⛓️سـادیـسـمـیک⛓️
نویسندهـ:f.m
#فصلـاول
ژانر:
#عاشقانه
#هیجانی
#انتقام
#صحنهدار
معرفی شخصیت های اصلی رمان :
🫀رستا موحد🫀
🫀میثاق آتاش🫀
📌رستا موحد:
رستا یه دختر 19 ساله س
اصالتا تهرانی ان ، هم خانواده خودش هم خانواده آتاش …
یه دختر ارباب زاده که بعد مرگ پدرش ، قدرت خانوادگیشون دست مادرش افتاده البته ، مادر خوندش که خالش میشد! … .
مادر خوانده رستا چون نمیخواد با خانواده آتاش در بیوفته ، رستا رو به عمارت میثاق میفرسته …
اینطوری خواسته ای که میثاق ازش داشت رو قبول میکنه!…
📌میثاق آتاش:
میثاق پسری مغرور و همه چی تمومه ..!
همه چی داره به جز یه خورده رحم و احساس!
24 سال داره
ارباب خشن ، دختر باز و خلاصه شما هرچی خصلت بد بدی به این آقاااا قشنگ بهش میچسبه!
یه خواهر داره به اسم کانی …
🌩🤍🌩🤍🌩🤍🌩🤍🌩🤍🌩🤍🌩🤍🌩🤍🌩🤍🌩🤍🌩
مقدمه :
تو مسیر یه خیابون …
تو یه غروب پاییزی …
یه نگاه ساده از تو …
یه سلام ساده از من …
چند تا لبخند مصنوعی …
چند قدم پیاده رفتن …
چند تا پرسش از گذشته …
چند تا حرف کودکانه …
دل زدن به قلبـ دریا …
یه سوال عاشقانه … .
❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🩹
+مامااااان مامان توروخدا ، توروخداااااا نذار منو ببرن …
ماماااان
با هق هق التماسش میکردم و اون بیخیال رو صندلی قدیمی چوبیش نشسته بود و پوزخندی رو لباش نشونده بود …
میثاق که ارباب زاده بود ، بعد مرگ پدرش خود ارباب شده بود ، خبیث تر ، بی وجدان تر … .
منم ارباب زاده بودم ، چرا باید مثل یه برده باهام رفتار میشد …
چرا باید تن میدادم به هم خونه شدن ، هم خواب شدن با میثاق آتاش … .
تا از فکر بیرون اومدم ، انگار خیلی طول کشیده بود … .
رسیده بودم عمارت میثاق … .
دوتا غولی که فرستاده بود تا منو ببرن پیشش،از ماشین پیادم کردن و تا اونو دیدن ، برای احترام سرشونو پایین انداختن … .
با تنفر بهش زل زدم ، پوزخندی رو لباش جا خوش کرده بود و همونطور که تحقیر آمیز نگام میکرد دود سیگارشو بیرون فرستاد … .
خشن هولم دادن طرف در ورودی عمارت … .
رسیدیم به تراس ، همونجایی که میثاق نشسته بود … .
ــ ارباب امری ندارید؟!
بدون اینکه برگرده و نگاهمون کنه ، دستشو به نشونه نه بالا آورد و بلافاصله اون دو نفر رفتن … .
ــ بیا اینجا
دستوری حرف میزد ، این رفتارش اصلا تو کَتَم نمیرفت ، ولی … ولی الان کسیو نداشتم ، کسی که بخواد ازم دفاع کنه …
سر به زیر و آروم رفتم و کنارش ایستادم
ــ اسمت چی بود؟!
+ر…رستا ، اسمم رستاس
سیگارشو خاموش کرد ، از رو صندلیش بلند شد و از سر تا پامو برانداز کرد
نگاهاش همیشه تحقیر آمیز بودن ، این چیزی بود که عذابم میداد …
ــ یه بی لیاقتی …. رستا!
پوزخندی زد و رفت داخل …
چه گناهی کرده بودم که این بود سرنوشت تلخم …
چشمای نم دارمو پاک کردم و همونجا نشستم
پاهامو بغل کردم و سرمو گذاشتم روشون …
با تموم مشغله فکری که داشتم ، نمیدونم چیشد یا چجوری شد که خوابم برد …
با گرمی دستی رو شونم چشامو باز کردم …
خیلی نگذشته بود از وقتی که خوابم برده بود هنوز هوا روشن بود …
چشام خمار خواب بود اصلا نمیفهمیدم کی به کیه
اصلا این کیه که اومده پیشم …
ــ هی دختر!
پاشو برو تو اتاقت ، مریض میشی
بدون توجه به حرفاش دوباره سرمو گذاشتم رو پاهام …
نوچی کرد و یهو گرفتم تو بغل خودش …
خسته بودم اندازه کل دنیا !…
بدون هیچ حرفی ، حتی بدون باز کردن چشمام ساکت تو بغل کسی که نمیدونستم کیه خودمو قایم کردم …
ــ آراااد ..!
بذارش زمین
صدای میثاق بود …
عین برق گرفته ها چشامو باز کردم و سعی کردم از بغل این پسری که حالا فهمیدم اسمش آرادِ ، بیرون بیام ولی چفتم کرد و نذاشت …
با استرس و نگرانی نگاش کردم ، نگاهش برگشت سمت من و لبخند مهربونی زد
ــ مگه با تو نیستم؟!
هاااان؟!
خیلی خیلی عصبی بود …
میترسیدم ، خیلی میترسیدم از خشمش
+تورو خدا بذارم پایین
میثاق رو به روی آراد وایستاده بود و حالا من بینشون بودم …
آراد ــ میثاق!
آروم باش داداش..!
تو تراس به دیوار تکیه داده بود خوابش برده بود
هوا سرده …
مریض میشه
میثاق با همون اخمش ، دستشو انداخت زیر گردنم و اون یکی دستشو زیر زانو هام
ــ اگه لازم میدونستم خودم میبردمش!
دیگه دخالت نکن … .
با ترس لبمو گزیدم و سرزنش گر آرادو نگاه کردم …
بردم سمت یه اتاق و انداختم رو تخت… .
با اخم غلیظی که رو پیشونیش نشسته بود اومد جلو ، هرچی اون میومد جلو من میرفتم عقب تر تا وختی بدنم به تاج تخت برخورد کرد …
اب دهنمو با ترس پایین فرستادم و یه گوشه تو خودم جمع شدم …
جلو اومد و کمربندشو باز کرد
با ترس نالیدم
+و..ولم .. ولم کن
لبخند پلیدی زد و کمربندشو بالا آورد ، با برخورد محکم کمربند به تن و بدنم ، جیغ بلندی کشیدم
ــ التماس کن …
ضربه محکمتری زد ، بدون توجه به هق هق کردنام ضرباتشو محکمتر میکرد و سوزش پوست بدنمم بیشتر میشد …
+ت..تورو خدااا ولم کن
ــ بگو …
بگو ، التماس کن
با گریه داد زدم
+تورو خداااا ولم کن توروخداااااا
نفسای عمیقی کشید و کمربندشو پرت کرد گوشه اتاق
ــ اوکی ، اوکی …
من .. من آرومم..!
تو دلم گفتم میخوام صد سال سیاه نباشی آمازونی ..!
خنده عصبی کرد و دستی تو موهاش کشید …
لیوان شیشه ای که رو میز بود رو برداشت و پرت کرد کف اتاق که جیغی کشیدم …
انگار باز عصبانیتش برگشته بود …
ــ گمشو تو حموم ، گمشوووو
نمیتونستم نمیتونستم ..!
دست و پام ، کل وجودم زخم بود …
جون نداشتم
همینطور که گریه میکردم بلند گفتم
+ن..نمیتونم .. نمیتونم برم
با چشمای به خون نشستش مثل پر کاه بلندم کرد و بردم تو حموم اتاق …
خوندم خوبه خوب بید 😎😎
عالی بود فلور مثل بقیه رمانات درجه یک❤
پسره روانی…
من چرا از شخصیت های مغرور بدم میاد؟!
و اینک تبریک. با شروع تلخ و انشاالله با پایان شیرین.
عشق مامانی…
دوستت دارم دخمل قشنگم.
عالی بود عزیزم…
عالیه موفق باشی گل🔥❤