رمان سایه پرستو پارت ۸۲

4.1
(10)

 

 

وراجی کردن دیگران همیشه هم بد نیست، درست مثل همین الان که ولگا ۴-۵ تا سوتی توی همین دو دقیقه صحبتش داد

 

قبل از اینکه پناه بخواد حرفی بزنه، من با اخمای توی توپیدم

 

– تو به چه حقی مسائل خصوصی زندگی منو پخش کردی؟

 

سکوت ولگا و اخمای توهم پناه نشون میداد درست به هدف زدم..

 

پوزخند تحقیرآمیزی زدم

 

– ولگا تورو باید مثل بچه های دوساله از جمع جدا کنیم بعد حرف بزنیم؟ راستین توی رازداری از تو سر تره، واقعا من چی بگم بهت؟ آلو تو دهنت نباید خیس بخوره؟

 

کافی بود به اندازه کافی روی این موضوع مانور دادم خود ولگا هم خوب میدونست اعتمادم نسبت بهش از بین بره دیگه هیچ راه برگشتی نداره!

 

قبل اینکه بخواد دفاع کنه یا با لودگی بحث و به حاشیه ببره باز اخمامو توی هم کشیدم و با صدای که حالا بلند تر از حد معمول بود گفتم

 

– به تو چه که میری توی لایو سحر، مگه من هزار بار نگفتم ردی از شما تو پیج‌هاشون نبینم؟

 

ظرف میوه روی عصبی روی میز گذاشتم

 

– تو خبر نداری پیج اونا کلا کثافت کاریه؟ مبحث علمی دارن مگه سرک میکشی؟ چندشت شده و زود دراومدی آمار تک تک لحظه‌های لایو و داری؟ ولگا خودت یسری چیزا رو رعایت کن نذار من برات یسری خطوط ترسیم کنم!

 

نگاه جدی به هر سه تاشون انداختم… ولگا، پناه و گیلدا…

 

– رد هیچکدوم از شما سه نفر توی پیج این دو نفر نبینم، کوچیک ترین چیزی اگه شمارو به اینا وصل می‌کنه ازش دوری کنین… جنبه این ارتباط خوبی که باهم داریم و داشته باشین اگه قراره به ساده‌ترین چیزهای که ازتون میخوام احترام نذارین با آدمای وسط خیابون برام هیچ فرقی نمیکنین…

 

تهدید کرده بودم شایدم تند رفته بودم اما لازم بود! من هر آدمی و وارد حریم خصوصی خودم نمی‌کردم اگه قرار بود ساده ترین چیزهارو رعایت نکنن کار سخت میشد…

 

ولگا رنگش پریده بود، میدونست آدمی نیستم پاشم دست رو کسی بلند کنم یا با کتک کاری هدفم خودمو پیش ببرم، من توی این خونه حرفم برش لازم و داشت نه زور بازوم…

 

و رنگ پریده ولگا روی این عقیدم مهر تایید زد…

 

چند ثانیه سکوت تحت تأثیر حرفم توی خونه ایجاد شد اما ولگا باز به حرف اومد و سعی کرد با دست پیش گرفتن ورق و به نفع خودش برگردونه اما من دیگه قرار نبود به حرفام ادامه بدم، بازی برد و با زیاده‌روی تبدیل به باخت نمی‌کردم

 

ولگا: الان دور زدی از این همه اطلاعات مفیدی که دادم به همین ۴ تا کلمه بند کردی؟ پناه حالا میفهمی چرا دیشب نگفتم؟ جلوی اینا هر حرفی بزنی بالاخره یه گیری بهش میدن…

 

با صدای حرص آلود رو بهم غرید

 

ولگا: اصلا دلم خنک شد همون بهتر که خبر نداشتی و کلی حرص خوردی!

 

اما چشمای پر از اشکش چنین حرفی نمیزد! این دختربچه رو من بزرگ کرده بودم، میدونستم اگه به حرفام ادامه بدم این چشمای که تا الان پر شدنش از چشم همه پنهون مونده اشکش سرازیر میشه…

 

حیرت زده نشدم، میدونستم وقتی کسی و انتخاب میکنم و کنار خودم نگه میدارم انقدر‌‌‌ براش زمان میذارم که نخواد این همراهی و از دست بده… درست مثل ولگا، یا شایدم چشمای نگران پناه!

 

پناه با اینکه مخاطب ولگا بود اما انگار حرفی برای گفتن نداشت، که مارینا خانم برای آروم کردنم اقدام کرد البته که من آروم بودم چون برنامه‌م بی نقض انجام شده بود شاید ولگا به حرفم گوش نده و باز مخفیانه کاری انجام بده اما حداقل می‌دونم این کارگاه بازی هاش کمتر میشه…

 

و البته هدف دوم دور کردن نسبی پناه از این ماجراها بود، نمی‌خواستم تبدیل بشه به ولگا دوم و بخاطره من پیگیر لحظه به لحظه‌ی صدف و سحر باشه… البته باز یکم دلم به زرنگ بودن پناه خوش بود!

 

مارینا خانم: آرنگ تو که دیگه اینو می‌شناسی از عقل ناقصه، اصلا اگه عقل داشتم که جای درس سر از مدلی و بازیگری درنمیاورد…

 

ضربه دوم به پناه زده شد، یهو چشماش به گرد ترین حالت ممکن تبدیل شد!

 

مارینا خانم ناخواسته با تریلی ۱۸ چرخ از روی پناه رد شده بود و همین باعث شد یکم روحیه ولگا عوض بشه و با لحن موذی گفت

 

ولگا: مامان با من مشکل داری رعایت هوش و استعداد پناه و میکردی، بچگی مهمونه زشته بهش میگی ناقص العقلِ کودن…

 

مارینا خانم با حرص یه پرتقال برداشت پرت کرد سمت ولگا که متاسفانه خیلی توی ارتفاع پرتاب کرد و جای ولگا به قفس پرنده ها خورد و کاکلی شروع کرد به پرپر زدن داخل قفس که قبل از من پناه سریع پرید از قفس بیرون آوردش و شروع کرد از سرش به سمت کمر دست کشیدن و ناز کردن…

 

نمی‌خواستم مارینا خانم برای حرفی که بی منظور زده شده خجالت بکشه، پس سعی کردم بحث و عوض کنم اما چیزی به به‌فکرم نرسید

 

پناه توی یه لیوان آب ریخت، کاکلی پاهاشو گذاشت لبه لیوان و شروع کرد آب خوردن…

 

فکر میکردم پناه با حرفی که مارینا خانم زد حداقل یکی دو ساعت دلخور و ناراحت باشه اما انگار انقدر‌‌‌ ذهنش معطوف دادگاه بود که حرف مارینا خانم و به فراموشی سپرد و پرسید

 

پناه: حالا چی میشه؟

 

– چی؛ چی میشه؟

 

پناه چشماشو توی کاسه چرخوند و کوتاه گفت

 

پناه: صدف

 

– تا سه بار دادگاه برگذار میشه اگه نیاد حکم جلب صادر میشه

 

پناه: آدرسش چی؟ اگه نتونیم پیدا کنیم؟

 

خیلی نگران نبود؟

 

– دادگاه خودش پیگیری می‌کنه پیدا هم نشه که باید تلاش کنیم حکم سیار بگیریم که هرجا با اون مدرک شناسایی دیدنش دستگیرش کنن…

 

پناه: باز خوبه

 

با اینکه میدونه من چقدر از پرنده آزاد توی خونه بدم میاد اما کاکلی و رها کرد و در همون حین در قفس بقیه رو هم باز کرد…

 

اخمامو توی هم کشیدم

 

– پناه بگیر بندازشون داخل قفس می‌خوام غذا بپزم میان سمت گاز بال هاشون میسوزه…

 

پناه با لحن حق به جانب گفت

 

پناه: تو که توی تراس غذا میپزی در تراس و ببند اون طرف نیان…

 

خواستم نگاه تیزی حواله‌ش کنم که انقدر‌‌‌ باهام یکی به دو نکنه اما ولگا سریع پرسید

 

ولگا: شام چی داریم؟

 

ماریناخانم : عدسی

 

ولگا: اَه عدسی هم شد غذا، آرنگ خونه خریدی بدهی‌هات زده بالا کیفیت آشپزیت‌ خیلی افت کرده!

 

خب ولگاست دیگه کاریش نمیشه کرد بیشتر از عقلش، فَکش کار میکنه، الانم طبق معمول عجولانه حرف زد

 

مارینا خانم زد پشت گردن ولگا و گفت

 

ماریناخانم: عدسی و ما داریم تو هم برای غذا کم پهن شو خونه آرنگ، درب شرقی منزل شماست، اینجا رو با اونجا اشتباه نگیر!

 

خونسرد گفتم

 

– ولگا نظرسنجی کن شام چی بذارم

 

مارینا خانم: ولگا چرا؟ ما نیستیم

 

– همه همین جایید!

 

مارینا خانم بلند شد

 

ماریناخانم: نه بابا این چه حرفیه جور خورد و خوراک ما رو هم تو می‌کشی!

 

پگاه توی بحث های شاد هیچ همراهی نمی‌کرد اما یه تلنگر کافی بود تا چنین مباحثی رو به خودش ربط بده

 

پگاه: داداش آرنگ که زندگی براش نمونده جورکش همه شده…

 

مارینا خانم تند تند شروع کرد به ماست مالی کردن

 

مارینا خانم: نه بابا پگاه این چه حرفیه خدایی این همه تو برای آرنگ غذا فرستادی سحر و افطار درست کردی..

من منظورم به خودمون بود که الان شش ساله این ولگا از تنبلی هر وقت گرسنه‌ش میشه میاد اینجا…

 

به ولگا نگاه کرد و جدی گفت

 

مارینا خانم: ولگا همش حرص منو درمیاری، اینجا رستوران آرنگ نیست که شما هر شب میای!

 

ولگا سیخ نشست

 

ولگا: مادر من، عزیزمن، آرنگ که به خدمات رسانی عادت کرده تو چرا نمیشینی از نگاه کردن به آشپزی و پذیرایی کردن آقـــــا پــــســــرت لذت نمیبری؟

 

کاملا آقا پسرت و با لحن تمسخر آمیزی گفت که باز بی توجه بهش سکوت کردم!

 

نمی‌دونم از بی حوصلگی برای غذا پختن بود یا چیز دیگه که نشسته بودم به این گفت و گوی مسخره نگاه میکردم!

 

ولگا: تازه مادر من اینجا رستوران آرنگ نیست، اسم اینجا رو من چندسال پیش گذاشتم اِنقلتی هم روش نیارید…

 

چشمک شیطونی زد و ادامه داد

 

ولگا: hospital Arang (بیمارستان آرنگ)

 

به اخم مارینا خانم توجهی نکرد و با حرص گفت

 

ولگا: تازشم الان این متینِ کثافتِ عوضی حواسمو پرت کرده وگرنه تا الان پلاک هم براش درست کرده بودم!

 

پناه هوف کلافه‌ای کشید

 

پناه: ولگا رگباری بستی رو متین ولم نمیکنیا….

 

نمی‌دونم چرا ناخداگاه اخمام توی هم رفت… خوب حس میکردم متین جلوی هرکی نگاهش بده و هدف داره اما با پناه برخوردش کاملا فرق میکرد…

 

نمیتونستم به خودم اجازه بدم به متین و پناه و رفاقتشون تهمت بزنم اما خب حساسیت متین روی پناه رو دیده بودم درست همون شبی که حال پناه بد بود متوجه شدم برای هرکسی بی رگ و روشنفکر باشه روی این دختر حساسه…

 

سعی کردم وقتی نتونستم دلیل توجیه کننده‌ای برای خودم پیدا کنم ازش دور بشم و بیشترین توجه‌ام و معطوف حرفای پناه کنم

 

پناه: عزیز من برای نقش اول دخترا حاضرن با متین تور جزایر قناری بذارن یا دوسال کامل دراختیار باشن؛ حالا تو با حرفایی که زدی کل فیلمنامه رو زیر سوال بردی بعد توقع داری بهت حرفی نزنه؟

 

مشخص بود بشدت از رفتار و کارهای ولگا کلافه‌ست

 

پناه: ولگا حتی منم به خودم اجازه نمیدم سر صحنه رو حرف متین حرفی بیارم، شاید چون دوبار اونجا بهت گفتن پناه جلوی متین درمیاد فکر کردی جلوی جمع ضایع‌ش کردم یا مثلا تیکه بارونش کردم! بهتره این فکرهای بیخود و از سرت بیرون کنی حتی منم تا یه حدی پیش میرم، چرا باید اینهمه با یه کارگردان کار بلد بحث کنی؟ هزار بار گفتم به سن متین نگاه نکن، اون هرچی باشه توی این مسیر کار بلده و تمام جوایزی که گرفته این حرف منو ثابت می‌کنه!

 

دستی به پیشونیش کشید، سعی کردم حق بدم عصبی باشه بالاخره متین دوستش بود و باهم این مسیر و طی کرده بودن و این حجم از رفتارهای ولگا برای هرکسی غیرقابل تحمل بود!

 

پناه: جای اینکه سر صحنه غر بزنی و با تجربه‌ای که نداری بخوای فیلمنامه رو زیر سوال ببری سعی کن کار یاد بگیری، وقتی هم یه بار بهت حرفی میزنن سعی کن گوش بدی و عمل کنی تا کار به داد و بیداد نرسه… من از ۱۶ سالگی رادیو گویندگی قبول شدم می‌دونی ما ها چقدر تو سری خوردیم؟ همین الانشم کافیه یه کلمه رو جا به جا بگم یا کافیه یه سمت حرفمون به یه آقایی بربخوره دیگه ولمون نمیکنن؛ از کسر حقوق بگیر تا پیغام و الی ماشاءالله تهدید… ولگا بازار کار جای زبون درازی و خیره سری نیست تو مدل هم میشدی کسی برات تشک دو رو قَدَک پهن نمیکرد…

 

بهم نگاه اخمالودی انداخت که دلیلشو اول متوجه نشدم اما با حرفی که زد فهمیدم هدفش از این نگاه گذرا چی بوده

 

پناه: نمیدونم دلت به کی خوشه که انقدر‌‌‌ با متین بحث می‌کنی، اما جلوی اعضای خانواده‌ت میگم و صلاح می دونم اطلاع داشته باشی که بعدا کسی نگه تو که متین و می‌شناختی چرا سکوت کردی! ولگا به خدا قسم که اگه متین باهات لج کنه یه ثانیه دیگه نمیذاره جلوی اون دوربین وایستی، دلت به هیچ احدی هم خوش نباشه نذار حسرت این شانسی که در خونه‌ت و زده سر یه رفتار بچگانه به دلت بمونه…

 

مستقیم بهم نگاه کرد

 

پناه: که اگه اون روز بیاد هیچکس نمیتونه جلوی متین وایسته چون به وقتش لجباز و مغرور تر از همتونه…

 

هیچ عکس العملی نشون ندادم… پناه حق داشت ولگا باید رفتار توی بازار کار و یاد می‌گرفت!

 

ولگا با لحن دلخور گفت

 

ولگا: اصلا پناه تو باشی صحبتی از صحنه نمیکنم، کلا طرفدار متینی…

 

پناه: ببین من دیشبم اگه هیچی نگفتم چون خسته و عصبی بودی اما گاهی رمز موفقیت تسلیم و حرف گوش کن بودنه، متین الان حکم یه استاد اتفاقا باتجربه رو داره تو باید ازش استفاده کنی نه اینکه جنگ و دعوا راه بندازی… ولگا داییم سرپرست قسمت تولید ویتامین C یه شرکت داروسازی هستش، میگفت یه روز مهندس جدید برامون فرستادن کلی هم از قبل سفارش کردن که خیلی تحصیل‌کرده و جدیه، فلان و بهمانه دقت کنید…

تعریف میکرد که وقتی این اومد خواست از پله ها بره بالا تا بره سر وقت دیگ مخلوط مایع ویتامین C یا همون قرص جوشان خودمون ماسک نداشت بعد داییم بهش میگه خانم مهندس اینجوری نرید مواد اسید سیتریک داره چشمتون رو میسوزونه و معذرت می خوام آب دهان و بینی‌تون‌…

میگفت پرید وسط حرفم و با عصبانیت گفت مثلاً این همه سال درس خوندم اومده واسه من حرف میزنه، بعدم به راهش ادامه داد همین سرشو خم کرد سمت دیگ یه عطسه زد هرچی آب دهان و دماغش بود ریخت داخل دیگ و صدای خنده و مسخره بازی ملتم رفت هوا…

 

 

با لحن ملایمی رو به ولگا ادامه داد

 

پناه: ولگا جان یه کارایی اصول داره باید اصولش رعایت شه و الا میشی مثال همین خانم مهندس…

 

دیگه بحث و ادامه نداد و سریع گفت

 

پناه: حالا بگذریم تو بگو قضیه انتخاب این تیم برای خونه آرنگ چی بوده؟

 

توی دلم به زرنگی پناه احسنت گفتم، ادامه بیشتر این حرفا جایز نبود و خوب بحث و عوض کرد

 

اما ولگا رو انقدری‌ میشناختم که بدونم چون حرف پناه کاملا حق بود کوتاه اومد و به یه دو دو تا چهار تای ساده به این نتیجه رسید که الان به نفعشه مثل پناه بحث و منحرف کنه وی با آب و تاب شروع کرد ماجرای چند ساله رو تعریف کرد!

 

ولگا: بابا وقتی آرنگ از صدف جدا شد بنده خدا گرفتاری‌هاش شروع شد… چند ماه بعد آلرژی گیلدا عود کرد هر هفته میبردنش دکتر، شب‌هایی هم که مامان نبود از گیلدا مراقبت میکرد تا یوقت حس خفگی بهش دست نده… هر نیم ساعت اسپری سالبوتامُل می‌گرفت… آرنگ اسمش همین بود؟

 

سری به نشونه تایید تکون دادم، نمی‌دونم این وسط واقعا اهمیت داشت اسم اسپری چی بوده؟

 

ولگا شروع کرد به تعریف ادامه ماجرا منم توی سکوت و خونسردی بهشون نگاه میکنم

 

ولگا: از اونجایی که گیلدا سرفه می‌کرد سیاه میشد و تنگی نفس می‌گرفت شبایی که مامان نبود زحمتش روی گردن این آقا افتاد…

یعنی تا صبح بیدار بودا دکترا گفتن از اردیبهشت خوب میشه و آرنگ تو فکر اردیبهشتی سبز بود، آخرای فروردین نازبانو معدش پاچید هم زمان رماتیسم‌ش هم زد بالا کلا راه نمی تونست بره، پناه خیالتو راحت کنم با ویلچر میبردن آوردنش، دستش ورم کرده بود غذا هم نمیتونست بخوره آرنگ باید بهش غذا می داد… اینقدر اوضاع خراب بود این آدم که گردنش بره احدی و به خونش راه نمیده پرستار گرفت از اون طرف هم نشاء زمین هاشون کامل نشده بود کارگر گرفتن پدرشم بالای سر زمین ها موند…

اوایل اردیبهشت اوضاع مادرش بهتر شد خبر دادند گردن و کمر پدرش گرفته به اصطلاح خشک شده هیچی دیگه به فاصله ۱۵ روز توی خونه دو تا تخت سر هم کرد، دو تا هم پرستار گرفت که ساعت هایی که خونه نبود به پدر و مادرش رسیدگی کنن…

هزینه های دکتر هم که نگم برات حالا آرنگ از بس لگن می ذاشت، برمی داشت نصف شده بود یعنی این مرد خوش قد و بالایی که می بینی نبود یه آدم دراز بدقواره موهاشم چون وقت نداشت شونه کن کوتاه کوتاه کرده بود، بچگی دانشجوی هم بود یعنی اجازه ندادن لذت دکترا زیر زبونش بشینه…

جونم برات بگه تا اوایل تیرماه شد که هر هفته میدوید راه شمال که حواسش به زمین باشه بعد کم کم پدر و مادرش بهتر شدن اما هنوز خوب نشده بودم حالا تقریبا میتونستن سرویس بهداشتی برن و نیاز به پرستار نداشتن ولی کارهای خونه و غذا پختن با آرنگ بود که کاوه خان جِرت گوز بازی‌ش گل کرد شبانه قرار گذاشتن رفتن جنگل…

 

از لحن حرف زدن ولگا اخمام توی هم رفت اما اون بی توجه ادامه داد

 

ولگا: کاوه اومد لال شد یعنی از همه بدتر اون بود آرنگ از ۵۰۰ ناحیه تیکه پاره شد تا اونو درست کنه، که هنوزم میبینی رو روال نیومده خدایش وضعیت کاوه خیلی بد بود، فقط دوسه بار خواست خودش رو از پنجره پرت کنه آرنگ هرچی از برنج و زیتون و پرتقال و چای داشت فروخت شاید باورت نشه اما اندازه یه خونه برای همین کاوه خرج کرد…

حالا چون مریضی مامان باباش از فشار عصبی هم بود با اومدن کاوه اوضاع اینام قاراش میش شد…

دیگه همه میدونستیم پدر مادر آرنگ به خاطر طلاقش حرص خوردن یهو بیماریشون تا این حد عود کرده… وضیعت جوری شد که یه روز من حرصم دراومد گفتم بابا خواهشاً حرص نخورید این بدبخت و گرفتار نکنید…

 

پناه با دقت عجیبی داشت به حرفای ولگا گوش میداد

 

ولگا: ولی یه خوبی هم داشت چون اگه یادت باشه گفتم آرنگ کسی رو خونه راه نمی‌داد ولی بیماریشون باعث شد پای مهمون به خونه ش باز بشه این بین از مریض‌های ریز و درشت عمه و خاله و زن داداش و بقیه نگم براتون، یعنی یه زمانی سه تا تخت توی پذیرایی اون خونه بود… تازه شل گرفته بود شوهر عمه عالیه‌ش هم دیده بود آرنگ خوب سرویس میده پیغام فرستاد که منم کمر درد دارم، آرنگ هم گفت والا من همین که سه نفر و هَندِل میکنم و از کسی کمک نمیخوام باید مدال گردنم بندازید…

 

مارینا خانم با ناراحتی گفت

 

مارینا خانم: انگار اون خونه غم‌کده بود!

 

ولگا روبه پناه گفت

 

ولگا: پناه پریشب که اون اتفاق برای تو افتاد دو دستی زدم توی سرم که ای وای من، ولی خوشم اومد…

 

چشمکی بهم زد و ادامه داد

 

ولگا: حاجی‌مون خوب اوضاع رو مدیریت کرد موندم وقتی رفتید بیرون چه وِردی خوند که تو خوب شدی…

 

پناه خندید و رو به من گفت

 

پناه: به خیالم من این سال‌ها دویدم تو که ماراتن داشتی…

 

بی توجهی پناه به تیکه ولگا کاملا هوشمندانه بود قصد نداشتم حرفی بزنم که پگاه کار و برام سخت کرد و نگاه بقیه به سمتش چرخید

 

پگاه: الانم که بخاطره من مطب باز کرده…

 

ولگا سریع بحث و عوض کرد

 

ولگا: دقت کردید از بحث شام دور شدیم؟ ساعت ۷ شد آرنگ فکر اینو از کلت‌ دور کن که با املت کار و تموم کنی…

 

باز هم جوابم بهش سکوت و پوزخندی روی لبم بود

 

گیلدا: از رو کم هم نمیاری…

 

ولگا: برو بابا تو میتونی با عدسی خودتو سیر کنی… نظر پناه و که می‌دونم شامی رودباری میخواد، من استیک گوشت… آهان دو نفر شدیم راستینم استیک گوشت دوست داره، محمد که گوشت نمیخوره براش ضرر داره میتونی استیک مرغ براش بذاری… خب فکر کنم اوکی شد استیک مرغ و گوشت و شامی…

 

دلم میخواست بگم سه مدل غذارو عمت میخواد بپزه؟ اما خب دور از مهمون نوازی بود…

 

پناه: بی رحم نباش خدایی سه مدل سخته… اصلا امشب به آرنگ استراحت بدیم خودمون یه چیزی دست و پا کنیم…

 

از این میزان درک و شعور پناه خرسند بودم…

 

گیلدا: اره بیاید یچیزی بپزیم بالاخره باید از یه جایی شروع کرد…

 

پناه پر انرژی گفت

 

پناه: عالیه…

 

نگاهم متعجب شد

 

پناه: من و ولگا میخوریم تو و پگاه بپزید…

 

پوزخندی زدم… پناه عوض بشو نبود

 

پناه: کجای کاری من منظورم این بود یه چیزی سفارش بدیم…

 

ولگا: اونجوری که آرنگ باید نون و ماست سق بزنه، تو نمیدونی این بشر دستپخت هرکسی رو نمیخوره چه برسه به غذای رستوران..

.پگاه با حسرت گفت

 

پگاه: دلم برای آشپزی تنگ شده…

 

پناه از ذوق دستاشو بهم کوبید

 

پناه: آره فکر خوبیه پگاه آشپزی کنه یه زیرانداز پهن کنیم ماهم بهش کمک میکنیم…

 

پگاه بی حوصله گفت

 

پگاه: نه پناه حوصله ندارم… می‌خوام بخوابم!

 

پناه یکم بی حال شد اما باز سعی کرد خودشو شاد و پر انرژی نشون بده، پس دستای پگاه و گرفت و بلندش کرد

 

پناه: وای خواهر من مُرده‌ی دسپختِتَم مخصوصا الان که گفتی دلمو صابون زدم، پگاه تو که منو می‌شناسی چشمم بیوفته و اون غذارو نخورم فشارم میوفته… دلت میاد برم زیر سُرم؟

 

پناه حق داشت خوشحال باشه، امشب پگاه با پختن غذا میتونست بهمون ثابت کنه که تا درصد زیادی تمرکزش و بدست آورده…

 

پگاه: پناه سردمه نمیتونم توی تراس غذا بپزم!

 

– بخوای هم نمیتونی…

 

پناه نگاه تهدید آمیزی بهم انداخت…

 

پگاه: آره داداش من هنوز خوب نشدم الان جای غذای خوش آب و رنگ شوربا به خوردتون میدم…

 

بی توجه به نگاه عصبی پناه برگشتم سمت پگاه و خونسرد گفتم

 

– شعله‌های گاز تراس الان پر میشه، قلم و پای بوقلمون و سیرابی می‌خوام بذارم زحمت غذا به دوش خودت چندتا پتو کثیف هم باید بشورم…

 

پناه نفس عمیقی کشید و گفت

 

پناه: نه من خیلی تلاش کردم اما تو همون آرنگ تلگرافی باقی میمونی، روزی که یاد بگیری درست صحبت کنی قول میدم جلوت سر تعظیم فرود بیارم…

 

بلند شدم چند قدم سمتش برداشتم و دقیقا جلوش ایستادم

 

– غذا که بلد نیستی درست کنی، حداقل دوتا موز قاچ بزن بریز تو قفس این زبون بسته ها…

 

ابرو بالا انداخت و با شیطنت گفت

 

پناه: ولگا دوتا موز تیکه کن…

 

پوزخندی زدم

 

– تنبل برو به سایه، سایه خودش می آیه‌…

 

همون حالت که سرمو به نشونه تاسف تکون میدادم راه افتادم سمت آشپزخونه تا یه زیر انداز بهش بدم…

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x