رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت ۶۳

4.2
(9)

 

 

 

صدف از حرفام بد عصبی شده بود و نتیجه‌ش این شد که تا من به خودم بیام شالمو از سرم کشید و پرت کرد زمین و بعد یقه مانتوم و گرفت و توی صورتم غرید

 

صدف: لاشی آرنگ داشت نرم میشد… پس بگو چرا چند وقته جفتک‌ میندازه تو اومدی براش چشم نازک کردی خونه خراب کن…

 

درد و توان نداشتن دستم باعث شد زور کافی برای جدا کردنش از خودمو نداشتم باشم اما شهاب سریع خودشو بهمون رسوند و دستشو روی دست های صدف گذاشت و با فشار دادن دستش وادارش کرد که از من جدا بشه

 

 

“آرنگ”

 

 

ساعتا ثانیه وار رها تو قافیه ها

امید به باقی راه واسه گوش تو ساقی ناب

پیرامون حاشیه پر

پیام تو قافیه گم آماده راهی عمق

یه استعداد ذاتی بمب …

 

یاس همیشه صادقانه و از ته دل میخونه، منبع آرامش من توی این ماشین صدای یاس بود…

 

ولی چی بگم بشه ملکه ذهنی که پر خش و ترکه

بگم همه چی خوبه؟ کلکه مرهم زخم تو نمکه!

 

پیچیدم داخل کوچه که چشمم به شلوغی جلوی در خونه افتاد! تنها تحلیلم از این شلوغی این بود که تصادف شده…

 

چشمامو ریز کردم و دقیق تر نگاه کردم، انگار چند نفر درحال دعوا بودن!

 

رنگ می ره به تیرگی

سکوت عمیق اپیدمی بذار نمک رو بریزم

وَ اِلّا بعد این شبا سپیده نیست نه

 

صدای ضبط و کم کردم و شیشه رو پایین دادم…

 

رنگ برام درست مثل آهنگ یاس رفت به سمت تیرگی… این جیغ آشنای سیاه بهم ثابت کرد این ماجرا به من وصله…

 

یکم که به معرکه نزدیک شدم ماشین و خاموش کردم و پیاده شدم…

 

چشمم به شهاب افتاد که صدف و هل داد و از همه بدتر پناه و دیدم که موهاش روی شونه‌ش ریخته بود و شالش زمین افتاده بود و این نشون میداد صدف، پناه و نشونه گرفته…

 

بری جلوگیری از اتفاق ناخوشایند دیگه‌ای تند خودمو به عمق جنجال رسوندم و با صدای بلند گفتم

 

– چه خبره؟ شهر بی صاحب شده که تو هرجا بیای صداتو بندازی سرت؟؟

 

همه برگشتن سمتم، نگاه ها آزارم میداد انگار عامل این جنجال و پیدا کردن و الان منتظر ادامه ماجرا هستن…

 

صدف با عشوه‌ای که داشت چند قدم سمتم برداشت و عصبی فریاد کشید

 

صدف: کشور بی صاحب بود که حقمو خوردی، اگه قانون داشت که تو الان به این جا نمی‌رسیدی..‌

 

نگاهم به پناه افتاد که داشت مارو تماشا میکرد و هنوز شالشو از روی زمین برنداشته بود! این دختر واقعا حواس پرت بود…

 

 

 

از چشم های پناه میخوندم چی توی سرش میگذره، میدونستم دقیقا مثل همون روز توی مطب داره ازم خواهش می‌کنه شکایت کنم…

 

حق با پناه بود صدف دست بردار ماجرا نبود، نگاه پناه بهم فهموند این بار حق با این دختر سرتقه…

 

حرکت کردم سمت شال‌ پناه که روی زمین افتاده بود و همون حین رو به صدف عصبی گفتم

 

– چیه حقتو میخوای؟؟؟ تنها مشکلت اینه

 

صدف: بله همینه…

 

خم شدم شال و از روی زمین برداشتم و رفتم سمت پناه با اخم نگاهش کردم و غریدم گفتم

 

– سر کن…

 

پناه تازه متوجه شد چیزی سرش نیست سریع شال و از دستم گرفت و روی موهاش انداخت چرخیدم سمت صدف که انگار یکم از رفتار من جا خورده بود چند قدم سمتش رفتم و بلند فریاد زدم

 

– پس گورتو گم کن قانونی اقدام میکنم اون وقت ببینم کی ضرر می‌کنه…

 

من تصمیم خودمو گرفته بودم! صدف امروز اینجا اومدنش اشتباه محض بود، چون الان توی ذهنم حق و کاملا به پناه دادم.

 

صدف چشماش برق زد و با خنده گفت

 

صدف: هیچکس با گرفتن پول و حقش ضرر نمیکنه…

 

به پناه نگاه کردم، فهمیده بود هدفم چیه… برق چشماش اینو نشون میداد پوزخندی زدم و رو به صدف گفتم

 

– درسته امیدوارم بعد از رضایت من قانون مدعی و العموم نشه…

 

صدف گیج نگاهم کرد. به سمت ماشینش اشاره کردم، عصبی بودم خیلی زیاد…

 

– حالام راه تو بکش برو…

 

بعد به همسایه ها اشاره کردم

 

– معرکه تموم شد بفرمایید…

 

صدف خوشحال و پر غرور قدم برداشت و سمت ماشینش رفت منم قبل از اینکه ماشین و بخوام بیارم پارکینگ یه نگاه عصبی حواله خانوادم کردم تا بفهمن اینجا چاله میدون نیست که صداشون و بندازن روی سرشون و دهن یه دهن صدف بذارن…

 

تا الان از عصبانیت داغ بودم، تازه سرما توی تنم نشست و متوجه شدم جز پیراهن چیزی تنم نیست خواستم سریع تر خودمو به ماشین برسونم که پناه سریع اومد سمتم و جوری که بقیه متوجه نشن پرسید

 

پناه: آرنگ میخوای شکایت کنی اره؟

 

با چشمای آتیشی نگاهش کردم

 

– چرا اومدین پایین هااان؟؟ اینجا چاله میدون نیست که سرتون درد کنه برای دعوا…

 

اخماشو توی هم کشید

 

پناه: دور برندار، سر منم داد نزن… یه سوال پرسیدم مثل آدم جواب بده آره یا نه!

 

– آره شکایت میکنم… برو بالا!

 

لباش جوری به خنده باز شد که انگار نه انگار دقایق قبل و با جنجال پشت سر گذاشته!

 

 

 

 

خانوادم همون دقایق اول رفته بودن بالا و پناهم وقتی خیالش راحت شد به سمت در رفت و منم سریع تر حرکت کردم سمتِ ماشین که با صدای یکی از همسایه‌ها متوقف شدم، نه انگار قسمت این بود که من امروز از سرما قندیل ببندم…

 

به رسم ادب جلوتر سلام کردم، احتمال میدادم الان عصبانی باشن و بخوان اعتراض کنن که خب حق داشتن!

 

– سلام درخدمتم

 

صورتش آروم تر از تصورم بود دستش و سمتم دراز کرد و گفت: سلام جناب، اژدری هستم.

 

دستمو توی دستش قرار دادم

 

– خوش وقتم، راستگو هستم…

 

دوتا زن و سه چهار تا مرد هم کنارمون بودن.

 

اژدری: آقای راستگو بنده دادیار هستم، اینطور به نظر میرسه که این خانم قصد و نیتی جز مزاحمت ندارن، خواستم بگم کمکی خواستین در خدمتم…

 

نفس راحتی کشیدم…

 

– سپاسگذارم، به زودی مشکل و حل میکنم به این خانم هم اجازه مزاحمت مجدد برای شما و همسایه ها رو نمیدم، بابت امشب هم متاسفم اگه خونه بودم این ماجرا پیش نمیومد.

 

خانمی که کنار آقای اژدری بود یه قدم خودشو جلو کشید و گفت: آقا اشکال نداره شاید برای ماهم پیش بیاد من طبقه اول ساختمون شما زندگی میکنم، به فال نیک میگیرم اینو که در همسایگی ما تازه عروس داماد دارن زندگی میکنن!

 

تازه عروس داماد!! از چی حرف میزد؟؟ نامفهوم سرتکون دادم…

 

لبخندی زد و گفت: تبریک میگم خانم با کمالاتی انتخاب کردید…

 

وا این جدا حالش خوب نیست؟ کدوم خانم با کمالات؟

 

– متوجه نشدم، بنده مجردم…

 

سرجاش یخ زد، هول شد و فوری گفت: اجازه بدید من مرخص شم مهمون دارم…

 

همه یه بفرمایید گفتن منم با خداحافظی و آرزوی شب خوبی داشتن ازشون جدا شدم…

 

ماشین و داخل پارکینگ آوردم، کسی پایین نبود پلاستیک‌های خرید و از روی صندلی برداشتم و بالا رفتم…

 

توی اولین نگاه به خونه به جز سکوت یه پایه و قفس پرنده هم توی ذوق میزد که اخمام با دیدنش توی هم رفت…

 

اول تکلیفمو بابت این شر بلند شده روشن کنم بعد به حساب خریدار اپن پرنده‌های مسخره هم میرسم!

 

طبق روال خریدهارو گذاشتم، لباسمو با یه سویشرت شلوار راحتی عوض کردم…

 

 

 

با اخم های توهم پشت میزم نشستم و لپ تاب و روشن کردم تا نمودار فروش یکی از شرکت هارو بررسی کنم…

 

طبق شناختم مامان با کم طاقتیش راه و برام باز میکرد و من شروع کننده دعوا نمی‌شدم…

 

۳۰ ثانیه هم اجازه نداد از فکرم بگذره و نازبانو دست به کمر جلوی میزم ایستاد

 

نازبانو: هان چیه اخماتو برای من توهم کشیدی؟ فکر می‌کنی من الان میام نازت و میکشم؟ کور خوندی بچه سن حضرت خضر و داره برای من ناز و غمزه میاد!

 

متفکرانه یه نگاه به جمع انداختم و زیر لب نوچی کردم

 

– نه من حساب اضافه باز کردم…

 

مامان حرصی شد و به گیلکی گفت

 

نازبانو: مو اضافیام؟ مو اضافیام!؟ ( من اضافیم)

 

به حرف مامان توجه نکردم و عصبی بلند شدم غریدم

 

– اینجا خونه کیه؟

 

کسی چیزی نگفت که بلندتر گفتم

 

– جواب نگرفتم!!؟؟

 

مامان با دست بهم اشاره کرد و گفت

 

نازبانو: خراب شده مال توعه…

 

به تک تکشون نگاه کردم

 

– پس چرا بدون اجازه‌ی من در و باز کردین؟ چرا اصلا رفتین پایین؟ نفری یه زنجیر هم برمیداشتین یه آی نفس کش هم میومدید!!

 

عصبی دوبار با مشت کوبیدم روی میز و بلند تر گفتم

 

– این خراب شده صاحب نداره؟ چرا وقتی عکس صدف و پشت آیفون دیدید به من زنگ نزدید تا این افتضاح به بار نیاد؟؟

 

کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم

 

– کاری کردین نیومده انگشت نمای همسایه‌ها شدم!

 

نازبانو: اصلا کار خوبی کردم، خدا خواست امشب اومد… آخ که دلم خنک شد چند سال بود این حرفا عقده شده بود، خوب شد این پیتاره اومد حداقل جیگرم خنک شد… توهم اینجا برای من صداتو بلند نکنااا…

 

مامان به تنهایی برای ضایع کردنم کافی بود پس از راه دیگه‌ای وارد شدم

 

– به شماها بود که الان کلی باید دیه به صدف میدادم…

 

همزمان چشمم به قفسه پرنده ها خورد و غریدم

 

– موقع رفتنتون این جغجغه‌هارو هم جمع کنید ببرید، کی به شما اجازه داد تو خونه من حیوون بیارید!!!

 

⚡️⚡️⚡️⚡️

 

 

 

 

 

 

 

مامان انگار با شنیدن این حرفم عصبانیتش به اوج رسید

 

نازبانو: خوشم باشه خودت خریدی غرورت اجازه نمیده بگی، غلط می‌کنی گردن ما میندازی…

 

پوزخندی زدم

 

– من خریده باشم جرات دارم بگم، مامان برای من نقش بازی نکن اینو بردار ببر، میذارمش سر خیابونا…

 

صدای بابا توی گوشم پیچید

 

بابا: آرنگ ما نگرفتیم…

 

ناخدآگاه سرم سمت پناه چرخید، این چشم های شیطون که سعی میکرد خودشو مظلوم جلوه بده مهر تایید زد به حدسی که تو ذهنم بود

 

صدای آروم و مظلومش با اون چشماش تضاد زیادی داشت

 

پناه: ما رسم داریم خونه نویی هدیه می‌دیم، این مدت شلوغ بودم امروز فرصت شد…

 

لبخند ملیحی روی صورتش نشست

 

پناه: ناقابله…

 

چرا امروز تموم نمیشد؟ چرا این دختر انقدر‌‌‌ از اذیت کردن من لذت میبرد؟ من مظلومیت این صدا و قبول کنم یا شیطنت توی چشماش؟

 

عصبی دو تاقدم برداشتم و نزدیک وایستادم و جدی توی چشم های که حالا یکم دو دو میزد نگاه کردم

 

– پس ناقابله؟ هِه

 

تک تک اجزای صورتش و ازم چشم گذروندم و توی چشماش زل زدم و جدی غریدم

 

– همین فردا میبری خونه خودتون من اعصاب نگه داری این مزخرفات و ندارم، کسی هم ازت توقع کادو نداره تو همین که هیچ کاری نکنی بهترین هدیه‌س…

 

چشماش برق زد انگار به هدفش رسیده بود حالا روی لبش هم خنده‌ای شیطونی نمایان شد…

 

آره این دختر هدفش عصبی کردن من بود که به نحوه احسنت انجامش داد…

 

با ذوق و هیجان شروع کرد به بشکن زدن و خوندن

 

پناه: هدیه‌مو وا نکرده پس فرستاد… هدیه‌مو پس فرستاد…

 

چشمکی زد، خوش خیال بود اگه فکر میکرد میذارم این شادیش به دقیقه بکشه…

 

پوزخندی زدم و با تأسف گفتم

 

– یا رب مباد آنکه صدا معتبر شود

صدایی که یکساله از صفر به صد پله مرتفع شود…

و بدین سان موسیقی هنر از زیر بیخ و بن فلج شود…

 

همین کافی بود تا پناه هم مثل خودم به اوج اعصبانیت برسونم… پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم و صادقانه اعتراف کردم، فقط پناه نیست که از اذیت کردن من لذت میبره، عصبی کردن این دختر عجیب دلچسب بود!

 

متاسفانه این کش و قوس به همینجا ختم نشد و تا نشستم پناه به بهانه‌‌ی اینکه پرنده‌ها گناه دارن این زبون بسته هارو از گوشه دنج‌شون جدا کرد…

 

 

 

اگه اشتباه نکنم عروس هلندی‌ها توی خونه شروع به چرخ زدن کردن…

 

صدای جیغ مستانه بلند شد و شهابم خواست فرار کنه سمت اتاق خواب که وسط راه یه جوجه روی شونه‌ش نشست… شهاب بلند داد میزد

 

شهاب: آی اینو بردارید تا سکته نکردم… وای بردارید…

 

کسی به کمکش نرفت و در نهایت تکون های خودش به دادش رسید و پرنده از روش شونه‌ش بلند شد.

 

یه سرچ ساده منو به اثبات حدسم رسوند، عروس هلندی پرنده ای استرالیایی که روش نگه داری‌شو هم خوندم…

 

بالاجبار باید از این مهمون‌های ناخونده مراقبت کنم پس فعلا وظیفه‌ش به گردنمه وکثافت کاری‌شو باید به جون بخرم…

 

بعد از نیم ساعت حضور پرنده‌ها برای همه عادی شد، با محمد و مارینا خانم تماس گرفتم که زودتر بیان شام و بکشم…

 

محمد گفت سر کوچه‌‌س، مارینا خانم هم کلافه اعلام کرد رفته خرید و از دست دخترا خسته شده و تا نیم ساعت دیگه میرسه…

 

تا یه سر به غذا بزنم محمد و پگاه رسیدن، متاسفانه پگاه به قدری سرد بود که همه تعجب کرده بودن، محمد اومد کنارم و آروم گفت

 

محمد: آرنگ بی‌زحمت غذای پگاه و می‌کشی، خسته‌س‌‌‌‌‌‌‌ بره بخوابه…

 

– آره حتما، بیارش آشپزخونه…

 

شوربختانه دست پگاه میلرزید و به سختی قاشق و توی دستش کنترل میکرد که این صحنه از چشم مامان دور نموند…

 

تا خواست واکنش نشون بده یا گریه زاری کنه اخم کردم، خداروشکر مامان هم همکاری کرد و یه کنترل تونست مارو از فاجعه نجات بده…

 

طبیعیه تو شرایط پگاه اعصاب ضعیف بشه و تمرکز کافی و کنترلی روی حرکاتش نداشته باشه، حتی شاید نتونه ادرارش و کنترل کنه…

 

شور خنده از چهره پناه کوچ‌ کرده بود و غم تو چشماش باعث شد اصلا تایم غذا خوردن پگاه نزدیک بشه…

 

غذا خوردن پگاه هم زیاد طول نکشید و همینطور که سلام علیک گرمی نکرد الانم حرفی نزد و خیلی سریع سمت اتاق خوابش رفت…

 

پناه روبه پنجره تراس ایستاده بود و شونه‌های لرزونش نشون میداد داره اشک‌ می‌ریزه، با گریه کردن مگه چیزی درست میشد؟

 

⚡️⚡️⚡️⚡️

 

 

 

تردید داشتم برای رفتن سمت پناه، برای اینکه به آرامش دعوتش کنم اصلا کاری از دستم برمیومد؟ داشتم اولین گام و برای رفتن سمت پناه برمیداشتم، که صدای عصبی مامان توی خونه پیچید… و هدف این حرفا کسی نبود جز محمد!

 

نازبانو: تو مردی؟ این قبا رو دربیار تومان بپوش…

 

سر محمد پایین بود و چشمای مامان خیس…

 

نازبانو: تو چه بلایی سر نازنین دختر، سفید بلور دختر آوردی؟ هااا؟

 

لرزشه شونه‌های پناه بیشتر شده بود، همه اینجا منتظر تلنگر بودن تا گریه‌شون شدت بگیره…

 

مداخله کردم، قرار نبود کاری کنیم محمد هم بیوفته کنار پگاه!

 

– مامان کافیه…

 

انقدر‌‌‌ نگاهم جدی بود که مامان بس کنه، ذهنم آشفته بود، رفتم نزدیک پناه‌… چی میگفتم؟ شاید الان وقت دل به دلشون دادن نبود الان باید جدی صحبت میکردم، باید با حرفام وادارش میکردم دست از گریه و زاری برداره…

 

کنارش ایستادم کاملا جدی بدون اینکه نگاهش کنم گفتم

 

– بسه پناه توهم آبغوره نگیر…

 

صداش میلرزید

 

پناه: دستش میلرزید، پگاهی که یه دوره به جز کارهای خونه خودش کارهای مادرشوهرشم انجام میداد حالا حتی نمیتونه غذا بخوره!

 

صداش در اثر گریه گرفته شده بود، درست مثل خودش که بهم نگاه میکرد زل زدم توی چشماش که قرمز بودنش بیانگر همچی بود

 

– با گریه کردن تو پگاه میشه همون آدم قبلی؟اگه میشه بیا همه رو بسیج کنم گریه کنیم ولی به شرط درمان تضمینی…

 

میون گریه لبخندی روی لبش نشست، این لبخند هم تلخ بود… ادامه دادم

 

– تا جلسه دهم نورفیدبک اوضاع همینه، الان یکم سختشه اما یه خورده تحمل کنید درست میشه، من برعکس تو حرف از درمان تضمینی میزنم…

 

وقتی فهمیدم یکم حالش بهتر شده تنهاش گذاشتم که با اومدن باقی مهمونا جو خونه عوض شد…

 

طبق چیزی که کاملا قابل پیشبینی بود دخترا نسبت به پرنده‌ها واکنش مثبتی داشتن…

 

فعلا آتش بس برقرار بود نه سمتم اومدن نه خراب کاری کردن، شاید هم تربیت شده بودن و همه جا رو کثیف نمی‌کردن، امیدوارم که اینطور باشه…

 

نگاهی به جوجه‌ها که آزادانه توی خونه درحال پرواز بودن انداختم و گفتم…

 

– میخوام میز و بچینم این جوجه هارو بذارید داخل قفس‌هاشون‌…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x