رمان سایه پرستو پارت ۳۱

4.7
(7)

 

 

با دستش قطره‌های اشکی که صورتش و خیس کرده بود پاک کرد

 

پگاه: آره پیونده زندگی که توش خیانت باشه مثل خونه عنکبوته…

 

– میخوای بعد از اینهمه سال برگردی خونه مامانت؟ پگاه طلاق سخته…

 

پگاه سرشو تکون داد

 

پگاه: نه سربار کسی نمیشم خودت که خبر داری به خاطر اون مسائل فعلا هرچی طلا و سهام داشتم گذاشتم صندوق امانات بانک که به وقتش استفاده کنم، یه مقدار پول هم توی حسابم پس انداز کردم اتفاقا به هیچ عنوان برنمی‌گردم خونه مامانم، من به اندازه کافی پناه و عذاب دادم دوباره سربارش نمیشم…

 

خسته از بحث نچندان دلچسب به وجود اومده کوتاه پرسیدم

 

– راستین چی؟

 

پگاه: دادگاه تقسیم میکنه که به تعداد مساوی پیش هر کدوم از طرفین باشه…

 

سری تکون دادم

 

– کاملا آماده اومدی جلو…

 

پگاه: دقیقا، هرچی گول خوردم کافیه یه جایی باید ترمز این زندگی کشیده بشه این اسب وحشی شده وقتشه افسارش کشیده بشه… حالا نگفتی تو خبر نداری؟

 

– اتفاقا گفتم تو متوجه نشدی، چند دقیقه پیش پرسیدم بنظرت اگه چیزی میدونستم سکوت میکردم؟

 

تکیه دادم به صندلی و ادامه دادم

 

– نه پگاه جان من چیزی نمی‌دونم اما اطمینان دارم که محمد خیانت نمیکنه، محمد عاشقته و واقعا دوستت داره…

 

پگاه: محمد با من ازدواج کرد تا راحت بتونه به لش بازی‌هاش برسه…

 

– با اون اوایل کار ندارم، کله‌ش باد داشت هربار که باهمیم از پشیمونیش بابت رفتارهای چندسال پیشش میگه… پگاه اشتباه نکن راستین نیاز به محبت هردوی شما داره، برو با محمد حرف بزن…

 

پگاه سرشو به نشونه تاسف تکون داد

 

پگاه: بنظرت نگفتم؟ چندین بار ازش پرسیدم حتی گفتم چیزی هست بهم بگو اما هربار داد و بیداد می‌کنه که تو حساس شدی؟

 

– بازم حرف من همونه، آدم الکی به زندگی که توش این همه سال سختی کشیده و تازه سر و سامون گرفته پشت پا نمیزنه، پگاه تو روزهای سخت و گذروندی تازه داره زندگیت اوکی میشه… درضمن تو اصلا حواست هست که یه بچه داری؟ تو دربرابر راستین مسئولی، آدم با یه شک خودشو خونه خراب نمیکنه!

 

اشک‌های پگاه که برای تایم کوتاهی قطع شده بود دوباره سرازیر شد و با حرص آستین مانتوشو بالا زد…

 

به جرات میتونم بگم از اشک‌هاش که حالا مثل یه سیل راه افتاده بود میشد یه رودخونه ساخت…

 

نگاهم به دستش افتاد، تمام دستش بخاطره‌ آمپول و سرم های که خورده بود کبود شده بود… با دیدن دست کبود و متورم‌ش که راحت میشد سوراخ سوراخ شدنش و تشخیص داد سرم تیر کشید…

 

پگاه: بازم میگی بمونم؟ جای سالم توی بدن من نمونده، روزی ۲ واحد خون میزنم حالا این یه دسته همه جام سوراخ سوراخه… آرنگ من شب تا صبح دارم درد میکشم، روزی یه مشت قرص خوردن بنظرت راحته؟ نه جانم من توی ۵ سال به اینجا رسیدم، بدنم که داغون شده، روحیه‌م که بدتر از ظاهرمه اگه ۵ سال دیگه بمونم باید بیای سر قبرم فاتحه بخونی…

 

با حرص گفتم

 

– خدانکنه چرابزرگش می‌کنی؟؟

 

 

 

 

پگاه یکم خم شد جلو

 

پگاه: آرنگ من بزرگش نکردم این موضوع به اندازه کافی بزرگ هست… بخدا من از مرگ ترسی ندارم اما از این میترسم که یه بلایی سرم بیاد حتی نتونم کارهای روزمره خودمو انجام بدم، من الان حداقل محتاج کسی نیستم…

 

من نمی‌خواستم این زندگی خراب بشه، شاید چون اطمینان داشتم پگاه داره اشتباه می‌کنه، من خوب میدونستم محمدِ این روزها آدم خیانت کردن نیست…

 

– به قول خودت بخاطره استرس و ناراحتی این بلا سرت اومده… بنظرت طلاق گرفتن راحته؟ تو فکر می‌کنی الان بری خونه و بگی طلاق محمد میگه چشم؟ توی راه پاسگاه و دادگاه پوستت کنده میشه پگاه…

 

پگاهم با کلافگی سرشو توی دستش گرفت

 

پگاه: چی کار کنم؟ چاره‌ای برام نمونده، آرنگ مگه من چیم کم بود؟ چی نداشتم که محمد باهام مثل یه آشغال برخورد کرد… من خورد شدم شکستم، اگه جداشم حداقل یه خورده از اعتماد به نفسم و بدست میارم…

 

– پگاه…پگاه چرا نامردی میکنی؟ هربار چه توی جمعی که تو بودی چه نبودی محمد بارها و بارها گفته من بهترین و زیباترین و بامرام ترین و چه می‌دونم خوب ترین زن دنیا رو دارم… همیشه نگفته بزرگترین شانس زندگی من ازدواج با پگاه بود؟؟ من واقعا نمی‌دونم شما زنا دیگه چی میخواید!!

 

پگاه: هرکاری که برای حفظ ظاهر و ریا باشه پشیزی ارزش نداره…چه فایده که جلوی مردم جانم و دلم بگه اما هنوز رفتار غلط خودشو داره؟

 

دستی به صورتم کشیدم

 

– من با محمد حرف میزنم…

 

پگاه یهو با صدای بلند و استرس گفت

 

پگاه: نـــه… نـــه حرفشم نزن من وقتی امروز زنگ زدم گفتم این یه راز بین من و تو باشه… من تو رو امین دونستم…

 

– آخه اینطوری که نمیشه!!

 

پگاه: این طناب پوسیدس تلاش نکن تبلیغ کنی… درست نمیشه داداش!

 

اینجوری نمیشد حداقل باید اطمینان داشته باشم که کار اشتباهی نمیکنه…جدی زل زدم توی چشماش…

 

– این چند وقت من سرم شلوغه خونه‌مو تحویل گرفتم… تو بهم قول بده هراقدامی خواستی کنی منو در جریان بذاری؟ باشه؟

 

پگاه: بسلامتی عروس بیاری، خونه تهرانسر و فروختی؟

 

– آره داریم با مارینا خانم واحدهارو دکور می‌زنیم…

 

پگاه: راستین گفت با عمو آرنگ خرید کردیم… کی ساکن میشی؟

 

گلوم بشدت خشک شده بود یکم از آب سیب روی میز خوردم

 

– تلاشمون برای قبل اسفند هست، البته اگه اوستاها بدقولی نکنن… آهان داشتم میگفتم من سرم شلوغه اما تو هر وقت و هرساعتی شد بهم زنگ بزن… پگاه یه خواهشی دارم اونم اینکه تا بعد از عید صبرکن و الان توی این هول هولی قبل عید تصمیم نگیر… تو که سختی کشیدی اجازه بده چند روز بگذره اگه محمد غلطی کرده باشه ته و توشو‌‌ دربیارم…

 

با کلافگی دستی به موهام کشیدم

 

– پگاه ازت خواهش میکنم دست نگه‌دار اگه به احتمال یه درصد محمد پاشو کج‌ گذاشته باشه من کاری باهاش میکنم که اون سرش ناپیدا تمام تلاشمم میکنم که حضانت راستین هم ازش بگیرم… ولی پگاه نشه اون روزی که من ببینم خواهرم یه حدس اشتباه زده طبق همون قضاوتم کرده… ببین اونموقع دیگه نمیشه قضیه رو جمع کرد اونوقت اگه توهم بخوای با محمد زندگی کنی شاید دل محمد باهات صاف نشه… پس با من باش پل‌های پشت سرتو خراب نکن خواهر من…

 

 

چشمای پگاه نشون میداد بهم این فرصت و میده که ببینم چه اتفاقی افتاده که زندگی اینا باز داره از هم میپاچه…

 

پگاه: باشه چشم، ۵ سال موندم این یکی دو ماه هم روش…

 

به نسبت خیالم راحت شد نفس عمیقی کشیدم، تمام و فکر و ذکرم سمت این بود که نکنه پگاه دیوانگی کنه…

 

خوب میدونستم اگه پگاه اشتباه کنه و با این فکر و خیال های غلطش اقدامی کنه یه تنه می‌تونه هممون و بیچاره کنه…

 

باهم از کافه خارج شدیم و بعد از اینکه پگاه رسوندم، با کلی فکر و خیال وارد خونه شدم…

 

برای سومین روز متوالی بعد از رسیدن به خونه مشغول جمع کردن اسباب اثاثیه شدم… آشپزخونه به طور کامل جمع شده بود، وسط خونه ایستادم و نگاه اجمالی انداختم…

 

وسیله‌های اتاق خواب که می‌ره همین خونه، مواد شوینده و غذایی هم همین طور… بقیه وسیله ها بلکل باید بره پرشکوه…

 

دستی توی موهام کشیدم، نشستم و شروع کردم به جمع کردن کتاب‌ها خودم بهتر میدونستم بالای ۲۵تا کارتن کتاب و جزوه دارم…

 

صدای زنگ واحد که بی‌شباهت به زنگ زدن ولگا نبود مجبورم کرد دست از کار بکشم و بلند شم…

 

در و که باز کردم با ولگا روبه‌رو شدم که یه نقاب ترسناک روی صورتش بود و همزمان با باز کردن در جیغ بلندی کشید که مثلا من بترسم… نگاهم به گیلدا افتاد که پشت سرش وایستاده بود…

 

نگاه خونسردی به دوتاشون کردم و بی تفاوت از جلوی در رد شدم…

 

گیلدا: خب ضایع شدی؟

 

ولگا متعجب پرسید

 

ولگا: یعنی اصلا نترسیدی؟

 

پوزخندی زدم

 

– چرا مگه نمیبینی کرک و پرم ریخته؟

 

ولگا با حرص بچگانه مخصوص خودش به حرف اومد

 

ولگا: با تابوت فلزی خاکت کنم که نسبت به همه چیز قطب شمالی…

 

گیلدا قبل از اینکه جواب ولگا رو بدم پرسید

 

گیلدا: نه اتاق خواب مونده…

 

گیلدا: بریم جمع کنیم

 

دیگه وسط پذیرایی بودیم، دست به کمر زدم و جدی گفتم

 

– نیاز نیست، بگو…

 

گیلدا به بخش دوم حرفم توجه نکرد یا شایدم متوجه نشد، یه لبخند ملیح زد گفت

 

گیلدا: نترس آرنگ این چند هفته مامان ازم کار کشیده وارد شدم…

 

ولگا سری به نشونه تاسف تکون داد

 

ولگا: مردم بچه‌هاشون از خارج میان مهمونی میدن برای بچه‌ها برنامه تفریحی میچینن، اما مادر ما مثل اسب چهارنلع از گیلدا کار کشیده…

 

– البته یه خرس تنبلم داره که فعلا تو خواب زمستونیه…

 

ولگا شونه بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت

 

ولگا: به من چه کارگر بگیره…

 

#پارت205

#سایه‌‌ی_پرستو

 

 

یه نگاه تیزی حواله ولگا کردم که حساب کار دستش اومد

 

ولگا: خب حالا سگ نشو…

 

بعد با مظلومیتی که کاملا ساختگی بود ادامه داد

 

ولگا: بخدا همش درگیر کلاسای بازیگری و فن بیانم، اما موقع جابه‌جا کردن قول دادم کمک کنم…

 

بهترین وقت بود که بپرسم شرایط چجوری… کوتاه پرسیدم

 

– چخبرا؟

 

خوب میدونستم ولگا الان همه چیز و تعریف می‌کنه همینطور هم شد…

 

ولگا: از کجا؟ بازیگری؟ هرروز سر صحنه میرم… وای آرنگ، متین توی کار دیوانه‌س، پدرمو درآورده… بشدت جدی و خشنه، همین امروز دعوام باهاش دراومد که با حرص گفت اینجا آرنگ نیست که ازت دفاع کنه اینجا همه کاره منم هر حرفی بزنم باید بگی چشم و با برنامه من پیش بریم… منم اعصابم خورد شد گفتم خفه آرنگ همه‌جا هست بعدشم زدم اومدم بیرون… پناه از غروب چنددفعه زنگ زده که بیا این موقعیت و از دست نده و اینکه توی این مورد متین حق داره بذار یه مدت بگذره سوپراستار میشی و درآمدت عالی میشه بالاخره که مخمو زد که فردا برم…

 

نفس عمیقی کشید

 

ولگا: این یه خلاصه از چند روز کاری بود… حالا بنظرت چطوری دهن متین و سرویس کنم؟

 

اخم کردم

 

– به چه دلیل؟ الان حق با متینه چون اون تخصص اینکار و داره تو با هر کارگردانی کار کنی باید طبق مدلی که اون ارائه میده جلو بری، بالاخره یه رئیس و مرئوسی گفتن… طبقات سازمانی که حالیته؟ بالاترین فرد یه اداره بازم زیر دست فرد دیگه‌س پس زیادی دور برندار…

 

ولگا آدمی بود که هیچ جوره قابل کنترل نبود منم خوب میدونستم که این شغل براش آینده درخشانی داره…

 

کافی بود متین قدم اشتباهی برداره اونوقت حالیش میکنم جمله “اینجا آرنگ نیست که ازت دفاع کنه ” یعنی چی ولی خب الان با سرکشی که از ولگا خبر داشتم باید کاری میکردم برای موفقیت خودشم شده یکم تابع متین باشه…

 

مگه دانشجوهای من تابع من نیستن؟ پس فرق چندانی نداره البته تا روزی که اذیت و آزار متین از حد خارج نشه… باید خط قرمزهارو رعایت کنه!

 

ولگا با ناراحتی گفت

 

ولگا: عادت داری تو پر آدم بزنی… بیا به درد این برس که تیگران بازم مو دماغ شده یه هفته‌‌س از خونه بیرون نمیاد…

 

از دختر ضعیف اصلا خوشم نمیومد و گیلدا هم داشت با ضعیف بودنش رو مخم می‌رفت… جدی توی چشماش زل زدم و پرسیدم

 

– چرا مثلا؟

 

گیلدا آروم گفت

 

گیلدا: هرروز میاد جلوی در خونه میگه سایه شدم برات، یکسره زنگ میزنه پیام میده…

 

سرشو انداخت پایین و لب زد

 

گیلدا: دیگه دارم ازش میترسم…

 

#پارت206

#سایه‌‌ی_پرستو

 

 

دستی توی موهام کشیدم… امروز چه روز عجیبی بود اون از پگاه اینم از گیلدا…

 

دوتاشون آدمای زرنگی نبودن مخصوصا گیلدا که واقعا با این ترس امکان داشت زندگی خودشو به سمت نابودی بکشونه…

 

– گیلدا تو با این حالت‌های ترسو بودنت آخرسر مارو به فنا میدی… چرا زودتر نگفتی؟

 

ولگا صداشو مظلوم کرد تا مثل گیلدا حرف بزنه

 

ولگا: چون دلش نمیومد شمارو به زحمت بندازه…

 

بی توجه به حرف ولگا پرسیدم

 

– صرافی باباش کجاست؟

 

ولگا: استانبول، چرا جلوی در خفتش نمیکنی؟

 

جدی گفتم

 

– برم داخل محل کسب باباش تا آبروش بره، باید جلوی همه باشه تا بفهمه یه‌من ماست چقدر کره میده…

 

ولگا با هیجان گفتم

 

ولگا: منم میام باهم بریم دعوا، اخ جون دعوا… کی میری؟

 

پوزخندی زدم

 

– به تو چه آخه دختر…

 

ولگا: یعنی من نیام؟؟؟

 

بازم یه نگاه اخم آلود جواب داد و ولگا دست از فضولی برداشت…

 

ولگا: آقا خونه ما کی آماده میشه؟

 

کلافه گفتم

 

– بعد از خونه من…

 

ولگا با لودگی گفت

 

ولگا: چه زمان دقیق و مشخصی… مثل پایان کار پروژه‌های ایران که هرسال زمان صفر میشه دوباره روز از نو تاریخ اتمام از نو…

 

چشمامو باز و بسته کردم و بی حوصله گفتم

 

– زیاد حرف میزنی…

 

ولگا چشماشو توی حدقه چرخوند گفت

 

ولگا: نه جدا چرا تو اول باید بری ساکن شی؟ من از حالا دارم واسه خونه گیشا لحظه شماری میکنم… وای خدا چه شووود آرنگ از حالا بگم یه اتاق و سرویس خواب طوسی_صورتی میزنی که توی اون خونه اتاقم شخصی باشه… راستی کلید خونه‌ت و ندادی…

 

– اتفاقا توی برنامه‌م هست اون خونه رات ندم…

 

ولگا ابرو بالا انداخت و با شیطنت گفت

 

ولگا: خراب شدم سرت میفهمی… خب اسباب اثاثتم که جمع کردیم… بیا ما بریم دیگه

 

همزمان که بلند میشد گفت

 

ولگا: آخ خدا از کت و کول افتادم…

 

باز پوزخند روی لبام نشست

 

– تو یه کاغذ از زمین برداشتی تنبل، خرس قهوه‌ای…

 

ولگا: والا ما که شانس نداشتیم بُرنزه‌گی از خودتونه…

 

#پارت207

#سایه‌‌ی_پرستو

 

 

سری به نشونه تاسف تکون دادم و جدی گفتم

 

– به نفعت‌ هست اینجا نباشی

 

تخس گفت

 

ولگا: جام خوبه…

 

خونسرد به گیلدا نگاه کردم و گفتم

 

– گیلدا برو در و باز کن

 

گیلدا اولش مکث کرد و با تعجب نگاهم کرد اما وقتی نگاه جدی من و دید آروم بلند شد و در و باز کرد…

 

– ولگا میری یا نه؟

 

ولگا دست به سینه شد

 

ولگا: یا نه

 

سری تکون دادم

 

– پس گزینه دوم و انتخاب کردی…

 

خونسرد رفتم سمتش و با یه حرکت ولگا رو روی دوشم انداختم که جیغ بنفشی کشید و با دستش می‌کوبید روی کتف و کمرم…

 

ولگا: منــــــو بذااار زمــــــین… بیشــــــعور سرم گیج رفــــــت آی الان میوفتم… خیلــــــی کــــــثافتی

 

اما من بی توجه به جیغ‌ و ضربه دستش ذره‌ای کوتاه نیومدم تا اینکه روی کاناپه خونه‌شون پرتش کردم…

 

نگاهم به صورت متعجب مارینا خانم افتاد که دست و روی دهنش گرفته بود

 

مارینا: چخبره؟

 

کوتاه گفتم

 

– یه شوخی بود

 

خم شدم سمت ولگا و جوری که فقط خودش بشنوه کنار گوشش زمزمه کردم

 

– وقتی یه مگس مزاحم وز وز می‌کنه باید یجوری صداشو قطع کنی…

 

با عصبانیت گفت

 

ولگا: زرافه‌ی سگ اخلاق…

 

بهش توجهی نکردم که البته اخم های مارینا خانم از حرف ولگا بشدت توی هم رفت…

 

مارینا: بشین پسرم

 

– نه خستم فردام خیلی کار دارم…

 

ولگا پوزخندی زد و گفت

 

ولگا: بذار بره ناز این کثافتو نکش…

 

مارینا خانم با حرص اسم ولگا رو صدا زد…

 

گیلدا سکوتش و شکست و گفت

 

گیلدا: ولگا گفت که برو…

 

ولگا چشم غره‌ای به گیلدا رفت و گفت

 

ولگا: نیاز نیست پاچه‌خواری اینو کنی فردا کار تورو راه میندازه…

 

اینبار گیلدا بود که با حرص فریاد زد

 

گیلدا: ولــــــگا…

 

سری به نشونه تاسف تکون دادم و خیلی ریز از خونه اومدم بیرون تا اونا به دعوای بچگانه خودشون ادامه بدن…

 

#پارت208

#سایه‌‌ی_پرستو

 

 

***

 

نگاهی به ساعت توی دستم انداختم و پالتوی چرم مشکیم و از روی صندلی شاگرد برداشتم و از ماشین پیاده شدم…

 

الان وقت روشن کردن تکلیفه، گام های محکم برداشتم و فاصله پارکینگ تا صرافی و طی کردم…

 

نگاه جدیم از پشت شیشه صرافی شکارش کرد، درحال صحبت با یه خانم مسن بود، چند نفری هم داخل بودن…

 

اخمام توی هم رفت… من همین بودم، با کسی که خانوادم و اذیت کنه کاملا جدی برخورد میکنم… الانم خون توی چشمام نشسته بود و با چشم های که بی‌شباهت به نگاه شیر به شکارش نبود داشتم به تیگران نگاه میکردم…

 

یه لحظه از خودم ترسیدم… شاید باورکردنی نباشه اما من یسری روزها از خودم میترسم! مثل امروز، مثل تمام وقت های که کسی ناموسم و اذیت می‌کنه…

 

کار تیگران آزار ناموس به حساب میومد اونم ناموس آرنگ… تیگران باید امروز ازم بترسه و خودشو جمع کنه چون حرکت بعدیم قطعا سهمگین تر و جدی تر از امروزه…

 

الان وقت فوران این حرص جمع شده توی وجودم بود، حرصی که چند ماه بخاطره گیلدا نذاشتم سر باز کنه اما الان گیلدا باهام هم عقیده‌ست پس کارم راحته…

 

از سرم گذشت که خداروشکر با این میزان اعصبانیتی که توی وجودم جمع شده آدم دعوایی نیستم چون معلوم نیست چه فاجعه‌ای به بار میومد…

 

همیشه اعتقاد دارم حرف جدی زورش بیشتر از کتک‌کاریه، توی دعوای فیزیکی قطعا برنده میشم اما عواقبش باعث باختم میشه، من آدم باختن نیستم…

 

در صرافی و باز کردم، تیگران نگاهش به مشتری بود و متوجه حضورم نشد که کارگرش اومد جلو و گفت: بفرمایید آقا درخدمتم…

 

با دست به تیگران اشاره کردم

 

– با اون آقا کار دارم…

 

نگاهی به تیگران انداخت و به صندلی ها اشاره کرد و گفت: پس بفرمایید بشینید فعلا سرشون شلوغه

 

سری به نشونه تایید تکون دادم و صندلی برای نشستن انتخاب کردم که کاملا توی دید تیگران باشه، دلیل کارم این بود که میخواستم قبل از صحبت یه شوک بهش وارد کنم….

 

طبق پیش‌بینی خودم زمان زیادی نبرد که تیگران نگاهش به نگاهم افتاد…

 

جدی، چشم تو چشم زل زدم بهش… چند ثانیه نگاهم کرد تا تونست خودشو جمع کنه…

 

صورت سفیدش قرمز شد، دستپاچه و بدون تمرکز خانمی که باهاش صحبت میکرد و سمت همکارش راهنمایی کرد…

 

تمام این عکس العمل ها منو به این باور رسوند که خوب می‌شناستم، قطعا گیلدا عکس منو نشونش داده و اون حرکتی که شب کریسمس انجام دادمم کاملا بیانگر همچی بود…

 

با استرس و بی طاقت نگاهشو دوباره چرخوند سمتم و این درحالی بود که من از اول تا همین لحظه جدی زل زده بودم به صورتش درحالی که اون این چند ثانیه سعی کرده بود از نگاهم فرار کنه… واقعا کلمه بزدل برازنده این پسره…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x