بدون دیدگاه

رمان زیتون پارت 8

4.3
(22)

 

با اصرار نارین رفتم پشت تیربون ..صحبت نکردم..سخنران نبودم که بخوام کسی رو تحت تاثیر قرار بدم…

نارین اعلام کرد که لباس اختتامیه من به قیمت نجومی از طرف کسی خریداری شده و به خودم اهدا شده..دنباله این آدم بودم که باشنیدن اسم امین و کله هایی که با اشاره نارین به سمتش چرخید علنا جا خوردم…این عقلم داشت؟؟..با این پول تو ایران می شد یه ماشین لوکس خرید….یا یه آپارتمان فسقلی تو مرکز شهر…درسته که برای خیریه بود..اما خیلی بود….

امین با لبخند به چشمای منتظر اطرافش نگاه انداخت…به رسم دیرینه رفتم کنارش..باهاش دست دادم..دستای سردم رو بین دستای داغش گرفت…کنارش ایستادم یک عالمه عکس از مون گرفته شد…بهش نگاه هم نکردم…هیچ توصیفی برای این کارش نداشتم…بدم اومده بود؟؟..خوب البته که نه….

این اولین عکسی بود که ما در کنار هم انداختیم….

مراسم داشت کم کم تموم می شد….دنیز اومد کنارم..انگشت شصتش رو به نشانه پیروز ی بالا آورد : مانور امین عالی بود..یک هیچ جلو افتاد….

_دنیز …!!!!

_بله…جانم…؟؟!! خندید..

سرم رو چرخوندم…رفتم به سمت آقایی که یکی از بیشترین کمک ها رو برای امشب کرده بود…کنارش ایستادم…..رو اوون کفشای پاشنه بلند کمرم داشت نصف می شد……غرق صحبت با این مرد آذربایجانی بودم که تو آنتالیا هتل داشت و داشت برای تابستون دعوتم میکرد که تو هتل 7 ستاره اش تابستون رو بگذرونم…حیف که امشب باید میزبان می بودم..من اون خونه ساحل کوچیکی که شریکی با سمیرا اینا خریده بودیم رو به یک ساعت بودن تو هتلش نمی فروختم…داشت روده درازی می کرد و من دستم رو چاک دامنم بود…..مردی با انگلیسی خوش لهجه ای..با اجازه ای به مرد آذری گفت…سرم رو که چرخوندم امین رو دیدم که چشماش کلافه بود..اما صورتش خوب جدی اما ساکت به نظر می رسید…مچ دستم رو آروم که کسی متوجه نشه گرفت..نمی شد از دستش بکشم بیرون بیشتر جلب توجه می کردیم…از بودن اون انگشتای قوی دور بازوی ظریفم یه حس زیبا بهم دست می داد…رفتیم کنار سالن…

امین : باده….

_بله؟؟!!

نگاهم کرد..داشت فکر می کرد چی بگه….

_خیلی سخته..خیلی…

_چی سخته؟؟!!….برای بار دومه که این جمله رو می گی…

بعد از جریان اون شبمون ..دیگه اول شخص شده بود برام…

_نمی دونم….

_بگذار بهت چیزی رو بگم امین..تو این لباس رو نباید می خریدی!!!

جا خورد اخماش رفت تو هم ترسناک می شد این جوری: چرا اون وقت؟؟!!

_من نیازی ندارم کسی بخواد پولش رو به رخم بکشه…

مچم رو فشار داد : چه به رخ کشیدنی؟؟!!..چی داری می گی تو؟؟!!!!!

_پس چرا همچین پولی رو بابتش پرداخت کردی؟؟..این پول به ریال خیلی می شه…

عصبانی تر شد : باده…این پول برای من ذره ای اهمیت نداره….من…من…

کلافه بود..اما مچ دستم رو هم رها نمی کرد…حرف دلم رو نگفته بودم…امین مرد بسیار ثروتمندی بود..خیلی بیشتر از خیلی از اینهایی که اینجا بودن….اما زندگیش طوری نبود که بخواد به رخ بکشه….بی انصافی کرده بودم..اما این تنها راهی بود که می شد مجبورش کرد..دلیلش رو بگه…

کمی اخم کرد …

من: خوب؟؟!!

_من دلم نمی خواست این لباس رو کس دیگه ای ببره خونش…یا اینکه اون مردک هیز آذری که نمی فهمیدم الان داشت بهت چی می گفت بهت هدیه اش کنه..می خواستم خودم بهت بدمش…هر چند..خوب…خیلی هم ازش خوشم نمی یاد..خیلی یعنی زیادی امشب توش خوشگل شدی و خوب…خیلی…

سرش رو به سمت دیگه ای چرخوند ..تو دلم یه لرزش بود..این مرد حواسش به همه چیز بود.اما این راهش نبود..درسته که به خودم قول داده بودم تو راهی که در نظر گرفته کمکش نکنم تا ببینم چند مرده حلاجه اما به یه کمک کوچولو نیاز داشت..اگه باده مدل رو می خواست باید کمی از این تعصباتش کم می کرد..هر چند ..خوب..زیاد هم بد نبود..سمیرا اگه می شنید سرم رو می زد…..

_یه چند لحظه این جا صبر کن امین…

به سمت بچه ها رفتم و بعد نارین..اعلام کردم که مهمونی رو کمی زودتر ترک می کنم…به بچه ها گفتم بعدا توضیح می دم…باید به امین چیزی رو نشون بدم..بچه ها یکم سر به سرم گذاشتن….رفتم پشت صحنه..کاپشن و شلوار جینم رو پوشیدم موهام رو باز کردم و کلاه بافتنی رو رو سرم گذاشتم و سوییچ رو تو دستم گرفتم..به دنیز گفتم همراه امین به پارکینگ بیاد تا از در پشتی بتونیم بریم بیرون…امین تو اون پالتو شیکش …تو پارکینگ ایستاده بود..کنارش نگه داشتم سوار شد..اخم داشت : این کارا برای چیه باده….

حر کت کردم..بیرون دونه های برف بود و خیابونها نسبتا خلوت ..

_باده با تو ام….

_می خوام یه چیزی بهت نشون بدم…رفتم به خیابون لوکسی تو بخش آسیایی استانبول…به ساختمون بلندی که عکسی بزرگ از من تو یه لباس طلایی..در حالی که باد موهام رو می برد..برای تبلیغ شامپو زده بودن…به عکسم اشاره کردم… : این منم امین..دستاش مشت بود..این لباس رو هم می خوای بخری؟؟؟..جوابم رو نداد…

به چند بیلبورد دیگه اشاره کردم…به مجله ای که تو ماشین داشتم…چشماش هی قرمز تر می شد…لب ساحل نگه داشتم و پیاده شدم….رو دریا مه رقیقی بود…از دهنم بخار بیرون میومد..برف ریزی می بارید…پل تنگه بسفر با چراغای ریز سبز آبیش مثل نگین می درخشید…امین توماشین به مجله دستش زل زده بود…و من کفشهای کتونیم رو نگاه می کردم…

از ماشین پیاده شد..مجله تو دستش بود….کنارم ایستاد..یه دونه برف رو مژه هاش نشست…

-زمانی که این کا رو شروع کردم..برای امرار معاش بود..گارسونی خسته ام میکرد..بوسه این کار رو برام جور کرد..مانکن کفش بودم..یکی از 1000 تا دختری که این کارهای دم دستی رو انجام می دن…

نفس عمیقی کشیدم..به کاپوت ماشین تکیه داده بود به دریا نگاه می کرد…

_هیچ وقت فکر هم چین شهرتی رو نمی کردم..اما این شهرت هیچ تاثیری رو زندگی من نداشت امین..برام یه زندگی راحت بی دغدغه مالی آورد..ولی این هم زیاد مهم نبود..من ناراحت نبودم که با اتوبوس جایی برم..من مهندس معمارم..با اون هم به این نقطه می رسیدم….من اینم امین…اوون عکسایی هستم که می بینی….اما تو اصل من رو هم دیدی..من به کسی رو نمی دم….چی برات سخته؟؟!! اصلا چرا سخته؟؟؟!!..نمی دونم…ولی بازهم می گم..اول راهی امین..امشب…باورم نمی شد بیای…فکر کردم اشتباه دیدم…من باده اورهونم…مدلم…و اورهونم امین..داشتی از ایران میومدی اینا رو می دونستی نه؟؟!!

کلمه اورهون بهمش ریخت..مجله تو دستش رو بیشتر فشار داد..تکیه اش رو از کاپوت ماشین برداشت رو به رو م ایستاد : خیلی سخته..بدونی دختری که…خیلی دو….یعنی برات خیلی مهمه یه زمانی برای …برای کس دیگه ای بوده..متعلق به کس دیگه ای…

گفتنش هم براش سخت بود این رو از رگ پیشونی برجسته اش می فهمیدم.پوزخندی زدم : تعلق یعنی چی امین؟؟..چی برات به معنی تعلقه؟؟!!!من اگه همسرش نبودم…دوست دخترش بودم…اون وقت متعلق نبودم.؟؟!!

نفسش رو بیرون داد و چرخید به سمت دریا..جواب این سئوالا براش سخت بود…

_شاید بهتر بود..قبل از اومدن به استانبول خیلی چیزها رو برای خودت حل می کردی….

برگشت به سمتم…من..من واقعا این چشمای پر نفوذ رو دل تنگ بودم : دنیز می خواست من ..باده استانبول رو ببینم به همین خاطر گفت برای دیدن تو امشب بهترین وقته..وگرنه من همون یکشنبه این جا بودم….

اومد نزدیک تر…بازو هام رو تو دستاش گرفت : من 35 سالمه باده…اگه این جام خیلی چیزها رو با خودم حل کردم..من دنباله دلتنگی هام اومدم..دنباله چیزی که همه سلول های بدنم فریادش می زد….

….دلم می لرزید..تو این سرما..تو این مه…دلم می لرزید…بازوهام زیر دستاش داغ بودن….من تو این شهر که آدم رو شاعر می کرد…تو این معلقی بین شرق و غرب..دقیقا تو نقطه تلاقی دو دریا..دلم برای این مرد.باهوش و جذاب لرزید..در حالی که فشار دستاش هر چند نرم دور بازو هام نشانه حضور محکمش بود….

برف رو سرش نشسته بود..من کلاه داشتم اما اون رو سرش کمی برف نشسته بود…دستم رو بالا آوردم و آروم برف روی موهاش رو تکوندم..برای اولین بار انقدر طولانی بهم نزدیک بودیم..نفس داغش رو روی گونه ام احساس میکردم…دستم رو که خواستم پایین بیارم..تو هوا گرفتش..چشمای ملتهبش رو به دستام دوخت…کف هر دو دستم رو نزدیک صورتش برد..چشماش رو بست و بوسه طولانی به کف دستام زد…گرمای نفسش و تمام احساسی که با این بوسه به دستم منتقل کرد..لرزش دل و دینم رو بیشتر کرد…

سرش رو بالا آورد…صداش بم تر شده بود : یخ کردی …دستات سردن..

دست هام رو دوباره کنار لباش برد..هر دوش رو بین یه دستش گرفته بود..نفس داغش رو به دستم ها کرد..قلبم داشت تند تند می زد….نگاهم کرد..انگار تو چشمام می خوند که تو چه حس عجیبی گیر کردم….

دستام رو موقتی رها کرد…زیپ کاپشنم رو بالا کشید : داری یخ می کنی..نو ک دماغتم قرمز شده…

جمله آخر رو با نگاه مهربونی گفت..برای سر پوش گذاشتن به اوون التهاب..دستم رو رو بینیم گذاشتم : شبیه دلقکا شدم نه ؟؟!!

_البته که نه…

دو باره دستام رو بین دستاش گرفت…زل زده بود به چشمام…و من فقط غرق اوون نگاه بودم..تو اون مردمکهای لرزون خودم رو میدیدم…خودم رو که چه رمیده دارم نگاهش می کنم….

آرام دستم رو از دستش بیرون آوردم و تو جیبم گذاشتم و تک سرفه ای کردم..این همه نزدیکی داشت هر دو مون رو اذیت می کرد….

بهش که انگار داشت دنباله بهانه ای برای حرف زدن می گشت نگاه کردم..

_ا..چیزه راستش رو بخوای من..خیلی گرسنمه….

نگاهش مهربون شد : خوب آخه چیزی نخوردی…بریم یه چیزی بخوریم…؟؟!!

_آخه تیپامون رو ببین..تو خیلی رسمی هستی..من یه آرایش مفصل دارم با کتونی….

نگاهی به تیپای لنگه به لنگمون انداخت و لبخند زد : مهم نیست..بریم یه جایی که یه غذای گرم بخوریم منم گرسنه ام….

دستم رو کردم تو جیبم تا سوییچ رو در بیارم..جایی رو می شناختم تو کوچه پس کوچه های خونه قدیمی من و سمیرا..بدون خبرنگار با هر تیپی هم که می رفتیم مهم نبود…

_اهل رفتن به یه جای خیلی دمه دستی هستی…

لبخند زد : البته…

..گاهی یادم می رفت موقعیت امین رو..من داشتم این پسرک لوکس شیک پوش رو می بردم پیش نیلگون…مهم نبود..اگر امین می خواست من رو بیشتر بشناسه پس باید بهش کمک می کردم…

با دست به ماشین اشاره کردم پس بریم…..

_این جا شهر زیباییه

_قبلا نیومده بودی؟

_یکی دو باری خیلی گذری…اما هیچ وقت به نظرم انقدر محسور کننده نیومده بود…

…برف پا ک کن رو روشن کردم…. : این جا شهر جادویی هستش…این جا تنها شهر دنیاست که سوار کشتی می شی..یه چایی به دستت می گیری و قبل از سرد شدن چاییت از قاره آسیا به اروپا می ری…این جا سنت و مدرنیته با هم ادغامن….

_زیبا توصیفش کردی..حالا تو سنتی یا مدرنیته..؟؟

…کمی فکر کردم…

_کمی از هر دوش…من سنتهایی برای خودم دارم…اما مدرن هم شدم..من عین اینجام..یه ظاهر اروپایی با یه باطن شرقی….

ماشین رو پارک کردم..باید کمی پیاده می رفتیم..پا به پای هم در سکوت رو سنگ فرشهای قرمز رنگی که بعضی جاهاش با پوشش نازکی از برف پوشیده شده بود راه رفتیم….چه زیبا بود این حضور گرم تو این کوچه هایی که من سالها تنهایی و گاهی با سمیرا طیش کرده بودم..نیلگون منبع آرامش من بود..سمیرا خیلی این جا نمی یومد..اما من این زن رو با این داستان زندگی عجیبش خیلی دوست داشتم..

به دری رسیدیم که تابلو نئون آبی ریزی بالاش بود..غذاهای خانگی خاله نیلگون…

با دست بهش اشاره کردم که بیاد..امین برای رد شدن از چارچوب این در چوبی خیلی خم شد…وارد رستوران کوچک چوبی شدیم..پر از بو های ادویه و صدای موسیقی عثمانی که با نور های مختلف در هم آمیخته شده بود…

کاپشنم رو در آوردم و به صندلی آویزون کردم..امین هم پالتوش رو در آورد برای اینجا یکم زیادی شیک بود..اما مگه مهم بود ؟؟…البته که نبود…رو صندلی نشست..در و دیوار رستوران پر از عکس زنان عثمانی بود…و همه جا از جنس چوب و مخمل بود….امین نگاهم کرد…شاید می خواست بپرسه ما این جا چه می کنیم…؟؟

لبخندی بهش زدم : این جا..خیلی حرفا برای زدن داره…غذاش هم عالیه..الان نیلگون صاحب رستوران هم که بیاد..می فهمی چرا این جا میومدم تو دوران دانشجویی…..

از دور زنی چاق با لپای قرمز..تو یه پیراهن آبی براق ما رو دید..نیلگون زیبای من…به سمتم اومد..پر سر و صدا به کنارم اومدم بغلم کرد..من این زن 50 ساله زیبا رو دوست داشتم…محکم بغلش کردم..با لهجه با مزه اش احوال پرسی کرد ازم..من دلتنگ این زن همیشه خندان بودم..با امین هم دست داد..هر چه می گفت رو برای امین ترجمه می کردم ..

_خوشگله..هیچ وقت با پسر ندیده بودمت…

_مهمونمه از ایران اومده…

_شوهرت رو که پست کردی رفت..هر چند من اون رو هم فقط از روزنامه ها می شناختم…ولیعهد اورهون رو آدم ول می کنه خل جان…

..خندیدم..مکالمه مون رو این بخشش رو سانسور کردم..فکر نمی کنم برای امین جالب بوده باشه….

نیلگون تصمیم گرفت از منو همیشگی برام بیاره غذاهای اصیلی که مطمئنا هم خیلی خوشمزه بودن..هم برای یه توریست جالب…

صندلی جلو کشید و کنار امین نشست نگاه خریدارانه ای بهش انداخت : خوش تیپه…

…ترجمه که کردم..امین لبخند زد و تشکر کرد..رسما بین این ها در حاله ترجمه بودم….

غذا رو رو میز چیدن..سوپ عدس..انواع دلمه ها و کباب…چشمام برق زد..دست پخت نیلگون حرف نداشت..نیلگون تنهامون گذاشت..

امین کمی از غذا ها رو چشید : خیلی خوشمزه است…صاحب رستوران باهت خیلی صمیمیه نه؟؟

_زمان دانشجویی..قبل از مانکن شدنم این جار و کشف کردم..غذا هاش خوشمزه و ارزون بود..تو رفت و آمدهامون با نیلگون صمیمی شدم..من بیشتر از سمیرا..ولی سمیرا هم بسیار دوستش داره…داستان زندگیش برای من جالب بود…

امین لقمه اش رو فرو داد قیافه اش کنجکاو بود معلوم بود دوست داره بیشتر بودنه….

_نیلگون مادرش روم هستش یعنی ترک های یونانی تبار..یه دوره ای تعدادشون تو استانبول زیاد بود…مادر نیلگون رقاص بوده..اون اصلا نمی دونه پدرش کیه چون مادرش هم زیاد به یادش نمی یاد.. نیلگون که به دنیا میاد یه خانومی بوده که همه بچه های این سبکی رو که مادر هاشون اکثرا تن فروش یا رقاص بودن رو نگه می داشته..اوون هم روم بوده..اعضای محل نمی گذاشتن هیچ بچه ای با این ها بازی کنه..و این بچه ها همیشه تحقیر می شدن..بعدها با حمله ترکها ی متعصب به رومها..خیلی از این رومها به یونان یا قبرس کوچ می کنن…مادر نیلگون هم میره و اوون تو او ن خونه بزرگ می شه و همیشه ننگ مادرش رو پیشونیش بوده..من این زن رو دوست دارم چون کم نیاورده با شرافت زندگی کرده..تحقیر شده..آزار دیده اما همیشه سر پا بوده..آشپزیش خوب بوده…تو رستورانها کار کرده..شبانه روز..بعد این جا رو تاسیس کرده…

امین داشت با بعجب نگاه می میکرد…

نیلگون عاشق می شه با پسر قراره ازدواج می گذارن..پسره از گذشته نیلگون که هیچ بخشش به خودش ربط نداشته با خبر که می شه می ذاره میره..نیلگون هم دیگه هر گز ازدواج نمی کنه….

امین لقمه اش رو فرو داد : چه قدر بی انصاف….خوب مرده عاشق نبوده…

..از جوابش خوشم اومد…خیلی محکم و رک بود….

_منظوری داری باده از مطرح کردن این چیزا نه؟؟

_من دارم کمکت می کنم تا بهتر من رو بشناسی..عقایدم رو خود واقعیم رو…

نگاهی پر از محبت به هم انداخت….

_خود واقعیت چیزی به غیر از اوون که تو تهران بودی؟؟

غذام رو قورت دادم : نه..اما خیلی چیزها هست که تو نمی دونی..

..نگاهم نمی کرد با چنگالش رو دلمه هاش خطوط فرضی می کشید….

_می دونم..که خیلی چیزها رو نمی دونم..اومدم که بدونم….اومدم که کمکم کنی…که اجازه بدی باشم…

..لبخندی زدم..من این صدای بم دوست داشتنی رو که حالا احساس می کردم پر از جرفهای نگفته ست رو دوست داشتم

_باده من اشتباه کردم..اون شب تو خونه..وقتی داشتی با هام حرف می زدی اشتباه کردم..می دونم از اینکه من رو اینجا آوردی چیه..با تعریف جریان نیلگون …احساس می کنم با بعضی از رفتارام مجبورت کردم بری تو لاک دفاعی..این من رو اذیت می کنه..این که من کاری کنم که تو فکر کنی از ایده هات و زندگیت باید دفاع کنی…

_مسئله دفاع نیست…اومدنت به استانبول ..برای شناخت منه؟؟..درسته؟؟….

سرش رو بالا آورد..نگاهش که حالا اندکی هم تب دار بود رو به چشمام دوخت…

تو دلم یه نسیم بود..نسیمی که خنک نبود گرم بود..یه جورایی انگار تموم اون دیوارهای یخی تو قلبم رو با یه فوت داشت جا به جا می کرد..

_من این جا برای بودن در کنارت اومدم باده…

…سرم رو پایین انداختم…چه حس لطیفی بود..همه خستگیم انگار که داشت پرواز میکرد..این یه خستگی یه ساعت یا یه روزه نبود…یه خستگی 28 ساله بود..به اندازه تک تک روزهای تنهایی من بود…به تعداد تمام جنگیدنهای من برای بودن بود…

نیلگون با خنده بهمون نزدیک شد..امین نفسش رو با صدا بیرون داد…احساس کردم اون هم به اندازه من تحت فشارهای احساسی بوده…

نیلگون با خنده به امین تیکه های با مزه می نداخت و من ترجمه می کردم..امین هم زیر زیرکی به من نگاه می کرد و جوابش رو می داد..دیالوگ بینشون رو دوست داشتم..امین مثل همیشه مودب بود جنتلمن..نیلگون خوش خلق بود و مهربون…و من فقط داشتم ترجمه می کردم..نیلگون از آمد و رفتهای من گفت..از آرامشی که در کنار هم می گیریم و از پشیمونیش از این که چرا بچه دار نشده از اینکه ای کاش من دخترش بودم..امین سرش رو به نشانه درک کردن تکون می داد..احساس می کردم واقعا درک می کنه که نیلگون چه احساسی داره…

نیلگون هر دو مون رو بوسید..موقع خداحافظی بود…امین دست و جیبش کرد و بسیار بیشتر از پول غذا رو رو میز گذاشت..من می خواستم خودم حساب کنم..نیلگون کلا نمی خواست بگیره تو جار و جنجالی که ما راه انداخته بودیم ..امین خونسرد پالتوش رو پوشید و راه افتاد سمت در..من هم به دنبالش..

سوز برف که به صورتمون خورد کمی تو لباسهاموم جمع شدیم…

من : من دعوتت کرده بودم…

اخمی کرد و جوابم رو نداد…در کنار هم روی برفهای ریز راه می رفتیم..هوا به خاطر برفی که حالا کمی هم تندتر شده بود سفید به نظر می رسید…

_خسته ای؟؟

…به هش نگاه کردم که داشت به رو به روش نگاه می کرد…با این سئوالش احساس کردم باید خسته می بودم..اما نبودم..واقعا نبودم…

_نه..روزهایی بود که من روزی 01 ساعت تو رستوران کار می کردم…و روزهایی که من سه جای مختلف رو استیج می رفتم…به همین خاطر خسته نیستم….

_تو دختر مقاومی هستی….

..لبخند زدم..خوشحال بودم که در نظرش فقط دختر زیبایی نبودم..خصوصیات اخلاقیم رو هم می دید…

_می دونی امین…

..برگشت به سمتم و لبخند پر از مهری زد…

_چه قدر خوبه که در جایی به غیر دعوا هم داری اسمم رو صدا می کنی….

لبخندش رو با لبخند جواب دادم…

_خوب چی رو باید می دونستم..؟؟؟

..این جمله اش من رو که چند لحظه ای بهش خیره شده بودم رو به خودم آورد….پریده بود از سرم همه اوون چیزی که می خواستم بگم….

_خوب…راستش رو بخوای..یادم رفت….

بلند خندید..می دونستم این جور موارد تا چه حد قیافه ام خنگ می زنه….

_د..نکن این کارا رو دختر….

…من هم بلند خندیدم…شاد بودم..سبک بودم…خسته هم بودم..اما حسم..حس ملایمی بود…

به ماشین رسیدیم….و سوار شدیم….ماشین رو از پارک که در آوردم تلفنم زنگ زد…بهروز بود…

رو به امین کردم : تا حالا زنگ نزده بود جای تعجب داشت….

سلام و احوال پرسی کردم و بهروز پرسیدکه چرا خونه نمی یام و سر به سرم گذاشت و قطع کرد…

امین داشت بیرون رو نگاه می کرد : نگرانت شده بود؟؟؟

_یه جورایی آره.من معمولا اگه تنها بیرون باشم و کار خیلی خاصی نداشته باشم قبل از ساعت 10 خونه ام….

_مرد بسیار خوبیه…

_مرد مسئولیت پذیریه از زمان ازدواجش با سمیرا بی هیچ گفتمانی حضور پر رنگ من رو تو زندگیش پذیرفت تمام سعیش این بود و هست شوهر خواهر خوبی باشه…

_همشون دوستت دارن…

..ته کلامش یه جوری بود…

_دوستم دارن؟؟!!!..من هم دوستشون دارم ما فراز و نشیب رابطه مون زیاد بوده…با هم بودنمون هر کدوم شرایطش خاص بوده…

جوابش یه سکوت پر از کنجکاوی بود….به خیابون اصلی رسیده بودیم….

_باده من تا دم خونت میام …بعد برام یه تاکسی بگیر برم هتل….

جا خوردم : هتل برای چی؟؟

_خوب برای اینکه وسایلم اون جاست و این که مردم برای چی می رن هتل؟؟

_مردم می رن هتل چون کسی رو جایی ندارن نه تو..

..انگار این جمله ام بدجور به مذاقش خوش اومد…..ولی جوابم رو نداد…

_کدوم هتلی؟؟

_هتل شرایتون..

_میریم اونجا تسویه می کنی…با هم بر میگردیم خونه …تازه بهت قول می دم صبحانه اش از این هتل خوشمزه تر باشه…

خندید : اوون که صد البته اون طوره.اما صحیح نیست…

_دیگه داره بهم بر می خوره….

..اعتراض کرد وسط حرفش پریدم : همون که کفتم تصویب شد…

..با این جمله هر دو مون با بلندترین صدا خندیدیم…

_جمله خودم رو به خودم بر میگردونی؟؟

_دیگه این جوریاست دیگه….

دم در هتل همچنان داشت با من چونه می زد…تا این که با زور تهدید و دلخوری مجبورش کردم تا اتاقش رو پس بده و به سمت خونه من راه افتادیم…

هنوز داشت فکر می کرد : جلو دوستات خوب نیست…که من مزاحمت باشم…

_جلو دوستام بده وقتی که از راه دور اومده باشی و تو هتل بمونی…

به خونه که رسیدیم…چمدونش رو برداشت..تو آسانسور داشتیم بالا می رفتیم که به سمیرا زنگ زدم که نگران نباشه رسیدیم…در آسانسور که باز شد..

در رو باز کردم… : بفرمایید….

اومد داخل..لامپ رو رو شن کردم و همراهش به وسط سالن رفتم..چمدونش رو زمین گذاشت و به اطراف نگاه عمیقی انداخت خوب می دونستم منظورش چیه…..بغل دستش ایستادم..نگاهی به هم کرد : این مبل ها که اصلا شبیه اونی که من خریدم نیست…

رو مبل نشستم..حالا دیگه برای نگاه کردن بهش باید سرم رو خیلی بالا می گرفتم : به نظر من شبیه بود..هر چیزی اوون شکلیه که می بینی..نه اون که هست…نیت اون کار ظریف خیلی مهم بود…

..رو مبل رو به روم نشست و نظری به منظره دریای رو به روش انداخت …

_خسته ای؟؟

_نه خیلی…منظره زیباییه….

_بله..این خونه رو به همین خاطر خیلی دوستش دارم …

اتاق مهمان رو براش آماده کردم…ملحفه های نو رو در آوردم و سعی داشتم خوش خواب رو کمی جا به جا کنم تا بتونم رو تختی رو بندازم..کمی برام سنگین بود و تلاشم بی وقفه..که یهو یه دستی روی دستم قرار گرفت…سرم رو چرخوندم امین بود…تو چشماش خیره شدم….پر از مهربانی بود…موهام رو که تو صورتم اومده بود رو کنار زدم…

_برو کنار…چی کار می کنی؟؟..این خیلی سنگینه دختر….خودم درستش می کنم….

_آخه…

همون طور که داشت درستش می کرد : آخه بی آخه…

کارش که تموم شد گره کرواتش رو شل کرد . به من که تو چار چوب در ایستاده بودم نگاهی کرد : باده…من اومدم که باشم..این رو بهت یه بار دیگه هم گفتم..پس بذار که باشم…بودنم رو به نحو خودت بپذیر…تو رستوران یا هر جای دیگه ای..دوست ندارم که حتی تعارفش رو بکنی..بهم بر می خوره…این کارای بد قلق رو انجام نده…می دونم خیلی سخته تو باده ای..مقاوم و مستقل…اما اگه داریم سعی می کنیم هم رو بشناسیم…پس باید …یعنی..

…حرفش رو تا اعماق وجودم حس می کردم…یه جورایی حق داشت..اگه داشتیم طی یه قرار نا نوشته حتی ناگفته به طور مستقیم..به هم شانس شناخت می دادیم…پس باید یه جورایی هم رو می پذیرفتیم….

خیلی خوب خوابید بودم…پاورچین وارد اتاق سالن که شدم ساعت 9 صبح بود ..پس هنوز از خواب بیدار نشده بود..حس جالبی داشتم از بودنش تو خونه….یه دوش مفصل گرفتم و یه شلوارک با تی شرت پوشیدم و رفتم تو آشپز خونه..چند وقتی بود ؟؟..خیلی وقت یا شاید هیچ وقت که انقدر از جون و دل آشپزی نکرده بودم…میز رو چیدم …هر چیزی که فکر می کردم دوست داره رو آماده کردم …چای رو برای دم گذاشتم و یه فنجون قهوه برای خودم ریختم و جلو پنجره ایستادم…هوا باد داشت و این به معنای موج های بلند بود…یه روزایی این موجها برای من نشانه دل پر از تلاطم خودم بود…

تو حیاط خونه هاکان نشستم…از ازدواجمون یه ماه گذشته یه شب نیمه گرم تابستونیه..هاکان هنوز هم مستقیم تو چشمای من نگاه نمی کنه…هر دو خسته ایم..هم من هم اوون…رو تاب سفید رنگ نشستم…کنارم می شینه…چشمای قهوه ای مهربونش خیسه…به سمتش می چرخم…صداش دو رگه شده گریه کرده..منقلب می شم…

باده…خسته ای نه؟؟؟…یه زمانی درد دل می کردم با هاکان حالا نمی شه..هر حرفم برداشت دیگه ای پیدا میکنه..من این موجود مهربون و حساس رو نمی تونم آزار بدم..به هیچ عنوان…ادعا می کنم که خسته نیستم…هاکان اما باور نمی کنه…تنها تر شدی؟؟؟..ازدواجم کمی دست و پام رو بسته تر کرده اما من تنها تر نشدم…دریا آرومه..دل من اما متلاطم..پر از کف…چشمام می سوزه از یه بغض نیمه خورده..هاکان به چشمای لغزونم که نگاه می کنه..آه از نهادش بلند می شه..فرداش به بهانه یه ماموریت کاری دو هفته می ره پاریس…سمیرا و دریا میان پیشم…دو هفته با همیم..از خودم بدم میاد..از همه چیز..از سکوت و چشمای خیسی که باعث شده بود هاکان دوست داشتنی…برای دو هفته من رو تنها بگذاره تا بتونم به قول خودش نفس بکشم….

_صبحت به خیر…

…پریدم…ابرگشتم امین رو دیدم که با موهای نم دارش..از همیشه جذاب تر کمی پشت به من ایستاده بود…

با لبخند : صبح به خیر…تو نستی بخوابی؟؟

_خیلی خوب..ممنون….

لبخندی زدم : صبحانه حاضره ها..قول داده بودم از مال هتل شرایتون بهتر باشه…

_حتما هست….

..به سمت آشپزخونه حرکت کردم…پشت سرم اومد…رو صندلی نشست..براش چای ریختم و رو صندلی رو به روش نشستم…

_خیلی زحمت کشیدی….

تخم مرغ آب پز براش گذاشتم…تشکر کرد…

_زحمتی نیست نوش جانت….

_خلوتت رو به هم زدم؟؟

..منظورش خیره شدنم به پنجره بود…

_من از این خلوت ها همیشه دارم…..

_تنها بودن رو دوست داری؟؟

_من بلدم با خودم هم خوش بگذرونم….

_امروز کجا بریم؟؟

_ببرمت جاهای دیدنی استانبول رو نشونت بدم؟؟

جرعه ای از چایش رو نوشید : فکر خوبیه….

بعد از صبحانه حاضر شدیم…به سمیرا زنگ زدم…گفت برای شام منتظرمونه..همه بچه ها رم می خواد دعوت کنه…همه بچه ها شامل هاکان هم می شد…آیا این فکر خوبی بود؟؟..سمیرا معتقد بود که مرگ یه بار شیون هم یه بار….استرس گرفتم…یه جورایی دلم آشوب شد…

شلوار جین و تی شرت پوشیدم با کتونی و کاپشن..امین هم همین طور…راه افتادیم….

تو ماشین نشستیم..از اوون جایی که امین نه خیابون ها رو بلد بود نه گواهینامه اش بین المللی بود من رانندگی می کردم…

_یه کم تند می رم نه؟؟

_از یه کم بیشتر…

سرعتم رو کم کردم : سمیرا هم همیشه به هم تذکر می ده..اما نمی دونم چرا تو رانندگی سرعتم انقدر بالاست….

به سمت پایین شهر حرکت کردم می خواستم چند تا موزه و مسجد رو به امین نشون بدم…

ساکت بودیم….از کنار یه بیلبورد رد شدیم..عکس من روش بود…امین به پشت چرخید و یه بار دیگه نگاهش کرد: وقتی با تو ام..وقتی بیرون نیستیم..یه جورایی یادم می ره که تو یه مدل معروف هستی..

..از لحنش مشخص بود این مسئله هنوز هم تو گلوشه…

_می دونی چرا ستاره اوون شب اون فیلم رو آورده بود؟

_ستاره؟

_دوست دو قلو ها رو میگم…

کمی اخم کرد : نه؟؟…هر چند من آنچنان جا خورده بودم که خیلی هم چیزی از فیلم نفهمیدم…

_چون می خواست من رو خراب کنه!!

_چی؟؟!!!

_یعنی نفهمیدی اون دختر به تو علاقه داره….

آنچنان تعجب کرد که انگار بهش گفتم که ستاره آدم فضاییه….

_چرا چشات انقدر گرد شده..؟؟…

_این امکان نداره..اون بچه است و در ضمن هیچ وقت بیشتر از 4 تا کلام باهاش حرف نزدم من….

_مهم نیست که تو چه قدر باهاش حرف زدی…براش جذابی امین…

پوفی کرد و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد : اصلا فکرش رو هم نمی کردم…

_می خواست من رو خراب کنه..کاری که نگین هم شدید دنبالشه…

_نگین منظورش به تو نیست..منظ.رش به تمام کمپلکس هایی که داره…

_چشماش خیلی غمگینه….من رو یاد کسی میندازه….

_چه طور غمگین نباشه؟…عاشق بردیاست..مردی که عین ماهی لیزه…نگین در ظاهر بردیا رو داره دوست دخترشه..دوست دختری که حتی مادر بردیا هم بهش راضی نیست…اما در باطن خوب می دونه که نقشش در زندگی بردیا چیه…یه دختر عاشق که ایراد های بردیا رو می بینه…بی احساسیش رو حس می کنه اما به همین هم راضیه…

_درسته…

_اگه نگین خودش کمی برای خودش ارزش قائل می شد برای بردیا هم جذا بتر می شد….

_نمی دونم …فکر نکنم…

امین خندید : خوب بله برای بردیا چیزهای دیگه ای هم هست که تو زندگی مهم باشه….

..لبخند زدم… : برای تو ..تو زندگیت چی از همه مهم تره…؟؟

..چهره اش جدی شد…به رو به رو خیره شد…به پل قدیمی گلی که از دوره بیزانس مونده بود و داشتیم از زیرش کم کم رد می شدیم…

_من …یه حس دارم..یه حس خیلی قوی…حسی که هیچ وقت نداشتمش…انقدر که خودم هم از بودنش هم سر خوشم هم مضطرب…حسی که همه وجودم باهاش عجینه…حسی که برام یه مسئولیت دوست داشتنی و سنگین آورده..مهم ترین چیزی که من تو زندگیم دارم..اوون حسه…و امیدوارم که این حس تبدیل به یه حضور بشه..حضوری که مسئولیتش هزار برابر زیبا تر و البته سنگین تره…

جا خوردم، پرواز کردم،و به جمله ای فکر کردم ..به حسی که به قدمت همین پل و شاید خیلی خیلی قدیمی تر بود اما هیچ وقت از زیباییش کم نمی شد..امین به سبک خودش حرف زده بود..به سبک امین بودن..مسئولیت پذیر….جنتلمن..کمی خودخواه…

دهنم رو باز کردم تا جوابی بدم هر چند واقعا نمی دونستم در مقابل این جمله که یه جورایی مثل نت های موسیقی ساده..سبک و تاثیر گذار بود چه می شد گفت….

سریع گفت : نمی خوام جوابم رو بدی باده..الان نه….به خودت فرصت بده….

و بعد هر دو تا مقصد سکوت کردیم..سکوتی که شاید گفتنی تر از هر کلامی بود….

دو تا مسجد دیده بودیم…زیبا بودن اما امین می خندید که از ایران اومدم مسجد ببینم …تازه مال ایران خیلی هم قشنگ تره لا اقل خاکستری نیست…

…بهش حق می دادم….

تو یه چا یخوری سنتی نشستیم..تو استکانهای کمر باریک برامون چای آوردن همراه با باقلوا….

به استکانم خیره شده بودم هوا یه آفتاب ملایم و سبک داشت…چشمام رو بستم و سرم رو روبه آسمون گرفتم تا از این گرما اندکی لذت ببرم…

چند لحظه ای گذشت…چشمام رو که باز کردم دیدم امین بهم خیره شده…لبخندی بهش زدم که با همون لبخند جوابش رو گرفتم…تو چشماش لذت موج می زد…..

_خیلی آفتاب دوست داری نه؟؟؟

_آره..

_پس اگه جای من بودی چی من حدود 7 سالی که لندن زندگی می کردم در حسرت آفتاب بودم….

_به همین خاطر لندن رو زیاد دوست ندارم…من بیشتر عاشق اسپانیا بودم هم به خاطر آفتابش هم مردمش…

_منم اسپانیا رو دوست دارم….پس خیلی از شهرهای اروپا رو رفتی….

چایم رو قورت دادم : تقریبا همش رو….

_جالبه جلوی نگین اوون روز سکوت کردی…

_دلیلی نداشت که جوابش رو بدم داشت لذت می برد از حرفاش…داشت فکر می کرد اوون لحظه در مرکز توجه خراب کردن دنیای کوچیک آدم ها لذتی نداره….

لبخندش عمیق تر شد : تو اندیشه هات هم بسیار خاصه….

دوباره سوار ماشین شدیم…می خواستم ببرمش خرید ….غر می زد…اما می دونست که باید برای دو قلوها و مادرش خرید کنه….

سکوت کرده بود و بیرون رو نگاه می کرد ….

_ساکتی امین….

سرش رو چرخوند…خیره شده بود به رو به روش..با خودش در جدل بود…یه حرفی بود که میومد و میرفت…سکوت کردم تا تصمیمش رو بگیره…

تا بالاخره به حرف اومد..البته به سختی و با من من…: چرا طلاق گرفتی؟؟..چه طور حاضر شد از دستت بده؟؟….

نفسم حبس شد..بعد از این همه مبارزه با خودش اصلا انتظار نداشتم این همه رک و صریح سئوال کنه…

..منتظر جوابش بود…و من حرفی برای گفتن نداشتم…داشتم..اما گفتنی نبود..نمی تونستم بگم نباید براش مهم می بود…..

_خوب…راستش رو بخوای…شاید براش مهم نبود این از دست دادنه….

…جمله ام صحیح بود یا نبود؟…خودم هم نمی دونستم…مسئله خیلی ساده تر و در عین حال خیلی پیچیده تر از این حرفها بود…

_دوستش داشتی؟؟

…جا خوردم..چه قدر پرسیدن این جمله ها براش سخت بود…قطره عرق رو شقیقه اش..دستایی که از شدت فشار مشت سفید شده بود…همه و همه نشانه یه جنگ درونی بود….

_چرا می پرسی ؟؟

_……

_خوب من هنوز هم براش احترام خیلی زیادی قائلم…

…این یه جواب دیپلماتیک بود در عین بی ربطی..یه جورایی هم جواب بود….

_اون به تو حسی بیش از احترام داره…

..خوب این صحیح بود…اما کافی نبود…

_من با حس اوون کار ندارم ..اونم به حس من…

_چرا هنوز اورهون موندی؟؟

_من به این فامیلی احتیاج دارم…

…به همین رکی و صراحت…جوابم درست بود..تنها جواب بی حاشیه ای که تو این چند وقت داده بودم….

ادامه دادم : اگه حوصله کنی..بی خیال خرید می شیم..می ریم به جایی که فکر می کنم یکم همه چیز برات بازتر بشه…

…باید پیش خودم اعتراف می کردم که این مرد….برام انقدر مهم هست که بخوام خیلی از چیزهار و براش باز کنم…البته مطمئنا بخشی که به خودم مربوط بود…به باده….

از کوچه پس کوچه های خیابون جیهانگیر (cihsngir) وارد بی اوغلی شدیم..به محله قدیمیمون…به کوچه های باریک که دو طرفش خونه های قدیمی آجری بود..پنجره های دو طرف کوچه به قدری به هم نزدیک بود که فکر می کردی…اگه از پنجره ات دستت رو دراز کنی به پنجره همسایه رو به رو می رسی..کوچه نسبتا خلوت بود..چندتا پسر بچه داشتن توپ بازی می کردم…

تو اون محل تقریبا همه کاسبها و البته خاله زنک های محل من رو می شناختن…از کنارم رد می شدن..سلام می کردن..جواب می دادم..با کنجکاوی امین رو نگاه می کردن…تو چشمشون پر از سئوال بود..می پرسیدن.جواب نمی گرفتن…به بقالی کوچیک محل که رسیدیم…بهش اشاره کردم..رو به امین..که تا همین الان بینمون یه سکوت نسبتا قوی بود : این محلی هستش که من بعد از اومدن از ایران توش زندگی کردم….این بقالی که مدتها به من و سمیرا نسیه می داد….

..همه حواسش پیش من و البته به محله بود…صورتش کمی جمع شد…

_این جا پایین شهر نیست..یه جای مرکزیه که تهش محل پر رفت و آمد ترین کافه های شهر و خیابان موازیش یکی از جاذبه های توریستی این شهر..خیابونی که ازش رد شدیم محل زندگی هنر مندای تئاتر..خواننده های نو گرا..و بچه هنری هایی هستش که زندگی های نسبتا مارژینال دارن…این محل..محل زندگی..آدم های عادی و دانشجوها و البته بعضی از رقاصه هایی هستش که تو همین کافه ها می رن رو صحنه…..از کنار بقالی رد شدم و جلوی اوون ساختمون قدیمی مون ایستادم…

..کنارم ایستاد…حضورش به هم دلگرمی میداد….خوشحال بودم که کنارم ایستاده….

_من اولین بار این جا اومدم…ترسیده..رمیده و بی پناه….این جا شروع به زندگی کردم…یه خیابون بالاتر ..گارسونی کردم و خیلی چیزهای دیگه ای که می دونی….

بالاخره سکوتش روشکست : آره می دونم…

_آوردمت این جا که بدونی من تو کدوم محله زندگی کردم…همه زن های این جا می دونن که من دست از پا خطا نکردم..معروف هم که شدم همین طور…

سرش رو به پایین بود : به این شک ندارم…

..حرکت کردم..پشت سرم اومد…خیابون ها رو پیاده راه می رفتیم..بعضی آدم ها برمی گشتن و دوباره نگاهمون می کردن…..

ایستادم…برگشتم به سمتش : اما کس به دست از پا خطا کردن من کار نداشت..مدل که شدم..درد سرهام که شروع شد…

..سرم رو تکون دادم تا بعضی چیزها و ذهنیت ها تو مغزم جا عوض کنن…

_اورهون موندم چون این فامیلی..این جا خیلی راه ها رو باز می کنه و البته خیلی راه ها رو به روی بعضی آدم ها می بنده…

من از خاصیت باز کردن راههاش هیچ استفاده ای نکردم..جاده صاف کن نیاز نداشتم….اما…راه خیلی چیزها رو که بست…منم نفس عمیقی کشیدم…..

….چشماش نگران بود…کنجکاو بود..دلخور بود…اما احساس می کنم با وجود این همه حاشیه رفتن من خیلی خیلی با هوش تر از این حرف ها بود که حرفام رو نگیره یا نفهمه….

تو صداش پر از استرس شده بود کمی بهم نزدیک تر شد..مچ هر دو دستم رو تو دستاش گرفت و نگاهم کرد : مشکل چی بوده باده ؟؟؟

_یه مردی بود…خیلی وقت بود که به پرو پام می پیچید…برام هدیه می فرستاد…نمی دونم آدم مشکوکی بود…من تنها بودم امین و به این کارم هم احتیاج داشتم…از نظر اوون من باید باهاش راه میومدم…

…مچ دستم رو بیشتر فشار داد….. : خوب؟؟

_خوب هیچی…امین این جا سوئیس نیست..این جا کشوریه که هنوز دنیای زیر زمینی توش خیلی قویه که گاهی پلیس یا دولت هم از پسشون بر نمیاد…همسر ولیعهد اورهون بودن اما این جا یعنی امنیت….

…از چشماش نگرانی می بارید : این طوری نگام نکن امین من هنوز همون باده ام….

_هنوزم این آدم هست….؟؟

پوزخند زدم :البته که هست….قبلا برام هدیه گلوله می فرستاد…

مچ دستم رو انقدر محکم گرفته بود که داشت دردم میگرفت وسط حرفم پرید : چییییییی؟؟

_امین داد نزن..توجه جلب میکنیم…الان دیگه برام پیام میفرسته و گل….

_تو داری چی میگی؟؟؟….یعنی شکایت نکردی؟؟

صدام رو کمی آوردم پایین : شکایت؟؟..امین جان این جا آمریکا نیست یا انگلستان..این جا ترکیه است….شکایت یه جوجه مانکن تنها به کجا میرسه آخه…الانم جز دردسر برای دنیز و هاکان و افتادن خبر دست خبرنگار جماعت تاثیری نداره این شکایت….

دستم رو رها کرد ..دستی به صورتش کشید…: خدای من…آخه دختر…من به تو چی بگم…..

…یه قدم اومد جلوتر..حضورش نگرانیش حالم رو دگرگون میکرد…یه جورایی این نگاه عسلی لرزان خوش خوشانم میکرد….دستش رو گذاشت رو گونم…دستش سرد بود ..خیلی سرد : اگه یه چیزیت بشه؟؟…حق نداری تنها جایی بری..

..د..بیا..اینم عاقبت درد دل کردن با دکتر پاکدل…..

_امین ؟؟!!

_امین بی امین…..تصویب شد رفت….

_آخه..

 

…صورتم رو بین هر دو دستش گرفت… : باده مسئله تو نیستی..منم…منم که انگار نتونستم بگم..نتونستم چیزی رو بهت ثابت کنم…تو یه قدم اومدی به سمتم..برام گفتی…از خودت..از خیلی چیزهایی که نگی هم من دارم تو نگاهت می خونم…بگذار منم به عنوان یه مرد..به عنوان آدمی که میدونی نفوذش کم از خاندان اورهون نداره..به سمتت بیام…

…تو دلم لبخندی بهش زدم..حسود…..حسادتش یه جورایی به دلم مینشست…

_امین من عادت به محدودیت ندارم….خودت این رو خیلی خوب میدونی…

یکم عصبانی شد : من محدودت نمی کنم…تا وقتی این جاییم که هیچ..ایران هم برگردیم..باید بشینیم راجع بهش حرف بزنیم…

….بدم میومد از این که کار رو تموم شده می دونست..نه..البته که نه..اما….

با بدجنسی بهش نگاه کردم : من گفتم بر میگردم؟؟؟

کف دستش که رو صورتم بود رو از رو صورتم برداشت..جدی نگاهم کرد و دستش رو دور شونه ام انداخت و به جلو هدایتم کرد : بر میگردی..بر میگردیم…البته هر موقع که تونستم بهت اثبات کنم خونه حقیقیت کجاست…..

این طوری راه رفتنمون تو این محل درست نبود..اما به ته دلم که نگاه می کنم برام مهم هم نبود…حضورش..گرمای تنش..نگرانی نگاهش و قدرت و نفوذ کلامش انقدر زیبا و پر رنگ بود که نخوام به حواشی فکر کنم….

همون طور که دستش دور بازوهام بود سرش رو کمی پایین آورد : گرسنه نگهت داشتم…یه چیزی بخوریم؟؟

_من خیلی گرسنه نیستم..اگه بتونی تحمل کنی بریم خونه هم یه چیزایی بخوریم..هم کمی استراحت کنیم..شب شام مهمان سمیرا هستیم…

…دستش رو محکم تر دورم حلقه کرد..خیلی خوب می دونستم که تو ذهنش چی اومد..چیزی که تو ذهن من هم یه جورایی آزار دهنده بود…

..جلوی چشمای من یه جفت چشم قهوه ای سر خورده و یه نگاه عسلی قرمز عصبانی و حسود بود…

و من بی چاره که باید این وسط می موندم…..

خونه که رسیدیم یه چیزایی رو با هم قاطی کردم تا بشه غذا..تو این کار استاد بودم…بعد از غذا که امین ازش خیلی هم تعریف کرد..قرار شد یکم بخوابیم و حدود ساعت 8 بریم پایین..سمیرا گفت که به کمک احتیاجی نداره من به مهمانم برسم..بوسه داره کمکش می کنه…عجیب بود برام که بوسه بهم زنگ نزده بود تا سئوال پیچم کنه…

تو تخت الکی جا به جا می شدم…خیلی خوب می دونم دلیل این مهمانی سمیرا این بود که سمیرا و بهروز معتقد بودن این رشته اتصال من با هاکان که بیمار گونه هم بود باید هر چه زودتر گسسته می شد..و اینکه من خیلی خوب از نگاه بهروز و سمیرا و 100 البته از تعریفای دنیز فهمیده بودم امین خیلی باب میل این جماعت قرار گرفته…

به سمت راستم چرخیدم…خوب خانواده و راهنمای من هم این ها بودن..این ها که از 100 تا خواهر و برادر بیشتر به من لطف داشتن…نفس عمیقی کشیدم…کم کم خوابم برد….

نمی دونم چه قدر خوابیدم که با صدای در بیدار شدم…مثل همیشه یکم گیج زدم… : بفرمایید..

امین کمی لای در رو باز کرد : بیدار نمی شی؟؟..دیرمون داره می شه…ساعت 6….

سرم رو از روی بالشت بلند کردم و به چشمای خندونش که مطمئنا به من پف کرده خواب آلود می خندید نگاه کردم و دوباره رو بالشت ولو شدم : الان بلند می شم…

بلند خندید : کاملا مشخصه…از میزان سرحالیت…

سرش رو تکونی داد و از جلوی در کنار رفت ورفت به سمت اتاق خودش…

بلند شدم..دوش گرفتم و کمی آرایش کردم..موهام رو حوصله نداشتم درست کنم یه دونه کنار گوشم بافتم…

یه شلوار مخمل سبز پام کردم…با بلوز مشکی که یه آستین نداشت و کفشای تخت سبز…

از اتاق بیرون اومدم..از رد ادکلن لخش گرفتم که تو سالن ایستاده..به سمتش رفتم پشتش بهم بود و معلوم بود که بابند ساعتش در گیره..به قد و بالاش و لباس شیک تنش نگاه کردم…به بلوز مردونه سورمه ای که آستین هاش رو بالا زده بود و شلوار کتون آبی نفتی و کالج های سورمه ایش…

رفتم رو به روش ایستادم یه نگاه به سر تا پام انداخت یه کم به سر شونه لختم با اخم ظریفی نگاه کرد..اما پیش خودم اعتراف کردم که این نگاه که خالی از لذت هم نبود برام آزار دهنده نبود..یاد برداشت اولم که افتادم خندیدم…

نگاهم کرد : به چی می خندی….

..نا خود آگاه خندم بلند تر شد : هیچی…

_هیچی؟؟..داری غش می کنی…

لبخند بزرگی رو لبهای اونم اومده بود…دستم رو دراز کردم تا بند ساعتش رو براش ببندم…

_نمی خوای بگی به چی می خندیدی؟؟

…همون طور که بند ساعتش رو محکم می کردم : به خودم می خندیدم..اوایل فکر می کردم تو سنگی

_سنگ؟؟!!

_آره خوب..چون فقط صورتم رو نگاه می کردی….

…بلند خندید ….بعد یکم خنده اش رو جمع کرد و خیره شد به چشمام..من که بند ساعتش رو بسته بودم اما هنوز دستم به مچش بود غرق نگاه پر از التهابش شدم ..

امین : تو این جوری فکر کن وورو جک….

این رو گفت و به سمت در رفت …من جا خورده بودم…احساس می کردمرو دست خوردم یه جورایی هم خنده ام گرفته بود…

_نمی یای..داره دیر می شه ها….

اول همراه امین به مغازه ای در اطراف خونه رفتیم تا گل و شکلات بگیریم..امین دوست نداشت که دست خالی به خونه سمیرا بره و بعد به آپارتمان سمیرا رسیدیم که ازش بوی زعفران به مشام می رسید..از سر و صداهای داخل مشخص بود که بچه ها اومدن…قیافه امین جدی بود..مطمئنا حدس زده بود که به احتمال زیاد هاکان هم هست..بهروز در رو باز کرد..سلام احوال پرسی بسیار شادی کرد و سمیرا و بوسه و روزگار هم جلو آمدن و خیلی دوستانه با امین دست دادن..طی یه قرار نا گفته بچه ها به زبان انگلیسی صحبت می کردن که تنها زبان مشترک جمع بود…دنیز و موگه و هاکان نبودن…

دریا از توی اتاق بدو بدو اومد روی پام نشست و به ترکی شروع به تعریف کردن از اتفاقات اوون روز کرد..امین با لذت نگاهش می کرد و دریا کمی با رودر بایستی سعی در کشف امین داشت اما با روزگار راحتتر برخورد می کرد..بهروز که برای امین قهوه آورده بود سرش رو به من و امین که رو کاناپه دو نفره کناره هم نشسته بودیم نزدیک تر کرد و گفت : به بوسه عادت داره که با آدم های رنگ و وارنگ بیاد..از تو خجالت می کشه …و خندید…

دریا از رو پای من بلند شد و دوید به سمت اتاقش…بهروز که پیش امین نشست و روزگار هم که بهشون پیوست منم با بوسه رفتم تو آشپز خونه…

سمیرا بازوم رو گرفت : بیا حساب پس بده ببینم قرتی خانوم…تو چشمات شکوفه بارونه…

بوسه : لعنتی…این سمیرا هم نمی ذاشت زنگ بزنم از فضولی درد مردم..اکسیژن به مغزم نمی رسید بنال ببینم چه کردید…

_هیس…چه خبرتونه..کولی ها..الان می گم…

رو صندلی رو به روم پشت میز آشپزخونه نشستن…خیلی خنده دار عین این زن فضولا بهم زل زده بودن منم همه چیز رو براشون تعریف کردم…جمله آخر امین بوسه رو به خنده انداخت : خره..فکر می کردی نگات نمی کنه؟؟!!

_خوب نه….

سمیرا : بس که خلی…

_نه سمیرا من همیشه انقدر حواسم به رفتارای خودمه که نمی فهمم دیگران دارن چه می کنن…

_خوب نگاهش بد نبوده که بدت نیومده..ولی خیلی آقاست..من و بهروز ازش خیلی خوشمون اومد…دنیز هم دوستش داره…

بوسه دستم رو که رو میز بود تو دستاش گرفت..به نگینی که پایین لبش بود نگاه کردم .. : اما باده..این جوری که تو میری ایران..اون وقت ما واقعا دلتنگ می شیم….

یه بغضی نشست تو گلوم…سمیرا هم چشماش خیس شد..سریع بلند شد و رفت سر گاز و در حالی که صداش می لرزید : خوش بخت باشی برای ما بسه …من بدونم قدرت رو می دونن …بدونم مردی که تو زندگیته می فهمه مسئولیت یعنی چی…دور هم که باشی عزیزترینی برای ما…

سرم رو چرخوندم به امین که وسط مردها نشسته بود و داشت با اون پرستیژ خاص خودش به حرفاشون گوش می داد و می خندید نگاه کردم…نا خود آگاه یه لبخند گشاد زدم…چرخیدم و به بوسه که رد نگاهش نگاه من بود نگاه کردم…بوسه چشماش رو به نشانه تایید باز و بسته کرد….

ساعت حدود نه بود و ما منتظر بچه ها..دل تو دلم نبود..استرس گرفته بودم..از هاکان یه جورایی مطمئن بودم و می دونستم که دنیز هم قبل از اومدن روشنش میکنه..اما امین …از این پسر یکم متعصب خیلی هم مطمئن نبودم…

روزگار : مجله ها رو دیدی…نمایش مد این دفعه ات خیلی سر و صدا کرد….

من که یه برش پرتقال تو دهنم بود قورتش دادم : سر و صدا که باید می کرد..روزگار..یه پای ما جرا من بودما…

روزگار خندید : از خود راضی…

خواستم جوابش رو بدم که زنگ در رو زدن…با استرس به سمت سمیرا برگشتم که کنارم نشسته بود با نگاهش به هم اطمینان داد اما من از ترسم به سمت امین نگاه هم نمی کردم….که رو مبل کناری من نشسته بود…

در که باز شد..موگه و دنیز مثل همیشه پر سر و صدا وارد شدن و با همه دست دادن و با خنده های بلند دنیز همه توجه ها به اون سمت بود..اما پشت سرشون..هاکان…خسته..کمی نا مرتب…و کمی مضطرب وارد شد..با خودش هاله ای از اضطراب آورد طوری که کلا بچه ها کمی ساکت تر شدن…

چشمای قهوه ایش غمگین تر از هر زمان دیگه ای بود….هاکان با همه دست داد به من رسید..اما نگاهش به اوون حضور پر رنگ کنارم بود..من و هاکان هم قد بودیم…و امین از هر دو ی ما هم بلند تر بود و هم خیلی درشت هیکل تر…

هاکان به من نزدیک شد..شاید فقط من می فهمیدم که این نگاه چه قدر سر خورده است چون یک سال و نیم هاکان با همین نگاه سر خورده . کمی آزرده به من نگاه می کرد..جلو اومد و دستم رو تو دستش گرفت و بوسید….بچه ها سکوت کرده بودن…و من فقط صدای نفسهای امین رو می شنیدم که می دونستم اگه الان سرم رو بچرخونم برق نگاهش می ترسونتم….

هاکان به سمت امین رفت و دستش رو دراز کرد… : سلام..خیلی خوش اومدید…

..هاکان دوست داشتنی و تنهای من..

به نیم رخ امین نگاه کردم به رگهای شقیقش که داشت ورم می کرد..اما مثل همیشه در کمال ادب دست هاکان رو فشرد هر چند به قدری زود دستش رو ول کرد که نمی شد اسمش رو دست دادن گذاشت : سلام خیلی ممنون…

..هاکان به سمت مبل کنار پنجره رفت…منظره خونه سمیرا خوب دقیقا مثل منظره خونه من بود…

دنیز با خنده بلند و البته مصنوعی سعی کرد این جو رو تغییر بده..داشت تعریف می کرد که موگه چه طور وقتی می خواسته حاضر بشه سرش تو یقه اش گیر کرده بوده..ما جرا خنده دار بود اما روزگار و بهروز یکم زیادی می خندیدن می خواستن توجه ها به سمتشون برگرده…من و امین هنوز سر پا بودیم..می خواستم برم تو آشپز خونه که مچ دستم تو دستای امین گرفتار شد..این کار رو خیلی ظریف انجام می داد..سرش رو به گوشم نزدیک کرد : امشب از کنار من جمب نمی خوری….

…صداش به قدری عصبانی و لحنش انقدر دستوری بود که ترجیه دادم گوش کنم…آروم رو مبل کنارش نشستم..امین هم پاش رو روپاش انداخت و فنجان قهوه اش رو که سرد شده بود به دست گرفت…

سرم به سمتت روزگار بود که داشت از سریال جدیدی که بازی می کرد صحبت می کرد..به ظاهر داشتم گوش می دادم..اما همه حواسم به امین بود که چشم دوخته بود به هاکان…و صورتش هم کمی قرمز شده بود..هاکان طفلکی هم اصلا این ور رو سعی می کرد نگاه نکنه…

سر میز شام…سمیرا تمام سعیش رو کرد که بچه ها طوری بشینن که امین و هاکان حدالامکان با فاصله از هم بشینن..بوسه سرش رو تو گوش من که داشتم ماست سر میز می گذاشتم کرد : امین هاکان رو نکشه خوبه…

سرم رو بلند کردم..از چشمای امین آتیش می بارید..چون هاکان زل زده بد به من و بوسه..لبخندی از سر عجز به هاکان زدم که باعث شد یه لبخند به تلخی زهر به هم بزنه این رد و بدل کردن میمیک صورت هامون آتیش نگاه امین رو به قدری زیاد کرد که من و بوسه جیم زدیم آشپز خونه…موگه داشت مرغ ها رو تو دیس می گذاشت…

بوسه : سمیرا …امین مثل آتش فشانه ازش می ترسم…

مو گه : به نظرتون رو به رو کردنشون کار درستی بود؟؟..

من هیچ حسی نداشتم..کرخت بودم…عصبی بودم…و دست و پام لمس بود….

سمیرا که داشت برنج توی دیس رو تزئین می کرد : مرگ یه بار شیون هم یه بار اتفاقا عکس العمل های امین خیلی درست و به جاست..من که خیلی بیشتر ازش خوشم اومد…

بوسه نگاهی به رنگ پریده من کرد : آخه..این داره پس میوفته…

سمیرا که داشت به سمت میز میرفت : بی خود..باده پاشو خودت رو جمع کن….

..گفتنش براشون آسون بود خوب…اونا که نمی دیدن من تحت چه فشار بی خودی هستم…..یه طرفم مردی بود که خیلی بی رو دربایستی..پیش خودم اعتراف می کردم که دوستش دارم..مردی که جذاب..با هوش..کمی متعصب..اندکی با چاشنی خودخواهی اما مسئول و مهربون و مودب بود و یک طرف هاکان بی آزار و دوست داشتنی و لطیف من که از نظر امین شوهر سابقم بود..شوهری که هنوز فامیلیش رو داشتم و هنوز باهاش ارتباط دوستانه و کاری داشتم….

بغل دست امین نشسته بودم…یه تیکه مرغ براش تو بشقابش گذاشتم خواستم براش برنج بریزم که دستش رو رو دستم گذاشت…یخ بود..به سردی لحنش که گفت کافیه…تا مغز استخوانم یخ زد…

بچه ها از هر دری صحبت می کردن و بعد از جمع شدن میز شام…ظرفها رو که تو ماشین ظرفشویی چیدیم..داشتم از آشپز خونه خارج می شدم که سمیرا دستم رو گرقت : باده..اصل ماجرای تو الان امین..اگه می بینی سختشه..ببرش..به هیچ کسم بر نمی خوره…دوستش داری از همه وجناتت پیداست..برات خوشحالم…شاید درست ترین تصمیمی باشه که تو زندگیت گرفتی خواهری…همه حواست به این باشه و غصه هاکان رو نخور..تو هر کاری از دستت بر میومد کردی..ما که مسئول انتخابهای آدم ها تو زندگیشون نیستیم…

نمی دونم سمیرا چه قدر عجز تو چشمام دیده بود که به این نتیجه رسیده بود که نصیحتم کنه…

با هم به سالن رفتیم…کنار امین نشستم و هاکان و روزگار هم رو به رومون بودن..دنیز کمی از پروژه امین پرسید و امین خیلی مختصر و مفید جوابش رو داد…

روزگار که انگار سکوت و تو خود بودن هاکان که بهش قیافه ترحم آمیزی داده بود ناراحتش کرده بود سعی می کرد..هاکان رو وارد بحث کنه : راستی هاکان دیدی باده تو شو جدید چه طوفانی به پا کرد..جات خالی از هر زمان دیگه ای مسحور کننده تر بود…

…آخ روزگار آخ..اینم بحث بود که تو وسط کشیدی؟؟…

نگاه نگران موگه به من افتاد و من بیخ گوشم صدای نفسهای عصبی امین رو داشتم و دستش که دور دسته مبل حلقه شد…

هاکان نگاهی پر از لذت و تحسین به من انداخت..این نگاه همیشه اش بود اما این جا جاش نبود : باده همیشه زیباست و همیشه هم نظرها رو به خودش جلب می کنه..مگه می شه بره رو صحنه و جادو نکنه…

…یخ کردم…وا رفتم…

هاکان : راستی باده می دونم دلت برای خونه تنگ شده..آخر این هفته همه جمع شید خونه ..کباب می زنیم..تاب سفیده رو هم تعمیرش کردم….

…هاکان تغییری نکرده بود این حرفهاشم از سر بدجنسی نبود حتی دعوتش هم که معلوم بود شامل امین هم می شه از سر صلح بود..اما جاش نبود…خراب کرده بودن…قیافه امین نمی دونم چه طور شده بود چون تو دیدم نبود و جرات چرخیدن به سمتش هم نداشتم ..اما حتما خیلی وحشتناک شده بود که موگه و سمیرا که رو به رو مون بودن اوون جور رنگ پریده نگاهش می کردن…

سرم به دوران افتاده بود…که یهو امین از جاش بلند شد…: سمیرا جان..بهروز عزیز من یکم خسته ام..ناراحت که نمی شید از حضورتون مرخص بشم؟؟

بدون نگاه کردن به سمت من از بچه ها خداحافظی کرد و رفت بیرون و من هاج و واج وسط سالن ایستادم..دیدمش که به جای بالا به سمت پایین رفت و من خشک شدم….

سمیرا : دسته جمعی گند زدیم….

دنیز : چرا ماتت برده باده برو دنبالش….این حرفش انگار تازه من و از لمسی در آورد…بوسه سریع پالتوش رو برام آورد…خوب چون ما از بالا اومده بودیم کت و پالتو نداشتیم..امین هم نداشت….به سرعت پله ها رو دویدم پایین…نگاه لحظه آخرش که داشت از پله ها پایین می رفت..نگاهی که پر از یه اعتراض بود ..جلو چشمم بود…

هوای بیرون باد داشت و سرد بود..چشم می چرخوندم تو خیابون تا ببینمش که کجاست ..نمی تونست خیلی دور بره….

هوا یکمی مه داشت و خیابون خلوت تر از هر زمان دیگه ای بود…دریا شدیدا مواج بود و باعث می شد که صدای زیادی ایجاد کنه و موج ها که به بلوار می خوردن تا فاصله نسبتا زیادی رو خیس می کردن …صدای بوق کشتی میومد و یه قایق موتوری که با سختی داشت به سمت فانوس دریایی نزدیک ساحل می رفت….دیدمش…پشت به من رو به دریا گوشه بلوار دست به جیب ایستاده بود..تو اوون لباس مسلما سردش بود….دلم برای هر دو مون سوخت…هر دو مون هم مقصر بودیم و هم بی تقصیر….

از خیابون رد شدم و به سمتش رفتم که چشم دوخته بود به دریا..حسم کرد یا نه ..نمی دونم..اما حرف نزد..تکون هم نخورد..بوی شور دریا تو بینیم که پیچید..موجها که کمی خیسمون کردن..احساس کردم یکم بیشتر تو خودش جمع شد..آروم رفتم کنارش…

_امین…

برگشت به سمتم…چشماش هنوز هم پر از اعتراض بودن….اما معلوم بود که از دیدنم تعجب نکرده…

_امین سردت می شه….

نگاهش پر از پوزخند بود..اما دهنش اصلا برای جواب باز نشد….

دوباره چرخید سمت دریا..یه موج دیگه و نشستن یکم از نم شور دریا رو گونه ها و لبهامون….

نمی دونم چه قدر در سکوت کامل کنار هم ایستادیم…من پر از استرس بودم و اوون..پر از خشم..من نگران بودم که سرما بخوره اوون هیچ تغییری تو وضعیت خودش نمی داد….

احساس کردم که باید این سکوت رو بشکنم..بدون حرف زدن که چیزی حل نمی شد : تو..می دونستی من قبلا ازدواج کردم…

برنگشت تا نگاهم کنه… : آره می دونستم…می دونستم همسر سابقت مرد خوبیه..می دونستم که هنوز باهاش رابطه دوستانه داری..می دونستم که هنوز..که هنوز…

…گفتنش براش خیلی سخت بود….

_اگه می خوای بگی هنوز دوستش دارم یا دوستم داره در اشتباهی…

عصبانی شد…صداش رفت بالا در حد فریاد…موج آبی که به دیواره خورد.انگار کمی از پژواک صداش کم کرد…: که اشتباه می کنم…من اشتباه نمی کنم باده…بعد با دست به خونه اشاره کرد….:اوونی که اون بالا دیدم اون مردی که تو چشماش می شد..شکست رو دید دروغ نیست…

…امین اشتباه نمی کرد اما درست هم برداشت نمی کرد…سکوتم رو که دید..انگار که خشمش بیشتر شد…: من نمی تونم..باده..

به من نزدیک تر شد…حالا می تونستم آتیشی که از چشماش بیرون می زد رو واضح تر ببینم…دستاش رو تو موهاش کرد…و من نمی دونم تو اون وضعیت چرا مدهوش هر کدوم از حرکتهاش بودم….

_نمی تونم.می فهمی باده…

فریادش می رفت رو اعصابم….

من هم داد زدم..داد من همزمان شد با صدای بم بوق یه کشتی مسافری که دقیقا داشت از کنارمون رد می شد : نه نمی فهمم..تو دردت چیه امین…

دستش رو از بین موهاش بیرون آورد…و پوزخندی زد و با صدای نجوا گونه ای گفت : دردم…آره دیگه ..خوب دردم..راست میگی درد هم داره…

یکم دور خودش چرخید احساس می کردم می خواد به اعصابش مسلط بشه….خواستم کمی ازش فاصله بگیرم..بلکه کمی آرامش بگیره…دو قدم که به عقب رفتم…به سمتم با دو قدم بلند و خشن اومد…مچ هر دو دستم رو تو دستش گرفت و من رو به سمت خودش کشوند..یه جورایی پرت شدم به آغوشش..دستش رو که مچ دستم توش بود رو بالا آورد و گذاشت رو سینه اش…یه جورایی این نزدیکی بهم لذت می داد و اون نگاه ترس….

_چی کار می کنی؟؟

..اعتراضم شل بود و بی قوت…شاید اصلا نشنید…

که دوباره فریاد زد : دردم اینه..باده..دردم اینه که نمی تونم با شوهر سابق دختری که عاشقشم..دختری که همه زندگیم شده…دختری که نفسم به نفسش بنده تو یه اتاق زیر یه سقف باشم می فهمی…؟؟؟!!!!

بلند تر فریاد زد : می فهمی…؟؟؟؟!!

موج بلندی به دیواره خورد وخیسمون کرد…قطره شوری که رو لبم افتاده بود رو با زبونم پاک کردم…. سست شدم…دلم می لرزید ….شل شده بودم…غرق لذتی بی نظیر…غرق لذت شنیدن یکی از زیباترین جملات دنیا از دهان مردی که خوب می دونستم که خیلی …و خیلی بیشتر از خیلی با مردهای دیگه برام فرق می کنه….

منتظر حرفی از جانب من نبود..دستهام رو بیشتر به سینه اش فشار داد…: نمی تونم تحمل کنم باده..من عاشقتم لعنتی..انقدر دوست دارم…و انقدر برام عزیزی که دست خودم نیست عکس العمل هام….هی به خودم میگم..امین از تو بعیده..اما نمی شه…نمی تونم..یه چیزی سنگینی هست …

دستش رو به سمت رگ گردنش برد و زد روش : اینجا دقیقا همین جا باده…که نمی ذاره..که نمی تونم تحمل کنم که روزگار بگه رو صحنه همه رو جادو میکنی…منی که با هر حرکتت باهر نگاهت با هر راه رفتنت جادو می شم…منی که همش نگرانم..می فهمی نگران….

به اوون عسلی لرزون نگاه کردم…من این نگاه رو دوست داشتم حتی وقتی انقدر خشن می شد و کمی بی منطق….

صداش بم شد و نجوا گونه :من نگران این چشمای گستاخ سیاه می شم…مچ یکی از دستام که تو دستش بود رو بالا آورد…کف دستم رو گذاشت رو ی لبهاش و عمیق بوسید و من بیشتر از هر نوازشی..بیشتر از دیدن هر منظره زیبایی غرق لذتی وصف نا پذیر شدم…لذتی تا عمق وجودم که لختم می کرد….هیچی برای گفتن نداشتم..یعنی داشتم اما….

به پیراهنش که خیس بود و به لبهاش که داغ بود …به کدوم باید توجه می کردم….

_یکم فقط یه کم رعایتم رو بکن باده…درکم کن…من خیلی می خوامت دختر…

خواستم جوابش رو بدم که یه صدا از جا پروندم….هر دو برگشتیم…به دنیز و هاکان نگاه کردیم که داشتن نگاهمون میکردن…اینا از کی اینجا بودن..چشمای خیس هاکان نشانه خیلی چیزها بود…

امین دستش رو محکم دور کمرم حلقه کرد..این مبارزه عادلانه ای نبود…انگار می خواست به هاکان بگه که من..

هاکان پالتوی امین رو که می دونستم با استفاده از کلید من از بالا آورده به سمت امین گرفت : باید با هم حرف بزنیم …

امین پالتو رو گرفت و پوشید : باشه…

…باشه ای محکم و بی تزلزل….

دستم رو رو شونه هاکان گذاشتم : نیازی نیست…

هاکان نگاهم کرد و چیزی نگفت..با دست به امین اشاره کرد که به سمت ماشینش برن…و حرکت کردن…

دنیز اومد کنارم…دستش رو دور بازوم حلقه کرد…من داشتم به هاکان و امین نگاه می کردم که سوار ماشین شدن و از سمت دیگه خیابون رفتن…

قطره اشک سردی رو گونه ام نشست…دنیز..سیگاری به دستم داد : بذار خودشون مسئله شون رو حل کنن…

_اما..آخه…

_آخه نداره باده…آخه نداره…هاکان از چیزی که هست خجالت نمی کشه..چرا نمی خوای از عشقت لذت ببری تا کی می خوای جور بکشی…

چرخیدم به سمتش..به نگاه برادرانه و مهربونش : به هم گفت دوستم داره…

..انگار تازه داشتم تحلیل می کردم حرفهای امین رو که انقدر سبکم کرده بود که داشتم پرواز میکردم…

دنیز لبخند مهربونی زد : هنر کرد….تا حالا هم که نگفته بود از غرورش بود…یا شاید هم از ترس تو بوده….

با همراهی دنیز به خونه خودم رفتم….دوست داشتم تنها باشم و خیلی خوب می دونستم که بچه ها درکم می کنن…

به خونه خودم که رسیدم…اولین کار لباسهام رو عوض کردم و صورتم رو شستم…آب داغ که به صورتم خورد انگار انجماد تو صورتم باز شد….

رو مبل ولو شدم…حوله صورتم هنوز دستم بود…پام رو تکون می دادم و این نشانه اضطرابم بود…خونه سرد بود…باید شومینه رو روشن می کردم اما …دستم رو روی قلبم گذاشتم…اون جا داغ داغ بود..

چشمام رو بستم به پشتی مبل تکیه دادم…نفسم یه جورایی تند بود…

چشمای خشنش و کوبش قلبش زیر دستم…و صداش یک لحظه از جلوی چشمم دور نمی شد..دور نمی شد اون همه اضطراب تو نگاش وقتی داشت می گفت که دوستم داره…

..دوستم داره…امین من رو دوست داره…این ها رو بلند با خودم تکرار کردم…تکرار این جمله حسی بهم می داد پر از نوازش..انگار که کسی با سر انگشتاش نرم روی بازوم رو نوازش می کرد…

من …باده….چه قدر محتاج این زیبا ترین کلمه دنیا بودم؟؟…..مثل هر کس دیگه ای…مثل هر انسان دیگه ای….

هاکان….هاکان دوست داشتنی من….می دونم که الان براش اصلا هم راحت نیست…یه روزی کنار یه درخت توت ..ته باغ خونه مادریش….بهم گفت که تا ته دنیا..باهامه..پشتمه…من هم بهش همین قول رو دادم…این قول دقیق 72 ساعت قبل از طلاقمون بود..وقتی که وکیلش به دنبال قاضی بود که بشه راحت مجابش کرد که تو یه جلسه دادگاه توافقی به علت عدم تفاهم طلاقمون بده….

بلند شدم . رفتم کنار پنجره ایستادم…با دستام خودم رو محکم در آغوش گرفتم….مه غلیظ تر شده بود..اما دریا کمی آرام گرفته بود….من داشتم وارد مرحله دیگه ای از زندگیم می شدم…مرحله ای که هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمی کردم که کوچکترین ربطی به سرزمینی داشته باشه که مدتها بود برام خیلی خیلی دور بود….

…من هم امین رو دوست داشتم…من همیشه رک بودم..با خودم بیش از هر کس دیگه ای…من دوستش داشتم و برای این جذبه بینمون دلیل خاصی هم نداشتم…هر چند جایی نمی دونم دقیق کجا یا حتی کی..بهم گفته بود که هیچ وقت برای دوست داشتن واقعیت دلیل پیدا نمی کنی..یکی رو دوست داری و چراش برات خیلی هم نباید مهم باشه…

امین به من احساس آرامش و امنیت می داد..کنارش بودن یه حس لطیف می داد به من…بی قرارم نمی کرد…و من هم به حس بی قراری احتیاج نداشتم…دختر بچه 18 ساله نبودم که علاقه و عشق برام به معنی بی قراری باشه..برای من..که تمام زندگیم مبارزه کرده بودم…برای هر حقم..تحقیر شده و حتی کتک خورده بودم…برای هر چیزی تلاشی مضاعف کرده بودم..علاقه ….کوبش قلب به دلیل نوازش بود..یه احساسی که به سبکی و نرمی حریر باشه..حتی اگه مردت خودش به سفتی فولاد باشه و یکم..متعصب…

دیر کرده بودن به ساعت نگاه کردم حدودساعت 3/30 صبح بود…دیگه کم کم داشتم نگران می شدم…از هاکان یه جورایی خیالم راحت بود..چون تو ذاتش خشونت نبود..اما امین..لبخندی زدم هیچ تضمینی برای اوون نداشتم….

روی کاناپه دراز کشیدم…نباید خوابم می برد..امین پشت در می موند…اما نمی دونم که کی خوابم برد…

با صدای برخورد چیزی به در تقریبا از جام پریدم…به ساعت نگاه کردم 4 بود..نیم ساعت بود که خوابیده بودم….دوباره اون صدا که مثل برخورد یه جسم ظریف به در بود از جام پریدم و رفتم سمت در..از چشمی نگاه کردم..امین بود…به کل فراموش کرده بودم…در رو به آرامی باز کردم….

نگاه خسته اش رو دیدم…نگاهی پر از خواهش که حالا داشت تو تاریکی راهرو برق می زد…بی حرف رفتم کنار..اومد تو…باز هم بی حرف…رو مبل نشست…رو مبل رو به روش نشستم…سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و چشماش رو با انگشت اشاره و شصت دست چپش فشار داد….به بند ساعتش که سر شب به زور بسته بودم نگاه کردم…چه دور به نظر می رسید..خسته بود..انگار که از یه ماراتن قوی برگشته بود….

رفتم تو آشپزخونه و دستگاه قهوه جوش رو روشن کردم…بوی قهوه برزیل تو آشپز خونه پیچید…می دونستم که امشب خواب بر هردو حرومه…

تو یه لیوان بزرگ براش قهوه ریختم..برای خودم هم همین طور…رو به روش ایستادم…با لبخندی لیوان رو از دستم گرفت…

_بیرون سرده نه؟؟

سئوالم خیلی بی ربط بود اما اوون لحظه هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید..برای شکستن سکوت…

نگاه مطمئنی به چشمام کرد : نه..من امشب خیلی گرمم…

…حرفش چندین معنی داشت اما من ترجیح دادم که چیزی رو برداشت کنم که بیش از همه خوشحالم می کرد…

آرنج هام رو به زانو هام تکیه دادم و لیوان رو بین دو دستم گرفتم….و همراه با بخار بیرون اومده از لیوان عطر تلخش رو به ریه هام کشیدم….

احساس کردم من شروع کنم بهتره : هاکان رو خیلی ساله می شناسم…از همون روز اول به دلم نشست..پسر خیلی خوبی بود…بی نظر بود..تو دنیای مد خیلی حرفه که رئیس مجله ای که براش کار می کنی..هیچ نظری بهت نداشته باشه….

پوزخندی زدم و ادامه دادم : بوسه عامل آشناییمون بود اما بعدها …خود هاکان جایگاهش رو برام..یعنی برامون پیدا کرد..دسته جمعی دوستش داشتیم…یعنی داریم.. آروم ..بی آزار و دوست داشتنی….

لیوان رو تو دستم جا به جا کردم و خیره شدم به لبه لیوانم… : خودش گفته بهت…اما از دیده من نگاه کن امین…

ویزای دانشجوییم داشت تموم می شد…اقامت نداشتم و اگه از این مملکت بیرونم می کردن..جایی برای رفتن نداشتم…هیچ جا…دیگه اون جوری حتی سمیرا نامی هم نبود تا جای خواب بهم بده…

بغضم رو فرو دادم ..هاکان تک پسر اورهون…از اون طرف پسر خاله آک یورک معروف بود…چند وقتی بود این ور و اون و رشنیده بودم…شنیده بودم که….که…..همجنس گراست…تو دنیای مد…یعنی دنیای که ما توش بودیم این مسئله اصلا مهم نبود…برای من که اصلا…خودش چیزی نگفته بود اما این شایعات …خب بود…من و بوسه دیگه تقریبا داشتیم مطمئن می شدیم ..چون حتی می دونستیم که کشش و علاقه اش به سمت کی هم هست….

جرعه ای از قهوه ام رو نوشیدم و به امین نگاه کردم که سرش پایین داشت به گلهای قالی نگاه می کرد…

ادامه دادم : اون مردک مزاحم تو زندگیم بود و شرایط ویزام…دنیز اومد سراغم..قبلش یکی دو بار مادر هاکان رو دیده بودم…ملاقاتهایی که خیلی عیان بود که باب طبع هاکان نیست….

..بغض کردم..صدام لرزید… : اومد گفت..باده آبروم تو خطره..این جا سر زمین سنتی هست و ما آدم های به نام..حرفای درمورد هاکان عین آتیش زیر خاکستره..داره دود می کنه و دودش کل خانواده رو میگیره..اگه بفرستیمش بره هم به شایعات بیشتر دامن می زنیم…بیا ..بیا بشو زنش…هم تو به خواستت می رسی که داشتن پاسپورت غیر ایرانیه…هم ما این نمایش رو اجرا می کنیم و خانواده رو از این فشار اجتماعی خلاص….

..بغضم بزرگتر شد..سرم رو بلند کردم و امین رو دیدم که نگران داشت نگاهم می کرد :من برای هاکان احترام قائلم امین….خیلی زیاد..خیلی زیاد تر از هر کس دیگه ای…اون مردتر از هر مردی که من دیدم…اونم مثل من قربانیه..قربانیه که کسی نمی تونه همونی که هست رو بپذیره…

سرم رو اندکی خم کردم : مگه ما چی می خواستیم امین..چی می خواستیم جز اینکه خانواده هامون ما رو با تمام غلطها و درستهامون بپذیرن؟؟؟…..ازدواج کردم باهاش..شدم زنش….اما شدم یه جورایی آینه دقش….رفتم خونش زندگی کنم..همون جایی که منبع آرامشم بود…تنها تر شدم…چون قبل از اینکه ..ازدواج کنم…محرم رازم بود..اما بعدش هر چی که می گفتم به خودش می گرفت..می گفتم تنهام..می شکست…چون خوب..می دونست که نمی تونه خیلی از نیازهای من رو بر آورده کنه…همش می گفت بهت ظلم کردیم..دست و پات بسته شده حتی نمی تونی بری دنبال عشقت….

نگاهی به امین انداختم : اینا رو گفته بهت؟؟

صداش خش دار شده بود دوباره : آره گفته…گفته که چه قدر نگرانته….

_دنیز خودش رو مدیونه من می دونه چون من آینده ام رو به پای اونا گذاشتم…من بعد از طلاقم هم اگه می خواستم راز خانوادشون رو حفظ کنم..نمی تونستم ازدواج کنم..با مردی از همین سرزمین..چون..اون وقت خیلی عجیب بود که من1/5 همسر کسی بودم…باهاش زندگی کرده بودم و دلیل طلاقم هم این بود که ما سر بچه دار شدن تفاهم نداریم..من بچه می خوام..اون نمی خواد…ولی هنوز…هنوز…

گفتنش برام سخت بود…سرم رو پایین انداختم..خوب شرمم می شد بگم… : این معامله دو طرفه بود…من یه فامیلی معتبر به دست آوردم که تضمینم شد برای پروندن مگسان گرد شیرینی…یه اقامت و یه پاسپورت..اونا هم بسته شدن دهن مردم..هر چند به نظر من موقتا….هاکان می خواست برای تضمین زندگی آینده ام خونه به نامم کنه یا سهام..از مجله..قبول نکردم…من محتاج پول کسی نیستم…من آرامش..و عشق می خواستم…که خوب..نمیدونم…من برای به دست آوردن هر چیزی بهای گزافی پرداختم امین…برای خانوم مهندس بود..برای زن بودن..برای زندگی کردن….به شهرت من نگاه نکن..همش کشکه…به این باده رو به روت نگاه کن…به باده ای که رو به روته…ببین باهاش باشی..برات برده یا باخت….

بی اختیار بودم…نفسم یه جورایی بی شمارش..نبضم هم بالا رفته بود….

از جاش بلند شد..من هم بلند شدم…خودش رو به هم رسوند…با یه حرکت آنی..محکم…و خیلی محکم در آغوشم کشید….سرم روی سینه اش قرار گرفت..از بیرون صدای زوزه باد میومد..اما من در مقابل تموم طوفانهای در پیش..این ریتم منظم قلب و این داغی بی وصف رو داشتم…

دستش رو محکم دورم حلقه کرد و با دست دیگه اش موهام رو که حالا بی پروا به دورم ریخته بود ..نوازش کرد…صداش نوازش گونه بود و مطمئن : هاکان که برام تعریف کرد…یه جورایی ته قلبم بهم اطمینان داد..اما این اطمینان برای چیزی نیست که تو ذهنه تو..همون که شرمت اومد در موردش حرف بزنی..این اطمینا ن برای این بود که دلت پیشش نیست…که دلی که من پیشت دادم…جاش امنه….من بردم…برنده ام باده..برنده ام که عاشقت شدم…که خدا..سرنوشت..بازی زمونه..شانس با تو بودن..شناختن و عاشقت شدن رو به من داده….

دستاش رو کمی شل کرد…با یه دستش …زیر چونم رو گرفت و سرم رو بلند کرد…نگاهم کرد..عمیق…تو چشماش اطمینان بود..التهاب بود…خواستنی عمیق بود..عمیق به عمق همون دریای که از پنجره نمایان بود….

_تو مطمئنی امین ؟؟

_از خودم آره..اما تو….؟؟؟..هنوز زمان می خوای؟؟

..می خواستم؟؟…امین رو بیشتر می خواستم یا زمان رو؟؟….

نگاهش کردم…اما التهاب چشماش باعث شد سرم رو پایین بندازم…سرم رو دوباره بالا آورد..رو لبش یه لبخند بود…: این سکوت رو به علامت رضایتت بگیرم ؟؟…

خندیدم و دستم رو رو دستش که زیر چونم بود گذاشتم و چشمام رو به نشانه اطمینان دادن بهش یه بار باز و بسته کردم…

تو چشماش یه برق بی نظیری روشن شد..یه خوشی بی وصفی..دستش رو آروم بالا آورد و چونم رو به همراهش بالاتر…نگاهم کرد…چشماش بین دوتا چشمام در رفت و آمد بود و بعد یه نگاهی به لبم انداخت و دوباره به چشمام…انگار که دنباله یه اجازه بود..یه تایید…تاییدی که فکر کنم تو چشمام دید که خم شد و آروم و نرم لبش رو روی لبام گذاشت…جا خوردم…اولین بوسه عاشقانه عمرم بود…لبهاش نرم و آروم..روی لبهام حرکت می کرد و من مدهوش همه حسی بودم که بهم منتقل می شد….لباش رو یه لحظه از لبم جدا کرد و چشمای پر از نیازش رو به هم دوخت…من مست اون عسلی ملتهب شدم…این بار دستش رو محکم پشت گردنم گذاشت و محکم تر بوسیدم..من هم نا خود آگاه دستم پشت گردنش رفت و تو داغی و التهابش شریک شدم..حضورم رو که احساس کرد..حرکت دستش پشت گردنم و حرکت لبهاش عمیق تر شد….من غرق لذت از همه حسی که امین به من می داد..مست مست از التهابش بودم..بوسه مون چه قدر طول کشید نمی دونم اما نفس کم آورده بودیم که امین لبهاش رو جدا کرد…و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند..هر دو نفس نفس می زدیم…خجالت می کشیدم به چشماش نگاه کنم..سرم رو پایین انداختم و لب پایینم رو به دندونم گرفتم..خم شدو با لباش..لبم رو از زیر دندونم کشید بیرون…به چشمای شیطونش نگاه کردم..

امین که صداش بم تر شده بود : تو می منی…و من مستتم….

لبخندی زدم ….

_هیچ وقت چشماتو ازم ندزد باده…بذار همیشه این سیاهی که غرقم می کنه رو داشته باشم….

_تو هم خودت رو ازم دور نکن…من طاقتش رو ندارم….

محکم بغلم کرد ..گوشم رو گذاشتم رو قلبی که داشت محکم خودش رو به سینه امین می کوبید…و نفس عمیقی کشیدم..پر از عطر وجودی که حالا به من تعلق داشت..به خود خودم…

تو تختم جا به جا شدم….هوا کاملا روشن شده بود و من شاید چند ساعت بیشتر نخوابیده بودم…اما سبک بودم…یه پروانه کوچولو تو قلبم پر پر می زد…و من پر بودم….انگار تمام لیوان احساسم پر شده بود….کش و قوسی به خودم دادم و گوشیم رو نگاه کرد…سوتی زدم به اندازه موهای سرم به هم زنگ زده بودن…بوسه و سمیرا…

سمیرا یه اس ام اس هم فرستاده بود : می خوای ما رو از فضولی بکشی…نا مرد…

لبخند زدم…می دونستم الان سر کارن…نوشتم که عصری که از سر کار برگشتن مستقیم بیان این جا تا آمار کامل رو بگیرن….بوسه فحشی نصیبم کرد و سمیرا شکلکی که داشت از ذوق می رقصید….رفتم کنار پنجره و ایستادم….همه ذهنم پر از زیبایی بود اما …به فکر هاکان هم بودم…اون رفاقت رو در حق من تموم کرده بود….به جمع کسایی که رازش رو می دونستن یه نفر دیگه هم اضافه شده بود..هر چند می دونستم روزگار نمی دونه..طی یه قراری نا گفته …بوسه چون مردهای زندگیش پلاک موقت بودن به هیچ کدومشون نمی گفت..هر چند از نگاهش حدس می زدم که روزگار موندنیه…اما می دونستم که تا سر عقد نشینه باهاش..امکان نداره که بهش بگه….

دوش گرفتم..با وسواس آرایش کردم و لباس پوشیدم…دوست داشتم از هر رو دیگه ای زیباتر باشم….رو نوک پنجه پا آروم از اتاق در اومدم تا به در اتاقش که نگاه کردم ..بسته بود..پس هنوز خواب بود…یاد سر صبحش که افتادم..تا دم اتاقم با هام اومد ..می گفت می خوام مطمئن شم که می خوابی و فرار نمی کنی…لبخندی به لبم آورد…دستم به موهام بود..مستقیم سرم رو انداختم پایین به سمت آشپزخونه که حرفش یه متر از جا پریدم : بذار باز باشن…

برگشتم سمت سالن..دیدمش که با لبخند..رو به روی پنجره ایستاده…ترسم رو که دید..اومد سمتم.. دستم رو که حالا موهام رو ول کرده بود تو دستش گرفت و نگران پرسید : ترسوندمت؟؟!!

نگاهی به دستم کرد و بعد به چشمای مهربونش ..لبخندی زدم : الان دیگه نمی ترسم….

خم شد و پایین موم رو نزدیک لبش برد و بویید : صبحت به خیر عزیزم…

من مست نگاهش و همین کلمه ساده عزیزم : صبح تو هم بخیر…فکر می کردم خوابی…

همون طور که پایین موهام تو دستش بود و دور انگشتش می پیچوند : خوابیدم…

لبخند زدم..پس اونم مثل من نتونسته بود بخوابه.. : میرم برات صبحانه درست کنم….

بازوم رو تو دستش گرفت : نه…بریم بیرون؟؟

لبخند زدم : بریم…..

هوا آفتاب دلپذیری داشت..دستش رو محکم دورم حلقه کرد..یه جورایی تو بغلش گم می شدم انگار…این کارش بدجور بهم حس اطمینان می داد…تصمیم گرفتیم برای خوردن صبحانه به جایی بریم نزدیک دریا که پیاده با خونه 10 دقیقه فاصله داشت..از کنار دریا شروع به راه رفتن کردیم…می دونستم که امکان دیده شدن توسط خبر نگارها نیست..این ساعت روز..اگر گزارش خاصی نباشه..معمولا نبودن….

دریا از هر روزی به نظرم آبی تر میومد…از دیشب احساس می کردم همه رنگ ها رو براق تر می بینم…

این طور که محکم بغلم کرده بود بوی ادکلنش که حالا با بوی دریا و بوی آرامش مخلوط شده بود رو نفس کشیدم..صدای نفس عمیقم رو که شنید..کمی خم شد تو صورتم و نگاهم کرد : بوی تلخ ادکلنت رو دوست دارم….

حلقه دستاش رو محکم تر کرد و خم شد و روی موهام رو بوسید : من هر چیزی که مربوط به تو ..رو دوست دارم….

..ممنون بودم ازش..به خاطر حضورش..به خاطر تمام احساسات پر از سبکی و نرمی که به من می داد..به خاطر تک تک بوسه هاش از دیشب تا به حال….بوسه هایی که انگار تمام بخش های خاکستر و سیاه قلب و ذهن من رو دونه دونه حذف می کرد….

تو حیاط رستوران…پشت میز چوبی کنار دریا..که روش رو میزی پارچه ای چار خونه قرمز و سفید انداخته بودن..نشستیم….به گارسون سفارش که دادیم وقتی رفت…سرم رو به سمت آسمون کردم ….از آفتاب زمستونی که نرم بود و نوازش گر خوشم میومد….

_همیشه بذار باز باشن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x