رمان سایه پرستو پارت ۱۵

4.4
(10)

 

 

یعنی من باید یه صحبت خصوصی با تیگران میکردم؟

 

گیلدا: ببخشید مزاحم شدم، چون هیچ مرد عاقلی دور و برم نیست که باهاش مشورت کنم… راستشو بخواید با این حرف شما به تیگران شک کردم و اینکه یه خواهش دیگه من تصمیم گرفتم اگه نظر شما در رابطه با تیگران مخالف من بود برای تعطیلات نیام و اینجام بمونم تا بتونم خوب فکر کنم و تصمیم بگیرم…

 

– کارهای پایان‌نامه‌‌ت درست شد؟

 

گیلدا: بله اما هنوز به مامان نگفتم…

 

سکوت کردم و یکم فکر کردم، سکوت گیلدا نشون میداد که هنوز توی شک هستش…

 

مشخص بود ته دلش تیگران و دوست داره پس باید از یه راهی بهش ثابت میشد که بدردش نمیخوره…

 

باید قلب و عقل خودشو قانع میکرد تا بعدا پشیمون نشه یا دوباره سمت تیگران برنگرده…

 

برای حذف تیگران نیاز به یه بهونه و یه دلیل منطقی داشت، فکری به سرم رسید برای همین پرسیدم

 

– گیلدا تو بلیط گرفتی؟

 

گیلدا: آره دو روز دیگه با تیگران پرواز داریم…

 

– آهان خوبه،نیا بلیط و کنسل کن اما به تیگران نگو تا یه ساعت قبل از تایمی که باهم قرار دارید که برید فرودگاه از خوابگاه بزن بیرون…

 

مکث کردم و بعد پرسیدم

 

– گیلدا معمولا کجا باهم قرار می‌ذارید؟ منظورم این پاتوق همیشگی‌تون کجاست؟

 

گیلدا: جلوی خوابگاه، بعدش باهم میریم یه کافه که پاتوقمونه…

 

– با فرودگاه چقدر فاصله داره؟

 

گیلدا: خیلی شاید ۲ ساعت فاصله زمانی، البته با ترافیک شب عید بیشترم میشه…

 

– عالیه… گیلدا اگه میخوای مثل من نشی و بازی نخوری و تیگران و کامل بشناسی مو به مو این کارهایی که میگم و اجرا کن…

 

گیلدا با استرس گفت

 

گیلدا: چه کاری؟

 

– میری پاتوق همیشگی بهش پیام میدی که من احساس میکنم تو داری منو میپیچونی و برای همین تهران نمیام و همینجا میمونم تا تو رو فراموش کنم…

 

جدی ادامه دادم

 

– زنگ زد جواب نمیدی، اگه برنگشت تهران یعنی تو رو میخواد و اینکه میخواد خودشو بهت ثابت کنه نه اینکه از سادگی تو سوءاستفاده کنه اما اگه برگشت پرونده این پسر و برای همیشه ببند…

اگه دوستت داشته باشه هیچوقت دلخور توی کشور غریب تنهات نمی‌ذاره!

 

گیلدا: چشم حتما انجام میدم…

 

 

لرزشه صدای گیلدا مجابم کرد که بگم

 

– گیلدا خوب نباشه الان متوجه بشی هضمش راحت تره…

 

گیلدا: آره خب… بازم ببخشید مزاحمت شدم، شبتون بخیر…

 

– شب خوش خدانگهدار!

 

قطعا این روزهای حال گیلدا خوب نیست! اما همون‌جوری که من موقع خیانت صدف، مارینا خانم و کنارم داشتم امروز هم اگه ثابت بشه تیگران قصد سوءاستفاده از گیلدا رو داشته این خانواده من و دارن…

 

حالت پرواز گوشی و فعال کردم و روی پاف تخت گذاشتم، دستمو گذاشتم روی چشمام تا نبینم و خوابم ببره…

 

من خوب میدونستم تیگران میخواد گیلدا رو سنگ قلاب کنه اما با اینکار گیلدا هم دل می‌کنه من خوب می‌دونم جدایی سخته اما جلوی ضرر و از هرجا بگیری منفعته…

 

گیلدا داره مثل من ضربه‌ی سادگی شو میخوره این سختی تاوان اشتباه خودشه، نمک روی زخم سوزش داره اما نمی‌ذاره عفونت کنی…

 

***

 

برگه های تحویل ماشین و امضاء کردم، سوییچ و گرفتم و زدم بیرون سوار ماشین شدم و ماشین و روشن کردم…

 

به راستین زنگ زدم ازم قول گرفته بود اولین نفری که توی ماشین میشینه خودش باشه…

 

هرچند یکم نگران این موضوع بودم که بعد از برخورد دو روز پیشم با پناه، دیگه محمد و پگاه اجازه ندن با راستین بیرون برم…

 

درست احتمال این موضوع خیلی کم بود ولی خب باز نمیشد درنظر نگرفتش، و وقتی تا بوق آخر کسی گوشی و جواب نداد این استرسی که به جونم رخنه کرده بود بیشتر شد…

 

پگاه هر اتفاقی بیوفته گوشی منو جواب میده! اینو خوب میدونستم دوری از راستین برام خیلی سخت بود!

 

زیر لب گفتم

 

– لعنت بهت پناه، لعنت!

 

تماس و دوباره تکرار کردم و باز به بوق های پایانی نزدیک شد، داشتم تصمیم می‌گرفتم که قطع کنم و به محمد زنگ بزنم که صدای پگاه توی گوشم پیچید

 

پگاه: ســـل..ام… داداش… آرن…گ جانــــم

 

مغزم سوت کشید! این پگاه بود؟ صداش چرا انقدر‌‌‌ گرفته؟ چیشده که انقدر‌‌‌ بریده بریده حرف میزنه؟

 

با نگرانی گفتم

 

– سلام پگاه خوبی؟؟؟

 

 

صدای گرفته پگاه باز به گوشم رسید و منو به این باور رسوند که اصلا حالش خوب نیست

 

پگاه: نـــه…تــــ…ب…کـــردم!

 

فوری گفتم

 

– باشه نمیخواد حرف بزنی، به خودت فشار نیار من الان میام اونجا… خونه ای دیگه؟

 

پگاه: آره…

 

میدونستم اگه اجازه میدادم صحبت کنه قرار بود تعارف تیکه پاره کنه برای همین گفتم

 

– الان میام…

 

و بعدش تماس و قطع کردم و پشت بندش شماره محمد رو گرفتم…

 

سه تا بوق خورد و جواب داد… قبل اینکه محمد چیزی بگه طلبکارانه با صدایی نه چندان آروم گفتم

 

– الو سلام…

 

مدل سلام کردنم گویای میزان اعصبانیتم بود برای همین محمد گفت

 

محمد: سلام… وای خدا به خیر کنه چرا تو دوباره توپت پره؟؟

 

با سرعت بالایی رانندگی میکردم و صدای محمد که از طریق ضبط داخل ماشین می‌پیچید عجیب رو مخم بود…

 

بدون توجه با همون لحن سوال پرسیدم

 

– پگاه کجاست؟

 

مشخص بود از سوالم تعجب کرده!

 

محمد: پرسیدن داره؟ خونه…

 

– تو چه حالیه؟

 

کوتاه گفت

 

محمد: خوبه

 

دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و صدای فریاد بلندم توی ماشین پیچید

 

– خوبه؟؟؟ احمق حرف نمیتونه بزنه اونوقت تو میگی خوبه؟؟؟ مردیکه تو زنت مریض بوده ول کردی رفتی مغازه که چه غلطی کنی؟؟؟

 

محمد با بی‌خیالی گفت

 

محمد: آهان اونو میگی؟! اون که یه هفته‌س هی گُر میگیره بعدش خوب میشه… همچین گفتی ترسیدم!

 

عصبی بودم و با این بیخیالی محمد بیشتر آتیش گرفتم و محمد کوبیدم روی فرمون و جدی گفتم

 

– محمد من دارم میرم سمت خونه شما پگاه‌و میبرم دکتر به ولای علی چیز جدیی باشه دارت میزنم…

همونجور که پنج سال پیش نذاشتم زندگیت خراب بشه الان نابودت میکنم… آخه بیشعور زنت حرف نمیتونست بزنه! میفهمی بیخیال؟؟ پاشو لشتو جمع کن بیا خونه…

 

اجازه ندادم حرف بزنه و دکمه قطع تماس و زدم…

 

محمد اون دسته از مردهایی هست که دوتا کار رو باهم نمیتونه انجام بده، پگاه و خیلی دوست داره اما باید چوب بالای سرش باشه…

 

 

ماشین و جلوی در خونه‌شون پارک کردم، کت‌و برنداشتم و سریع پیاده شدم…

 

نگاهم به ماشین پارک شده‌ی محمد افتاد و این یعنی اومده خونه…

 

انگشتم و روی زنگ فشردم و بدون اینکه آیفون و بردارن در باز شد…

 

در رو هل دادم و با عجله وارد حیاط شدم، حاج خانم داخل پیلوت بود وقتی نگاهم بهش افتاد اخم ها توی هم رفت و بالاجبار سلام کردم…

 

زنیکه‌ی جلسه‌ای موقع مهمونی ها که مثل حمال کاخ ناصرالدین شاه از پگاه کار میکشه حالا که مریضه یه خبر ازش نگرفته

 

اومدم از کنارش رد بشم که به حرف اومد

 

حاج خانم: وا چرا تا منو دیدی اخمات توهم رفت؟ ما چه پدر کشتگی با تو داریم که هربار من و دخترامو میبینی طلبکاری!؟

 

مطمئن ذره ای حوصله حرفاشو نداشتم برای همین جدی گفتم

 

– من کار دارم، خدافظ…

 

بی توجه به غرهای که زیر لب میزد سوار آسانسور شدم، اگه چیزی باشه که من می‌دونم و حاج عباس، ترکه براتون خیسوندم…

 

از استرس با پاهام روی کف آسانسور ضرب گرفتم…

 

پگاه آدمی نیست که بخاطره یه سرماخوردگی ساده لوس بازی دربیاره و بیوفته!

 

آسانسور ایستاد، فوری در آسانسور و باز کردم و بیرون اومدم…

 

در خونه باز بود ولی از داخل خونه صدای گریه پگاه که داشت یه چیزی و تعریف میکرد خیلی گنگ به گوشم میرسید!

 

از سرم گذشت نکنه به خاطره اینکه پگاه بهم گفته حالش خوب نیست محمد دعواش کرده یا حرفی بهش زده؟

 

اگه انقدر جرات داشته باشه کاری باهاش میکنم که شلوار به تنش حرام بشه!

 

با دست ضربه‌ی آرومی به در زدم

 

– یاالله…

 

صدای آشفته محمد بلند شد

 

محمد: بیا تو

 

سریع رفتم داخل پگاه روبه‌روی من نشسته بود و صورتش و با دست پوشونده بود…

 

راستین هم دقیقا جلوش وایستاده بود و محمد هم کنارش نشسته بود و با دست کتف پگاه رو نوازش میکرد… انگار داشت دلداریش میداد.‌

 

 

وضیعت جوری بود که بیشتر نگران بشم…

 

– سلام!

 

محمد نیم خیز شد

 

محمد: سلام

 

پگاه هم تکون خورد اما دستشو از روی لبش برنداشت! این حالتش خیلی مشکوک بود!

 

دیگه نتونستم تحمل کنم…

 

– پگاه خوبی؟ دستتو بردار ببینم… لبت چیشده؟؟

 

یکم جلو رفتم و نگاه مشکوکی به محمد انداختم

 

– محمد کتکت‌‌‌ زده؟

 

صدای اعتراض محمد بلند شد

 

محمد: چرا همه چیز و سر من خراب می‌کنی!؟ من همین پیش پای تو اومدم…

 

پگاه با چشمای خیس دستشو برداشت که با یه فاجعه مواجه شدم!!!

تمام دور لبش تا فک کامل تبخال های درشت درشت زده بود!!!

 

نگاه تیزی به محمد انداختم که فوری توجیه کرد

 

محمد: بخدا صبح من رفتم خوب بود، فقط یکم قرمز شده بود…

 

نگاه عصبیم همچنان روی محمد بود که ادامه داد

 

محمد: به جان تو حالش خوب بود…

 

همین که پگاه تا این لحظه طرفداری نکرد یعنی از محمد دلخوره و کوتاهی کرده…

 

قطعا الان حال پگاه مهم بود وگرنه بلد بودم بلایی سر محمد بیارم که از یه جوش کوچیک روی صورت پگاه هم لرزه به تنش بیوفته…

 

– پاشید بریم بیمارستان!

 

پگاه: نه اول راستین و بذارم خونه مامان بعد ما خودمون میریم…

 

نگاه گذری به راستین انداختم، امروز عجیب ساکت بود

 

– نمیخواد دیر میشه، تب داری خطرناکه من بیرون بیمارستان نگهش میدارم…

 

پگاه قبول کرد و رفت پالتو بپوشه…

 

به راستین نگاه کردم، آماده بود؟ لباسش خوب بود یه هودی تنش بود ولی می‌ترسیدم سرما بخوره…

 

راستین: عمو امروز که قرار نبود باهم بریم بیرون چیشد اومدی این طرف ها؟ تو که میگی همیشه همه‌چیز باید طبق برنامه‌ریزی قبلی انجام بشه… ببین خودتم عمل نمیکنی!

 

این بچه هم منتظره از من آتو بگیره…

 

– از قبل بهت قول دادم ماشینو تحویل بگیریم بریم دور بزنیم…

 

 

راستین با ذوق بالا پرید

 

راستین: آخ جون، آخ جون، ماشین و گرفتی؟

 

به نشونه تایید حرفش سرمو تکون دادم

 

محمد: مبارکه چرخش بچرخه…

 

پوزخندی زدم و چیزی نگفتم… محمد تو فعلا به فکر خودت باش تا لوله‌ت نکردم توی شهر نچرخوندمت…

 

پگاه اومد، توی دستش کاپشن راستین بود در همون حین گفت

 

پگاه: مبارکه… شما نیاید اولین بار با ماشین تازه خوب نیست راهی مطب دکتر بشید، اگه زحمتی نیست شما به برنامه خودتون برسید من و محمد باهم میریم…

 

محمد: آره آره شما برید من هستم، نیاز نیست بیای…

 

خواستم محمد و تهدید کنم تا حواس خودشو جمع کنه اما جلوی زن و بچه‌ش انجام دادن این کار و جایز ندونستم…

 

به گفتن باشه باهم میریم اکتفا کردم، از پگاه کاپشن راستین و گرفتم و تنش کردم…

 

با راستین رفتیم پایین، فوری پرید جلو نشست و داشت ماشین و بررسی میکرد، خواستم خودمم سوار شم که دیدم محمد تخم مرغ بدست سمت ما اومد…

 

تخم مرغ های رو گرفت بالا و نشون داد

 

محمد: دستور از ملکه پگاه رسیده برای رفع چشم زخم بره زیر چرخ…

 

نگاهی به راستین انداختم وقتی مطمئن شدم صدای مارو نمیشنوه چند قدم جلو رفتم و دقیقا جلوش ایستادم و عصبی گفتم

 

– محمد مزه نیا… این چه بلایی که سر زنت اومده؟؟؟

 

محمد: به جان راستین صبح…

 

عصبی پریدم وسط حرفش

 

– جون راستین و قسم نخور!

 

محمد: باشه باشه… به جون خودم صبح خوب بود، ظهرم‌‌ که من سرم شلوغ بود خونه نیومدم…

 

همش توجیه الکی… حالم بهم میخوره از آدمی که همش بهونه میاره! حداقل وقتی اشتباه میکنی مرد باش قبول کن نه اینکه فقط تو فکر توجیه کردن کارت باشی…

 

– یه زنگ هم نمیتونستی بزنی؟ اون مامانتم نمیتونه یه کلمه تلفنی حال عروسشو بپرسه؟ نمیخواد سر بزنه بهش ولی یه زنگ هم نمیتونست بزنه؟؟؟

 

محمد: چه ربطی به اون بنده خدا داره؟ اون خونه خودشه ما خونه خودمون! اگه حرف بزنه همه میگن دخالت کرده!

 

 

محمد گاهی عجیب سرشو عین کبک توی برف فرو میکرد… دقیقا مثل الان!

 

سعی کردم صدام نره بالا و از لای دندون های چفت شدم غریدم…

 

– عجب خونه خودش؟؟ پس روحش بود تیشان فیشان کرده دخترهاشو ریسه کرده بود داشت بیرون میرفت؟؟؟

محمد خودتو گول نزن، چطور وقتی مهمون داره بدو بدو پگاه و خبر می‌کنه که بره بالا اونوقت امروز نمیتونست یه خبر ازش بگیره؟؟

بدبخت زنتو کلفت خودشون کردن، خاک بر اون سر چُلمنگت!

 

رنگ از رخساره محمد پرید، با عجز نالید

 

محمد: دارم درستش میکنم تو که خبر داری!

 

زیر چشمی دیدم که راستین دست از بررسی ماشین برداشته و با کنجکاوی داری به ما نگاه می‌کنه…

 

برای اینکه راستین شک نکنه دستمو گذاشتم روی شونه محمد ولی با همون لحن جدی گفتم

 

– زودتر! زودتر محمد! لفتش‌ نده…

 

حرکت کردم سمت ماشین که با یادآوری موضوعی برگشتم سمتش

 

– امشب کریسمسه و من خونه ماهایا خانم دعوتم، با راستین باهم میریم، شبم میبرمش پیش خودم…

 

اون چند قدمی که سمت ماشین حرکت کرده بودم و برگشتم و دوباره جلوی محمد قرار گرفتم

 

– توهم میری دکتر میگی پگاه و از هر لحاظ بررسی کنه ببینه چیشده! صورت نمونده برای دخترِ…

 

یادآوری وضعیت پگاه واقعا عصبیم میکرد…

 

– مردی تو؟ محمد یکم بِپا! زندگیت شده مثل زن شُل تمبون… هی داره یجاش در میره، چندتا پتروس فداکار داری که هی انگشت کنن گندکاری‌هاتو جمع کنن؟؟ اگه خودتو جمع نکنی عمودی داخل چرخ گوشت مغازه‌ خودت فروت میکنم…

 

محمد به تهدیدم لبخندی زد که انگشتمو تهدید وار نشون دادم…

 

– زهرمار… نخند! زن خوب و خانم داری، بمیر زندگیتو کن…

 

حرکت کردم سمت ماشین و درشو باز کردم

 

– زود برید دکتر خبرشو به منم بدید…

 

محمد: باشه خداحافظ…

 

چون در ماشین باز بود خداحافظی کردم… بالاخره رابطه پدر پسری نباید خدشه دار بشه!

 

– راستین برو روی صندلی شاگرد که بشینم راه بیوفتیم…

 

راستین فوری پرید روی صندلی شاگرد، منم پشت فرمون جا گرفتم، نگاهی بهش انداختم…

 

– راستین کمربند!

 

 

 

 

 

فوری دستش رفت سمت کمربند و در همون حین پرسید

 

راستین:امروز کجا بریم؟ پیست خوبه؟

 

– نه امروز یه برنامه جدید داریم… تو بشین و نگاه کن!

 

راستین: چه برنامه ای؟؟

 

دستشو گذاشت روی بازوم و اصرار کرد

 

راستین: بگو… بگو… تروخدا… آرنگ بگو…

 

– امشب شب کریسمسه، شب آغاز سال نو میلادی مثل همون عید نوروز ما، الان باهم میریم قنادی مسیو شیرینی و شکلات عصا سفارش دادم تحویل میگیریم بعد کادو میگیریم میریم خونه ماهایا خانم، آخرشب هم میریم کلیسا برای شروع سال جدید…

 

راستین با تعجب پرسید

 

راستین: کلیسا!؟

 

– بله کلیسا، یه جایی هست مثل مسجد که توش عبادت میکنن…

 

راستین چشماش برق زد

 

راستین: چه باحال اونجا هم میشه بدو بدو کرد؟

 

خندم گرفت و فقط کوتاه گفتم

 

– میری میبینی!

 

جلوی کافه قنادی که رسیدیم صف بود! اسممو گفتم و شیرینی همون بیرون تحویل گرفتم و با راستین سوار ماشین شدیم…

 

راستین: عمو این شکلات ها چه باحالن!

 

– آره شکل عصای حضرت مسیح و رنگ خونش و سفید سبزها به رنگ صلح و دوستی هستش که مسیحیان برای شب کریسمس میخرن…

 

راستین: مسیح کیه؟

 

– یه پیامبر مثل حضرت محمد…

 

راستین: آهان…

 

یکم مکث کرد و بعد گفت

 

راستین: عمو زنگ بزنم حال مامانو بپرسم؟

 

– زنگ بزن!

 

بلوتوث روشن بود راستین هم قطع نکرد…

 

راستین: الو سلام بابا، مامان خوبه؟

 

صدای محمد توی ماشین پیچید…

 

محمد: دکتریم، تو پیش عمو آرنگ بمون، اذیتشم نکن…

 

راستین:گوشی و میدی به مامان پگاه؟

 

محمد: نه رفته اتاق نمونه گیری ازش آزمایش بگیرن…

 

راستین بغض کرد

 

راستی: یعنی مامان حالش خرابه که میخواد آزمایش بده؟ بابا، مامان خوب میشه؟

 

محمد کلافه گفت

 

محمد: آره پسرم خوب میشه چیزی نیست که سرماخورده!

 

 

 

 

برای اینکه راستین بیشتر از این کنجکاوی نکنه و محمد هم باز مجبور به گفتن دروغ دیگه نشه خودم شروع کردم به صحبت کردن…

 

– سلام محمد

 

محمد: سلام شرمنده باعث زحمت شدیم…

 

– ما راحتیم تو مراقب زنت باش هر خبری هم شد به ما بگو… من قطع میکنم باید پیاده شیم…

 

– باشه خداحافظ

 

راستین: بابا، مامان از آزمایشگاه اومد زنگ بزن باهاش صحبت کنم…

 

محمد: باشه پسرم

 

وارد فروشگاه شدیم و به سلیقه خودم و راستین خرید کردیم…

 

لحظه آخر که خواستیم از فروشگاه خارج بشیم راستین تن مانکن لباس بابانوئل بچگونه دید…

 

راستین: عمو…عمو برام از اینا میخری؟

 

حالا که یه خریدی داشت شدم عمو! واقعا جالبه! در اصل نباید هر خواسته ای که داشت اجابت میشد اما ایده جالبی بود…

 

هم این روزها حال مارینا خانم خوب نیست هم روحیه خود راستین عوض میشه…

 

درنتیجه لباس و خریدم و همونجا تنش پوشیدم که وقتی از در وارد شدیم خود راستین کادوهارو بده.

 

– راستین پس تکرار نکنم جعبه سفید برای ماهایا خانم…

 

راستین با قلدری گفت

 

راستین: قرمزه مال ولگا، سبزه مال مارینا….

 

– اولین اینکه مارینا خانم، دوم اینکه برعکس گفتی!

 

راستین: باشه میخواستم تو رو امتحان کنم بریم حالا کلی ذوق دارم…

 

منم جعبه های شیرینی و برداشتم و راهی شدیم، هوا کاملا تاریک شده بود اما رفت و آمد کوچه خیلی زیاد بود که بی ربط به جشن کریسمس نیست…

 

زنگ خونه رو فشردم که در سریع باز شد، ساختمون ماهایا خانم جنوبی هست ما از پله های راه‌رو بالا رفتیم که درب آپارتمان باز شد…

 

صدای تعارف و خوش آمد گویی ماهایا خانم به گوش می‌رسید، همین که مارو دیدن صدای وای گفتن ولگا بلند شد… با ذوق راستین و بغل کرد…

 

ولگا: وااای بابا نوئل کوچولوی من چقدر جذاب شدی!

 

دستشو کشید و ادامه داد

 

ولگا: بدو بدو بریم تو لایو بگیرم…

 

 

 

 

ولگا و راستین رفتن داخل و تایم خوبی بود برای توضیح اینکه راستین و چرا با خودم آوردم…

 

مارینا خانم دستاشو باز کرد که برم بغلش جعبه های شیرینی و شکلات و زمین گذاشتم، خیلی کوتاه هر دو نفر و به آغوش کشیدم و تبریک کوتاهی گفتم…

 

چشمای هردوشون غمگین بود و میدونستم که از نبود گیلدا ناراحتن بالاخره جمعشون خیلی کوچیک تر شده…

 

– پگاه مریض بود رفتن بیمارستان مجبور شدم راستین و همراه خودم بیارم…

 

ماهایا: کار خوبی کردی پسرم، بیا داخل…

 

ماهایا جان جلوتر رفت داخل خونه اما مارینا خانم آروم و نگران پرسید

 

مارینا: چیشده؟

 

– خودمم نمی‌دونم در ظاهر که تب داشت…

 

مارینا: باشه، بفرما تو پسرم…

 

وقتی وارد خونه شدم اولین صحنه ای که دیدم بالا پایین پریدن ولگا و راستین بود که پشت سر هم درحال گرفتن عکس و فیلم توی ژست های مختلف بودن…

 

ولگا: آرنگ چه کار خوبی کردی راستین و آوردی…

 

چیزی نگفتم فقط سر تکون دادم.

 

مارینا خانم وسایل پذیرایی و آورد راستین هم کادو هرکسی رو بهش داد…

 

ولگا: بعد از شام با گیلدا ویدیو کال بگیرم؟

 

مارینا: آره

 

بوی سبزی پلو ماهی و کوکوسبزی توی خونه پیچیده بود.

بین ارامنه‌ ایران شب عید خبری از پخت بوقلمون نیست…

 

ولگا: آرنگ

 

برگشتم سمتش دیدم یه گاتا رو به دندون گرفته و با ناز داره میخوره…

 

از اونجایی که میدونست جواب نمیدم، همین برگشتم سمتش خودش شروع به صحبت کرد

 

ولگا:آخه تو کی میری پیش موسیو شیرینی سفارش میدی ما خودمون یادمون میره هرسال موسیو خودش برامون کنار می‌ذاره…

 

مارینا خانم با غرور گفت

 

مارینا: بله آرنگ حواسش جمعه مثل ما نیست که! هرسال مارو شرمنده می‌کنه…

 

– چوب کاری نکنید!

 

میز شام که چیده شد اول برای راستین ماهی و اسلایس کردم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x