رمان سایه پرستو پارت ۳۲

4.7
(7)

 

 

تیگران سعی کرد توی لحنش نشون نده که منو شناخته… البته با واکنش‌‌های که داشت گند زده بود!

 

تیگران: بفرمایید جناب درخدمتم…

 

بلند شدم… سعی کردم اون چند گام تا جلوی میزش و جدی تر از همیشه بردارم… من حتی برای قدم برداشتنمم هدف داشتم واقعا این آدم قرار بود جلوی من امروز طاقت بیاره برنده میدون بشه؟ بعید می‌دونم!

 

جلوی پیشخوان ایستادم، نه سلام کردم نه حرف اضافه زدم… من آرنگ بودم، پس بدون مقدم چینی مستقیم رفتم سر اصل مطلبم… ولومم‌ از حالت عادی بالا تر رفت و چشمام تیز چشماشو نشونه گرفت…

 

– میخوای ادامه بدی یا نه؟

 

تیگران خودکارش و روی میز گذاشت و سعی کرد یکم جدی باشه که البته با اون استرسی که داشت چندان موفق نبود

 

تیگران: جناب ما اینجا ارز خارجی میفروشیم در این رابطه سوالی یا مشاوره‌ای هست در خدمتم…

 

– نه نیاز به مشاوره ندارم خودم استاد این کارم… اما تو میخوای ادامه بدی؟

 

جدی و بلند تر گفتم

 

– حرف بزن…

 

کاملا محسوس از صدای بلندم تکون خورد… یکم به جلو خم شدم با صدای که همچنان بلند بود اما نه به اندازه جمله قبلیم ادامه دادم…

 

– دندون لق بودی رفتی توی سطل زباله اصلا قرار نیست مجدد از توی سطل تو رو بردارم و مثل روم باستان دندون و با سیم وصل کنم، یا درمیاد یا ایمپلنت… اوکی؟

 

صدام جوری بود که همه نگاه‌ها رو میخ کنه… صدای زمزمه دختری که آروم به دوستش گفت چه “جیگریه” باعث شد توی دلم یه اَبله حواله‌ش کنم…

 

منتظر و جدی زل زده بودم به تیگرانی که کاملا هول شده بود و حرفی برای زدن نداشت شایدم داشت توی ذهنش دنبال کلمات میگشت که دیدم پدرش تند از دفترش خارج شد و از پله ها سرازیر شد به پایین…

 

پدرش هنوز کامل از پله های پایین نیومده بود که در همون حین به حرف اومد و گفت: چه خبره؟؟ سر آوردی آقا؟؟ بفرمایید بیرون اشتباه به عرضتون رسوندن اینجا چاله میدون نیست، محل کسبه…

 

با نگاه معنادار و عمیقی که حواله تیگران کرد متوجه شدم اونم خوب منو شناخته… خوبه حداقل نیازی به معرفی خودم نیست!

 

– چون بحث آدرس شد میگم…

 

با انگشت خط فرضی روی پیشخوان کشیدم… اشاره‌ای به خطی که کشیدم کردم و جدی ادامه دادم

 

– اینجا ورودی تهرانسرِ، که این شازده دیگه نمیاد…

 

زل زدم توی چشمای نگران تیگران و با لحن تاکیدی ادامه دادم

 

– حتی اگه گفتن تو بیای میتونی جون صدنفر و نجات بدی هم نمیای…

 

 

 

 

دستمو مشت کردم و زل زدم توی چشم‌های پدرش… وظیفه این پدر بود که پسرشو جمع کنه تا مزاحم ناموس کسی نشه…

 

– اما درباره گیلدا، دیگه توی کوچه هلندی پا نمیذاره…

 

نگاهم و چرخوندم سمت تیگران

 

– اگه باد برات خبر آورد که گیلدا داره میاد خونه ماهایا خانم شده تو شب توی ماشین میخوابی اما خونه نمیری… چون قرار نیست جایی که گیلدا هست آفتابی بشی حتی اتفاقی!

 

باز نگاهم و چرخوندم سمت پدرش که صورتش از اعصبانیت قرمز شده بود، ولی مگه اصلا مهم بود؟

 

– جناب چون پسرت به حریم خانواده داووتیان تجاوز کرده اومدم، پسرتون هرروز پشت در خونه‌ست و باعث سلب آرامش شده… متاسفانه ما مهمون ناخونده یا بادیگارد همراهمون باشه اذیت میشیم…

 

جدی تر و با لحن تهدیدوار ادامه دادم

– افسار پسرتو بکش، گیلدا از ازدواج باهاش منصرف شده، دیگه نبینم پیام بده، زنگ بزنه و سایه‌ش از جلوی درخونه‌ یا جایی که گیلدا هست رد بشه…

 

پدر تیگران: دختر شما سالم بود جفتک نمینداخت و چراغ سبز نشون نمی‌داد… برو آقا هر بی‌لیاقتی عروس خانواده ما نمیشه…

 

عجیب الان دلم میخواست این پدر و پسر و کیسه بوکس توی باشگاه تصور کنم و به این مردی که ذره‌ای شعور نداره بفهمونم توهین کردن به خانواده من چه عواقبی داره اما حیف که اصولم چیز دیگه‌ای بود تا همینجام برنده میدون بودم نیاز نبود با یه دعوا و کتک کاری خودمو به باخت دعوت کنم…

 

تیگران به زبان گرجی چیزی گفت که متوجه نشدم البته چندانم مهم نبود…

 

صدام گویای میزان اعصبانیتم بود

 

– انگار شما کلا درجریان ماجرا نیستی…

 

ابروهاش بالا پرید که ادامه دادم

 

– کسی که پسر شمارو نمیخواد خواهر منه این یعنی چراغ سبزی وجود نداره! چون این ما هستیم که عادت نداریم از هر بی سر و صاحب و بچه‌ای که تو جوب بزرگ شده داماد بگیریم…

 

پدر تیگران حمله ور شد سمتم که پوزخندی زدم

 

– دیگه درجا رو حرفم مهر تایید نزنید…

 

انگشتمو تهدیدوار بالا آوردم و عصبی غریدم

 

– پسرتو کنترل کن، خواهر من نمیخوادش بهش بفهمون سوهان روح نشه که دفعه بعد اقدام قانونی میکنم…

 

نگاه جدی حواله تیگران کردم و از صرافی خارج شدم هیچ تهدید مسخره‌ای بین حرفام نکردم که بعدا بخوان ازش سواستفاده کنن… یقین داشتم پروژه این موش ترسیده تموم شده… اینم از تیگران!

 

 

امروز باید تکلیف همچی و روشن میکردم پس نوبتی هم باشه الان نوبت محمدِ، سوار ماشین شدم درحالی که ماشین و روشن میکردم شماره محمد و گرفتم…

 

بعد از چندتا بوق صدای محمد توی گوشی پیچید

 

محمد: سلام برادر آرنگ چه عجب من شماره تورو روی گوشیم دیدم…

 

درحالی که ماشین و از پارک درمیاوردم گفتم

 

– سلام کجایی؟

 

محمد مکث کوتاهی کرد و جواب داد

 

محمد: بیرون…

 

با لحن جدی و تاکیدی گفتم

 

– یعنی کجا؟

 

محمد: پی یه لقمه نون تو خیابون درحال سگ دو زدنم، از کشتارگاه دارم میام تو کجایی؟ وقت داری ببینمت؟

 

این دقیقا چیزی بود که من میخواستم

 

– من دارم میرم سمت خونه گیشا…

 

محمد: منم میام الان توی شیخ فضل‌الله‌‌م لوکیشن بفرست برم جلوی در…

 

– رفتی زنگ بزن برو بالا کارگرا هستن…

 

محمد: حله هماهنگ کن رام بدن‌‌…

 

ماشین و نگه داشتم و کلافه نگاهی به ثانیه شمار چراغ قرمز انداختم…

 

– حواسم هست… فقط محمد یه دوساعتی باید معطل بشی من الان استانبولم…

 

محمد: پس نزدیک بودی زنگ بزن من ایوانک یه کاری دارم انجام میدم تا تو بیای…

 

– باشه خدافظ…

 

 

نزدیک دوساعت از تماسم با محمد گذشته بود که بهش زنگ زدم و گفتم نزدیک خونم…

 

هوا تاریک شده بود حتما تا الان کارگرا رفتن و این یه فرصت عالی بود برای من تا از زیر زبون محمد حرف بکشم…

 

کلید انداختم و وارد خونه شدم، کسی داخل نبود… نگاهمو توی خونه چرخوندم تمیز شده بود و خبری از اون خاک، اره‌، ملات و روزنامه‌های کف خونه نبود…

 

زنگ واحد به صدا دراومد و بخاطره خالی بودن خونه صدا توی کل خونه پیچید، چشمم و به آیفون دوختم محمد جعبه به دست جلوی در بود، آیفون و برداشتم

 

– محمد صبر کن سوئیچ و بندازم از داخل صندوق یه زیلو بیار…

 

محمد: از ماشین خودم میارم

 

– باشه

 

در و باز کردم و خودم یه سری به اتاقا زدم که چکشون کنم… طبق معمول همچی مرتب بود!

 

 

 

 

با صدای محمد دست از چک کردن اتاق‌ها برداشتم

 

محمد: آرنگ… کوشی؟

 

– اومدم

 

محمد درحال پهن کردن زیرانداز بود جعبه شیرینی هم گذاشت روش، به جعبه اشاره کردم

 

– چرا زحمت کشیدی؟

 

محمد برگشت و دست دراز کرد سمتم همون‌جوری که دستمو توی دستش میذاشتم گفت

 

محمد: به آقا خونه نو مبارکه…

 

اشاره ای به فضای خونه کرد و ادامه داد

 

محمد: صدف کجاست ببینه؟ خونه ۱۵۰ متری شهرک گیشا و ویو روبه بوستان گفت‌وگو…

 

با دستش ضربه ای به بازوم زد

 

محمد: حاجی گنگ‌ت بالاست ایشالله عروس بیاری و خونه‌های بزرگ‌تر بخری… درد و بلات هم بخوره توی سر صدف…

 

از اومدن اسم صدف کنار هر پیشرفتم متنفر بودم… حس بدی بهم دست میداد انگار که همه فکر میکردن برای درآوردن چشم اون دارم پیشرفت میکنم یا اینکه خیانت صدف باعث شده من پیشرفت کنم…

 

اصلا اینطور نبود من همیشه آدم سخت‌کوش و اقتصادی بودم ولی خیانت صدف فقط به زندگیم ضربه زد…

 

شاید اگه جای صدف انتخاب دیگه ای میکردم و الان زندگی خوبی داشتم پیشرفتم نسبت به الان بیشتر بود اما من یه بحران توی زندگیم دارم که حدودی ۶ ماه خواه ناخواه منو از زندگی عقب انداخت و تبدیلم کرد به آرنگ امروز…

 

چیزی به محمد نگفتم و با دست اشاره‌ای به زیرانداز کردم

 

– بشین…

 

در جعبه شیرینی و باز کردم

 

محمد: رژیمی گرفتم میدونستم تر نمی‌خوری منم که ناقصم…

 

سری تکون دادم که محمد قیمت خونه رو پرسید که منم کوتاه جوابش و دادم اما محمد قرار نبود دست از سر موضوع خونه برداره…

 

محمد: خونه مارینا خانم چی؟ اونم اندازه همینه؟ واحد بغلیه درسته؟

 

– آره متراژشم یکیه…

 

سری به نشونه تایید تکون داد

 

محمد: خوبه خیلی هم عالی…

 

– راستین چطوره؟

 

محمد: پگاه که نمیتونه بهش رسیدگی کنه، صبح ۹ تا ۲ مهد ثبت نام کردم، بعدازظهرم ساعت ۴ تا ۶ می‌ره کلاس موسیقی پیش دوست پناه، هرشب هم ۷ تا ۹ با خودم میبرم باشگاه، زندگی مکانیکی دیگه میاد خونه از خستگی بیهوشه…

 

 

سری تکون دادم… بحث و کشوندم سمت موضوع اصلی…

 

– پگاه چطوره؟

 

محمد انگار دل پری داشت

 

محمد: اصلا خوب نیست خون سوزی گرفته روزی دو واحد خون بهش می‌زنیم… کلی آمپول زده تمام دستش سیاه شده، دیگه رگ‌ نداره…

 

بغض توی صدای محمد کاملا محسوس بود

 

محمد: زندگیم داره از هم میپاشه، آرنگ تازه دارم قدر پگاه و می‌دونم، راستین کم‌حرف شده همش توی خودشه اون سری رفتم اتاقش دیدم داره گریه می‌کنه پرسیدم چیشده؟ گفت به مامان بگو لباس آستین بلند بپوشه دستشو میبینم دلم می‌شکنه…

 

اعصابم خورد شد، کلافه دستی توی موهام کشیدم من فقط یه بخش کوچیکی از دست پگاه و دیده بودم سرم تیر کشید حالا چه توقعی از راستین داشتم!؟

 

– تو چی کردی؟

 

محمد: هیچی روحیه پگاه به اندازه کافی خراب هست، هرشب دارم کلی با راستین حرف میزنم که اونم مادرشو درک کنه، دیشب که تب کرده بود…

 

نگاه درموندش و به چشمام دوخت

 

محمد: آرنگ چیکار کنم این زندگی درست شه؟

 

چی میگفتم بهش؟ از من توقع معجزه داشت؟ وقتی چند سالِ تمام به هرروش ممکن گند بزنی به زندگیت نباید توقع داشته باشی یه روزه درست شه! پسر تو یه زمانی خیانت کردی چیزی که من خودم دربرابرش تاب نیاوردم چجوری میتونم بگم پگاه تحمل کنه؟ درستش کن محمد خودت درستش کن قبل از اینکه اوضاع بدتر شه خیلی بدتر…

 

با اینکه توی ذهنم حرف برای گفتن زیاد بود اما این حرفا دردی دوا نمی‌کرد پس فقط گفتم

 

– هیچی فعلا فقط به زنت محبت کن، سفر برید چی بگم محمد مدیریت این بحران با توعه…

 

محمد: وضع خیلی خرابه، بنظرم پگاه افسرده شده حتی گفتم بریم سفر اما قبول نمیکنه، خیلی حساس شده تا میبینه به یکی پیام میدم سوال می‌پرسه کی بود!؟

 

مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسه… محمد ازت توقع می‌ره خیانت کردن که حالا زنت بهت مشکوکه، تو اون اطمینان لازم و بهش ندادی… آخ که هرچی بیشتر به کارات فکر میکنم بوی گندش بیشتر میپیچه…

 

– از این حال و هوا بیرون بیارش…

 

محمد: برنامه شو دارم تا عید اجرا میکنم… یه برنامه توپ برای عوض شدن مدل زندگی…

 

– دکترا چی میگن؟

 

محمد: گفتن خیلی شرایط بهبودیش خوب بوده اگه به همین منوال پیش بره تا هفته بعد آمپولا قطع میشه و فقط باید روزی چندتا قرص بخوره… آرنگ حس میکنم پگاه فروریخته هرچقدر تلاش میکنم از زیر زبونش بکشم حرف نمیزنه بعد هم میگه نکنه تو با کسی رابطه داری الان من مریض شدم میخوای بهونه بیاری طلاق بگیری…

 

دستم مشت شد! پیشبینی اینکه اوضاع خیلی خراب بود کار سختی نبود… با حرص گفتم

 

-بیخیالی پسر، من ۵ ساله دارم میگم برید مشاوره هی پشت گوش انداختی و گفتی منو پگاه که مشکلی نداریم… برادر من زنت داره از داخل داغون میشه!

 

 

 

 

محمد با عجز نگاهم کرد و گفت

 

محمد: الان که اصلا وقتش نیست حرف بزنم میگه تو دنبال بهونه میگشتی حالا هم که من مریض شدم بهونه‌‌ت جور شد…

 

در بهت و تعجب من بغض محمد شکست و به گریه افتاد

 

محمد: آرنگ وضعیت خونه ما قرمزه…

 

اجازه دادم با گریه کردن یکم خودشو خالی کنه

 

– فعلا که یه هفته من سرم شلوغه، هم اسباب کشی خودم هم از طرفی باید حواسم به کارای دکور خونه مارینا خانم باشه… برنامه سفر میچینم اسفند سه روز تعطیلیه میریم شمال ولی محمد خودت تو خونه حواست باشه… چه میدونم گل بگیر، کادو بخر باهاش حرف بزن بهش پیام بده…

 

خم شدم سمتش و جدی گفتم

 

– محمد تو بچه داری اگه شل بگیری و یه اتفاقی بیوفته بدبخت میشی! تا چند هفته با کلاس میخوای سر بچه رو گرم کنی؟ این حجم از کلاس نوشتن خوب نیست… فشار میاد به راستین!

 

محمد: می‌دونم آرنگ ولی دم عیده سر منم شلوغه…

 

با دست ضربه‌ای به بازوش زدم

 

– زنت واجب تره یا پول؟ بچسب به زندگیت روزی ۲ ساعت خالی کن به حاجی بگو چشم بذاره حواسش به مغازه توهم باشه..

 

محمد دستی به صورتش کشید

 

محمد: جای دیگه هم کار دارم، گفتم که برنامه دارم تا عید سرم شلوغه…

 

عصبی گفتم

 

– بازم اشتباه! آقا من الان تشنمه تو میخوای بری آب پرتقال بخری؟؟ بابا یه لیوان بردار از همون شیر آب پر کن…

 

مکث کرد یکی دو ثانیه نگاهم کرد

 

محمد: باشه… تو اینجا کار داری؟

 

– نه

 

محمد: پاشم یه دور خونت و ببینم

 

سری تکون دادم، محمد بلند شد و خونه رو نگاه کرد…

 

صدای محمد که تحسین به زبان می‌ آورد؛ ایول به این خونه، به گوشم می‌رسید اما فکرم جای دیگه بود… جای حوالی پگاهِ توی کافه یا شایدم پگاهی که محمد داشت ازش حرف میزد…

 

محمد: اتفاقا پگاه همیشه میگه خونه باید ۲ تا تراس داشته باشه، یکی لباس پهن کنی یکی هم صندلی و گل و گیاه بذاری…

 

محمد زد روی شونه‌م

 

محمد: خیلی مبارکت باشه پسر از ته دلم برات خوشحالم تو لیاقتشو داری…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x