رمان سایه پرستو پارت ۲۶

4.7
(9)

 

 

دلیل مخالفت و بی میل بودن پناه بیشتر ذهنمو‌ درگیر میکرد!

 

انگار تنها کسی که میدونست توی ذهن متین چی میگذره پناه بود…

 

متین چشمکی حواله پناه کرد و گفت

 

متین: من درستش میکنم… ولگا این کار نمایش خانگی هست تا حدودی راحتره و ارشاد اونقدر سخت نمیگیره… من متن و بعد از تعویض برات می‌فرستم بخون… حله؟؟

 

ولگا اما انگار هنوز تردید داشت یا شایدم متوجه اصرار متین شده بود و نمی‌خواست خیلی خودشو مشتاق نشون بده…

 

ولگا: باشه بیام حالا ببینم خوشم میاد یا نه! من چند ساله دارم برای مدل شدن تلاش میکنم… اینطوری تمام زحماتمو باید بذارم پشت گوشم و از اول شروع کنم… خب سخته منم حوصله ندارم تنها یچیزی می‌تونه وادارم کنه اونم اینکه لذت ببرم…

 

زیاد به حرف ولگا توجه نکردم چون میدونستم قطعا برای بازیگری اقدام می‌کنه بیشتر فکر درگیر پیشنهاد مزخرفی که متین داد بود…

 

اینکه ولگا بخواد یه ترم مرخصی بگیره واقعا کار بی فکری بود که ولگا دربارش صحبتی نکرده بود اما متین طاقت نیاورد و باز پرسید…

 

متین: این ترم و مرخصی میگیری؟

 

ولگا خونسرد گفت

 

ولگا: معلومه که نه! مگه عقلم کمه برای یکاری که هیچ معلوم نیست چی بشه خودمو عقب بندازم؟

 

تو ذهنم یه آفرین به ولگا گفتم، اما انگار متین اصلا از این وضع راضی نبود

 

متین: ما بعد از عید می‌خوایم کلید بزنیم اونوقت چی؟

 

ولگا: حالا تا اون موقع اگه شرایط اوکی بود و خوشم اومد سه جلسه فرصت غیبت دارم… همه سکانس هایی که با من داری تو یه ساعت نیست که هر کدوم تداخل داشت نمیرم…

 

اخم های متین توی هم رفت…

 

متین: یعنی مرخصی نمی‌گیری؟ تو باید کار کنی الکی نیست که…

 

اما ولگا هم باهوش بود و متوجه شده بود متین اونو میخواد برای همین طلبکار گفت

 

ولگا: اصلا ولش کن حس میکنم راه بیهوده‌ست…

 

متین کلافه شده بود

 

متین: وای شماها چه سختید، نفوذ ناپذیرید… بابا دخترای فامیل ما حاضرن پول بدن بازیگر بشن…

 

ولگا پوزخندی زد

 

ولگا: برو به همونا بگو…

 

پناه بالاخره سکوتش و‌ شکست و به من اشاره کرد

 

پناه: از تاثیرات همسایگی با اینه!

 

 

 

 

سکوتشو با تیکه انداختن به من شکسته بود و این یعنی هنوز از حرفم ناراحته…

 

نگاه خونسردمو توی چشماش انداختم و به زدن پوزخندی کفایت کردم که ولگا بی حوصله به حرف اومد

 

ولگا: امروز نوبت دعوای تو با آرنگه؟ منو متین بکشیم بیرون صحنه خالی نمیمونه؟

 

پناه: خداروشکر من نیستم ریخت اینم نمیبینم…

 

ولگا: کی میرید؟

 

پناه: الان

 

راستین که تا الان سرش توی گوشی بود با شنیدن این حرف پناه فوری گفت

 

راستین: خاله منم میام…

 

پناه: الان کجا بیای؟ جشن ساعت ۲ شروع میشه…

 

اخم های راستین توی هم رفت و با دلخوری گفت

 

راستین: اَه این چه سفریه! هیچ جا نرفتیم…

 

پناه اخم کرد و جدی گفت

 

پناه: از حالا روی من اندازه یه ساعتم حساب باز نکن… راستین تهرانم بودیم گفتم من برای دَدَر دُدُر نیومدم…

 

عصبی شدم! از جای دیگه اعصابش خورد بود چرا سر بچه خالی میکرد؟

 

البته اینم خوب میدونستم راستین هم بهونه الکی میگیره درحالی که می‌دونه پناه اصلا شرایط بردنشو نداره…

 

– راستین برو بپوش ما سه نفری میریم بیرون!

 

راستین پرید بغلم و بعد از بوسیدنم گفت

 

راستین: آخ جون… ایول پسر تو همیشه پایه‌ای… من رفتم سه سوته میام…

 

پناه آروم ولی با اخم گفت

 

پناه: کجا میخوای ببری؟ هوا رو نمیبینی؟ همه جا یخبندونه،سرما میخوره نمیگی یه جا پاش لیز میخوره…

 

خب پس مشکلش این بود! دلیلی نداشت بهش توضیح بدم پس فقط رو به ولگا گفتم

 

– نمیپوشی؟؟

 

ولگا با تردید نگاهی به من و پناه انداخت

 

ولگا: الان…

 

پناه با حرص چشمامو باز و بسته کرد و گفت

 

پناه: هووووووی باتواَمااااا…

 

 

 

بازم بی توجه به پناه روبه ولگا شروع به حرف زدن کردم

 

– از زیر پالتو یه لباس نازک بپوش کهکشان عجایب سرپوشیدست گرمت نشه غرغر کنی…

 

ولگا با ذوق گفت

 

ولگا: آرنگ فضای برفی شهر خیلی قشنگه میشه بریم چندتا عکس بگیرم؟ حیفه از دستش بدیم!

 

پناه بالاخره متوجه شد قصد جواب دادن به حرفشو ندارم… برای همین دیگه چیزی نگفت

 

آرنگ: باشه اما بستگی به راستین داره اگه همکاری کرد همه جا میریم عکس بگیرین… شب هم بریم کهکشان!

 

ولگا: راستین با من…

 

الان بهترین وقت بود برای زدن حرفی که با تمام وجود ترجیح میدادم توی چشم های پناه زل بزنم و بگم… اما بجاش جدی توی چشمای ولگا زل زدم و حرفمو به در گفتم که دیوار بشنوه…

 

– با کله باهاش حرف نمیزنیااااا…

 

نگاه به پناه ننداختم که ببینم واکنشش چیه اما خب مطمئن بودم متوجه شده

 

ولگا چشمشو توی حدقه چرخوند و کلافه گفت

 

ولگا: چشــــــــــم پدر دلسوز… گاهی از دست تو عُقم میگیره… خوبه خودت از اون آکله بچه‌دار نشدی…

 

صورتشو درهم کشید و ادامه داد

 

– وای وای تصورشم چندش‌آوره… کهیر زدم فکرکن باید ناز بچه اونو می‌کشیدیم، آخر سرم یکی میشد لنگه‌ مادرش…

 

اخم هام توی هم رفت… این حرف ولگا واقعا کوته فکرانه بیان شد! اگه هم بچه‌ای وجود داشت دلیل نداشت مثل صدف بشه…

 

اهمیتی ندادم فقط کوتاه گفتم

 

– چسب هل کارسازه…

 

ولگا: استخر عسل هفت گیاهم برای تو خوبه بلکه یه درصد این اخلاق گندتو بشوره ببره!

 

متین فرصت و غنیمت شمرد و با لحن متفکر گفت

 

متین: یه چیزی و متوجه نشدم… تو قبلا ازدواج کردی!؟

 

پوزخندی که اومد روی لبم بشینه رو کنترل کردم! چرا این پسر بازیگر قهاری نبود؟ شایدم بود ولی جلوی من دستش رو شده بود!

 

با جدیت تمام گفتم

 

– خودشناسی خوبی داشتی، شاید تو کارگردان موفقی بشی!

 

متین متوجه منظورم نشد و با لحنی که معلوم بود گیج شده گفت

 

متین: هان؟ چیشد؟ چه ربطی داشت!

 

ولگا: بی سواد گفت بازیگر خوبی نیستی یعنی وقتی پناه شناسنامه منو گذاشته زیر بغلت دیگه چرا زر زر می‌کنی؟

 

 

 

رنگ از صورت متین پرید ولی پناه کاملا خونسرد نگاه میکرد این نشون میداد یا توانایی بازیگریش بهتر از متینه یا شاید کلا براش اهمیت نداشت…

 

بی تفاوت به صورت رنگ پریده متین راهی شدم سمت اتاق اما صدای ولگا به گوشم رسید که گفت

 

ولگا: ببین متین یه چیزی میگم گوش بده و بهش عمل کن سعی کن در برابر آرنگ حرف نزنی چون خودتو لو میدی… این لب باز کنی کل ذهنت و میخونه اگه میبینی گاهی حرف نمیزنه چون میخواد تو موقعیت خوب دهنتو صاف کنه!

 

با شنیدن حرف ولگا تکون شدیدی خوردم… به سمت لباسام توی اتاق رفتم اما یچیزی توی سرم زنگ میزد…

 

با کف دوتا دستم سرمو فشار دارم! جدا من نسبت به ۵-۶ سال پیش چه تغییری کردم؟

 

من رفتم دنبال صدف آره رفتم دنبال خیانت زنم…

 

عقلم هشدار داد! قلبم تیر کشید! یاد آوردی نکن… هردوتاشون ازم میخواستن یادآوری نکنم!

 

ولی من عوض شدم تو این ۵ سال، آدمی شدم که ولگا میگه قدرت ذهن خونی دارم! شاید نیاز باشه آدم قبلی و به یاد بیارم، شاید لازم باشه بهش فکر کنم؟

 

عقلم با بی‌رحمی توی سرم فریاد می‌کشید کیو میخوای به یاد بیاری؟ چه صحنه‌‌هایی رو؟ میخوای مرور کنی اون روز چه اتفاقی افتاد؟ نکنه دوست داری همینجا به وضع ۵ سال پیش دچار بشی؟ یادت رفته ماشینی که وسط خیابون پارک شد و پسری که تا چند روز حرفی نمیزد و ؟

 

نه من نمی‌خواستم مرور کنم… نمی‌خواستم فکر کنم چه به روزم اومده و چی دیدم…

 

قلبم اما انگار میترسید! حرفی نداشت فقط یه ندای آرومی می‌گفت قبلا مهربون تر بودی!

 

چیشد نتیجه مهربونی یه پسر شهرستانی؟ پس مهربونی زیادی نتیجه خوبی نداره…

 

آرنگ همینه هرکس بخواد تحمل می‌کنه هرکس نخواد هم به درک…

 

لباس پوشیده از اتاق خارج شدم!

 

بعد از آماده شدن بقیه، همه با هم از خونه خارج شدیم!

 

مکان های تاریخی داخل شهر هدف ما بود، از میدان نقش جهان شروع کردیم…

 

هرجا کمتر از نیم ساعت میموندیم از آشکده‌ای که توی مسیر بود برای بچه ها آش خریدم…

 

کاسه آش راستین دستم بود و قاشق قاشق توی دهنش میذاشتم…

 

رد نگاه راستین و دنبال کردم که از شیشه جلو دوخته شده بود به مادر و پسری که داخل مغازه بودن و مادرش غذا داخل دهن پسر می‌ذاشت!

 

این میتونست یه جرقه باشه برای بیان دلتنگی…همون‌جوری هم شد و خیلی آروم قطره‌‌های اشک روی گونه‌ش و خیس کرد…

 

شاید این مظومانه ترین گریه‌ای بود که از راستین می‌دیدم… بی صدا و فقط زل زده بود به تصویر رو‌به‌روش!

 

 

 

دستمو زیر چونه‌ش گذاشتم و برگردونمش سمت خودم…

 

– راستین خوبی؟

 

با چشمای که خیس از اشک بود به حرف اومد

 

راستین: نه، مامانمو می‌خوام…

 

دستمو بردم سمت گونه‌ش و آروم اشکش و پاک کردم

 

– بیا تماس تصویری بگیریم باهاش حرف بزن

 

راستین سرشو به نشونه نه بالا پایین کرد و گفت

 

راستین: نه اون چه فایده داره؟ من می‌خوام بغلش کنم…

 

با دستش به اون مادر و پسر اشاره کرد

 

راستین: دلم میخواد الان مامان پگاه بهم آش بده…

 

الان وقت تذکر و یادآوری و تنبیه نبود!

 

مادر بحثش با کل دنیا فرق داره، منه‌ ۳۳ ساله کنترلی روی دلتنگی برای پدر و مادرم ندارم چه برسه به یه بچه ۵ ساله!

 

کاسه آش و دادم دست ولگا، راستین و بغل کردم و سفت لپش‌و بوسیدم…

 

آرامش من توی این پسر بچه خلاصه شده بود… چقدر خدا بهم رحم کرد که بعد از اون اتفاق‌ها کاری کرد که حداقل بزرگ شدن راستین و ببینم! واقعا برای یه بار خدا بهم رحم کرد…

 

توی چشماش زل زدم

 

– راستین میدونستی من از این حرفات خیلی خوشحال شدم؟

 

اون تیله‌های خوشرنگ از تعجب به درشت ترین حالت خودش رسید…

 

راستین: خُلی؟ من گریه میکنم تو خوشحال شدی؟

 

با دست موهاشو بهم زدم

 

– نه خیر اشتباه نکن از اون قسمت ناراحتم… از این خوشحالم که پسر با احساسی مثل تو دارم، منم خیلی وقتا دلم برای مادرم تنگ میشه…

 

صدامو آوردم پایین و ادامه دادم

 

– راستین قول مردونه میدی این حرفی که میخوام بگم بینمون بمونه؟

 

راستین فین فین کنان به حرف اومد

 

راستین: قول میدم، مردِ و حرفش!

 

بعد فوری انگشت کوچیک دست راستشو جلو آورد و با چشم های که حالا بجز برق اشک، برق ذوق و هیجان هم توش موج میزد باهم عهد بستیم…

 

– راستین میدونستی منم دلم برای مامانم تنگ میشه و گریه میکنم؟ آدم مگه چندتا مادر داره؟ درسته وقتی به نازبانو زنگ میزنم خودمو سرحال نشون میدم چون دلم نمیخواد متوجه بشه که منم ناراحتم… آخه مادرا وقتی بچه‌هاشون کنارشون هست الکی نگرانن، حالا که ما ازشون دوریم، پس نباید متوجه بشن ناراحتیم مخصوصا الان که مامان پگاه‌ حالش خوب نیست… پس واسا آروم شدی زنگ بزن با مامان صحبت کن…

 

 

راستین آروم شده بود و غرق صحبت های من بود آخرش وقتی حرفم تموم شد گفت

 

راستین: باشه…اوم آرنگ… دروغی بود آره؟

 

لپشو‌ کشیدم و مثل خودش پرسیدم

 

– چی دروغی بود؟

 

راستین: الکی گفتی که من ساکت شم؟ آخه تو خیلی مردی گریه نمیکنی!

 

تو کجا بودی راستین وقتی روزها و شبها زار زدم؟ نه برای اینکه دیگه صدف و ندارم! صدف همون شب مرد…همون شب نحس برام تموم شد…

 

من زار زدم بخاطره آینده‌ای که تباه شد، بخاطره حال خوبی که داشتم و دیگه برنگشت…

 

حال خوبم برنگشت چون دیگه نتونستم مهربون باشم، دیگه نتونستم آرنگ سابق بشم، دیگه نتونستم به زنی اعتماد کنم… زن چیه؟من حتی به همجنس خودم اعتماد ندارم!

 

– راستین تا حالا از من دروغ شنیدی؟

 

سرشو به نشونه نه تکون داد که ادامه دادم

 

– هرکسی گفت مرد گریه نمیکنه حرفشو قبول نکن باشه؟

 

لبخندی زد و گونمو بوسید و آروم باشه‌ای زمزمه کرد…

 

درسته راستین همخون من نیست اما پسرمه!

 

دلم میخواست بهش بگم اینو بدون مرد گریه که هیچ گاهی زجه میزنه، گاهی چندین ساعت توی ماشین میشینه و به خیابون زل میزنه!

 

 

بعد از یکم گشتن، رسیدیم سی و سه پل که راستین تصمیم گرفت با پگاه حرف بزنه منم ویدئو کال گرفتم…

 

بعد از احوال پرسی معمول راستین با ذوق گفت

 

راستین: مامان…مامان… رودخونه رو نگاه کن یخ زده… دوربین و میبرم همه جارو ببین… مامان میبینی چه قشنگه؟ لذت ببر…

 

پگاه: آره پسرم خیلی قشنگه…

 

راستین: مامانی بهتر شدی؟

 

پگاه لبخند مهربونی زد

 

پگاه: آره میبینی که روی مبل نشستم دیگه توی رخت‌خواب نیستم قول میدم تا تو بیای خوبِ خوب شم که اومدی کنار هم باشیم، باهم بریم بیرون، خونه تکونی، خرید عید، تازه عید بابا گفته باهم میریم مسافرت… راستی مهمون هم میاد خونمون خوبه؟

 

اخمام نزدیک بود توی هم بره اما خودمو کنترل کردم…

 

دلم میخواست یه دونه بزنم توی دهن پگاه که حساب کار دستش بیاد! آخه اول صبر کن سرپا شی بعد لَلِگی کن!

 

میگن عقل نباشد جان در عذاب است! این حکایت پگاه‌ست…

 

راستین اخم کرد و با لحنی که سعی میکرد خیلی جدی باشه گفت

 

راستین: نه مامان حق نداری! تو فقط اجازه داری بری خرید و سفر، مامان خونه تکونی و مامان بزرگ باید انجام بده هرسال تو خونه‌شو تمیز می‌کنی الان که حالت خوب نیست اونا باید بیان کمکت…

 

با لحن تهدیدی ادامه داد

 

راستین: مامان امسال بخوای به مامان‌بزرگ کمک کنی میرم همه ظرفاشو می‌شکنم…

 

 

 

 

 

توقع این حرفارو از راستین نداشتم، میدونستم خیلی باهوشه اما انقدر درکش از مسائل برام عجیب بود و البته اینکه توی کار بزرگتراش دخالت میکرد هم درست نبود!

 

اما نمیتونم فعلا خیلی مانور بدم و زیاد بهش تذکر بدم چون این بچه توی اون خونه بزرگ شده و قطعا یکسری چیزهارو دیده که چنین نتیجه‌ای گرفته…

 

پگاه چشم و ابرو اومد

 

پگاه: این چه حرفیه پسرم خونه ما و خونه حاج خانم نداره که…

 

راستین تخس شونه بالا انداخت

 

راستین: پس اگه خونه ما و اونا نداره عمه‌ها بیان خونه مارو تمیز کنن… راستی مامان امسال کارگر بگیر چیه بابا رو پرو کردی؟ همینه الان مریض شدی دیگه… خاله پناه و نگاه کن از تو بزرگتره هیچیش نیست!

 

یه لحظه از سرم گذشت جدا اگه پگاه عقل راستین و داشت الان وضیعتش این نبود!

صدای محمد توی گوشم پیچید و بعد گوشی و از دست پگاه گرفت

 

محمد: کوفت! گربه کوره شدی؟ تو کار بزرگترا دخالت نکن!

 

راستین اما از موضع خودش کوتاه نیومد و طلبکار گفت

 

راستین: تو درمورد مادر خودت نظر بده، مامان من طوریش بشه تو جواب میدی؟؟

 

بعد با لحن دلخور ادامه داد

 

راستین: برو دوستت ندارم این دومین باره‌ که باهام بد حرف میزنی! گوشی و برگردون سمت مامان جون خودم…

 

محمد: آی نمک نشناس… راستی اون کارت و دادی به عمو آرنگ؟

 

راستین ابرو بالا انداخت

 

راستین: نه فعلا خرید نکردم، هرجا خواستم برم خرید خودم کارت میکشم…

 

حرفی نداشتم یعنی گاهی به این نتیجه می‌رسیدم این پسر شیطون هم درس میده!

 

محمد کلافه از حاضر جوابی راستین گفت

 

محمد: گوشی و بگیر سمت عمو آرنگ ببینم…

 

گوشی به طرفم چرخید و صورت محمد جلوی چشمم نمایان شد

 

– سلام

 

محمد: سلام داداش چطوری با زحمتای ما…

 

– زحمتی نیست…خیلی هم عالیه

 

محمد: اون کارت و از راستین بگیر، خرج و مخارج این پسر سر به فلک می‌کشه…

 

اخم کردم

 

– با اجازه کی کارت دادی؟

 

محمد: یعنی چی آرنگ؟ همین که زحمتش مونده روی دوشت‌ کافیه نیاز نیست جور خرجشم تو بکشی…

 

کوتاه اما جدی گفتم

 

– پولتو بذار جلوی آینه…

 

محمد: ما حرف گوش نکنیم رسوا می‌کنی…اذیت نکن وایستا ماهم شرمنده نباشیم رومون بشه یه بار دیگه بچه رو دستت بسپاریم!

 

– شرمنده نباش من دارم برای بچه خودم هزینه میکنم به تو ربطی نداره!

 

محمد میدونست بحث فایده نداره برای همین کلافه گفت

 

محمد: لطف داری…

 

 

بعد از گفت و گو با محمد تماس و قطع کردم درحالی که ساعت گوشیم ۱:۳۰ و نشون میداد رو به ولگا و راستین گفتم

 

– بریم یه چیزی بخوریم که ۲ باید سالن باشیم…

 

ولگا: من که سیرم کاسه آشش گنده بود…

 

راستین: منم… بنظرم بریم سالن من می‌خوام خاله رو پشت صحنه ببینم…

 

بعد از موافقت من راه افتادیم سمت سالن که حدودا ۱۵ دقیقه بعد رسیدیم…

 

من روی صندلی نشستم ولگا و راستین رفتن پشت صحنه و مثل همه مراسم ها اینم با تاخیر شروع شد…

 

از سر و صدای اولیه سالن سرم به گوم گوم افتاده بود اما چشم‌های ذوق زده راستین که به صحنه نگاه میکرد باعث میشد خودمو کنترل کنم…

 

با شروع نمایش همهمه کمتر شد، یه نمایش موزیکال بود…

 

اینجوری که ولگا گفت عروسک گردانی نقش اول با پناه بود اما با یکم دقت متوجه شدم صدای اون عروسک و پناه درنمیاره…

 

داستان تئاتر عروسکیشون این بود که یه دختر بچه طی اتفاقات و شیطنت های که کرد دستش از دست مادرش جدا شد و گم شد…

 

تئاتر رسید به جایی که عروسکی که مسئول گرداندنش با پناه بود توی پارک بود و روی یه نیمکت نشسته بود و درحال گریه بود…

 

تا این لحظه فکر میکردم که صدایی قرار نیست از پناه پخش بشه اما وقتی ملودی سه تار به گوشم رسید حدس این موضوع که قراره صدای پناه توی سالن پخش بشه سخت نبود…

 

هنوز چند ثانیه از شروع ملودی آروم نگذشته بود که صدای آروم پناه همراه با یه گروه همخوانی ملایم توی سالن پیچید…

 

صدایی که هیچ چهره ای ازش معلوم نبود و همه رو کنجکاو کرده بود که این صدای گوشنواز برای کیه حتی اون عروسک روی صحنه هم با شنیده صدا آروم گرفت و به اطرافش نگاه کرد تا دنبال صاحب صدا بگرده…

 

پناه: اگه یه وقتی شدی

دور از مامان و بابا

اگه دیدی که موندی

جایی تنهای تنها

 

بدون پیش هر بچه‌ای هس

فرشته‌ی نازی که با نفس

می‌پره و میاد تو سینه

پیش قلبش می‌شینه

تا ببینه

 

کیه چیه ترسونده اونو

ندیده پاسبونو‌

که مث شیر

واستاده تا هیچی نتونه

قلبشو بلرزونه

مگه نه؟

 

همه با شنیدن صدای که انگار حکم یه فرشته محافظ و برای اون بچه داشت به وجد اومده بودن… انگار اوج نمایش عروسکی این جشنواره همینجا بود و متین هم درست و دقیق از صدای پناه استفاده کرده بود!

 

از حق نگذریم صدای پناه واقعا قشنگ بود و صداش یه حس خاصی موقع اجرا داشت ولی همین صدا توی عالم واقع غیرقابل تحمل بود…

 

پناه: یادت باشه که نفس

نشه توی سینه حبس

یه دم بگیر و…

صداش کن و از هیچی نترس!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x