رمان سایه پرستو پارت ۲۸

4.8
(8)

 

 

 

جلوی در اتاق بودم که صدای پای پناه هم به گوشم خورد این نشون میداد که اونم داره سمت اتاقش میره…

 

وارد اتاق شدم که دیدم راستین روی تخت سر و ته شده جاشو درست کردم و لباسامو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم…

 

دستمو روی چشمم گذاشتم، سعی کردم طبق دستوراتی که چندسال قبل مشاور داده قبل از خواب حداقل ۵ دقیقه به چیزای خوب و آینده روشن فکر کنم…

 

آینده روشن؟ چی دقیقا؟ سعی کردم ذهنمو سوق بدم سمت خونه‌ی جدیدم، به نقشه‌های که برای اون خونه داشتم فکر کنم…

 

اما وسط ذهنم اتفاقات امروز عین پارازیت رد میشه، صدا و شعر خوندن پناه از ذهنم میگذشت و بدتر از همه این بود که مرور صداش خوشایند بود و انگار عقلم به اون صدا احسنت میگفت…

 

احساس کردم دارم عصبی میشم، تمام تلاش خودمو کردم ذهنمو از اون صدای لعنتی دور کنم که موفق هم شدم اما بدیش این بود که از صدای پناه فکر و خیالم سوق داده شد سمت مریضیش، می‌دونستم اگه بخوام به این موضوع فکر کنم باز سیگار لازم میشم!!!

 

چشمامو عصبی باز و بسته کردم… از ناتوانی که توی تفکیک مسائل پیدا کرده بودم کلافه شدم!

 

تلاشم باز به کمک راستین موفقیت آمیز بود ذهنمو تونستم انتقال بدم به خنده‌های امروز راستین و کم‌کم تمام اتفاقات شیرین امروز مثل قطار از ذهنم رد شد…

 

این مدل خوابیدن خیلی جذابه، چه قشنگه که اتفاقات شیرینی توی طول روز داشته باشی و با فکر کردن بهشون به خواب بری…

 

***

 

صورتمو گرفتم و تند دویدم سمت سرویس که خون روی زمین نریزه…

 

صدای گریه راستین کل فضای آپارتمان و پر کرده بود…

 

یه هفته پگاه مریض بوده ناخن این بچه روهم نگرفتن، نگاهی به زخم انداختم سطح زخم کوتاه اما تا حدودی عمیق بود…

 

از رول دستمال کاغذی چندتایی جدا کردم که صورتمو باهاش بپوشونم…

 

صدای نگران پناه از پشت در سرویس اومد

 

پناه: آرنگ چیشده راستین گریه میکنه؟ باز کن این در و ببینم چیه! میگه چشم آرنگ خون میاد…

 

در و باز کردم…

 

پناه: تو که چشمت سالمه پس راستین چی میگه؟

 

متین و ولگا هم با چهره نگران اومد

 

– چسب زخم دارین؟

 

همه گفتن نه

 

خواستم سوئیچ بردارم…

 

متین: کجا؟؟

 

– برم چسب و باند بگیرم…

 

متین: بده من میرم چی شده حالا؟؟؟

 

 

دستمال و برداشتم که ولگا با دیدن خون روی صورتم جیغ کشید و چشماش بسته و افتاد بغل پناه، متاسفانه پناه هم نتونست تعادل خودشو حفظ کنه و جفتی روی زمین افتادن…

 

فوری لیوان سرویس پر از آب کردم و به صورت ولگا پاشیدم…

 

متین با استرس پرسید

 

متین: این چرا بیشهوش شد؟

 

صدای ناله پناه بگوشم رسید

 

پناه: آخ گردنم…وای تروخدا اینو بلند کنید…

 

همینجوری که جواب متین و میدادم ولگا رو از روی پناه کنار کشیدم

 

– همو‌ فوبیا داره…

 

پناه که بلند شد ازش خواستم کمک کنه ولگا رو بلند کنیم تا منم بتونم دستمال صورتمو نگه‌دارم… ولگا چشماش باز بود ولی هنوز تو حالت ضعف بود!

 

پناه نگران لب زد

 

پناه: الان باید چیکار کنیم؟

 

– هیچی یه آب قند بدم درست میشه…

 

متین: من آماده میکنم

 

پناه فوری گفت

 

پناه: نه تو برو یه چسب بگیر دوباره صورت اینو نبینه غش کنه من آب قند میارم…

 

پناه بلند شد رفت سمت آشپزخونه، مطمئن بودم آب قند نمیاره… کلا با وسایل این خونه درگیر بود…پیشبینیم درست شد و بعد از اینکه در چندتا کابینت و باز کرد اعصابش خورد شد و رفت سمت یخچال

 

پناه: آب قند بی‌مزه‌ست براش آبمیوه میارم!

 

خب خوب تونست بپیچونه… حرفی نزدم!

 

ولگا بعد از خوردن آبمیوه یکم سرحال شد

 

پناه نگاهی به اتاق انداخت و با استرس بلند شد… متعجب نگاهش کردم که گفت

 

پناه: یا حسین راستین کو؟؟؟

 

– آخرین بار شما افتاده بودین دیدم رفت اتاق گوشی منم دستش بود…

 

پناه بدو رفت داخل اتاق…

 

– ولگا خوبی؟

 

ولگا: اهوم… تو چرا اینجوری شدی؟

 

سری به نشونه تاسف تکون دادم

 

– از دست شماها گرفتارم، اون از تو که بچه بودی می‌خوابیدی هرشب باید حواسم می‌بود که از تخت نیوفتی… اینم از راستین که لگد بارونم کرد!

 

 

ولگا متعجب پرسید

 

ولگا: چرا زخم شده؟

 

– ناخن داشت اما با پاشنه کوبید روی استخون گونه‌م تا اومدم‌ به خودم بیام انگشت اون یکی پاشو آورد زد به صورتم، ناخنش بلند بود گیر کرد پاره شد…

 

ولگا: ناخن بچه که نرمه…

 

ابرو بالا انداختم

 

– بچه ناخنش نرمه شماها که غول بیابونی هستین… تو هنوز این فوبیات‌‌‌ خوب نشده؟

 

شونه‌ای بالا انداخت

 

ولگا: نه فقط بهتر شده، دیدی که سرم لازم نشدم…

 

سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم، متین اومد صورتمو پانسمان کردم وقتی کارم تموم شد پناه با راستین اومد…

 

پناه: عمو آرنگ؟

 

نگاهم به چشم های پر از اشک راستین افتاد… در همین حین جواب پناه و دادم

 

– بله

 

پناه: شما با راستین قهری؟

 

زل زدم به چشم های پناه…

 

– نه چه دلیلی داره؟ تازه قهر کار آدمای قوی نیست…

 

به راستین اشاره کردم

 

– اینو همیشه به راستین گفتم…

 

پناه: از دستش ناراحتی که صورتتو زخم کرده؟

 

جدی جواب دادم

 

– نه مگه دست خودش بوده؟ آره اگه بیدار بود به کسی آسیب میزد یا کتک‌‌کاری راه می‌انداخت حتما باهاش برخورد جدی میکردم…

 

به راستین نگاه کردم و دستمو باز کردم

 

– بیا بغلم…

 

راستین پرید توی بغلم و بغضش ترکید و صورتش دوباره خیس از اشک شد… وقتی دل پرش خالی شد بلند شد

 

راستین: عمو گوشیتو میدی بازی کنم؟

 

چشمامو ریز کردم

 

– تبلت خودت؟

 

سرشو انداخت پایین و مظلوم گفت

 

راستین: شارژ نداره…

 

گوشی و دادم اما تاکید وار گفتم

 

– بگیر اما تبلتت‌و بزن شارژ…

 

راستین باشه‌ای گفت و پرید توی اتاق خواب

 

 

پناه دست به سینه ایستاده بود نگاهم میکرد

 

پناه: رمز گوشی تو رو راستین می‌دونه…

 

– آره

 

پناه: برداشته به پگاه زنگ زده همه‌چیز و گفته، تو خیلی جالبیا!

 

سوالی نگاهش کردم… چیزی نپرسیدم چون میدونستم خودش ادامه میده

 

پناه: در عین حال که سگی رمز گوشیتو به بچه دادی؟

 

اخمام توی هم رفت

 

– چون اون بچه بدون اجازه هیچ کاری نمیکنه نهایتا به مادرش زنگ بزنه…

 

سرشو تکون داد

 

پناه: روی این بچه هم تسلط داری؟ خدا به داد اطرافیانت برسه!

 

ولگا سرشو گرفت بالا از نگاهش خوندم که میخواد متلک بندازه اما با دیدن صورتم مکث کرد و گفت

 

ولگا: آرنگ چشمت کبود شد! بیچاره شدیم گفتی خورده به استخون؟ ای وای این مثل اون باری که تو باشگاه زخمی شدی میشه….

 

– آره استخون گونه حساسه ضربه بخوره کل اطراف چشم سیاه میشه…

 

متین که تا الان ساکت بود پرسید

 

متین: راهکاری نداره؟

 

– نه!

 

متین: راستی ولگا تو چطوری؟ هیچ نمی‌دونستم دخترا هم هموفوبیا دارن، آخه دخترا که…

 

قبلش از اینه حرفشو ادامه بده متوجه منظورش شدم و سرمو با ضرب بالا آوردم و با اخم نگاه جدی زل زدم توی صورتش که خودش خفه‌خون گرفت!

 

پسره‌ بی‌حیای بیشرف کم مونده بود در رابطه سیکل ولگا حرف بزنه!

 

در عرض ۳ ساعت محوطه گودی چشمم کامل سیاه شد… چون ضربه خورده سرما اذیت می‌کنه برای همین صبح برای تفریح نرفتیم، پناه و متین هم که طبق معلول رفتن به کارشون برسن و قرار شد ظهر با عینک زرد برم سالن که کبودی چشمم مشخص نباشه!

 

***

“پناه”

 

بعد از چهار روز سرمای شدید بالاخره امروز هوا از این رو به اون رو شد، انگاری که اول بهار شده…

 

چند دست لباس هنری با خودم آورده بودم و حسرت استفاده نکردن ازشون توی دلم مونده بود، آخرین روز سفر خدا خواست که یه دلی از عزا دربیاریم… فردا ساعت ۶ راه میوفتیم که تا ظهر تهران باشیم!

 

آبی که ناشی از آب شدن برف توی مسیل‌ها راه افتاده بود مشکل بزرگی بود و باعث میشد شلوارمون خیس بشه…

 

تک‌تک جاهای تاریخی و رفتیم اما من انتظار می‌کشیدم زودتر بریم مسجد شیخ لطف‌الله تا اون کلیپی که دوست داشتم و بگیرم…

 

 

 

متین و ولگا خبر داشتن که چه برنامه‌ای دارم، قرار شد جفتشون فیلم بگیرن البته از بُعد‌های مختلف، ولگا امروز صبح بهم ثابت کرد که در زمینه عکاسی واقعا حرفه‌ای هست و چه عکس‌های نابی که ازم نگرفت!

 

آرنگ: کجا بریم؟

 

تند و بدون فکر گفتم

 

– مسجد شیخ لطف‌الله…

 

آرنگ تعجب کرد و برای یه ثانیه از آینه ماشین بهم نگاه کرد ولی حرفی نزد…

 

احساس میکنم به نظرش اومد که چون نزدیکه گفتم بریم، منم لو ندادم دلیل واقعی حرفم چی بود!

 

آرنگ: خب رسیدیم، نیم ساعت اینجا بمونیم که بعدش بچه‌هارو ببریم سوغاتی بخرن…

 

– نیم ساعت کمه، یکساعت!

 

باز از آینه نگاهم کرد…

 

آرنگ: منبر مسجدی شدی؟ وقت نمازم که نیست! نیم ساعت…

 

درحالی که از ماشین پیاده میشدم گفتم

 

– دیکتاتور…

 

وقتی پیاده شدم فوری رو به ولگا گفتم

 

– ولگا بدو بریم سرویس که مانتو و شالم و عوض کنم…

 

ولگا: اینبار چه رنگی؟

 

– تم سنتی اما رنگ قالب فیروزه‌ای و سبز کمرنگ…

 

قرارمون دقیقا قسمتی که صدا انعکاس داره بود، هربار که لباس عوض میکردم آرنگ با یه حالت تاسف باری بهم نگاه میکرد اما این دفعه اخم کرده بود…

 

انگار از توی چشماش میخوندم که میخواد بگه آخ خاک بر سر اون سرت بریزن، با این فکرم نزدیک بود لبام به خنده باز شه که خودمو‌ کنترل کردم… نمی‌دونم چرا بینهایت خوشحال بودم…

 

آرنگ هم مثل خیلی از مردم با پنجه پا یه ضربه زد به زمین تا متوجه انعکاس بشه، البته تمام حرکاتش با همون پرستیژ جدیِ مخصوص به خودش بود…

 

امروز دیدم که دخترای مجرد، آقایون یا حتی خیلی از خانم های متاهل چطوری نگاهش میکردن، لباسشو با راستین ست کرده بود و با این حال که همه خیال میکردن راستین بچه‌شِ بازم چشم بعضی از خانم ها هرزه می‌پرید اما این اعصبانیت و نگاه جدیش باعث شده بود کسی به خودش اجازه نده نزدیکش بشه…

 

شلوار لی جذب زغالی با هودی زرشکی با پوست سفید هردوشون باعث شده بود این لباس به تنشون بشینه…

 

قطعا یه هودی نازک که نسبتا جذب هم هست هیکل بی نقصش و به زیبایی نشون میداد، راستین با خوشحالی بالا و پایین می‌پرید و گاهی هم سوالی از آرنگ می‌پرسید اونم با حوصله توضیح میداد!

 

ولگا و متین و صدا زدم

 

– بچه ها آماده‌اید من شروع کنم؟

 

متین: نه اول عکس بگیریم…

 

منم موافقت کردم و چند دقیقه بعد گرفتن عکس تموم شد و بقیه پراکنده شدن…

 

 

 

متین و ولگا رفتن رو‌به‌رو تا فیلم بگیرن اما من سرجای مخصوص ایستادم…

 

شاید ۲۰-۳۰ نفر دورمون بودن، آرنگ حواسش به من نبود و داشت به راستین چیزی و توضیح میداد که من با علامت بچه ها نفس عمیقی کشیدم، لبخندی روی لبام نشوندم و شروع کردم…

 

چون در جشن گل

می‌خواند بلبل

از شیدایی زن

بر دریاها پل

برخیز از جای و

ننشین از پای و

دست‌افشان شو در

غوغای سنبل

 

با کلمه اولی که خوندم و صدام توی مسجد پیچید سریع آرنگ برگشت سمتم و با یه اخم غلیظی زل زد توی چشمام که اگه دختر حرف گوش کنی بودم باید همونجا قطع میکردم و ادامه نمیدادم…

 

اما من با وجود ترسی که یه آن تمام تن‌ و روحم و فرا گرفت به روی خودم نیاوردم و آزادتر و رهاتر از قبل جوری که انگار روی یه استیج برای صدهزار نفر دارم اجرا میکنم به خوندن ادامه دادم…

 

شوری به صدام انداختم که مردم میخ شدن و دست آرنگ مشت…

 

کلا آدم لجبازیم هرکسی هرکاری و بهم بگه انجام نده و دستوری باهام رفتار کنه بدتر میکنم اما اگه همون کار و با لحن آروم و منطقی ازم بخواد احتمال زیاد به حرفش گوش میدم…

 

حالا هم آرنگ با این اخم غلیظ و نگاهی که تیز چشمامو نشونه گرفته بود باعث شد بیشتر لج کنم…

 

زده سپیده با نگهی

فرو شده همه سیهی

یک‌دم بده قدحی

ننشین به کوره رهی

پا تا ندهی به ره

از بادیه نرهی

 

چون اسبی نارام

آزاد از هر دام

یالت در باد و

رویایت بر بام

 

آزادی زیباست

در سر چون رویاست

امواجش از دور

بر دریا پیداست

بنشسته در کنج

تلخ و بی‌فرداست

رقصنده بر موج

شاد و بی‌پرواست

رقصنده بر موج

شاد و بی‌پرواست

 

آره آزادی زیباست…نگاهی به اطرافم انداختم جمیعت بیشتری به تماشا ایستاده بودن که خیلیاشون‌ هم پسرای جوون بودن…

 

زده سپیده با نگهی

فرو شده همه سیهی

یک‌دم بده قدحی

ننشین به کوره رهی

پا تا ندهی به ره

از بادیه نرهی، ای فرزند باد

ای اسب آزاد

سرکشی کن در دشت

ناز تو

دو بال پرواز تو

حسرت دل مست و شیدا گشت

به به نفس صبا

وا کرده بند قبا

پیچیده عطر مویش

در تار و پود هوا

 

چون در جشن گل

می‌خواند بلبل

از شیدایی زن

بر دریاها پل

زده سپیده با نگهی

فرو شده همه سیهی

 

حرکات دست و گام های آرامم‌ و برای زیبایی تصویر داشتم، شعر که تموم شد همه شروع کردن به دست زدن…نگاهم چرخید و باز روی نگاه آرنگ نشست… آره اعتراف میکنم برای یه لحظه لرزه به تنم افتاد و سریع نگاهم و به سمت جمعیت چرخوندم…

 

ندید میتونم بگم یکی از بهترین کلیپ‌هام شده بود پس دلیل نداشت با ترس از آرنگ این حس خوب و خراب کنم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x