رمان سایه پرستو پارت ۱۳

4
(15)

 

 

صدف کم کم تونست خودشو جمع کنه و گفت

 

صدف: مردم چه راحت شدن هرزه بودنشونو جار میزنن…

 

پوزخندی زدم و با دست سر تا پاشو نشون دادم

 

– آره واقعا، مردم خیلی راحت شدن هرزگی میکنن بعدش پرو پرو میان جلوی خونه فردی که بهش خیانت کردن ادعای مهریه و هزارتا چیز دیگه هم دارن…

میگم اگه اینجوری سوزشت کم میشه میخوای فکر کن که من دیدم تو توی شغلت پیشرفت کردی گفتم راهتو ادامه بدم، دقیقا مثل تو که نمونه آزمایشیت آرنگ بود منم میخوام از آرنگ شروع کنم آخه دیدم هیچ بلایی سرت نیاورد و راحت ولت کرد منم گفتم بذار امتحانش کنم…

 

اصلا موافق حرفای که میخواستم بزنم نبودم ولی برای اینکه صدف بسوزه و فکر کنه من خیلی وقته آرنگ رو میشناسم با یه لبخند ولی لحن جدی گفتم

 

– ولی خدایی خیلی ضرر کردی، آدم که همچین تیکه و مرد پایه‌ای رو از دست نمیده…

 

با لحن تحقیر آمیز ادامه دادم

 

– اوه یادم نبود برای همینه که داری دست و پا میزنی!

 

یه چشمک عصبی زدم و مغرور گفتم

 

– ولی کور خوندی نمیتونی بدستش بیاری… ته تهش اگه خیلی بهش نزدیک بشی آشغال بر خونش میشی!

 

صدام و بردم بالا و تاکیدی گفتم

 

– پس نبینم بیای ادعای حق نداشتت‌و بکنی… گمشو ببینم!

 

اون زنی که همراه آرنگ پایین اومده بود بالاخره به حرف اومد و عصبی گفت: صدف ۵ ساله زندگی برامون نذاشتی، هرچند ماهی یه بار فیل‌ت یاد هندستون می‌کنه، آسایش این چند واحد همسایه و پسرمو سلب کردی!

تا حالا چون دوست نداشتم کار آرنگ به شکایت و دادگاه، پاسگاه برسه اقدام نکردم ولی بدون اگه دفعه بعد اومدی با دست خودت گور خودتو کندی… دادخواستی علیه‌ت تنظیم میکنم که نگو و نپرس!

 

اما صدف انگار جلوی این زن بیشتر از من زبون داشت چون باز صداشو بلند کرد

 

صدف: نامسلمون همین تو بودی که خبرچینی کردی و تهمت زدی! چه پسرم پسرم هم می‌کنی… نکنه گیلدا رو به عقدش‌ درآوردی که سنگ‌شو به سینه میزنی! هااا بگووو…

 

عه این که تا الان داشت منو به آرنگ وصل میکرد حالا شد گیلدا؟؟؟ این دختر واقعا روانی بود…

 

آرنگ که تا اون لحظه حرفی نزده بود و دستاش داخل جیبش بود و جر و بحث مارو تماشا می‌کرد، وقتی صدف به این زن توهین کرد و احتمالا اسم دخترشو آورد آرنگ جدی دستشو از جیبش درآورد و به حالت گمشو تکون داد که صدف با حرص گفت

 

صدف: من برم که دوتا دوتا حال کنی ؟؟؟

 

آرنگ خونسرد گفت

 

آرنگ: از زن سابقم یادگرفتم، گمشو صدف، برو…

 

و اینگونه بود که بهم ثابت شد این آدم امروز لال نشده و زبون داره، البته با رفتار بعدیش متوجه شدم یه دستی توی بازیگری هم داره چون رو به ما گفت…

 

آرنگ: بریم بالا… پناه جان بفرمایید داخل!

 

 

همه رفتیم داخل، توی پیلوت بودیم و همچنان صدای جیغ‌ و دادهای صدف و توهیناش به گوش می‌رسید…

 

آرنگ انگار نه انگار اتفاقی افتاده کاملا خونسرد گفت

 

آرنگ: بریم بالا…

 

چشمامو با حرص روی هم فشردم و باز کردم ظرف غذاشو گرفتم سمتش و جدی گفتم

 

– برو بابا من کجا بیام!؟ اینم غذات کوفت کن والا یه روز که از خودت حرف میشنوم حالا هم که بخاطرت هزارتا توهین و بد و بیراه شنیدم! فرق تو و صدف چیه!؟ معلوم نیست چی بودی که زنت این شده! زن توی خونه تامین باشه خیانت نمیکنه…

 

توی صورتش توپیدم

 

– آدم نیستی، الان فهمیدم از اول هم آدم نبودی…

 

صدای اون زن به گوشم رسید که با آرامش گفت: دخترم خوددار باش، یه لحظه بیا بریم بالا…

 

– نه خانم ممنونم، باید برم دیرم شده…

 

آرنگ شونه بالا انداخت و خونسرد گفت

 

آرنگ: میل خودته ولی صدف میمونه تا تو بری بیرون و تعقیبت کنه جلوی در خونه شما هم داد و بیداد راه بندازه…

 

با لحن تحقیرآمیزی ادامه داد

 

آرنگ: البته تو مهم نیستی، مهم اینه که ترجیح میدم آسایش مادرت سلب نشه… باز خوددانی!

 

با حرص گفتم

 

– بگم خدا چیکارت کنه! هرچی میکشم از دست توعه…

 

اون خانم دستشو سمتم دراز کرد و گفت: دخترم مارینا مارکانیان هستم، همسایه آرنگ تو خواهر پگاهی؟ پناه درسته؟

 

دستم و توی دستش گذاشتم و محترمانه گفتم

 

– خوشبختم، بله…

 

مارینا خانم لبخندی زد و گفت

 

مارینا: بریم بالا یه قهوه دم کنم یکم آروم شیم…

 

مخالفت دور از ادب بود من با آرنگ مشکل داشتم با این خانم که انقدر محترمانه منو به آرامش دعوت می‌کرد مشکلی نداشتم پس قبول کردم فعلا چاره ای هم نداشتم به خاطره مامان نمی‌خواستم صدف جلوی خونمون داد و بیداد راه بندازه…

 

رفتیم بالا وقتی در آسانسور باز شد یه دختر چشم آبی که موهاش بلوند بود با یه تیشرت و شورتک لی جلومون ظاهر شد، چشماش همرنگ چشمای پگاه بود شایدم روشن تر…

 

دخترِ رو به آرنگ و مارینا خانم پرسید: چیشده؟؟ باز این پتیاره اومده بود؟؟ کی باز پوزه‌بندِ اینو باز کرده…

 

مارینا: ولگا ادب داشته باش…

 

خب پس اسم این دختر چشم آبی ولگا بود…

 

مارینا خانم به من اشاره کرد و گفت

 

مارینا: پناه، خواهر پگاه جان هستن…

 

 

 

 

ولگا با چشم های هیجان زده دستشو جلو آورد و پر انرژی گفت

 

ولگا: سلام تو بودی الان داد و بیداد میکردی؟؟ ایول دختر حرف نداری… اولین دیدار پر هیجانی بود… خیلی دوست دارم بیشتر باهات آشنا شم!

 

به سختی لبخند بی روحی روی لبام نشوندم و دستمو توی دستش گذاشتم و گفتم

 

– خوشبختم عزیزم…

 

بخاطره نوع پوشش و اسم این مادر و دختر به مسیحی بودنشون شک کرده بودم که با دیدن پلاک صلیبی که گردن ولگا بود به یقین رسیدم…

 

مارینا: خب بریم داخل…

 

آرنگ چرخید سمت واحد خودش و زیر لب گفت

 

آرنگ: نه شب خوش!

 

مارینا: شب خوش چیه ؟؟ تو نیای‌‌‌ ما میای خونت…

 

آرنگ نگاهی به مارینا خانم انداخت و خونسرد گفت

 

آرنگ: در خونه‌ی من بازه…

 

مارینا خانم لبخندی پر محبتی حواله آرنگ کرد و روبه ولگا گفت

 

مارینا: ولگا برو قهوه جوش و قهوه رو بیار…

 

رو به آرنگ ادامه داد

 

مارینا: بخیالت من شوخی دارم؟ تعارف نداریم که میایم… ما تنها تو هم که تنهایی…

 

متعجب نگاهی بهشون انداختم انگار اینا واقعا باهم تعارف نداشتن…

 

این نوع رفتارشون برام جالب بود ولی بنظر میومد این زن بشدت ناز آرنگ و می‌کشه…

 

چاره ای نبود نمیتونستم مثل بچه ها پا بکوبم زمین و بگم خونه آرنگ نمیام پس به اجبار پامو گذاشتم توی خونه آرنگ…

 

نگاهم چند ثانیه محو زیبایی و تمیزی خونه شد بنظر میومد همین یه ساعت پیش اومدن تمیز کردن…

 

با ظرف غذا وسط پذیرایی وایستاده بودم که مارینا خانم گفت

 

مارینا: برو بشین دخترم…

 

ظرف غذا رو توی دستم تکون دادم و گفتم

 

– اینو چی‌کنم؟

 

مارینا: چی هست؟

 

– غذاست، پگاه فرستاده!

 

مارینا: دستش درد نکنه، بده من…

 

ظرف غذا رو دادم دست مارینا خانم و خودم رفتم روی مبل نشستم…

 

 

 

ولگا سکوت و شکست و گفت

 

ولگا: آرنگ تو چرا نمیزنی این صدف و نصف نمیکنی؟ هرچند وقت یه بار میاد اینجا، بابا دیگه شورشو درآورده…

 

نمیتونستم ساکت بمونم… امروز خیلی به اعصابم فشار اومده بود و مقصر تمام این مشکلات هم این پسر زیادی خونسرد روبه روم بود…

 

پوزخندی زدم و گفتم

 

– معلوم نیست چی شده که جلوی این کثافت زبونش کوتاهه! چه آتویی ازت داره که جلوش لال میشی هان؟؟؟ مردک بی غیرت تو آبروی همه رو بردی! چرا وقتی پایین بودی یه کلمه هم حرف نزدی؟؟؟

 

عصبی دستامو مشت کردم و ادامه دادم

 

– تو آدم نیستی فقط موندم چرا اون پگاه احمق حرف منو قبول نمیکنه… هرچقدر بهش میگم بچه‌ت و نسپر به این مردک، این یه روانیه، یه ضد زنه که نوع رفتار با آدم ها رو بلد نیست اما کو گوش شنوا!!

 

آرنگ بدون توجه به من فندک و سیگارشو درآورد و خیلی ریلکس سیگارشو روشن و گذاشته گوشه لبش…

 

با اینکه اصلا آدم سختگیری نبودم و اتفاقا گاهی خیلی روشنفکر بودم اما سیگار و این چیزا خط قرمزم بود…

 

نه تنها خط قرمز من بلکه خط قرمز خانوادم هم بود حالا خواهر من راحت راستین و سپرده دست کسی که از مدل سیگار کشیدن کاملا مشخصه که تبحر خاصی داره و این سیگار کشیدنش تفریحی نیست…

 

شاید کلا این تصوراتی که توی ذهنم شکل گرفت و نتیجه‌‌ش آینده تباه راستین شد یه ثانیه هم طول نکشید ولی همون کافی بود تا عصبانیتم به اوج خودش برسه و از روی مبل بلند شم و روبه روش بایستم و با حرص و فریاد بگم

 

– نگاه نگاه سیگار هم که میکشی… خب خب دیگه چه کارهای بلدی؟ دیگه قراره به چه روشی به آینده راستین گند بزنی؟ توی چه مسائلی الگوش بشی؟

می‌دونی چیه متاسفم برای محمد که از اول تا آخر قراره مایع ننگ ما باشه حالا هم که با این انتخاب دوستش گند زدناشو تکمیل کرد!

 

کلافه دستی به صورتم کشیدم و آرنگ همچنان ساکت بود و خونسرد سیگارشو توی جا سیگاری خاموش کرد و کاملا از روی مبل بلند شد…

 

اولش فکر کردم میخواد بیاد دقیقا جلوم وایسته و جواب حرفامو بده اما زهی خیال باطل…

 

کاملا بی توجه بهم پشت کرد و رفت والن پرده و زد کنار چیزی شبیه یه در مخفی بود که بازش کرد…

 

این بی توجهیش باعث شد بگم

 

– خداروشکر کر شدی؟ یا مثل پایین لالی؟ خیر سرم دارم با تو حرف میزنم…

 

تهدید وار گفتم

 

– آرنگ نبینم دیگه با راستین میری بیرون!

 

 

آرنگ با یه شیشه مشروب و یه لیوان گیلاس خوری برگشت سمت ما و جلوی چشمای ما یه پیک برای خودشو ریخت و یهو سر کشید…

 

به معنای واقعی کلمه لال شده بودم… ناخداگاه نگاهم کشیده شد سمت ولگا و مارینا خانم که دیدم اوضاع اونا از من بدتره و متعجب زل زدن به آرنگ که یه پیک دیگه پر کرد و شیشه مشروب و گذاشت سر جاش و تکیه داد به دیوار و شروع کرد مزه کردن پیک دومی که دستش بود…

 

مارینا: آرنگ…

 

به مارینا خانم نگاه کرد

 

آرنگ: بله

 

مارینا: خوبی مادر؟

 

پوزخندی زدم و با نگاهی که روی آرنگ بود گفتم

 

– چرا خوب نباشه؟؟ مگه نمی‌بینید گند زده تو اعصاب همه حالا خیلی خونسرد برای من پیک می‌فرسته بالا… ثانیه به ثانیه داری من و به این باور میرسونی که اشتباه نمیکنم، عوضی تو مشروب میخوری بعد توی این خونه راستین و میاری؟؟ یه بچه ۵ ساله رو میاری داخل خونه ای که مشروب هستش؟؟؟ معلوم نیست چندبار جلوش پیک فرستادی بالا و مست کردی!!!

 

سرمو گرفتم توی دستم و کلافه شروع کردم به راه رفتن و گفتم

 

– وای وای بچه ساقی درنیاد خوبه…

 

زل زدم توی چشمای به خون نشسته آرنگ که همچنان سعی میکرد خودشو خونسرد نشون بده…

 

– تا الان میگفتم با آرنگ باشه یه ضد زن درمیاد حالا دعا میکنم فقط ضد زن در بیاد معتاد نشه!

 

قدم برداشت سمتم و گیلاس خوری دستشو گذاشت روی میز عسلی نزدیکش و با دست در خروجی خونه رو نشون داد و جدی گفت

 

آرنگ: برو بیرون کم فک بزن! اینجا رادیو نیست توهم برنامه صبح و نشاط اجرا نمیکنی که صدات دلنشین باشه… برو بیرون کم توی خونه من داد و بیداد کن، اینجا حرمت داره!

 

خنده تلخی کردم و مسخره وار گفتم

 

– آره آره دارم حرمتشو میبینم…

 

جدی توی صورتش توپیدم

 

– حرمت هر خونه ای صاحب اون خونه‌س‌‌ بالاخره انسان ها حرمت سرشون میشه، ولی من توی تو ذره ای انسانیت نمی‌بینم…

 

آرنگ: پناه تا این حدم بخاطره پگاه احترامتو نگه داشتم…

 

به در خروج خونه اشاره کرد و جدی گفت

 

آرنگ: یالا…

 

دست به سینه شدم و فریاد زدم

 

– اسم پگاه رو نیار که اگه ذره ای براش احترام قائل بودی شب یلدا حرمت خواهر و خانوادشو زیر سوال نمیبردی…

 

با دست به خونه‌ش اشاره کردم و ادامه دادم

 

– چیه خیال کردی توی قصر طلایی آقا میمونم؟؟؟

 

 

تموم شدن حرفم همزمان شد با حرکتم سمت در خروجی خونه که صدای مارینا خانم توی گوشم پیچید

 

مارینا: پناه جان…

 

به راهم ادامه دادم و در خروج خونه رو باز کردم برای اینکه بی احترامی بهش نکرده باشم گفتم

 

– جانم؟

 

اما منتظر جواب نموندم و از خونه خارج شدن تا اگه حرفی داره بیاد بیرون از خونه بزنه که اونم گفت

 

مارینا: چند لحظه…

 

حالا دیگه اونم با ولگا از خونه بیرون اومده بود…

 

دعوتم کرد به خونشون، واقعا دوست نداشتم توی این ساختمون بمونم اما چاره ای نبود…

 

انقدری‌ بی حوصله بودم که اصلا خونه رو آنالیز نکردم…

 

مارینا: بشین عزیزدلم… راحت باش…

 

روی مبل نشستم و کلافه به مارینا خانم زل زدم تا زودتر حرفشو بزنه و من خودمو از شر این ساختمون خلاص کنم…

 

اما انگار قرار نبود به این زودی این روز نحس تموم بشه چون ولگا به جای مارینا خانم با هیجان و تعجب شروع کرد به حرف زدن

 

ولگا: واااای دختر ایوووول، تو معرکه‌ای… من تا حالا ندیدم یه دختر انقدر جسور باشه! لعنتی هیچکس نمیتونه حرص این گلابی رو دربیاره! تو دست تمام آدم های دور آرنگ و از پشت بستی…

 

بعد بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه رو به مارینا خانم گفت

 

ولگا: مامان کمد بار آرنگ و دیدی؟؟؟ این مشروب هم میخوره؟؟؟

 

مارینا خانم با اخم گفت

 

مارینا: ولگا تو فقط یه بار دیگه به آرنگ توهین کن ببین من چطوری از مو آویزونت میکنم…مشروب خورد که خورد به تو چه؟

 

ابروهام بالا پرید، نه اینطور که مشخصه این دادگاه کاملا موافق آرنگ رای میده…

 

مارینا خانم نگاهشو به سمت من برگردوند و گفت

 

مارینا: شما چرا جبهه داری؟

 

– مارینا خانم شما بزرگتر من هستید و منم تربیتم جوری نبوده که بخوام به بزرگترم توهین کنم یا تند حرف بزنم، اما حرف زدن اینجا درست نیست چون شما در مقام مدافع آرنگ اینجا هستید…

 

ولگا با هیجان پرید بالا و گفت

 

ولگا: عاااالی گفتی کاملا موافقم، پناه گول نخوریا کوتاه نیا… اینجا همه اشتباه میکنن به جز آرنگ…

 

بلند شد و شروع کرد مثل آدم آهنی راه رفتن و کله تکون دادن

 

ولگا: میبینی پناه؟ ما ۶ ساله با یه آدم آهنی همسایه‌ایم!

 

 

کاملا موافق حرف ولگا بودم این پسر واقعا یه آدم آهنی بود…

 

مگه میشه تو نیم ساعت تمام فریاد بزنی و اون براش مهم نباشه آخرش هم با یه جمله دهنتو ببنده؟

 

من این روزهای با موجود ناشناخته‌ای به نام آرنگ سر و کار داشتم که حس میکردم هرآن احتمال داره به عزیزترین آدم های زندگیم آسیب بزنه…

 

غرق فکر و تماشای کارهای ولگا بودم که مارینا خانم به حرف اومد…

 

مارینا: آره آره آرنگ آدم آهنیِ!! آخه بدبخت تو و خواهرت نصف درس‌هاتونو به لطف هوش و استعداد همین آدم آهنی پاس کردید…

 

سرشو به نشونه تاسف برای ولگا تکون داد

 

مارینا: دوسال که تو و گیلدا، الانم سه ساله تو رو تنها پیشش میذارم مشکلی پیش اومده؟؟

مثل این پسره آرمن‌‌‌ یا تیگران‌‌‌ سوءاستفاده‌گر باشه خوبه؟؟

دیگه تو که می‌دونی چند ماهه تیگران‌‌‌ زندگی منو مختل کرده! اصلا خودت گفتی تمام کارهاش با برنامه بوده… از نظر شما دخترها طرف هرچقدر لَش و کثافت کاریش بیشتر باشه جذاب تره!!!

 

برگشت رو به من و گفت

 

مارینا: دخترم این بچه‌س، عقلش نمی‌رسه… من تعریف میکنم شما قضاوت کن!

 

کی می‌تونست منکر این بشه که من الان توی کنجکاوی مطلق دست و پا میزنم و قطعا تمام سلول های بدنم و بسیج میکنم برای خدمت رسانی به گوشم تا بفهمم واقعا قضیه از چه قراره!

 

– بفرمایید، سر تا پا گوشم…

 

مارینا خانم بلند شد و برام کیک و قهوه آورد

 

– زحمت نکشید!

 

مارینا: نوش جان عزیزم، اینو مطمئن باش که اگه نگرانیت درباره راستین نبود هیچوقت از زندگی آرنگ برات حرفی نمیزدم و اگه الان آوردمت توی خونه تا برات از زندگی و گذشته سخت پسرم حرف بزنم فقط برای اینه که شاید به آرنگ بابت این رفتار سرد ذره ای حق بدی و اینکه بدونی هیچوقت برای راستین مشکلی پیش نمیاد…

 

– ممنونم از لطفتون!

 

مارینا: خب من مجبورم از آدم و حوا شروع کنم…

 

ولگا پرید وسط حرفش و گفت

 

ولگا: آدم و شیطان!

 

متعجب به ولگا نگاه کردم… وا این الان از آرنگ بدش میاد یا طرفدارشه؟؟؟

 

انگار مارینا خانم هم از حرف های ضد و نقیض ولگا خسته شده بود و خوب میدونست ولگا حرف های دلش این چیزهای که به زبون میاره نیست برای همین گفت

 

مارینا: اینم که تو میگی… ولگا ذهنتو درست کن خیلی ضد و نقیضی!

 

 

 

 

ولگا در جواب حرف مارینا خانم شونه ای بالا انداخت و چیزی نگفت….

 

مارینا خانم دوباره نگاهشو برگردوند سمت من و گفت

 

مارینا: خب عزیزم ۶ ساله پیش ما متوجه شدیم یه عروس و داماد واحد رو به رویی مارو خریدن، من و همسرم کارمند فرودگاه توی برج مراقبتیم…

خب طبیعتاً به واسطه شغلمون یه شب های دخترا تنها بودن و گاهی کسی نبود که پیششون برن، برای همین مجبوراً تنها خونه میموندن…

سیاست من و همسرم مبنی بر این بود با واحد رو به رویی همیشه ارتباط خوبی داشتیم، هرچند ما با همه همسایه‌ها رابطه خوبی داریم…

خب استرس همسایه‌ی جدید به جون ما افتاد تا اینکه من و همسرم چندباری با آرنگ همکلام شدیم دیدم مرد معقول و متینی هست ولی با حرفی که شوهرم زد روم آب یخ ریختن…

شوهرم گفت که همسر آرنگ سعی داره به من نخ بده، ساعت های که شما خونه نیستید و شوهرش هم خونه نیست میاد الکی در میزنه…

پناه جان کلام و کوتاه کنم یادآوری اون روزها سخته، چندباری امتحان کردیم دیدیم بله این خانم هربار که همسرش میره سرکار یه ماشین میاد جلوی در یا سر کوچه دنبالش که البته هر روز مدل ماشین ها عوض میشد…

اون موقع ها آرنگ یه جوونه شاد و سرحال و همسر من مرد زیرکی بود…

 

از فعلی که مارینا خانم استفاده میکرد تعجب کردم، زیرکی بود یعنی اینکه صدف زیر پای اونم خالی کرده و از هم جدا شدن؟؟

 

مارینا: گارنیک جان از زیر زبون آرنگ کشید که هیچ کسی و به جز دوتا خواهر خانم و یه باجناق و مادر خانم و پدر خانمش توی تهران ندارن… اینجا بود که ما به یقین رسیدیم این رفت و آمد ها مشکوکه… ما توی همین نگرانی بودیم که همون سال یه هواپیما دچار نقض فنی شد و سقوط کرد…

گارنیک اون شب شیفت بود و از قبل هم چندباری گفته بود تپش قلب دارم و ما پیگیر نشدیم و پشت گوش انداختیم که گارنیک عزیزم توی استرس اون شب تاب نیاورد و مارو ترک کرد…

 

مارینا خانم نتونست مقاومت کنه و صورتش از اشک خیس شد… منم از این اتفاقی که برای این خانواده افتاده بود ناراحت بودم که مارینا خانم ادامه داد

 

مارینا: شک سنگینی بود، هنوزم نتونستم نبودن گارنیکم و باور کنم… اما این شک یه ضربه دیگه هم به ما وارد کرد، اونم اینکه ما متوجه نشدیم کنار گوشمون چی میگذره…

یه روز اومدم خونه دیدم گیلدا دختر بزرگم که الان توی روسیه داره درس میخونه…

 

– موفق باشن…

 

مارینا: زنده باشی… میگفتم دیدم داره گریه می‌کنه اون موقع گیلدا ۲۰ ساله بود، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که حتما دلتنگ پدرش شده، شروع کردم به دلداری دادن که دیدم بچه‌م به حرف اومد که مامان من برای بابا گریه نمیکنم، صبح که تو سرکار بودی یکی زنگ در و زده، دیدم غریبه‌س آیفونو برداشتم گفتم بله بفرمایید…

که برگشت گفت بله و بلا جووون چرا گوشیتو جواب نمیدی بیا پایین که بد داغ کردم بدو تا شوهرت نیومده کار و تموم کنیم…

 

یه نگاه به ولگا انداخت و گفت

 

مارینا: خب حالا از اینجا به بعدشو ولگا تو تعریف کن!

 

 

با نگاه کنجکاوم زل زدم به ولگا که شروع به صحبت کرد

 

ولگا: منم توی پذیرایی نشسته بودم که دیدم گیلدا یسری صداها از خودش درمیاره متوجه شدم که ترسیده… کلمات و درست نمیتونست بیان کنه و چیزهای مثل آ… قــ… اِ….شــ… می‌گفت، آیفون رو از دستش گرفتم و گفتم بله، اونم در جوابم گفت اوف شنیده بودم خواهرشم کشیده توی این خط پس راسته، تو خودتو حیف نکنی!

 

متعجب داشتم به حرف های ولگا گوش میدادم

 

ولگا: منم شک شده بودم ولی فقط تونستم به سختی بگم که آقا اشتباه گرفتی اینجا منزل داووتیانِ، پسره به پته پته افتاده بود و منم فوری آیفون رو گذاشتم تا غروب که فکرامون و روی هم گذاشتیم و به یه اسم رسیدیم… به جز صدف کار هیچکسی نمیتونست باشه، این تازه وارد که تقریبا همه اهالی ساختمون نگاهشون بهش معنادار بود حتی سروصداهایی شنیده میشد که زنه هرجاییه…

 

دلم میخواست تمام این حرف های که شنیدم و عق بزنم و بالا بیارم! چه چیزی میتونست باعث بشه یه زن انقدر کثیف بشه؟

 

اما انگار ماجرای آرنگ اینجا تموم نمیشد…

 

مارینا: چند روز با خودمون کلنجار رفتیم، من از ترسم مرخصی گرفتم حتی به فکر بازنشستگی پیش از موعد افتادم تا اینکه مادرم شوهرم ماهایا جون اومد به ما سر بزنه، ما سه تا با اشک و آه موضوع رو تعریف کردیم که دیگه توی این ساختمون امنیت نداریم و از این حرفا…

ماهایا جون منو مجاب کرد که به شوهرش بگیم، پناه جان درسته ما ارمنی هستیم و اعتقاداتمون با شما فرق داره اما خیانت توی هر فرهنگ و هر دینی منفوره… مردم و زنده شدم یه هفته طول کشید تا موضوع رو به آرنگ بگم… همون موقع بود که متوجه شدم که آرنگ خودشم به زنش شک کرده…

باهم برنامه چیدیم آرنگ یه روز صبح نرفت سرکار و اومد خونه ما، ماشین ماهایا جون هم گرفتیم تا با اون تنها صدف و تعقیب کنه…

صدف از خونه زد بیرون و آرنگ هم دنبالش راهی شد، تا شب منتظر موندیم خبری نشد، تا صبح بیدار موندم تا فردا ظهرش باز هم خبری از آرنگ نبود…

مجبوراً پلاک ماشین و دادم به پلیس، دلشوره اینکه نکنه بلایی سر خودش آورده باشه افتاده بود به جونم، تا اینکه شب زنگ زدن ماشین پیدا شده..‌. گفتن ماشین و بردن پارکینگ، راننده هم راهی بیمارستان شده…

حتی یادآوریش برامون عذاب آورترین کار دنیاست، آرنگ پسر شاد و سرحال شده بود یه کوه یخ، لام تا کام حرف نمی‌زد فقط به روبه رو نگاه میکرد همین!

آوردمش خونه، از اون شب شد پسرم دو‌ روزی با ماهایا جون ازش مراقبت کردیم این بین هم از پاسگاه زنگ میزدن که بیا زنت گفته مهریه رو می‌بخشم، سه دونگ خونه رو هم برمیگردونم به نامت فقط بیا منو آزاد کن طلاق توافقی بگیریم…

آرنگ داغون بود، من و مادرشوهرم با خودمون بردیمش اراده آگاهی تمام حواسمونو جمع کردیم که حقی ازش ضایع نشه، البته ناگفته نمونه یه سروان توی اون اداره بود که خیلی کمکمون کرد دو سه روزی گیر بودیم حتی اجازه ندادم طلاهاشو با خودش ببره…

پول هرچیزی که آرنگ داده بود همه رو گرفتم، زنگ زدم از خانواده آرنگ پرسیدم چه چیزهای خریدن و جهاز چی آورده که گفتن جهاز نیاورده، وضع مالی خانوادش خوب نبوده آرنگ هم گفته من برای مجردی خودم وسیله خریدم نیازی نیست دیگه چیزی بخری…

 

 

#

 

مارینا خانم با تأسف سرشو تکون داد و گفت

 

مارینا: کارها انجام شد، حکم طلاق صادر شد، صیغه جاری شد و آرنگ به یه مرده‌ی متحرکت تبدیل شد… فقط میرفت دانشگاه، سرکار و باشگاه، نه حرف میزد نه کاری میکرد…

توی این مدت حالا خانوادش میومدن سر میزدن قبول نمی‌کرد، بنده‌گان خدا از شمال میومدن پشت در میموندن یا تنها توی خونه بودن و آرنگ خونه نمیومد…

حالا این ماجرا رو داشته باش تا بریم سراغ بعدی اونم اینکه من بعد از فوت همسرم هرشب خوابشو می‌دیدم تمرکزم سرکار افت کرده بود، نمیتونستم جای خالی گارنیک و ببینم از طرفی هم غیرمستقیم بهم گفتن که برم پیش روانشناس…

خب اصلی ترین گزینه توی شغل ما تمرکز هست، پناه جان سرتو درد نیارم من و بچه ها هر هفته مطب روانشناس بودیم تا اینکه کم کم حالم بهتر شد و راحت‌تر تونستم با ماجرا کنار بیام…

به سرم زد با مشاورم شرایط آرنگ رو درمیون بذارم، حتی بهش گفتم یه حالت انکار انگاری گرفته که دکتر گفت خیلی خطرناکه و با ترفندی که بهم یاد داد به بهانه اینکه ما تنها نباشیم چند جلسه ای با ما اومد مطب و بعدش ازش خواهش کردم که خودشم ویزیت بشه…

جلسه اول توی رودربایستی قبول کرد اما یه ماه که گذشت دیگه خودش می‌رفتش

 

مارینا خانم لبخند مهربونی زد و با آرامش ادامه داد

 

مارینا: هنوزم دوماهی یه بار نوبت داره، دخترم اون اگه روانی بود یا حتی کوچیکترین مشکلی داشت صددرصد مشاور به من اطلاع که حداقل دخترهامو پیشش نذارم…

آره شاید اگه پیش مشاوره نمی‌رفت به یه آدم با مشکل حاد روانی تبدیل میشد!

اما حالا نه، آرنگ از من و تو هم سالم‌تره، من بچه هامو همش خونش میذارم…

 

مارینا زل زد توی چشمام و گفت

 

مارینا: آرنگ یه مرد جوونه، متوجه منظورم هستی که؟ میخوای از گیلدا یا ولگا بپرس که تا حالا مشکلی براشون ایجاد کرده!؟

 

ناخداگاه نگاهم رفت روی ولگا، وقتی دید منتظر نگاهش میکنم جدی گفت

 

ولگا: آداب معاشرت حالیش نیست خودش میره روی تخت میخوابه من روی کاناپه…

خونش رفتی خودت باید خودتو سیر کنی اون ازت پذیرایی نمیکنه!

ولی پناه با راستین خیلی خوبه تنها آدمی که براش ارزش قائله همونه…

 

– منم دردم همینه مارینا خانم که از راستین یه ضد زن نسازه!

 

مارینا: من هرچی بگم تو باز حرف خودتو میزنی… اگه خیلی نگرانی میتونی بیای با مشاورش حرف بزنی…

 

– فکر خوبیه…

 

بلند شدم و ادامه دادم

 

– ببخشید که مزاحم شدم، شب خوبی بود البته فقط قسمتی که توی خونه پر انرژی شما بودم امیدوارم باز هم شما رو ببینم…

راستی خونه ما هم تو همین شهرک تهرانسر هست تشریف بیارید ماهم مثل شما تنهاییم به نظر دوست خوب بشیم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x