همراه رختخواب بود…

حدسم درست بود رفتن من به دم در رو نگفته بود..درسته که من خودم رو معرفی نکرده بودم..اما اگه آدرس می داد امین می شناخت…یعنی امین از بودن دختر تو خونه اش شاکی بوده؟؟!!

امین : حالا موضوع بحث اینکه خانوم مهندس کجاست؟؟…بردیا…این بار دنیز نصفمون می کنه…پروژه می مونه زمین ها…

قلبم گرفت…رو صندلی نشستم…خیلی مسخره است…من چرا فکر می کردم..ممکنه من باده مهم باشم…دلت خوشه باده خیلی خوشه….حرف یه سرمایه میلیاردیه…و تو یه وسیله ای…

حالم بد شد.. بلند شدم و آروم از در تراس رفتم بیرون…از شرکت خارج شدم…اصلا حال و حوصله نداشتم…منتظره چه جمله ای بودم…معلومه که اینها به خاطر دنیز و سرمایشون انقدر هوات رو دارن..جو گیر شدی فکر کردی کسی هستی….تو حتی مادرت هم نخواستت باده..بعد چه انتظاری از مردم داری…اما من اوون چشمای عسلی براق رو جزء مردم حساب نکرده بودم…رو نیمکت کنار خیابون نشستم…ضعیف شدی باده…داری دنده عقب می ری…

بلند شدم…عجیب بود که جایی رو برای رفتن هم نداشتم…بی خودی داری کشش می دی باده…کار باید قبل از 4 ماه تموم شه..اصلا خودمو برای یه بارم که شده لوس کنم؟؟….نه بابا..من رو چه به لوسی….

یاد اوون همه خریدی افتادم که تو تصادفم حروم شد..دوباره رفتم به سمت خرید درمانی….

ساعت رو نگاه کردم ساعت شده بود 4..کمی هم داشت بارون میومد . من نصف پاساژ این اطراف رو گشته بودم وکلی خرید کرده بودم..یک عالمه روسری خریدم به چه دردم می خورد نمی دونم..من که می خواستم هر چه سریعتر برگردم…

تو یه کافه خوشگل نشستم تا یه قهوه بخورم…سیگارم رو در آوردم تا خواستم رو شنش کنم یه دست فندک آورد جلو…

سرم رو بلند کردم . مرد خوشتیپی رو دیدم حدود 40 ساله که کنار شقیقه هاش کمی سفید بود و چشم ابرو مشکی…

اخمی کردم بهش…

_سلام خانوم…من سیاوش هستم…

_سلام…

_اجازه بدید سیگارتون رو روشن کنم…

به فندک روشن توی دستش و لبخندش نگاه کردم…سیگارم رو فندکش گرفتم…

با ژست خوشگلی فندک رو تو جیبش گذاشت… : اجازه هست سر میزتون بشینم…

_به چه علت اوون وقت؟؟!!

_باور کنید منظور بدی ندارم…

بدون این که اجازه بدم حرفم رو تموم کنم صندلی رو کنار کشید و نشست….

اصلا گوش نمی ردم درست و درمون که چی میگه…داشت یه چزایی از شرکتش و این چیزا می گفت…

_من این همه حرف زدم شما فقط سکوت کردید..حتی اسمتون رو هم نگفتید….

سیگارم رو تو زیر سیگاری خاموش کردم..خوب سرگرمی بدی هم نبود….آخرین باری که همچین کاری رو کرده بودم اوایل شهرتم بود..بیشتر از 6 سال بود …به جز امین…به اون که فکر می کردم با اوننجملات آخرش..بیشتر می خواستم خود زنی کنم..

_من باده هستم….

_عجب اسمی…عجب سلیقه ای داشتن مادرتون….

…عجب زبون چرب و نرمی….

_ممنون..

_خوب خانوم باده…می شه ازتون دعوت کنم شام رو با هم باشیم..تا بیشتر آشنا بشیم…

..عجب حا ل و حوصله ای داشت این…عجب سرعتی…

یه لحظه امین اومد جلو چشمم…چرا من به خودم حال نمی دادم….خواستم دهنم رو باز کنم و موافقتم رو اعلام کنم…

چی کار داری می کنی باده…به خاطر یه مرد..اونم اوونی که انقدر تو زرد می خوای پا رو اعتقادات خودت بذاری؟؟…ارزشش رو داره؟؟…بیرون رفتن با کسی که هیچ شناختی روش ندرای؟؟…دیدی داری دنده عقب می ری…

به چشمای سیاهش نگاه کردم ..بسته های خریدم رو تو دستم گرفتم : مرسی از پیشنهادتون..اما من اهل این جور قرار ها نیستم…صورتش آویزون شد…اصرار کرد..نپذیرفتم…در آخر کارت ویزیتش رو بهم داد تا بهش زنگ بزنم….

بیرون که اومدم ساعت 6 بود و هوا تاریک..از کافه دار خواسته بودم برام آژانس بگیره…به آپارتمان که رسیدم..دلم نمی خواست برم بالا…شاکی بودم …بیشتر اما از خودم..تمام طول راه با خودم تصمیم گرفتم مثل اوایل باشم..همون باده ای که هیچ صمیمتی نداشت…

از آسانسور که پیاده شدم..به خاطر قولی که به خودم داده بودم حتی به سمت در خونه اش هم نظری ننداختم…

در رو باز کردم..اول خریدها رو بردم تو سالن..برگشتم در رو ببندم که یه دست مانع شد…

ترسیدم و رفتم عقب…امین اومد تو…کبود بود …

_کجا بودی؟؟؟

….عجب رویی داشت این بشر….عصبانی نباش باده هیچی بیشتر از بی محلی آدم ها رو تربیت نمی کنه…

به خودم مسلط شدم… : بفرمایید تو دم در صداتون تو راهرو می پیچه…

اومد تو در رو بستم..بدون اینکه بهش نگاه کنم رفتم تو سالن پشت سرم اومد…..

ایستادم وسط سالن…

صداش رفت هوا : این اداها چیه…مگه با تو نیستم؟؟..کجا بودی؟؟ این چه عادتی تو داری…صبح اومدی شرکت..قبل از ما..بعد کارت رو نصفه ول کردی بدون خبر کجا رفتی..موبایلتم که جواب نمی دی…نصف تهران رو دنبالت گشتم..می دونی ساعت چنده؟؟

ساعت مچیم رو نگاه کردم : ساعت 7…بله الان دیگه می دونم چنده…

عصبی تر شد : من رو مسخره می کنی؟؟

_نفرمایید آقای دکتر…

_آقای دکتر و در…دستی به صورتش کشید…مواقعی که می خواست خونسردیشو حفظ کنه این کار رو می کرد…

_چایی میل می کنید..البته من باید برم سراغ شام چون خیلی گرسنه ام…شما هم تشریف داشته باشید…

داد زد…. : داری دیوونه ام می کنی…فشارم رو 24 فکر کنم….

نگاهم رو ازش دزدیدم..نگاهش که می کردم..یه جورایی تمام قول و قرارهام با خودم یادم می رفت….

_وقتی با من صحبت می کنید مراقب تن صداتون باشید..فکر می کنم دنیز راجع به این موضوع بهتون تذکر نداده باشه….

جا خورد..یه جورایی وا رفت.. : تو..تو تا کی شرکت بودی…

_یکی دو ساعتی بودم بعد حوصله ام سر رفت..رفتم خرید..الانم اومدم شام بخورم..از فردا هم بی حرف پیش درست میام شرکت تا کار هر چه زودتر تموم بشه….

رنگش از کبود به سمت زرد داشت می رفت : چرا گوشیت رو جواب نمی دادی…چرا نگفتی باهم بریم؟؟؟

_با هم؟؟!!!…چرا اون وقت..به چه مناسبتی…تو قرار داد کاریتون با شرکت دنیز..خریدهای من هم هست؟؟…

این بار واقعا پیسش خوابید..خونسردی…عکس العمل آروم…مرد جماعت نباید بفهمه سوزوندتت…

پشتم رو کردم بهش و به سمت آشپز خونه رفتم : شام تشریف دارید …دارم می رم درست کنم…

نرسیده به آشپز خونه بازوم رو گرفت..چرخیدم به پشت سرم..ابروم رو دادم بالا : دستتون رو بکشید آقای دکتر…

_باده..بس کن..بگو چته…تو دیشب این جوری نبودی…

_من همینم…دیشب اتفاقا خودم نبودم..چند وقته خودم نیستم…از امروز تصمیم گرفتم خودم باشم…الانم اگه بازوم رو ول نکنید کبود میشه..این بار علاوه بر دنیز و هاکان کسای دیگه هم هستن نصفتون کنن..دیگه جدی جدی کارتون می مونه رو زمین…

دستش شل شد…چشماش از اوون حالت عصبانی در اومد…انگار که غمگین شد : پس حدسم درست بود..حرفای من احمق رو شنیدی….باید برات توضیح بدم…

…بازوم رو از تو دستش بیرون کشیدم…به دیوار تکیه دادم : نه اجباری نیست…حرف شما درست بود..پروژه به هیچ عنوان نباید بمونه زمین…

_بس کن..باده..

_خانوم مهندس….

یه قدم اومد جلو…چی داشت این نگاه ..این عطر که این جور تو اوج عصبانیت هم شلم میکرد : تو برای من باده ای..فقط باده…شنیدی حرفمو مگه نه؟؟

_به فرض که شنیده باشم..حرفتون حق بوده..دنیز خوب همیشه نگران منه..هاکان از اونم بدتر…

داد زد : انقدر اسم اوونا رو نیار…دیوونم نکن باده…خاک بر سر من که بلد نیستم درست حرف بزنم…از صبح مثل مرغ پر کنده دنبالت بودم…بردیا بی خیال طی می کرد..

_شما هم باید بی خیال طی میکردید….

_نمی تونم…مگه دست خودمه…؟؟!! اوون چرت رو گفتم فقط برای اینکه به خودش بیاد همکاری کنه چون من مغزم کار نمی کرد…

_حرفتون چرت نبود..عین حقیقت بود..منم سرمایه میلیاردیم رو زمین بود مهندسش رو که تازه هوا خواه هم زیاد داره رو مراقبش می بودم…

صداش دوباره رفت بالا : غلط کرده اوون هوا خواه…تو واقعا فکر می کنی من به این خاطر نگران بودم ؟؟!!!!

یه ابروم رو دادم بالا : غیر از اینه…؟؟؟؟

اومد جلوتر…صاف تو چشمای هم زل زده بودیم..چشمای اوون که قرمز بود و موهاش رو پیشونیش ریخته بود ..این مرد الحق که جذاب بود….یه نیشگون گنده از پام گرفتم تا به خودم بیام…. :وای..باده..وای…من به بردیا چی می گفتم که پر رو نشه…می شناسیش که..چی می گفتم که چرا دارم اوون جوری بال بال می زنم…؟؟!!!

…منظورش چی بود…؟؟؟

با تردید پرسیدم : همونی که واقعیت بود رو…

دستش رو مشت کرد :د..نمی شد…..من معذرت می خوام باده…من همش به تو که می رسه گند می زنم…انقدر مستم که دارم سیاه مستی می کنم…اشتباه پشت اشتباه لعنت به من…

دلم لرزید…انقدر تو چشما و لحنش صداقت و پشیمونی بود که دلم لرزید…اما من باده بودم بیشتر از یک بار حال حالا ها نمی بخشیدم…

اومد جلوتر..فاصلمون کم شد : باده..به من نگاه کن…تو چه طور ممکنه نگرفته باشی حرف منو…؟؟ باور نمی کنم…

سرم همچنان پایین بود : من امروز خیلی چیزها گرفتم…هم از شما..هم از مهمونتون…

مکث کرد با لکنت : مهم….مهمون دیگه کیه؟؟؟

غرورم اجازه نمی داد که جواب بدم…

_نگام کن ببینم…تو اومدی دم خونه؟؟!!!! آره؟؟؟!!!!!!

_گفتم با هم بریم شرکت…گویا پیغامم بهتون نرسیده…که مهم نیست از فردا مثل روتین اوایل خودم میام شرکت که مزاحم هم نباشم…

خواستم حرکت کنم که دوتا دستاش رو گذاشت رو دو طرف سرم رو دیوار…یه جورایی حبس شدم تو بوی تلخش… زیر لب و عصبانی : چی گفت ترمه بهت؟؟!!

_ترمه؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x