رمان سایه‌ی‌‌‌ پرستو پارت 76

4
(10)

 

 

 

تماس و قطع کردم رو به پگاه گفتم

 

– زنگ بزن متین گوشی و بده من…

 

دختر آخه تو کجایی! دارم دیوونه میشم کاش الان بیای بتونم بی فکریت و سرت فریاد بزنم!

 

با متین حرف زدم و خیلی سریع همون سارا خانم با شماره من تماس گرفت…

 

سارا: سلام آقا چیشده پناه نرسیده؟

 

اینا چرا انقدر‌‌‌ سوال باطل و چرت میپرسن؟

 

– سلام نه!

 

از صداش مشخص بود نیاز به یه تلنگر داره برای اشک ریختن

 

سارا: آخه برای من پایان سفر خورده!

 

– سفر برای کجا بوده؟

 

یعنی احتمال داره پناه جایی با کسی قرار داشته؟ یعنی احتمال داره الان جایی مشغول خوش گذرونی باشه و مارو فراموش کرده باشه؟

 

شک و تردید بعد دیدن تصاویر اون شب از صدف چیزهای جدا نشدنی از من بودن که امشب باز داشت درباره پناه سراغم میومد!

 

سارا: الان بالا نمیاد، لوکیشن هم خودش زد…

 

کجا خواسته بره؟ چرا باید گوشی خودشو خاموش کنه و با گوشی کس دیگه ماشین بگیره؟ لعنتی، پناه چیکار داشتی میکردی!

 

– چرا تو براش ماشین گرفتی؟ منظورم اینه چرا با گوشی خودش نگرفت؟

 

سارا: آخه گوشیش خاموش شد…

 

نشد… لعنتی گوشیش خاموش نشده، اینا ۵:۱۰ براش ماشین گرفتن و ادعا میکنن گوشیش خاموش بوده پس چطور ممکنه ۵:۳۰ بهم پیام داد باشه درحالی که قرار بوده گوشیش خاموش باشه؟

 

و یه قسمت معما اینطور میشه حل کرد شاید بعد از پیام به من مجدد گوشی خاموش شده! اینجا چه خبره !!

 

من نیاز دارم بدونم پناه داشته چیکار میکرده و قرار بوده کجا بره! من نیاز دارم حداقل به پناه اعتماد کنم تا بتونم دنبالش بگردم!

 

سارا: یچیزی…

 

گوش سپردم بهش به امید یه روزنه…

 

سارا: پناه گفت مقصد و بزن شهرک گیشا چون من دقیق بلد نبودم خودش زد…

 

همین بود، همین اعتمادی بود که دنبالش بودم نفس راحتی کشیدم پناه داشته میومده خونه، مقصد پناه معلوم شد پس باید خیلی جدی دنبالش بگردم…

 

– خانم ممنون کمک بزرگی کردید!

 

 

خیلی کمک بزرگی، باعث شدی شک و تردید و کنار بزنم و بدونم پناه با هیچ کس قرار نداشته و مقصدش همینجا بوده…

 

سارا: خواهش میکنم الان چه کاری از دستم برمیاد؟

 

یکم فکر کردم و سریع گفتم

 

– میتونید با پشتیبانی تماس بگیرید بپرسید راننده سفر جدید شروع کرده یا نه؟

 

سارا: حتما اگه پاسخگو باشن…

 

– خانم سپاسگزارم پس من منتظر میمونم…

 

سارا: نه ایشاالله خودش قبل از تماس من میرسه!

 

با تمام وجود گفتم

 

– امیدوارم…

 

گیلدا: به پشتیبانی زنگ بزنه که چی بشه؟

 

برگشتم و به صورت پگاه نگاه انداختم… الان من جلوی پگاه چی بگم الان؟

 

تصور این موضوع که احتمال داره راننده آسیبی به پناه رسونده باشه یا مزاحمت براش ایجاد کرده برای خود من ویران کننده بود اونوقت اگه این حرف و به پگاه میزدم که دیگه واویلا…

 

حدس و گمانم می‌گفت اگه راننده سفر دیگه‌ای نگرفته باشه احتمال اتفاقات بد وجود داره… اونقدر بد که فقط میتونم بگم خدایا خودت رحم کن!

 

– بالاخره از صبح سر برنامه بوده شاید توی ماشین فشارش افتاده باشه

 

این بچگانه ترین احتمال موجود بود!

 

پگاه با صورت خیس از اشک گفت

 

پگاه: یعنی خدایا میشه فشارش افتاده باشه؟

 

متاسفانه بعضی اوقات آدما حاضرن‌ به اتفاق بد اما در وسعت کم برای عزیزانشون تن بدن تا حادثه‌ی ترسناک و مخرب تر و نبینن…

 

منم دلم میخواست فشار پناه توی اون ماشین افتاده باشه و یه راننده باشرف اونو تا بیمارستان برده باشه و الان بریم بیمارستان و از اون راننده تقدیر و تشکر کنیم…

 

اما این احتمال خیلی بچگانه و دور از انتظار بود…

 

من میدونستم اتفاق سهمگینی افتاده فقط اینکه پناه تا چه حد طاقت بیاره و ما کی برای کمک بهش برسیم برام گنگ‌ بود!

 

 

 

صدای وحشتناک رعد و برق منو از فکر خیال پروند، راستین هم جیغ بلندی کشید و پرید توی بغلم… لعنتی تو این وضیعت همینو کم داشتیم… چرا این خواهرا وقتی بارون میباره هوس غیب شدن میکنن؟ توی این شهر بزرگ و هوای تاریک و بارونی زمستون قراره نگرانی و استرس منو به جنون برسونه!

 

راستین و نوازش کردم

 

– هیچی نیست پسر، من که گفته بودم امروز بارونیه برای همینم کلاستون زود تموم شد…

 

پگاه محکم زد توی دهنش و بلند شد رفت سمت در، منم فوری بلند شدم و گفتم

 

– کجا؟

 

گیلدا: پگاه کجا داری میری؟

 

پگاه با تن لرزون و پاهایی که تعادل نداشت همزمان که می‌رفت سمت در گفت

 

پگاه: معلوم نیست خواهرم کدوم خراب‌شده‌ای مونده، پناه سالم هم باشه توی این رعد و برق سکته می‌کنه!

 

– پگاه عاقل باش تو کجا میخوای بری تا پیداش کنی؟ تو یه آدرس بده من خودم نوکرتم…

 

پگاه جدی با صدای بلند گفت

 

پگاه: میگی چیکار کنم؟ بشینم خواهرم بمیره؟

 

راستین از صدای پگاه ترسید و جیغ میکشید، این جیغ و استرس‌های این بچه قطعا بخاطره‌ فشار عصبی اخیر بود…

 

کلافه شدم خودم بیشتر از همه نگران ناموسم بودم شاید دلواپسی پگاه به یه رعد و برق خلاصه بشه اما من…

 

من جنس گرگ‌های این شهر و می‌شناختم…

 

– گیلدا راستین و ببر سرگرم کن منو پگاه بریم

 

گیلدا: کجا میرید؟

 

عصبی غریدم

 

– چه میدونم یه خراب شده‌ای توی این شهر بی در و پیکر بریم ببینم فرجی میشه…

 

پالتو و شال پگاه با بارونی خودم و از کمد برداشتم، تا خواستیم بریم بیرون هم زنگ واحد ما هم زنگ‌ خونه مارینا خانم به صدا دراومد…

 

از بس دیوارهارو کاغذی گذاشتن صدای این خونه و اون خونه نداره عطسه بزنی همسایه بغلی عافیت باشه رو گفته

 

آیفون و برداشتم که صدای همسایه‌ها هم پیچید که یکی گفت بله، اون یکی گفت کیه…

 

دلم میخواست الان پناه پشت در باشه و بازم کلید جا گذاشته باشه اما نور دلم با صدای همسایه‌ها خاموش شد… این نشون میداد با همه کار داره!

 

صداش اومد که هول شده گفت: آقا،خانم بیاید پایین یه نفر اومد در خونه‌‌تون و بازکنه جلوی در شما افتاده… زود بیاید زنه‌ بیهوش شده!

 

پناه‌ست تمام وجودم فریاد میزد پناه پشت در افتاد… نمی‌دونم شایدم دلم میخواست پناه باشه!

 

 

 

گوشی آیفون و پرت کردم و مثل حالت خلسه شده بودم و انگار هیچ صدایی از محیط اطرافم و نمی‌شنیدم و حتی نفهمیدم چطوری ۶ طبقه رو با دمپایی روفرشی پایین اومدم…

 

تنها دستوری که مغزم صادر می‌کرد دویدن بود، خدا خدا میکردم کسی که جلوی در افتاده پناه باشه، جلوی در که رسیدم هنوز کسی نبود…

 

وقتی در و باز کردم با پاردوکس عجیبی مواجه شدم نمی‌دونستم این صحنه بدترینِ یا بهترین؟

 

دختری که روی زمین افتاده بود پناه بود درظاهر سالم بود اما بیهوش، مرد جلوی در که در نگاه اول بنظرم اومد از اهالی همین کوچه باشه تند تند شروع به صحبت کرد

 

با اضطراب گفت: آقا این خانم و میشناسید؟ من داشتم رد میشدم دیدم اومد در و باز کنه یهو زمین افتاد…

 

می‌شناختمش… وقت تلف نکردم سریع روی زانو هام نشستم و دست انداختم زیر سر و کمر پناه، تمام لباس خیس شده بود بلندش کردم که صدای ناله‌وار پناه و زیر گوشم شنیدم…

 

هر اتفاقی افتاده باشه حتی اگه نیاز به اورژانس هم داشته باشه باید ببرمش خونه وسط خیابون توی این هوای سرد و جلوی همسایه‌ها اوضاع بدتر میشد اما بهتر نه…

 

سعی کردم خودمو گم نکنم، روبه مرد و همسایه‌ها که بیشتر از من ترسیده بودن گفتم

 

– آقا ممنون، بله از بستگان من هستن از صبح ضبط داشته صبحونه و ناهار هم نخورده بود برای اون حالش بد شده…

 

آقای کمالی: آقای راستگو زنگ بزن دکتر بیاد شاید فشارش افتاده باشه خطر داره…

 

– چشم برم خونه زنگ میزنم…

 

خیلی تند رفتم سمت اتاقک آسانسور و شماره ۶ و لمس کردم…

 

وقتی در کابین بسته شد با خیال راحت شروع کردم به صدا زدن پناه و تکونش دادن…

 

– پناه… پناه صدامو میشنوی؟

 

باز تکونش دادم که شاید صدای ضعیفی از سمتش بشنوم و یکم خیالم راحت بشه…

 

– پناه خوبی؟ یچیزی بگو دختر من سکته کردم! کجات درد می‌کنه پناه؟ د جواب بده پناه…

 

صدای کش دار و ضعیف پناه به گوشم رسید

 

پناه: مــــــن… کـــــشـــــتـــــمـــــش!

 

یا حسین این چی میگه!؟ کیو کشته!؟ یعنی چی!!!

 

پاهام سست شد احساس کردم هر لحظه دستام داره شل میشه، به سختی پناه و روی شونه‌نگه داشتم تا به طبقه خودمون رسیدیم باپاهام درب آسانسور و هل دادم… پناه هم اونقدری که بنظر می‌رسید سبک نبود!

 

یعنی چه خبر شده؟

پناه از چی حرف میزنه؟

 

 

شونه‌ی افتاده‌ی پناه رو بالا کشیدم تا تعادلم بهم نخوره و بتونم زنگ واحد و بزنم که دیدم گیلدا و پگاه و راستین جلوی در وایستادن…

 

پگاه طبق چیزی که پیش‌بینی می‌شد با دیدن پناه جیغ بلندی کشید و صدای یاحسین‌ش بلند شد و دوتا دستشو مشت کرد محکم کوبید دوطرف سرش…

 

گیلدا با اینکه شوک بود اما سعی کرد پگاه و بکشه داخل خونه از طرف دیگه صدای خاله پناه و گریه راستین هم میومد دیگه داشتم دیوونه میشدم کاش یاد بگیرن جای جیغ و گریه یکم عکس العمل مفید داشته باشن…

 

پگاه بیت چهارچوب ایستاد و با فریاد و گریه گفت

 

پگاه: آرنگ پناه چش شده؟ خواهرمو چرا روی دوشت انداختی ؟

 

اینارو میتونی با صدای آروم هم بگی و همسایه‌ی هارو خبردار نکنی… اگه پگاه و ولش میکردم همه عالم و آدم و خبر میکرد با صدای بلند تشر زدم و گفتم

 

– برو تو شلوغش نکن منم صبحونه و ناهار نخورم بیهوش میشم…

 

اینو بلند گفتم تا همسایه‌ها هم بشنون، من برام حرف بقیه ذره‌ای مهم نبود اما پناه قرار بود توی این خونه رفت و آمد داشته باشه و دوست نداشتم وقتی خوب شد حرف بقیه اذیتش کنه…

 

گیلدا پگاه و کشید داخل که گفتم

 

– اون پتوی پگاه و جلوی راه‌رو پهن کنید…

 

اینو گفتم رفتم داخل قطعا وجود یه دختر فرز مثل گیلدا توی چنین شرایطی نعمت بزرگی بود… سریع پتو پهن کرد همزمان به اورژانس هم زنگ زد

 

– گیلدا من برم براش لباس بیارم با اینا بمونه یخ میزنه، پگاه توهم جای گریه و زاری یه آب قند با گلاب درست کن بیار، یه‌دونه مهر هم خیس کنید شاید بوی خاک بهش بخوره بهوش بیاد…گیلدا لباساشو عوض کردی پاهاشو بالا نگه‌دار…

 

سمت اتاق کشوهای پناه نرفتم و از کشوی ولگا یه پیراهن و شلوار گشاد با یه ملحفه بیرون کشیدم که گیلدا خشکش کنه…

 

گیلدا: آرنگ…آرنگ بدو بیا پناه یجوری شد!

 

با شنیدن صدای فریاد گیلدا ۲تا پا داشتم ۶تا دیگه هم قرض کردم در عرض کمتر از ۱۰ ثانیه خودمو به پناه رسوندم…

 

صحنه‌ی رو‌به‌رو غیرقابل باور تر از حد امکان بود… چه اتفاقی داشت میوفتاد؟؟

 

تمام بدن پناه داشت میلرزید، وقتی چشمم به سرش افتاد سریع گردنش و کنترل کردم تا برنگرده… خوب میدونستم این علائم تشنج بود باورش برام سخته یعنی پناه سابقه‌ی تشنج داشت؟؟؟

 

تا دندوناش قفل نشده یا زبونش و قطع نکرده یه تیکه از همون ملحفه‌ رو به زور توی دهنش گذاشتم…

 

 

 

 

مجبور بودم از پگاه بپرسم شاید قرصی، چیزی همراه‌شون باشه‌…

 

– پگاه، پناه قبلا هم تشنج کرده؟

 

پگاه متعجب گفت

 

پگاه: چـــــی!

 

خب کاملا واضح بود که یا پگاه چیزی نمیدونه یا اینکه یه دلیل دیگه داره… که البته دیگه فرصتی هم نشد ادامه بده چون اورژانس اومد!

 

تا برسن بالا گیلدا سعی کرد لباس‌های پناه و عوض کنه که البته تلاشش توی درآوردن پالتو و مقنعه خلاصه شد…

 

– پگاه در و باز کن دکتر بیاد…

 

پگاه پا تند کرد سمت در، دو نفر تکنسین اومدن داخل که من و گیلدا کنار رفتیم و اونا هم شروع به معاینه کردن و سریع چندتا آمپول عضلانی به دست پناه زدن و بعد هم یکیشون رو به گیلدا گفت کمک کنه لباس های پناه و عوض کنه…

 

به عبارتی حرفش کامل درست بود چون با این لباس‌های خیس آدم سالم تب و لرز می‌کنه چه برسه به پناه…

 

رومو برگردوندم تا نگاهم به تن برهنه‌ش نخوره، هرچی باشه من هرروز این دختر و میبینم و اینکه الان شرایط ضروری نیست که من بخوام کمکی کنم و مجبور به حضور باشم الان هستن کسایی که کمکش کنن و اگه نگاه کنم رسما به حریم خصوصی‌ش تجاوز کردم منم آدم هولی نبودم که دنبال دیدن تن و بدن یه دختر باشم…

 

وقتی برگشتم نگاهم به راستین افتاد که روی مبل نشسته بود و با وحشت به پناه زل زده بود و گریه میکرد…

 

گند بزنن به این مدل از پیچیدگی کارهای‌ زندگی کاش حداقل مارینا خانم و ولگا بودن راستین و می‌فرستادم بره…

 

تا خواستم سمتش برم با حرف تکنسین‌ اورژانس برگشتم…

 

تکنسین: تشنج کرده باید منتقل بشه بیمارستان…

 

– باشه پس سریع تر انجام بدید…

 

کسی معطل نکرد و راستین پیش گیلدا موند منو پگاه هم راهی شدیم…

 

به محمد چیزی نگفتم، به راستین هم سفارش کردم به پدرش حرفی نزنه تا نکنه به گوش خانواده‌ش برسه و بخوان لوقوز اضافه بخونن…

هرچقدر آدم کنار دشمنش با برنامه باشه و مهره چینی کنه راحت‌تر همه چیز حل میشه و حداقل کمتر حرف زیاد میشه!

 

 

 

تکنسین اورژانس تقریبا خیالمون و راحت کرد که مشکل پناه جدی نیست، اما من باید می‌فهمیدم دلیل همین مشکل چیه و چرا پناه باید تشنج کنه اونم درصورتی که پگاه منو مطمئن کرد این اتفاق اولین باره که میوفته…

 

رسیده بودیم بیمارستان و کارهای اولیه پناه و انجام دادیم و منتظر بودیم تا بهوش بیاد و دکتر نظر قطعی‌ش و بگه، که پگاه سراسیمه اومد جلوم و گفت

 

پگاه: آرنگ متین زنگ زده چی بگم؟

 

– راستشو، چون صددرصد پناه میگه…

 

مکث کوتاهی کردم

 

– اصلا گوشی و بده خودم صحبت کنم بهتره، حداقل میتونم بپرسم که قبلاً تشنج داشته یا نه…

 

مطمئنا متین خبر داشت بالاخره اینهمه سال همه جا با هم بودن… گوشی و از دست پگاه و گرفتم و جواب دادم

 

– سلام بله…

 

متین: سلام آرنگ چیشد پناه اومد خونه؟

 

– آره متین پناه قبلا تشنج کرده؟

 

صدای جیغ لاستیک با “چی” گفتنش و ترمز کردن ماشینش همزمان شد…

 

– تو کجایی؟ یه جا نگهدار بعد صحبت کن…

 

صدای متین حالا بالا رفته بود

 

متین: تشنج چیه؟ شما کجایید؟ گوشی و بده به پناه ببینم…

 

– اون نمیتونه حرف بزنه

 

متین: چرا

 

– بیهوشه، البته فعلا بیهوشه… دکتر گفته مشکل جدی نیست، تو سوال منو جواب بده پناه قبلا تشنج داشته؟

 

عصبی فریاد کشید

 

متین: نه بابا تشنج چه صیغه‌ایه تنها کسالت پناه همون مشکل غضروف بود که خبر داری!

 

با حرص انگار مشتشو به جایی کوبید و بعد گفت

 

متین: د لعنتی درست حرف بزن ببینم تو اونجا چخبره؟

 

متین دیگه کنترلشو از دست داده بود بشدت عصبانی بود و تمام حرفاشو داشت با فریاد می گفت…

 

چنین توقعی از متینِ همیشه بیخیال و نداشتم ؛ این باعث خوشحالی بود که پناه تنها نبود و متین کم و بیش حامی خوبی براش میشد…

 

این مدت خوب متوجه شده بودم رابطه متین و پناه در حد همون دوستی خلاصه میشه و این خیلی خوب بود که یه پسر تمام این سالها همراه پناه بوده و دید بدی هم بهش نداشته…

 

 

 

تنهایی پناه این روزا خیلی تو چشمم میزد مادر که در تعطیلات نوروزی بسر میبره،پدرشم که خدابیامرزدش بقیه خانواده و فامیل هم که همه قاطی اموات، سه ماه از مریضی پگاه میگذره و یه خبر نگرفتن…

 

یعنی آدم توی پرورشگاه بزرگ شه‌ صد شرف داره تا این این مدل فامیل و خانواده داشته باشه!

 

متین فریاد کشید

 

متین: حرف بزن دیگه کثافت، بنال ببینم چه بلایی سر پناه آوردی!

 

این حرفا خیلی گنده تر از دهنش بود، این حرفا یعنی رابطه متین و پناه خیلی فراتر از دوست و همراه بود؟

 

یعنی احتمال این وجود داشت متینی که اینجوری داره برای پناه حنجره پاره میکنه قصد و نیت دیگه‌ای داشته باشه؟

 

باید منتظر اتفاق دیگه‌ای بین‌شون باشیم؟

 

یانه شایدم اینجوری نباشه منم برای ولگا گیلدا جونمو میدم!

 

اما خب من کجایی این بچه قرتی کجا!

 

قبل از انیکه دوباره داد و فریاد این پسر بلند شه خودم گفتم

 

– اول اینکه بهتره حواست باشه چی از دهنت درمیاد…دوم ماهم نمی‌دونیم چی شده جلوی در خونه بیهوش افتاده بود، آمبولانس اومد گفت تشنج کرده الانم بیمارستانیم…

 

متین: اون طویله و خراب شده‌ای که هستی اسم نداره؟ اسمشو بگو من بیام

 

اسم بیمارستان و گفتم که با عصبانیت گفت

 

متین: عقل نداری؟ بچه رو بردی قتل‌گاه؟ یه بیمارستان خصوصی توی این شهر نیست ؟

 

عصبی گفتم

 

– بیسواد آمبولانس می‌بره بیمارستان دولتی حالام واسه من اُرده ناشتا نیا…

 

متین:من الان میام اونجا میبرمش به بیمارستان خصوصی خوب

 

– خداحافظ

 

و تماس و قطع کردم و گوشی و دادم دست پگاه

 

پگاه: چی میگه؟

 

– حرف مفت!

 

پگاه: پناه از قبل هم تشنج می‌کرده؟

 

– نه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x