رمان سایه پرستو پارت ۶

4.1
(7)

 

 

 

برای اینکه چیزی از قلم نیوفتاده باشه یه بار دیگه مرور کردم…

 

ماهی دودی، ماهی سفید، پرتقال، نارنج، زیتون، زیتون پرورده، ترشی، لواشک برای ولگا، سبزی محلی، گردو، نخودی، کلوچه محلی و نان خلفه، خب درسته همه چیز تکمیله…

 

برای خالی نبودن عریضه چون شب یلدا هم هست یه بسته شکلات اضافه کردم و حرکت کردم سمت واحد مارینا خانم و زنگ و فشردم…

 

صدای مارینا خانم از پشت در به گوشم رسید

 

مارینا: کیه!؟

 

– منم…

 

در رو باز کرد

 

مارینا: سلام آرنگ خوبی؟؟

 

– سلام

 

سبد و سمتش گرفتم

 

– بفرمایید…

 

مارینا: آخه چرا زحمت کشیدی! همیشه مارو شرمنده می‌کنی…

 

سبد و از دستم گرفت

 

– خواهش میکنم ناقابله… با اجازه

 

مارینا: کجا؟ خب بیا داخل…

 

– ممنون خستم…

 

دستش روی سبد شل شد و با لحنی که انگار شرمنده بود گفت

 

مارینا: باشه… پس فردا شب میتونی چند دقیقه برام وقت بذاری؟

 

قطعا بحث مهمی بود… بی درنگ گفتم

 

– من برای شما همیشه وقت دارم! اتفاقی افتاده؟

 

انگار خیالش راحت شد از اینکه الان میتونیم حرف بزنیم، نفس عمیقی کشید

 

مارینا: آره بیا داخل طولانیه!

 

رفتم داخل خونه‌شون، مارینا خانم رفت آشپزخونه تا وسایل پذیرایی بیاره…

 

– چیزی نیارید میل ندارم…

 

بیشتر از پنج سال زمان خوبی بود برای شناخت آدم ها، همینجوری که من تک تک رفتارهای این خانواده رو میدونستم اونا هم شناخت نسبی از من داشتن!

 

مارینا: آرنگ امروز توهمی، چیزی شده؟

 

صدای ولگا که نشون میداد از اتاق خواب داره به سمت پذیرایی میاد رو شنیدم

 

ولگا: مامان امروز چشه؟؟ یجوری حرف میزنی انگار نمیشناسیش، این هرروز خدا درهمه، صبح به صبح به جای چای یه لیوان ژل آلووراء نوش جان میکنه تا اخلاقشم مزه صبر زرد بگیره…

 

 

مارینا خانم نگاه تیزی حواله‌ی ولگا کرد

 

مارینا: جای سلام کردنته؟؟؟

 

ولگا: نه که سلام می‌دیم خیلی علیک میشنویم، خیلی احترام قائل بشه یه کله تکون میده منم علاقه‌ای ندارم باعث و بانی پارکینسون کسی بشم…

 

اخم روی صورت مارینا خانم نشست، میدونستم چقدر ناراحت میشه وقتی میبینه ولگا با این لحن باهام صحبت می‌کنه اما مگه من سکوت میکردم!؟

 

اگه تا الان هم چیزی نگفتم فقط برای این بود که حوصله بحث نداشتم وگرنه خودم یه تنه برای بستن دهن صدتا آدم مثل ولگا کافی بودم…

 

مارینا: اگه درست حرف بزنی جواب میگیری، مشکل از نوع حرف زدن جنابعالی هست نه آرنگ! حالا هم برو با آرنگ صحبت خصوصی دارم…

 

ولگا با لحن مسخره‌واری گفت

 

ولگا: بله بله! میبینم جواب گیلدا رو که همش میس آرنگ میس آرنگ میگه چجوری میده…

 

بعد دست به سینه رو به روی ما وایستاد و تخسی تمام ادامه داد

 

ولگا: کجا برم!؟؟ بحث خصوصیت نصفش راجع به گیلداست بقیه‌ش هم که لابد میخوای منو راضی کنه یا با آرمن حرف بزنه تا از مدل شدنم منصرف بشیم…

 

مارینا خانم یه چشم غره حسابی رونه ولگا کرد…

 

ولگا: مامان چپ چپ نگاه نکن، مــــن کــــوتـــــاه نــــمــــیـــــام… تـــــمــــام!

 

هووووف ولگا گاهی از راستین هم بچه تر می شد! احتمال اینکه وقتی به راستین بگم بحث خصوصیه لطفا برو توی اتاق، به حرفم گوش کنه از ولگا بالاتر بود…

 

مارینا خانم وقتی دید اخم ، چشم غره و بحث زبانی با ولگا بی فایده‌س، پر حرص گفت

 

مارینا: ادب نداری، هرچی فکر میکنم یادم نمیاد وقتی تورو حامله بودم به کی نگاه کردم که تو انقدر پرو و سرتق شدی…

 

ولگا لبخندی زدی و گفت

 

ولگا: مامان دقت کنی متوجه میشی نیاز نبوده به کسی نگاه کنی، من فتوکپی مادرشوهرتم…

 

مارینا: اون بنده خدا هزار بار غلط کنه مثل تو باشه…

 

از جواب صریح مارینا خانم خوشم اومد، اما خب خنده اونم توی وضعیتی که من بودم برام بی معنی بود!

 

ولگا شونه‌ای بالا انداخت

 

ولگا: خب من آپدیت شدشم…

 

مارینا خانم سری به نشانه تاسف تکان داد و رو به من درحالی که با دست ولگا رو نشون میداد گفت

 

مارینا: آرنگ جان راجع به این نمیخواستم حرف بزنم، چون اصلا بحثی نمیمونه، عصا خدابیامرز راضی نبود با توجه به شناخت منم ترجیحم نظر پدرشه پس ولگا بطور کل برنامه منتفیه

 

 

ولگا کلافه سرشو چرخوند

 

ولگا: مـ…

 

مارینا خانم خیلی جدی دستشو به نشانه سکوت بالا برد، و ولگا ساکت شد…

 

خوشم میاد از جسارت این زن که به ولگای زبون دراز تا یه حدی اجازه عرض اندام میده…

 

کنترل کردن دختری مثل ولگا کار اصلا راحتی نبود، اما مارینا خانم تا به الان موفق شده بود و من میدونستم از این به بعد هم جلوی ولگا رو میگیره، به عبارتی همه توی مشتش بودن…

 

تمام حواسمو جمع حرفای مارینا خانم کردم

 

مارینا: اما بچه‌م گیلدا رو چیکنم؟ آرنگ پسره شرایط و می‌دونه! و اینکه با علم اومده جلو یعنی میخواد زیر پای بچه‌مو اونم توی راه دور خالی کنه… گیلدا ساکته، زود کوتاه میاد اگه ولگا بود غم نداشتم توی خلیج فارس بندازیش کوسه هم طرفش نمیاد مثل هاسکی میمونه یه ریز درحال هاپ هاپ کردنه! ولی گیلدا در حالت عادی هم مثل گنجشک زیر بارون مونده‌س… کاش ارشدم همینجا جلوی چشمم میخوند، شب از فکرش خواب به چشمام نمیاد، نباید قبول میکردم کاش اجازه نمیدادم بره، این چه کاری بود من کردم!

 

داشتم با دقت به حرفای مارینا خانم گوش میدادم، فکر اینکه خطری این خانواده رو تهدید کنه باعث شد سرم تیر بکشه…

 

مارینا: آرنگ بگم انصراف بده برگرده؟

 

نه این کار درستی نبود، نباید بخاطره وجود یه مزاحم آینده و تلاش گیلدا نادیده گرفته میشد…

 

– مارینا خانم از شما بعیده، گیلدا مظلوم هست، اما احمق که نیست!

 

نگاهمو برگردونم سمت ولگا که هنوزم ایستاده بود و تخس با اخم های توی هم که قطعا دلیلش حرفای مارینا خانم بود نگاهمون میکرد

 

– ولگا؟

 

ولگا: هان!

 

هووووف، توی فرهنگ لغت این دختر ادب معنایی نداشت…

 

– گیلدا گفت این پسره برای کریسمس میاد؟

 

حرکت کرد سمت مبل تا روش بشینه و در همون حال گفت

 

ولگا: من رازهای خواهرمو به کسی نمیگم، میخوای بدونی از خودش بپرس…

 

حرفش درست بود، یعنی به عبارتی درست ترین کلماتی بودی که توی عمرش به زبون آورده بود… پس دلیلی نداشت مقابله کنم!

 

سرمو تکون دادم

 

– باشه خودم میپرسم…

 

 

مارینا: چه برنامه‌ای داری آرنگ؟

 

چشمای نگران مارینا خانم ذهنمو برد پیش چشمای تنها زنی که آغوشش برام منبع آرامش بود…

 

لعنت بهت صدف لعنت، تو کاری با زندگیم کردی که چشمای مارجان هرروز همینجوری برام نگران هست!

 

برای مارجان که کاری از دستم برنمیاد، اما حداقل نمیذارم مارینا خانم نگران نگاهم کنه، مارینا خانم برای من دقیقا به اندازه مارجان مادری کرده…

 

روزهای سخت زندگی دستمو گرفت و بلندم کرد، شاید اگه مارینا خانم مجبورم‌ نمی‌کرد که بایستم الان آرنگی هم وجود نداشت…

 

اگه من تونستم برنده باشم محرکم مارینا خانم بود…

 

چشمام و بستم و باز کردم، فکر ها رو دور کردم و جواب مارینا خانم رو دادم

 

– نگران نباشید، اگه برای تعطیلات بیاد که صحبت میکنیم با خانواده برای خواستگاری و آشنایی تشریف بیارن…

 

دست مارینا خانم روی زانو مشت شد، این استرس اصلا خوب نبود اما تا وقتی که پسره عکس العملی نشون نداده نمیتونستم چیزی بگم…

 

مارینا: مطمئن باش بهانه میاره نمیاد!

 

– پسره بچه کدوم شهره؟

 

ولگا: همون کوچه هلندی…

 

نگاه متعجبم مجبورش کرد بیشتر توضیح بده

 

ولگا: همسایه‌ی ماهایا جونِ، از بچگی همبازی گیلدا بود!

 

– پس اینجا هم باهم…

 

ولگا پرید وسط حرفم

 

ولگا: نه بابا، ولی محاسبات من بهم میگه پسره وقتی فهمید گیلدا رفته روسیه، جمع کرد رفت تا بهش نزدیک بشه…

 

– یکم پیچیده شد، حالا احیانا بهانه آورد و نیومد من وارد عمل میشم! خداروشکر که آدرس خونه و همه چیز و ازش میدونید اینجوری کار برای من راحتره

 

مارینا: قبول نکنه چی یا قبول کنه بره اونجا…

 

– با گیلدا هم حرف میزنیم، بچه نیست که

 

مارینا: ساده که هست!

 

یه کم سر جام تکون خوردم و خم شدم جلو و با لحن جدی گفتم

 

– مارینا خانم یکی بخواد خودشو بندازه ته دره هیچکس نمیتونه کاری کنه این نشه سر به برنامه‌ی دیگه زندگیشو خراب میکنه، ولی من می‌دونم گیلدا عاقل تر از این حرفاست…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x