نفس عمیقی کشید و گفت
پگاه: خداروشکر، داداش پناه بهوش اومده دکتر بالای سرشه میای داخل اورژانس؟
– بریم
وقتی رفتیم دکتر و پرستار بالای سرش بودن، زیر پای پناه جلوی تخت وایستادم چون دکتر داشت معاینه میکرد حرفی نزدم
پناه بازم نالهوار گفت
پناه: مــــن…مــــن داشــــتــــم میکــــشتــــمــــش!
دکتر روبه منو پگاه لب زد چی میگه؟ ماهم شونهای به معنای نمیدونیم بالا انداختیم…
یسری دستورات دارویی به پرستار گفت انجام بده، یه سیتیاسکن هم از مغز گفت بگیرن که پرستارها پناه و بردن برای انجام سیتیاسکن که پگاه همراهش رفت اما من سمت دکتر رفتم…
– سلام جناب من همراه تخت ۶ هستم
دکتر که یه مرد تقریبا ۴۰ ساله بود گفت
دکتر: بله بالای سر بیمار بودید دیدم؟
– چیشده؟
دکتر لبخندی زد
دکتر: من از شما باید بپرسم، اما اگه نظر بنده رو بخوای میگم شک شدیدی بهش وارد شده؛ یه حمله هستیریک داشته تشنجش هم خفیف بوده اما برای بررسی بهتر گفتم سیتی هم بگیرن،براش مورفین نوشتم که تزریق کنن آرومتر میشه اما امشب مهمون ما هستن…
– ممنون از لطفتون
دکتر: خواهش میکنم!
دکتر سمت قسمت پرستاری رفت منم با گیلدا تماس گرفتم
گیلدا هول و نگران جواب داد
گیلدا: سلام آرنگ چیشد؟ پناه بهوش اومد؟ گفت چرا حالش بد شده؟ حالا واقعا تشنج کرده؟ چه روز نحسی بود اَهـــــه…
– ضبط صوت قورت دادی؟ بهوش اومد اونقدرا هم حاد نیست الانم بردن سیتی، هنوزم باهاش حرف نزدم راستین چطوره؟ هنوز تنهایی؟
گیلدا نفسشو دردناک بیرون فرستاد
گیلدا: آهان… راستین چیزه… از بس گریه کرد خوابش برد، تنها نیستم مامان و ولگا اومدن…
– باشه گوشی و بده مارینا خانم
گیلدا: باشه از طرف من خداحافظ
مارینا خانم گوشی و گرفت و با ناراحتی گفت
مارینا خانم: سلام پسرم یهو یهو دیدی چه بلایی سرمون اومد؟ ما باهم صبح از خونه رفتیم بیرون خوب بود؛ بیهوشی و تشنج الکی مگه میشه؟ به جان گیلدا هنوز تو شوکم…
کلافه دستی توی موهام کشیدم
– بخدا خودمم خبر ندارم، شرمنده گیلدا رو خونه تنها رها کردم…
مارینا خانم: وا مگه بچهست!
نفس عمیقی کشیدم و ترجیح دادم دلیل اصلی تماسم و بگم
– یه زحمتی براتون داشتم… این چند ماه از همه طرف داره برای راستین میباره، شما لطفا امشب مراقبش باشید به هوای محمد هم بچه رو ول نکنید؛ جای تب سنج و گیلدا میدونه تبشو چک کنید ۳۶ بود شیاف باید بگیره، راستین تب مرکزیه یهو دمای بدنش بالا میره اگه تب داشت شیاف توی جعبه دارو هست فقط ۱۲۵ بردارید…
مارینا خانم: میدونم پسرم مثل اینکه خودم دوتا بچه بزرگ کردم، شیاف کودکان میدم.
– دستتون درد نکنه، امشب ما بیمارستانیم اگه تونستم پگاه و میفرستم بیاد نشد هم که موند تا هروقت مرخص بشه، شماها بخوابید.
مارینا خانم: باشه آرنگ جان یه چیزی بخر بخورید ضعف نکنید…
– باشه حتما
بعد از تماس، پگاه همراه پناه که روی تخت روان خوابیده بود با چندتا خدمه بیمارستان سمتم اومدن، بلند شدم…
پناه چشماش باز بود اما یه حالتی بود، انگار بشدت متعجب شده بود نمیدونم شایدم چشماش سرد و بی روح بود…
قطعا این جز مواردی بود که هیچوقت فکر نمیکردم بخوام ببینم، چی باعث شده بود چشمای همیشه شاد و سرزنده این دختر انقدر بی روح و غمگین بشه؟
نزدیکش شدم
– پناه خوبی؟
جوابی بهم نداد، رنگش با گچ دیوار تفاوت زیادی نداشت انگاری یه مرده روی تخت خوابیده…
به چهره پگاه نگاه انداختم، اشکهاش تندتر از قبل صورتشو خیس کرد و آروم لب زد
پگاه: هیچ حرفی نمیزنه!
در جوابش آروم لب زدم
– درست میشه…
معلومه که درست میشه! نمیزارم این چشما مثل چشمای من بیروح بشه، اجازه نمیدم بخاطره اتفاقی که نمیدونم چی بوده لبخند از روی لباش پر بکشه…
پناه و مجدد بردن سمت تخت ۶ اورژانس برای بستری شدن…
پناه نگاهش و به سقف دوخته بود این حالت پناه خیلی برام ناشناخته و عجیب بود…
دکتر اومد سیتی و از دست پرستار گرفت نگاه کرد، لحظه های سخت که نه تقریبا میشه گفت نابودگری بود…
ما الان تو برزخ ترین و بی اطلاع ترین حالت ممکن قرار گرفته بودیم…
یه حسی بهم میگه هر اتفاقی بوده توی همون ماشین افتاده یا هم این پناه بین راه تغییر مسیر داده باشه…
تمام پازلهای امروز عصر تا همین الان و کنار هم که میذارم برام واضح هست که پناه سوار ماشین شده و هر اتفاقی افتاده به داخل همون ماشین مربوطه، اما یه نکته گنگ است موضوع باگ داره اونم ساعت پیام پناه به من هست…
پناه حداقل ۱۰ دقیقه بعد از سوار شدن ماشین به من پیام داده و صددرصد پاور بانک هم نداره و این موضوع داره منو کلافه میکنه… خداکنه با کسی قرار نداشته باشه و این وسط یه بیفکری بزرگ باعث این حالش نباشه!
دکتر: سیتی چیز خاصی و نشون نمیده گفتم که زود رسیده…
– کی مرخص میشه؟
دکتر: همین امشب هم میتونه مرخص شه اما به شرط تزریق آرامبخش…
– بنظرم خونه باشه بهتر بتونیم ازش مراقبت کنیم…
دکتر: مشکل نداره من نامه ترخیصشو مینویسم اما فردا یه دکتر مغز و اعصاب هم برید چک بشه بی ضرر نیست…
– پس الان میتونیم مرخص کنیم؟
دکتر: آره
دکتر اشاره کرد همراهش برم تا کنار پناه نباشیم و صحبت کنیم
دکتر: شک شده اگه میتونید مراقبت کنید ببرید چون احتمال حمله دوباره هست، اما خونه باشه بهتر از اینجا هست اینجا انگار یه حالیه…
– از بیمارستان بدش میاد…
دکتر: پس ببریدش نامهی ترخیصش و مینویسم، داروهاشم از همین داروخونه بیمارستان بگیر
– حتما
دکتر داروهارو نوشت رفتم دارو بگیرم که متین زنگ زد
متین: کدوم بخشی؟
این چرا هار شده؟
– اورژانس…
گفتم و تماس و قطع کردم، بخیالش که میتونه جلوی من قلدری کنه…
داروها کاملا واضح بود و تزریق کردنم که هم من هم گیلدا بلدیم با چند تا قرص ضد تشنج دوتا ورق آرامبخش…
خب خوبه کار سختی نداریم یه میمونه صبح هم که باید برم سرکار بعد از ظهر هم کلاس ندارم اما صبح واجبه!
کار ما هم شده بحث شعر خدا نکند کوری عصاکش کور دگر شود، تا الان باید از پناه میخواستیم مراقب پگاه باشه حالا برنامه ۱۸۰ درجه عوض شده.
مادرشونم که امشب نمیرسه، یعنی فردا میشه رو کمکش حساب کرد؟ چشم من که آب نمیخوره!
این هدیه خانوم طبق دیدههای این چند سالم همون کارهای شخصی خودشو انجام بده باید براش اسپند دود کرد هر وقت آشپزی هم کرد دیگه صدقه بدیم و خون بریزیم…
نتیجه این افکار پوزخند ناجوری بود که روی لبم شکل گرفت… آخه الان جمکران رفتن واجبه؟
توی این شرایط تو باید با دخترات حرف بزنی نه اینکه به نیت حرف زدن با امام زمان بری یه شهر دیگه!
چرا فکر میکردم این مردم بخاطره امام زمان و زیارت میرن؟ اکثرا به فکر تفریح خودشون هستن…
اگه بخاطره تفریح نیست پس کجای دین ما گفته از دختری که مریضه یه هفته خبر نگیری و یه دختر مجردت و بذاری بری شهر دیگه؟
اگه پناه توی این شهر پاک مونده باشه باید جلوی پای وایستاد، یعنی میتونم قسم بخورم پررنگ ترین نقش هدیه خانم توی زندگی پناه همون اسم شناسنامه بوده ولاغیر…
اگه نازبانو الان اینجا بود غم و غصه هیچی و نداشتم، هفت رنگ پلو درست میکرد، چاره نبود فردا باید از متین میخواستم خونه بمونه البته تنها به عنوان اینکه یه مرد حضور داشته باشه وگرنه با این میزان از عصبانیت کاملا از نظر مدیریت بحران رد میشه…
حضور گیلدا خوبه اما چون هنوز پگاه اوضاع روحیش خوب نیست از مارینا خانم هم میخواستم که فردارو پیششون بمونه…
گوشی و از جیبم بیرون کشیدم و شماره مارینا خانم و گرفتم که سریع جواب داد…
کاش برای یکبار هم که شده شرایط با برنامههای ما یکی شه و فردا مارینا خانم صبح شیفت نباشه…
مارینا خانم: سلام آرنگ چه خبر؟
– سلام راستش پناه مرخصه، تا یک ساعت دیگه میایم خونه اما…
مارینا خانم تند پرسید
مارینا خانم: اما چی…؟
– اما یه نفر و میخوام فردا صبح تا ظهر مراقبش باشه…
مارینا خانم: همین؟ من هستم من فردا شیفت نیستم یادت رفته به هفته lang بودم فردا و پس فردا آفم…
– نه یادم نبود، خیلی هم عالی پس زحمت این دوتا خواهر فردا رو دوش شما…
مارینا خانم تردید داشت، با نگرانی پرسید
مارینا خانم: پسرم…میگم….
– چیزی شده
مارینا: میدونی چرا این حال شده؟
نفسمو مثل آه بیرون فرستادم
– فعلا نه تو شوکه نمیشه ازش پرسید…
مارینا خانم: چه بد… پس تا شما بیاید من شام بپزم…
– شام که شامی رودباری گذاشتم توی آشپزخونه کثیف هست تا ما بیایم حتما بخورید دیر میشه!
مارینا خانم: نه منتظرتون میمونیم محمد هم هنوز نرسیده…
– میدونم تا ما برسیم اونم هم میاد!
بعد از پایان تماس با مارینا خانم به سمت صندوق بیمارستان برای انجام کارهای ترخیص رفتم…
امروز توی محل کار با یادآوری حرفای دیشب پناه و علاقهش یه شامی رودباری تصمیم گرفتم درستش کنم… اما حالا…
گاهی روزگار بد آدمارو بازی میده و دوست دارم الان کشف کنم دلیل با بقول بعضی آدما مصلحت این ماجرا چی بوده؟
امشب میتونست پناه بیاد خونه و با ذوق مشغول خوردن شامی باشه اما الان دیگه نه چشماش اون برق و داشت نه احتمالا میل چندانی به غذا خوردن…
کارهارو انجام دادم رفتم تا خبر ترخیص و بدم که دیدم متین کنار تخت پناه ایستاده و دست پناه و توی دستاش گرفته و با نگرانی داره به پناه های که حالا چشماش خیس شده نگاه میکنه…
– نامه ترخیص و گرفتم، پگاه کمک کن لباس بپوشه من ماشین بگیریم بریم
متین: ماشین نمیخواد ماشین من هست
– پس برو بیار جلوی در اورژانس!
متین رفت که از پناه پرسیدم
– پناه میخوای ویلچر بگیرم؟
پناه سری به چپ و راست تکون داد
پگاه به واسطهی داروهای اعصاب دستاش میلرزید و خوب نمیتونست کاراشو انجام بده مجبوراً خودم جلو رفتم
– پگاه شما بشین روی صندلی آروم شی، من کمک میکنم پناه پالتوشو بپوشه…
پالتو رو از دست چپش رد کردن تا اینه آرنج دست راستشو گرفتم که دستش و وارد کنم اما یهو صدای آخ پناه بلند شد و صورتش از درد جمع شد
تعجب کردم یکم دستمو ازش فاصله دادم و پرسیدم
– چیشد من که آروم گرفتم!!؟؟
پناه برای اولین بار توی طول امشب لب باز کرد و حرف زد
پناه: درد میکنه!
دست پناه و گرفتم
– اجازه بده آستینت و بزنم بالا…
قطعا دیدن دست پناه از نظرش مشکلی نداشت چون من به اندازه کافی پناه و با تاپ دیده بودم…
با دیدن دستش چشمام از تعجب گرد شد، نگاهم بین جای زخم دست پناه که بیشتر شبیه این بود که کسی ناخن فرو کرده باشه و صورتش به گردش درآوردم…
اینجا چه خبر بود؟ این چند ساعت چه بلایی سر این دختر اومده؟ نگاهش کردم و جدی پرسیدم
– این چیه؟ با کسی دعوا کردی؟
پناه با حالت متفکر نگاهی به دستش انداخت انگار یادش نمیومد چه اتفاقی افتاده…
حرفی نزدم منتظر موندم تا یکم با خودش کنار بیاد یهو صورتش جمع شد و توی یه اتفاق غیرمنتظره شروع کرد به جیغ کشیدن…
توی حالت نشسته شروع کرد به عقب عقب رفتن و همونجوری جیغ های الکی میکشید و بین جیغ کشیدنش حرفای نامفهوم میزد…
احتمال داشت دوباره دچار حملهی عصبی بشه قبل از اینکه خودشو از تخت بندازه پایین گرفتمش و بلند داد زدم
– پناه چیکار داری میکنی؟
اما انگار اصلا متوجه حرفم نبود و پگاه هم با استرس بلند شده بود و کنارم ایستاده بود…
صدای جیغهای بلندش پرستار رو داخل اتاق کشوند اما هرکاری کردیم نمیتونستیم پناه و کنترل کنیم انگار توی یه دنیای دیگه بود و بین فریاداش گاهی هم از باباش کمک میخواست و صداش میزد…
تلاش برای خوابوندن پناه روی تخت بی نتیجه بود پرستار قصد داشت بهش اگسازپام( آرامبخش ) تزریق کنه اما سه نفر آدم حتی نمیتونستیم پناه و توی شرایط ایدهآل برای تزریق قرار بدیم…
وقتی دیدم فقط داریم یه حالت پناه دامن میزنیم و اصلا تلاشمون فایده نداره دستای پناه و توی دستم گرفتم که به خودش آسیبی نزنه بعد با صدای بلند گفتم
– همتون چند دقیقه بیرون باشین، پرده رو هم بکشین…
جدیت صدام باعث شد سریع تر برن بیرون، ترس و وحشت رو نه تنها از چهره میشد خوند بلکه از تمام اعضای بدنش هویدا بود…
برای اینکه آرومش کنم دستم و دور کمرش حلقه کردم اما نه اینکه کامل به خودم بچسبونمش و تا حدودی دستم و باز نگه داشتم
– پناه به من گوش بده… آروم باش ببینم چی شده…
با این حرکتم صدای جیغ پناه بلندتر شد و حالا اصرار داشت که ولش کنم، مجبور شدم کامل توی آغوشم بگیرمش و برای اینکه یکم آرومتر بشه دستمو نوازشوار روی کمرش کشیدم و با صدای که سعی میکردم خیلی بلند نباشه کنار گوشش گفتم
– پناه آروم باش… آرنگم نترس… به خودت بیا… پاشو آماده شو بریم خونه، یادته دیشب گفتی شامی دوست داری؟ پاشو زودتر بریم خونه شام، شامی رودباری گذاشتم
پناه آروم تر شده بود دیگه جیغ نمیکشید اما حس میکردم داره اشک میریزه
– پناه دستت چیشده؟ با جیغ کشیدن که آروم نمیشی بهم بگو چه اتفاقی افتاده هرچی باشه باهم حلش میکنیم… خودتو خالی کن توی دلت حرف نگه ندار!
سرشو آروم روی شونهم خوابوندم و دیگه حرفی نزدم بجاش اجازه دادم یکم آروم بشه و با خودش کنار بیاد، به نظرم توی این مواقع باید فرصت داد تا طرف مقابل کلمات و کنار هم بذاره و آماده صحبت بشه…
تنها چیزی که الان پناه نیاز داشت حس امنیت بود و من میخواستم این امنیت و الان با تمام وجودش حس کنه و دیگه صورتش ترسیده و وحشت زده نبینم…
صدای هقهق آروم پناه از کنار گوشم شنیده میشد اما بازم سکوت کردم و اجازه دادم آرامش نسبی که به دست آورده رو حفظ کنه و هر زمانی که خودش دوست داشت شروع به صحبت کنه…
پناه با صدای که خیلی ضعیف بود و با هقهقش مخلوط شده بوده شروع کرد به صحبت
پناه: وحشی اندازه ببر ناخن داشت… ببین چه بلایی سر دستم آورد!
اجازه نداد من واکنشی نشون بدم و و سرشو از روی شونهم برداشت و از آغوشم بیرون اومد و با فاصله کمی از صورتم توی چشمام نگاه کرد و با صدای بلندتر گفت
پناه: آرنگ من داشتم میکشتمش… من داشتم خفهش میکردم شنیدم به خِرخِر افتاد، صورتش کبود شده بود…
صدای گریهش بلند شد و باز به آغوشم پناه آورد و سرشو روی شونهام گذاشت و بلند بلند شروع به گریه کرد…
با اینکه از ماجرا خبر نداشتم و اصلا نمیدونستم چه اتفاقی افتاده اما توی دلم یه دست مریزاد به پناه گفتم و دستمو دوباره روی کمرش گذاشتم و اجازه دادم چند دقیقه گریه کنه تا یکم آروم بشه…
حدود ده دقیقه پناه گریه کرد تا یکم آروم تر شد تصمیم گرفتم ادامه صحبتمون داخل ماشین و دور از یه فضای عمومی باشه…
– پناه دستتو بده به من پالتو رو بپوشونم بریم…
پناه بدون حرف باهام همراهی کرد و بعد از آماده شدن آروم از تخت پایین اومد همچنان دستشو توی دستم نگهداشته بودم تا کنترلش کنم.
پرده رو کنار زدم و پگاه سریع جلو اومد
– پگاه اون یکی دستش پناه و بگیر کمکش کن بریم کنار ماشین…
پگاه زیر چشمی به پناه نگاه می کرد و ریز ریز اشک می ریخت…
اما من جای گریه لحظه شماری میکردم برای گرفتن جواب سوالاتی که تو مغزم بود!
باید می فهمیدم این چند ساعت چه اتفاقی افتاده کاش همه حدسیاتم دروغ باشه!
آرنگ چه دروغی؟ چرا خودتو گول میزنی! دختر بیچاره گفت ناخنهاش مثل ببر بوده! مرد که ناخن نداره؟ داره؟
خودتو به خواب نزن همون احتمالی که خودتم میدونی قطعا درسته رجوع کن!
محکم چشمامو باز و بسته کردم…
نکنه…نکنه صدف رفته سراغ پناه؟ وای لعنت به من حتما همینه، اصلا احتمال دیگهای وجود نداره!
اگه این اتفاق همش زیر سر صدف باشه قطعا باید بریم پزشک قانونی و این مورد هم ضمیمه پرونده کنیم.
این دور از باور نبود که صدف کثافت با نزدیک شدن موعد دادگاه بخواد زهرشو روی پناه، کسی که فکر میکرد نامزد من هستش و همیشه اعتقاد داشت چیزی بین ما هست خالی کنه…
من به کثافت بودن ذات صدف واقف بودم و حالا این احتمال که دلیل حال الان پناه من هستم داشت آزارم میداد…
من همیشه سعی کردم به عزیزانم آسیب نرسونم حالا تقدیر جوری داشت برام میچرخید و ورق میخورد که داشتم جلوی چشمم ناراحتی و فریادهای از ترس یکی از اطرافیانم و میدیدم…
همیشه میگفتم صدف به من آسیب زده پس هیچی به هیچکس ربط چندانی نداره و آسیب اصلی شامل حال من شده اما الان میتونستم باز با این جمله خودمو آروم کنم؟
یعنی کجا احتمال داره همو دیده باشن؟ احتمال داره جلوی در خونه قرار گذاشته باشن؟ شایدم توی مسیر به پناه زنگ زده و اکه این باشه و پناه بدون اطلاع دادن به من سر قرار با صدف رفته باشه باید خیلی جدی باهاش صحبت کنم!
پناه عاقل تر از این حرفا بنظر میومد که بخواد چنین کاری انجام بده! اما به همون میزان هم جسور و نترس بود پس احتمال اینکه ریسک کرده باشه وجود داره…
حالا که توی این بحران پناه قربانی شده من چطوری ممنونش باشم؟
هرکاری کنم میتونم این شرمندگی و از بین ببرم و آروم بشم؟ من با این عذاب وجدان چیکار کنم پناه؟
پناه کلی کمک کرد تا پرونده شکایت درست پیش بره و حالا اون اولین نفری بود که ضربه دیده !
بنظرم با چنین اوضاعی که پیش اومده بهتره الان سرزنشش نکنم که چرا با صدف قرار گذاشته، بهتره بذارم یه مدت بگذره بعد باهاش حرف بزنم که بیشتر حواسش جمع باشه!
فکرم به حدی مشغول بود که تمام مسیر که طوطی وار طی کرده بودیم متوجه نشدم و یهو دیدم که جلوی درب خروجی هستیم…
چشم انداختم ماشین متین و دیدم
– بریم اون بالا، متین اونجاست
جلوی ماشین که رسیدیم به پگاه گفتم
– پگاه جان تو جلو بشین من با پناه کار دارم
پگاه: چشم
اول پناه بعد هم من سوار شدم…
چند لحظه اول حرکت صحبتی نکردم…
سعی داشتم به بهترین نحو ممکن جواب سوالاتم و بگیرم پس باید برای شروع صحبت بهترین جملات و کنار هم قرار میدادم…
اصلا نمیخواستم پناه فکر کنه من قصد فضولی دارم و حس بدی بهش دست نده!
خیلی دنبال جملات گشتم اما دلم میگفت آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند..
بازی کلمات و توی ذهنم کنار زدم و یکم خودمو بیشتر به پناه نزدیک کردم…
دستشو توی دستم گرفتم میخواستم با اینکارم بهش حس امنیت بدم چیزی که حس میکردم پناه این روزا خیلی بهش نیاز داشت…
آروم جوری که فقط خودش بشنوه کنار گوشش گفتم
– پناه معذرت میخوام، امشب بخاطره من توی دردسر بزرگی افتادی…
ناراحتی توی صدام مشخص بود و داشتم صادقانه حرفای دلمو به زبون میاوردم…
– پناه این لکه ننگ برای چندمین بار برات مزاحمت ایجاد کرد ولی اینبار خیلی برام گرون تموم شد چون دفعات قبل من کنارت بودم اجازه نمیدادم احدی بهت آسیب بزنه اما الان…
بعد مکث خیلی کوتاهی حرف نهایی ذهنمو به زبون آوردم
– فردا صبح میرم شکایتمو پس میگیرم هیچ چیزی تو دنیا برام بالاتر و باارزش تر از آرامش اطرافیان و عزیزانم نیست… پناه دیگه اجازه نمیدم بهت آسیب بزنه و اذیتت کنه!
حس میکردم پناه هاج و واج و به حالت مشمئزانهای نگاهم میکنه…
یعنی حرف اشتباهی زده بودم؟
پناه با لحن همیشگی مخصوص به خودش گفت
پناه: خوبی ؟سکته مِکته نزدی؟ کلهت به در و دیواری جایی نخورده؟
نمیدونم چرا دلم نمیخواست باورش کنم، انگار زیاد روی حدس خودم مطمئن بودم!
شاید میخواست نگه چه اتفاقی افتاده تا من کار دادگاه و تا لحظه آخر پیش ببرم؟
با احتمال به این موضوع توی چشماش نگاه کردم و جدی گفتم
– پناه نمیخواد مخفی کاری کنی من خودم متوجه شدم این برنامه و آسیب امشب از طرف صدف بودن مطمئن باش کاری میکنم سکته کنه حتی اون جای ناخن هاشم جبران میکنم اما به وقتش… حتی بخوای میریم پزشک قانونی