رمان سایه پرستو پارت ۳۳

4.3
(8)

 

 

***

 

دوهفته‌ از روزی که محمد اومده بود خونم و باهم حرف زدیم گذشته بود و تقریبا همچی آروم بود و خبری از پگاه نبود…

 

سر کلاس میانه۱ بودم و داشتم پشت هم توضیح میدادم اما یه جو عقل تو کله اینا نبود… مگه میشه اخه؟ با اینهمه توضیح من هنوز متوجه نشده بودن که عصبی غریدم

 

– شماها احیاناً صنعتی مالی و پاس کردین؟ چرا مثل کودنا به تخته نگاه میکنین؟

 

به تخته اشاره کردم

 

-این ساده‌ترین مبحث میانه‌س از همون مالی و آماری که ترم قبل خوندین گرفته شده!

 

عصبی نگاهی به چشماشون که نشون میداد باز متوجه مبحث نشدن کردم و دوباره شروع کردم از اول توضیح دادم، میدونستم عیب کار از چیه پس مجبوراً مباحثی از ترم قبلم گفتم

 

یکی از دانشجوهام گفت: عه استاد من فهمیدم… وا چه راحت بود الان گرفتم… قربونت استاد چه قشنگ توضیح میدی!

 

خونسرد گفتم

 

– استخون قربونی شه چه فایده؟

 

صدای خنده همه بلند شد

 

یکی از دانشجوهای دختر گفت: استـــــااد شما چرا اینطوری هستین آدم جرات نمیکنه تحسین‌تون کنه!

 

-مریم میرزا خانی هستی که تحسینت ارزش داشته باشه؟ بشین بخون پایان ترم با برگه سفید مواجه نشم…

 

صدای یکی از دانشجوهای دیگم از سمت دیگه کلاس بلند شد که گفت: استاد گوشی‌تون و جواب نمیدید؟ هی زنگ میخوره…

 

موندم این گوشی منو از کجا دیده که دوباره گفت: سمت صفحه گذاشتید توی جیبتون روشن خاموش میشه الان دوساعته هی‌ زنگ میخوره…

 

نگاهی به جیبم انداختم که دیدم بله…

 

توی دلم یه لعنت به اون دانشجو هیزِ کثافت که صدای خنده همرو بلند کرد گفتم…

 

خونسرد گوشی و درآوردم و انداختم روی میز و دوباره تدریس و شروع کردم…

 

اما محمد ول کن نبود تا بچه‌ها مباحث روی تخته رو بنویسن رفتم بیرون و گوشی و جواب دادم

 

– سرکلاسم

 

صدای مضطرب محمد لرزه به تنم انداخت

 

محمد: قطع نکن جون مادرت قطع نکن…

 

لب زدم

 

– چیه

 

محمد: پگاه پیش توعه؟؟؟

 

متعجب گفتم

 

– حالت خوبه؟ میگم سر کلاسم!!!

 

محمد: یعنی امروز پگاه و ندیدی؟

 

 

حرف‌های محمد اعصابمو خورد کرد…

 

– نه، درست حرف بزن ببینم…

 

محمد نالید

 

محمد: پناه خاک به سرم شد پیش آرنگم نیست!

 

صدای وای خدای من پناه به گوشم رسید، صدام از حالت عادی بالاتر رفت…

 

– کـــــری؟ میگم چـــــیشـــــده؟

 

محمد: پگاه از صبح رفته!

 

فقط تونستم از بین دندون های کلید شدم بگم

 

– کجا؟

 

محمد: خبر ندارم یه نامه نوشته که دنبال من نگرد رفتم برای همیشه تا تو به خوشی و زن‌بارگی‌هات برسی…

 

غریدم

 

– الان کجایی؟؟

 

محمد: سرقبرم… کجا دارم برم توی خیابونم دیگه!

 

– دقیق بگو بیام!

 

محمد: بهشت زهرا، گفتیم شاید اومده سر قبر پدرش… سالش نزدیکه…

 

– بهش زنگ بزنین…

 

دستی به پیشونیم کشیدم… عرق سرد روی صورتم نشسته بود.

 

محمد کلافه گفت

 

محمد: یعنی مارو احمق فرض کردی؟ هزاربار زنگ زدیم کلا مارو گذاشته بلک لیست…

 

با چیزی که به ذهنم رسید فوری گفتم

 

– کارتن گوشیش و داری؟

 

محمد: آره چطور مگه؟

 

با عجله گفتم

 

– کارتن و بردار بیار سیگنال، تا گوشی خاموش نشده پیداش کنیم… هیچکس هم بهش زنگ نزنه یه‌وقت شارژ گوشیش تموم نشه…

 

محمد: باشه باشه همون مغازه داداش مربی‌ت و میگی؟؟

 

– آره داداشش بلده یه ساعته پیداش می‌کنه و موقعیت مکانیش و آنلاین می‌فرسته روی گوشیمون…

 

یه “عجله کن” به محمد گفتم و تماس و قطع کردم، برگشتم توی کلاس وسایلمو جمع کردم

 

– بچه ها خسته نباشید…

 

منتظر حرف اضافه نموندم و با عجله دویدم سمت پارکینگ، توی سرم غوغا به پا شده بود یه زن تنها توی این شهر کجا می‌تونه رفته باشه؟

 

ماشین و از پارکینگ دانشگاه درآوردم و با سرعت روندم… خدایا فقط بلایی سرخودش نیاورده باشه‌، پگاه و صحیح و سالم پیدا کنم خودم اوضاع رو درست میکنم، نمیذارم دیگه لب تیغ زندگی کنن…

 

 

 

 

دلم میخواست مثل دوران بچگیم دنبال خدا توی آسمون بگردم و رو به این آسمون ابری داد بزنم انصافتو شکر…

 

خدایا من تازه یه روز بود داشتم رنگ آرامش و می‌دیدم! تازه دیشب تونسته بودم از اون خونه سیاه فرار کنم و سرم و توی خونه جدید روی بالشت بذارم! حقم فقط همین بود؟ دیدن رنگ آرامش اونم کمتر از ۲۴ ساعت؟

 

عرق سرد بود یا گرم نمی‌دونم اما حالمو بد کرد مجبور شدم شیشه ماشین و پایین بکشم و بادِ سرد بی رحمانه توی صورت میخورد اما آتیش وجودم حتی یه ذره هم فروکش نکرد…

 

تمام وجودم مینالید که خدایا فقط ازت می‌خوام امشب خواهرم توی این شهر کثیف توی خیابون نباشه همین!

 

تصور اینکه شاید تا شب پگاه و پیدا نکنم یا شاید از شهر خارج شده باشه باعث شد ضربه محکم مشتم روی فرمون فرود بیاد…

 

وقتی رسیدم جلوی مغازه محمد هنوز نرسیده بود پس قبل از رفتن به آرش زنگ زدم

 

– سلام آرش

 

آرش: بَــــه…

 

اجازه ندادم ادامه بده فوری شروع کردم به صحبت کردن

 

– آرش به داداشت میگی یه شماره رو ردیابی کنه؟ کارتن گوشی الان همراهم نیست تا برسه دستم دو سه ساعت طول می‌کشه، کارم حیاتیه!

 

انرژی صدای آرش هم پرکشید و با نگرانی گفت

 

آرش: باشه برای خانواده داووتیان اتفاقی افتاده؟

 

– نه، فقط سریع بگو من الان جلوی مغازم…

 

آرش: چشم تا تو بری تو مغازه من حلش میکنم…

 

تماس و قطع کردم انگاری خدا منو روی دور تند آفریده، بازم دوان دوان رفتم داخل مغازه که دیدم کاوه داره با تلفن صحبت می‌کنه در همون حین دستشو واسم بلند کرد…

 

رفتم جلو و باهاش دست دادم اونم تماس و قطع کرد و فوری گفت

 

کاوه: سلام آقا آرنگ شماره رو بفرمایید مدل گوشی هم بگید ولی اگه سریال باشه زودتر پیدا میشه‌…

 

– تا سریال برسه صبح شده، شماره تلفن و مدل گوشی می‌دونم فقط…

 

کاوه: به گوشی شما زنگ زده ؟ یعنی باهم در ارتباط بودین؟

 

– آره…

 

فوری گفت

 

کاوه: خب خیلی کار راحت‌تر شد، پس گوشی‌تو بده من از طریق گوشی خودت ردیابیش کنم…

 

صمیمی شدن آدما بعد از دو تا جمله برام جالب بود، شما تبدیل شد به تو! همه آدما همینن…

 

وقت برای فکر کردن به چنین چیزی نداشتم در اصل نباید به هیچکس اعتماد کرد اما مگه چاره ای داشتم؟

 

فوری گوشی و بهش دادم… امروز هیچی جز پیدا کردن پگاه مهم نبود!

 

 

کاوه گفت برام نسکافه آوردن و در همون حین که مشغول کار بود گفت

 

کاوه: آقا آرنگ تا شما نسکافه‌تو بخوری پیدا کردم…

 

تمام خواستم این بود که ادعای الکی نزده باشه و واقعا توی این زمان کم پگاه و پیدا کنه…

 

سرمایی که توی تنم نشسته بود و مطمئن بودم بخاطره پایین کشیدن شیشه ماشینه مجبورم کرد لیوان نسکافه رو به لبم نزدیک کنم و در همون حین هم شماره محمد و گرفتم…

 

محمد: سلام آرنگ

 

– محمد خونه نرو هرجا هستی بمون تا خبرت کنم…

 

محمد: چرا!؟

 

– من اومدم پیش دوستم داره ردیابی می‌کنه…

 

شاید یه لحظه دلم برای لحن صدای محمد سوخت

 

محمد: آخ قربون دستت…

 

بعد از خداحافظی تماس و قطع کردم نسکافه توی لیوان نصف شده بود که صدای کاوه باعث شد نفس عمیقی بکشم

 

کاوه: آقا آرنگ پیداش کردم…

 

سریع رفتم کنار کاوه دیدم درست میگه پگاه نزدیک هتل بودش، فوری گفتم

 

– کارت حرف نداره

 

کارت بانکی و گرفتم سمتش که اخماش توی هم رفت

 

کاوه: این چیه؟

 

با عجله گفتم

 

– حساب کن که من برم خیلی عجله دارم کاری که الان برام انجام دادی قیمت نداره…

 

کاوه: حرفشم نزن! اگه میخوای دیرت نشه همین الان برو…

 

– کاوه من فرصت جر و بحث ندارم، بکش!

 

نگاه جدی بهم انداخت و دستگاه پوز و از جلوی چشمم برداشت و همون حین گفت

 

کاوه: برو داداش من الان پول بگیرم شب باید زیر مشت و لگد آرش له شم…

 

حرکت کردم سمت در مغازه، وقت برای تلف کردن نداشتم در همون حین گفتم

 

– من میرم اما حساب من و تو بمونه، این پوز و برداشتی دستگاه باشگاه آرش که هست…

 

دوباره تشکر کردم و با گفتن خداحافظ از مغازه زدم بیرون و دویدم سمت ماشین…

 

توی ماشین نشستم، گوشیم و برداشتم و پیامی برای پگاه تایپ کردم

 

– پگاه جان بگو کجایی تا من تنها بیام…

 

پیام و ارسال کردم و ماشین روندم سمت جایی که کاوه گفته بود.

 

 

زیاد طول نکشید که گوشیم زنگ خورد و اسم پگاه روی صفحه نمایان شد، فوری تماس و وصل کردم که صداش به گوشم رسید.

 

پگاه: آرنگ من اومدم که برنگردم، منو حلال کن این چندسال خیلی توی عذاب بودی خیلی جاها حامی من بودی و برای راستین خیلی زحمت کشیدی…

 

کلافه… ناراحت… عصبی… اینا تنها کلماتی بود که باهاش میشد حالمو توصیف کرد اما سعی کردم اعصبانیتم و پنهان کنم الان وقت فریاد کشیدن سر پگاه نبود…

 

– پگاه چی میگی؟ دلت برای راستین، برای ما نمیسوزه؟ خواهر من کوتاه بیا، چند روز پیش محمد پیشم بود اون عاشقانه دوستت داره… اصلا الان نمیخوای ببینیش؟ اشکالی نداره اما به بقیه هم فکر کن، به مادرت که از سه سالگی تنها بزرگت کرده، خواهرت، راستین، به من که تورو مثل خواهر نداشتم میدونم…

 

صدای گریه پگاه تنها چیزی بود که از پشت خط به گوشم می‌رسید، صدای هق هقش نشون میداد که بغضش شکسته و حسابی دل پری داره…

 

میونه هق هقش به حرف اومد و بریده بریده گفت

 

پگاه: محمد دروغ میگه… بخدا من می‌دونم داره یکاری می‌کنه… بریدم وقتی من توی خونه غریبه‌م، وقتی اون دنبال کسِ دیگه‌س پس من میرم… داداش آرنگ نگران نباش هرچی پول و طلا و سهام داشتم برداشتم وقتی یه جا پیدا کنم درخواست طلاق میدم راستینم میبرم…

 

سعی کردم فعلا زیاد روی این حرفا مانور ندم و ازش بخوام جایی که هستش و بگه، تقریبا نزدیکش شده بودم که آدرس خودشو گفت چند دقیقه معطل کردم اما تا وقتی کاملا نزدیکش نرسیده بودم گوشی و قطع نکردم…

 

وقتی دیدمش فوری برای محمد پیام فرستادم

 

– من پگاه و پیدا کردم تو برو خونه من ما میایم…

 

از ماشین پیاده شدم، پگاه به دیوار تیکه داده بود دیدن این حال نزار پگاه کم از جهنم نداشت توی سرما باز تمام تنم از ناراحتی داغ شد…

 

سرش توی گوشی بود و کاملا واضح بود داره گریه می‌کنه کنارش ایستادم که چشمم به صفحه گوشی خورد و با دیدن عکس راستین روزنه امیدی توی دلم روشن شد… این کارش نشون میده دلش برای راستین تنگ شده این یعنی هنوز امیدی هست…

 

– سلام پگاه بیا سوار شو…

 

اینکه تا اون لحظه متوجه حضورم نشده بود نشون میداد توی دنیای خودش بوده، با شنیدن صدام سرشو بلند کرد و گفت

 

پگاه: نه جایی نمیام توی هتل اتاق گرفتم…

 

اخمامو توی هم کشیدم

 

– دستت درد نکنه دیگه؛ تف مینداختی توی صورتم بهتر بود که… من توی این شهر باشم اونوقت تو بری هتل؟ بیا بریم خونه من که البته خونه خودته منم میرم واحد بغلی خونه مارینا خانم که راحت باشی، حله؟

 

پگاه آروم گفت

 

پگاه: اتاق گرفتم چمدونم بالاست…

 

– بریم تسویه کنم…

 

بعد از این تسویه کردیم و وسایلو توی ماشین گذاشتم سوار ماشین شدیم…

 

 

 

 

دو سه دقیقه میشد که داخل ماشین نشسته بودیم و پگاه حرفی نمیزد منم از فرصت استفاده کردم، گوشی و برداشتم به محمد زنگ زدم…

 

محمد: سلام آرنگ؟ چیشد؟

 

– سلام محمد همین الان بلند شو بیا خونه من…

 

منتظر جوابی از سمتش نموندم و سریع تماس و قطع کردم…

 

پگاه چند ثانیه خیره نگاهم کرد و بعد با تردید پرسید

 

پگاه: محمد ما بود؟

 

– آره

 

اخم های پگاه توی هم رفت دیگه آروم نبود و عصبی رو بهم گفت

 

پگاه: برای چی گفتی بیاد؟ من به تو اعتماد کردم توهم نامرد شدی! من که میخواستم سربار هیچکس نشم و رفتم هتل خودت گفتی بیا خونه من!! اگه راحت نیستی و عذاب میکشی دیگه چرا تعارف زدی؟ چرا گفتی؟؟

 

اینبار صدای منم یکم بالا رفت اما نه زیاد که دل شکسته پگاه بیشتر از قبل ترک برداره…

 

– سرعتت و کم کن ببینم‌… کجا با این عجله؟ سربار چی؟ کشک چی؟ یواش برو… گفتم بیاد تا اگه به احتمال یه درصد غلطی کرده باشه طوری طلاقتو ازش بگیرم که نفهمه چی به چیه، راستینم میگیرم میذارم بغلت تو چرا از بچه‌ت دور باشی آدم خائن لیاقت پدری و مادری نداره… مهریه، نفقه و هر بند و بساطی که حقته رو ازش میگیرم تو فقط وایسا من چوب به آستین درخشانا میکنم… تو فقط بشین تماشا کن…

 

با دست کوبیدم روی فرمون و حرصی ادامه دادم

 

– آخ اگه غلط اضافی کرده باشه…

 

نگاهی به پگاه انداختم که دیدم با چشم‌های که از ذوق برق میزنه بهم نگاه می‌کنه وقتی مطمئن شدم خیالش راحت شده دیگه حرفی نزدم…

 

تا حد زیادی مطمئن بودم محمد خیانت نکرده ولی اگه به احتمال یه درصد واقعا کاری کرده باشه و اون حرفهای که توی خونه من زد نقشه باشه اشکشو درمیارم تا بفهمه دنیا دست کیه…

 

تا خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد، ماشین محمد جلوی در پارک بود وقتی از کنارش رد میشدم بوق زدم و ریموت در و زدم و داخل پارکینگ رفتم…

 

پناه و محمد هم از همون در ماشین و آوردن داخل، از آینه دیدم که پناه فوری از ماشین پیاده شد و دوید سمت ماشین تا من ماشین و خاموش کنم پناه در و باز کرد…

 

با دیدن پگاه اول نگاه نگرانی بهش انداخت وقتی مطمئن شد صحیح و سالمِ فوری توی آغوشش گرفت…

 

پناه ، پگاه و بغل کرده بود و صورت خیس از اشکش جلوی چشمم بود درحالی که بزور سعی میکرد هق هقش و کنترل کنه به حرف اومد

 

پناه: یا حسین… سالمی؟ خدایا شکرت… من بمیرم برات…

 

امروز قرار بود دلم برای پناه هم بسوزه؟ پگاه کاش حداقل به خواهرت رحم میکردی این چه تصمیم عجولانه‌ای بود؟ درسته ذره‌ای این دختر و قبول ندارم اما عیان بود که پناهم حامی خوبی برای پگاه بود، حامی که بارها دیده بودم پگاه ترس از دست دادنش و داشت و سعی میکرد ناراحتش نکنه…

 

 

 

 

سعی کردم یکم اوضاع رو مدیریت کنم برای همین گفتم

 

– بریم بالا اینجا جاش نیست…

 

چمدون و پگاه و برداشتم و سوار آسانسور شدیم، محمد اما عجیب سکوت کرده بود و تا پشت در خونه حرفی نزد وقتی رسیدیم پشت در واحد با نگرانی پرسید

 

محمد: پگاه جان خوبی؟

 

متاسفانه از سمت پگاه جوابی نگرفت و همین باعث شد نگاهش غمگین تر و صورتش درهم بشه…

 

در واحد و باز کردم و اشاره کردم

 

– بفرمایید داخل…

 

همه اومدن داخل منم آخرین نفر وارد شدم لامپ‌هارو روشن کردم

 

پگاه: مبارکه داداش آرنگ شرمنده باید عروس میاوردی خونه نو اما برات غم و غصه آوردم…

 

عروس؟ چه فکرهای که پگاه می‌کنه! هنوزم به من امید داشتن؟ سری تکون دادم و خونسرد گفتم

 

– بشینین این فکر و خیالای الکی و بذارین کنار نه که خونه قبلی عروس بردم تاج طلا روی سرم گذاشتن…

 

مکث کردم وقتی نشستن ادامه دادم

 

– ببخشید چیزی برای پذیرایی تو خونه نیست هنوز کارتن خوراکی‌هارو باز نکردم… غذا سفارش میدم بیارن…

 

محمد: من نمیخورم…

 

لعنتی الان باید ناز این خرس گنده هم می‌کشیدم؟ تا خواستم بگم تو غذا نخوری بدنت میپاچه پگاه تند به حرف اومد

 

پگاه: رنگت پریده، میخوای غذا نخوری معدتم به باد بدی؟؟؟

 

محمد تیز سرشو بالا آورد و لبخند محوی رو صورتش نشست… خوب بود امیدوار شدم…

 

غذا سفارش دادم و اومدم کنار بقیه نشستم… نگاهی گذرایی به پناه انداختم که همچنان آروم درحال اشک ریختن بود این گریه‌ها نشون میداد فشار زیادی روش بوده که نمیتونه خودشو کنترل کنه…

 

نگاه جدی به محمد انداختم…

 

– بنظرم شروع کنیم…

 

چشم همه روی صورتم نشست اما من همچنان نگاهم به محمد بود

 

– پگاه چی میگه؟ راسته یا نه؟

 

ابرو محمد از تعجب بالا پرید

 

محمد: چی راسته؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x