پناه با دوتا دستاش آروم زد رو میز و گفت
پناه: داداشیا و آبجیا وارد چالش شدیم من و ولگا غذا میپزیم همون قورمه سبزی رو هم میپزیم…
نگاهی بهش انداختم و گفتم
– مردِ و حرفش، حرف زدم پاش وایمیستم ولی به شرط اینکه آبگوشت قرمه سبزی نباشه…
پگاه با ظرف ساندویچها اومد سر میز و تعارف کرد شعف پویا از قیافهش میبارید کسی نیست که با پیش رفت ذوق زده نشه حتی اگه اون آدم افسرده ترین روی کره خاکی باشه…
مارینا خانم: مثل همیشه با سلیقه، از بوش معلومه چه مزهی نابی میتونه داشته باشه…
راستین تیزرفت یه دونه برداشت و همزمان گفت
راستین: اوی اوی سوختم…
پگاه؛ پسرم چرا هول میزنی صبر کن تازه با دست نه با چنگک…
گیلدا: پگاه اذیتش نکن من میفهممش… غذای مادر هر آدم جز داشتههایی تو عالم هستی میتونه باشه که از بس مست کننده است آدم به خاطرش هر کاری کنه حتی اجازه داره کیلومترها پرواز کنه تا یه وعده رو کنار خانواده اش باشه چون بچهها بیآلایشن، خیلی راحت تر این حسو نشون میدن…
اما غرور ما آدم بزرگ ها این اجازه رو بهمون نمیده…
حرفای گیلدا به قدری درست بود که جمع وادار شد دیگه به این بحث ادامه نده
همه مشغول غذا خوردن بودن و بعضی اوقات حرفی میزدن که باعث می شد لبخندی روی لبانشون نقش ببنده…
اما من داشتم توی فکر خودم پرسه میزدم…
«و خدا وعده داده همه ما یکسانیم»
پس همه میتونن بی نظیرترین خودشون باشن…
علت چیه که ما با انسان های مختلفی در ارتباطیم…
قطعا میتونه یکی از دلایل محل تولد و ژنتیک انسان ها باشه اما بنظرم بزرگترین عامل عدم اعتماد به نفس و اراده است…
پگاه اینکارو ۵۰ روز پیش هم میتونست انجام بده اما احساس تهی بودن…
هرکسی میتونه بهترین خودش باشه؛ اتفاقاً زنان بیشتر میتونن به خودشون امید بدن و یاد بگیرن…
مردهای الان تنها با پول اندازه گیری میشن اونی که پول نداره پس بی عرضهست، اما زن ها فرصت های بهتری برای دیده شدن دارن به شرط اینکه احساسات و حداقل یه کم کنار بذارن…
من حس می کنم زنهای بیخیال و ریلکس موفقترن…
شایدم زنی که بی تفاوت نسبت به کثافت کاریهای شوهرش هست خیلی سبزتر میتونه زندگی کنه!
نمیدونم شاید چون من زن نیستم نمیتونم خوب درکشون کنم اما گاهی هیچ چاره ای برای آدم کرد
ن طرف مقابلمون نداریم و هر کسی راه خودشو میره
پناه: آرنگ مثل امشب بخوای بخوری اصلا نمیپزم…
از فکر بیرون اومدم و متعجب گفتم
– بله؟
پناه مجددا تکرار کرد و در ادامهش گفت
پناه: تو داری جر میزنی این که نشد از اول سفره دونه هم نخوردی…
– نپخته شرط و شروط میذاری؟ تو اول برادریتو ثابت کن بعد توقع داشته باش ما دست دوستی بدیم
پناه: از الان بهت بگم توقع قورمه سبزی دون یه طرف آب یه طرف داشته باش.
– نگفتم تنها که گفتم کمک بگیرید…
محمد: نشنیدم چی شد پناه میخواد آشپزی کنه؟
محمد حین صحبت هاش موزیانه و حرص درار میخندید…
پناه غرید
پناه: درد، خنده داره؟
محمد: نه چه خنده ای اتفاقاً خوردن داره، زمان آشپزیت کی هست که من سر کار نرم، شنیده بودم چشم مهمون به صاحبخونهس الان دیگه باور کردم آرنگ موتور همه رو روشن میکنه… اصلا همنشین خوب نعمت مانا به حساب میاد!
راستین: بابا این که گفتی یعنی چی؟
ولگا: بنده خدا یه بار اومد باکلاس حرف بزنه!
محمد: یعنی پسرم آدم از دوست و همراه خوب اخلاق و رفتارش رو یاد میگیره…
راستین مکثی کرد و بعد متفکر پرسید
راستین: بابا پس چرا تو از عمو آرنگ آشپزی و خونه تمیز کردن یاد نگرفتی؟
محمد: پسرم عمو آرنگ نمیاد براش زن بگیرم وگرنه یه فرشته مثل مامانت کنارش بود اون وقت گوشه خونه لم می داد و با لذت به کارهای زنش نگاه می کرد… مگه نه آرنگ؟
این کارِ محمد دقیقا لای منگنه گذاشتن بود
اما من بلدم خودمو بدون پرس شدن خارج کنم…
نگاهی به راستین انداختم و گفتم
– راستین جان آدمای تلاشگر همیشه موفق ترن منم از دستپخت عالی مادرت لذت میبرم، اما این به این معنا نیست که گوشه خونه بشینم، کمک می کنم با هم میز و جمع می کنیم ظرف ها رو میشورم تا تمام فشار روی یه نفر نباشه…
ولگا: خواست بگه شیر قلمروشو خالی نگه میداره، و آرنگ خان هیچ زنی راه نمیده، اما آرنگ اشتباه نکن تورو کسی نمیگیره… بخواد بگیره هم من میگم آدم نیست!
خونسرد گفتم
– لطف میکنی.
گیلدا: حرف توئه معلوم الحال و کسی باور نمیکنه من ازش تعریف می کنم کیه که نگیره؟
پناه نچی کرد و گفت
پناه: نه اتفاقاً شما هر کدومتون صحبت کنید کسی قبول نمیکنه یکی اغراق به خوب گویی ولگا هم که بزرگنمایی بدی ها… آرنگ هر وقت خواستی زن بگیری منو برای تحقیق معرفی کن
پوزخندی زدم
– ما از این خیر گذشتیم شر مرسان
اینو گفتم و بلند شدم تا ظرف های کثیف رو جمع کنم
مارینا خانوم: شاید گشایش شد
– گشایش به اندازه کافی هست این مورد نیازی به گشایش نداره، آدما قدرت انتخاب و برنامه ریزی دارن من مراحل زندگیمو مدل دیگهای چیدم…
برای این ادامه ندن روبه پگاه گفتم
– پگاه شام دلچسبی بود ممنون از زحمتت…
پناه: سلام جانم مامان…
با صدای پناه برگشتم متوجه شدم داره با تلفن صحبت می کنم، چه عجب باید مدال طلا رو به این مادر داد…
توی دلم با حرص غریدم “بیخیال”
پناه: به به پس جمعهها دوباره راه افتاده ،باشه الان میگم خبرشو میدم…
پناه گوشی رو قطع کرد و رو به جمع گفت
پناه: به گوش باشید به هوش باشید خبر خبر به هوش باشید…
همه صورتها سمت پناه برگشت
پناه: مامان همه رو فردا ناهار به صرفه آبگوشت دعوت کرد، مارینا جون خانواده شما رو هم ویژه وعده گرفت…
مارینا خانوم: دستشون درد نکنه
محمد: نامردا آبگوشت بدون من ؟
پناه: نگراننباش برای تو غذای دیگه میپزه…
رو به من ادامه داد
پناه: آرنگ برنامه ای که نداری؟
ابرو بالا پرید و با نگاه منظور داری گفتم
– فردا قرار بود شما آشپزی کنید!
– بمونه شنبه
خونسرد گفتم
– پس برنامه ساعت دو کنسله…
باحرص غرید
پناه: من شده امشب نخوابم اما روی تو رو کم میکنم قرمه سبزی بار میزارم تا ظهر آماده بشه… یه آشپزی بلدی دیگه چقدر هم فخر میفروشی!
پناه اجازه نداد صحبت کنم و خودش بلند شد
با حالت ناراحتی گفت
پناه: پگاه، مارینا جون لطفاً بیایید یاری کنید من امشب میخوام حال این بشر بگیرم!
ولگا همچنان نشسته بود که پناه ضربه ای به پاهاش زد و گفت
پناه: یالا پاشو ببینم
محمد: پس من رفتم راستین رو بخوابونم
پناه: عملاً اینجا حضورت بیفایدهس همون برو بچه رو بخوابون آقای گوردِن جیمز رمزی (بهترین سرآشپز جهان)
احتمال دادم این متلک رو با من باشه اما توجه نکردم که پناه اینبار رو به من تکرار کرد
پناه: جیمز رمزی شما هم از آشپزخونه برو بیرون تمرکزم به هم میریزه…
سری تکون دادم و لپتاپ و از روی میز برداشتم و سمت اتاقم رفتم
راستین خواب آلود گفت
راستین: عمو برنامه ۸ صبح یادت نره
پگاه: برنامه هشت صبح چه صیغه ایه؟
راستین: با عمو قرار دوچرخه سواری توی پل طبیعت و گذاشتیم یه شرطی بود که من برنده شدم
پگاه: دوچرخهت اینجا نیست که…
– کرایه می کنیم…
روبه راستین ادامه دادم
– نه راستین یادم نرفته
راستین بغ کرده گفت
راستین: یعنی با دوچرخه خودم نمی ریم…
پناه پر انرژی گفت
پناه: منم میام
ولگا: من و گیلدا هم میایم…
حواس راستین از بحث دوچرخه کرایهای پرت شد دست به کمر زد و گفت
راستین: جمع مردونهست…
– جمع مردونه و زنونه نداره قرار خوش باشیم هر کسی ساعت هشت بیدار بود میتونه با ما بیاد هر چی شلوغ تر بیشتر خوش می گذره…
راستین سرکیف اومد و گفت
راستین: فردا از همتون جلو میزنم…
دیگه حرفی زده نشد اما من خوب می دونستم یه هفته شلوغ پیش رو دارم…
اول از همه خرید، دو روز تعطیلیه هفته بعد فرصت خوبیه برم خونه شمال و آماده کنم و بعد از شمال برگردم و وسایل سفر چابهار و آماده کنم که از لنگرود برگشتیم کار خاصی نداشته باشیم…
کتاب مورد نظرم و از قفسهی کتابها و برداشتم…
بیماری پگاه برنامه های زندگیمو کاملا عوض کرده بود، عملاً از باشگاه و روزی یکی دو ساعت مطالعه مونده بودم…
نمی دونم غرق شدم یا شایدم داشتم با کتاب ارتباط می گرفتم هرچی که بود متوجه نشدم بودم حتی یه سر کوچیک هم به خانم ها نزدم تا وقتی که با بلند شدن صدای در اتاق حواسم جمع محیط اطرافم شد…
الان مثل قبل تنها نیستم و بهتر بود یه سری به مهمونا میزدم…
هرچند شاید اینجوری هم بد نباشه آدم خونه خودش احساس ناراحتی نمیکنه هرچقدر خودمونی تر باشن تحمل شرایط براشون راحت تره…
مارینا خانوم در اتاق بود پس گفتم
– بله مارینا جان
در باز کردم
مارینا خانم: کار نداری بچه ها غذارو بار گذاشتن ما دیگه بریم…
– از اینا آشپز درمیاد؟
مارینا خانوم: پناه که از لج تو خیلی تلاش می کنه، ولی بار اولشونه تمرین کنن یاد می گیرن، قربون دهنت شاید تو بتونی به این دخترای چیزی یاد بدی…
بعد آرومتر گفت
مارینا خانم: زشته به خدا یه هفته من و تو نباشی همش با غذای بیرون خودشونو سیر می کنن بالاخره هر آدمی باید یه سری کارها و وظایف شخصی خودشو بلد باشه تنها بود تو سرش خودش نزنه و هاج و واج به اطرافش نگاه نکنه…
سری تکون دادم
– اون با من!
مارینا خانوم حالا بلندتر ادامه داد
مارینا خانوم: پگاه خسته بود خوابید ما هم رفع زحمت می کنیم
– شما رحمتید به سلامت، شب بخیر
با مارینا خانم تا وسط پذیرایی اومدیم
ولگا: دهنت متبرک به لجن کف دریا، بوی گند غذا گرفتم…
– هر کسی غذا درست میکنه همین شرایط پشت سر میذاره، پس میتونی از فردا غذا نخوری…
ولگا خمیازه کشید و گفت
ولگا: خسته ام برای همین حوصله جر و بحث نیست…
گیلدا: کاش همیشه موقع دهن به دهن گذاشتن خسته باشی
مارینا خانم و دخترا رو بدرقه کردم…
احساس کردم پناه یا خوابیده یا اینکه هنوز باید توی آشپزخونه کثیف باشه…
حدس دوم درست بود و در قابلمه رو باز کرده بود و داشت داخلشو نگاه میکرد، به در تراس تکیه دادم، درحد دوثانیه فقط بهش نگاه کردم…
یعنی تونستم زخم اون اتفاق بد و یکم ترمیم کنم؟ زخم بد و ترس وحشتناکی به جونش افتاده بود اما همین که میخندید و بقول مارینا خانم از لج من این ساعت اقدام میکرد برای آشپزی نشون میداد حداقل پناه تبدیل به یه مرده متحرک نشده و هنوز هم نشونه های امید و زندگی توی وجودش پیداست…
برای بار هزارم تمام وجودم شاکر خدا بود که پناه اون شب تونسته بود فرار کنه…
بیشتر از این مکث و جایز ندیدم…
– اونی که بهت یاد داد نگفت درش بسته نباشه نمیپزه؟
پناه حیرت زده به سمتم برگشت، در قابلمه رو گذاشت و دلیل این تعجبش و به زبون آورد
پناه: گفتم تا الان حتما خوابیدی…
چند قدم سمتم اومد
پناه: قهوه میخوری؟
– نه شب خوابم نمیبره…
پناه: پس چای بزنیم…
حس میکردم الان باهام کل کل میکنه اما این آرامش و دعوت کردن به خوردن قهوه یا چای نشون میده باهام حرف داره…
– موافقم…
روی راحتی منتظر پناه نشسته بودم، که بعد از چند دقیقه سینی بدست اومد و چای و روی میز گذاشت و خودش هم نشست…
پناه: آرنگ جای امیدواری هست؟
پس پناه تو فکر پگاه بود، از اینکه مستقیم رفت سر اصل مطلب راضی بودم
– صددرصد یه جهش به حساب میاد…
پناه: خداروشکر…
– آشپزی چطور بود؟
پناه نگاه غمزدهای بهم انداخت و نالید
پناه: وای سخت و طاقت فرسا…
ناخواسته لبخند عریضی روی لبام نشست…
– جلوی کوره آجرپزی که نبودی، سر آشپز آشپزخونه حضرتی هم که نیستی، سرجمع برای ۶ نفر غذا درست کردی اونم ۵ نفره…
پناه: ارزش کار و پایین نیار، خدایی خیلی زحمت داره تازه از ترسم میخوام تا صبح بیدار بمونم که نکنه بسوزه…
اینبار دلیل خندم این استرس کودکانهش بود
– نمیسوزه، خواستم بخوابم میذارمش رو تایمر تو برو بخواب…
پناه یه کش و قوس به خودش داد
پناه: نه فعلا دوست دارم بیدار بمونم… یعنی دراصل توی طول روز کاری نمی کنم که الان خسته باشم…
ذهنم رفت سمت حرفای دکترش…
– فیزیوتراپیت تموم شد؟
پناه: آره اما چند ماه نباید فشار بیارم…
جدی گفتم
– رعایت کن!
هوف کلافهای کشید و گفت
پناه: آرنگ چرا دوباره یه کلمهای شدی!
– ساعت ۱۲ شب آدم حرفش نمیاد!
پناه: آرنگ خیلی کراش دارم بدونم تو که حرف نمیزنی توی اون لحظات به چی فکر میکنی؟
– چه اهمیتی داره فکرِ توی ذهن و که نباید گفت…
پناه: نه خدایی خسته نمیشی از معاشرت نکردن و توی خودت بودن؟
– کم حرف بزنی اعصاب راحتتری داری، کم بگی کمتر هم حرف زیاد میشه پس زندگی آرومتر میشه…
پناه: توی ارتباط با مردم هم خط کش و ماشین حساب برمیداری اندازه میگیری؟
یکی دو ثانیه نگاهش کردم سعی کردم لحنم به اندازه کافی تاثیرگذار باشه
– پناه اگه اندازه نگیری بعدا باید جنگ اعصاب حرفاشون یا حذف کردنشون و داشته باشی…
پناه: خب من ۲۸ سالمه عملا منطق بر احساساتم باید غلبه کنه، ولی با مردم بودن خیلی قشنگ تر از تو لاک خودت بودنه، مثلا همین خودِ تو قبلا از اداره یا دانشگاه میومدی خونه تند تند غذا میپختی خونه رو تمیز میکردی و میرفتی باشگاه دوباره فردا صبح همین برنامه تکرار میشد و روز از نو روزی از نو… درسته از وقتی ما اومدیم تمام سیستم زندگیت بهم ریخته اما قشنگ تر نشده؟ تو کدومشو میپسندی؟
پناه داشت با حرفاش بازیم میداد یا شایدم قصد داشت از من حرف بکشه… اما خب منم آرنگ راستگو بودم و خوب می تونستم تا وقتی که نخوام هیچ کدی به طرف مقابل ندم!
– آدم باید خودشو به هر شرایطی وقف بده، شلوغی یا خلوتی مهمه نیست روی صحبت توهم این نبود… پناه من اُزلت نشین نیستم بد برداشت کردی بنظرم سبک زندگی من و اشتباه متوجه شدی!
پناه چند ثانیه توی سکوت بهم نگاه کرد بعد جلو خم شد و گفت
پناه: مرموزی و صدالبته ترسناک…
دوباره به راحتی تکیه داد و با کلافگی مشهودی گفت
پناه: اصلا با همهی آدم هایی که دیدم فرق داری، اصلا چرا بقیه من خودم یا صفرم یا صد… عصبی بشم میزنم همه چیز و میترکونم اما تو ته تهش یه دستتو میکنی توی جیب شلوارت و یه اخم میکنی خیلی هم بهت فشار بیاد دو کلمه حرف میزنی و همین…
توی سکوت داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد
پناه: آدم نمیتونه بفهمه باهاش دشمنی، خوبی یا نه کلا تیپ اخلاقیت همینه!
پناه دقیقا داشت راجع به تیپ شخصیتی من به زبان عامیانه حرف میزد…
– نه شدتشو زیاد نکن، من ذهنمو با حواشی پر نمیکنم…
پناه نیم خیز شد سمت من و دستاشو به هم مالید و گفت
پناه: اصلا تمام صحبتای تا الانمون و پاک کن انگار هیچی نشنیدی، جا داره برای شناخت بهترت یه سوال بپرسم…
سری به نشونه تایید تکون دادم
پناه: تو راجع به من چه فکری میکنی؟
خندیدم…
– دختر تو میخوای منو بشناسی اونوقت نظر منو راجع به خودت میخوای؟ الان تو باید تصورت و از من بگی تا بدونم کدوم دیتل ها( سربرگ، گزینه) غلط هست تا اصلاحش کنیم…
پناه کلافه گفت
پناه: استیصال، من از شناخت تو به استیصال رسیدم… اما یقین دارم سیاه و خاکستری نیستی در بدبینانه ترین حالت طوسی روشنی…
کمی از چای توی لیوان نوشیدم و خونسرد گفتم
– تعبیر هنری جالبی بود، سپاسگزارم…
پناه با دستش آروم زد روی سرش و گفت
پناه: هیچ دفاعی نداری،درواقع باز هم پرونده صحبت و بستی درحالی که من اگه به هرکسی این حرف و میزدم برای سفید کردن خودش کلی تلاش میکرد… دقیقا همین رفتاراته که تو رو از بقیه متمایز میکنه!
بلند شدم تا روکش قفس پرندههارو بکشم امروز یکم بیحال بودن یکیشون هم عطسه میکرد
– آدم سفید وجود نداره… راستی پناه من نبودم دری پنجرهای باز بوده؟
پناه متفکر گفت
پناه: اینم حرفیه… آره صبح به صبح فنگ شویی میکنم کل پنجرههارو باز میکنم تا هوای مسموم شب بیرون بره… صبح ابر و خورشید و فلک انرژیشون رو سخاوتمندانه دراختیارمون بذارن…
اولش عصبی شدم اما دیدن پناه با چشمای بسته که دستاشو حالت یوگا باز کرده بود و نفس عمیق میکشید خیلی جالب بود…
انگار نه انگار که ۲۸ سالشه این دختر هنوز توی ۸ و البته گاهی هم توی ۱۴ سالگیش مونده
پناه که سکوت منو دید برگشت سمتم و یه هومی کرد
– من بعد خواستی فنگ شویی کنی مراقب زبون بستههایی که قرار بود به خونه روح بدن باش…
پناه: ها؟
– میدونستم گذشتگان ما بدون بررسی یه کالا یا هر چیزی اونو میخریدن اما تو که ماشاءالله با سوادی، عروس هلندی پرنده گرما دوسته، خانم سرما خورده فردا باید ببریمشون دامپزشکی…
پناه: نـــــه! واقعا مریض شدن؟ شوخی میکنی؟
روکش و بستم و نشستم
– از غروب صدای عطسههاشو نشنیدی؟
پناه که متوجه شد شوخی درکار نیست با نگرانی بلند شد
پناه: وایحالا چی کنم؟
سریع بغض کرد و پرسید
پناه: آرنگ یعنی میمیرن؟
– بشین زیپ و باز نکنی تازه خوابیدن، صبح میبریم دامپزشکی دارو میده، برای چی بمیرن؟ درضمن پرنده میخری مراقب باش ما مسئولیم نمیتونی نخر ، تو چطوری از غروب متوجه نشدی؟
پناه: والا من به اطمینان و دقت و مراقبت تو خریدم، تازشم ببخشید که از غروب درحال بشور بساب هستما…
– بشور بساب؟؟؟؟ دختر لعنت به این تلاشت ۱۰ نفری قرمه سبزی گذاشتن که دیگه منت نداره آپالو که هوا نکردی…
پناه: بستگی به توانایی آدما باید میزان سختی کار و بسنجی، مثلا تو میتونی ۱۰ دقیقه اجرا کنی؟ قطعا نه اما برات پریدن و آشپزی و حساب کتاب راحته… اما برای من این ۳ تا کار مصداق همون تیشه برداشتن فرهاده…
– پریدن و که امتحان کردی، کار زیاد سختی هم نبود آشپزی و حساب کتاب هم به مرور یاد میگیری…
پناه انگاری که چیزی یادش اومده باشه پرید روی مبل نشست گفت
پناه: آهان فیلم پریدن ما چیشد؟
– فرستادن…
پناه دهنشو کج کرد و گفت
پناه: فرستادن؟ خب این چه بدرد من میخوره برام بفرست دیگه!
– توی اینستا فرستاده…
پناه: خب پیج اینستات و بده پیام میدم بهت همین الان برام بفرست…
چند ثانیه بعد ریکوئست پناه روی گوشیم افتاد بعد از قبول کردن ریکوئست در حد یه ثانیه از سرم گذشت که من شاید نیاز نباشه فالوش کنم اما سریع این تصور و کنار زدم…
بعد از چند ثانیه که عملیات حوصله سربر فالو کردن تموم شد فیلم و براش فرستادم…
– فرستادم
پناه: سرعت عملتو… برای خودت یوزپلنگی هستی…
پناه سرگرم گوشیش بود در همون حین گفت
پناه: آرنگ ترس داشت، اما یه حسی بهم داد که هیچوقت تجربه نکرده بودم…
در همین حین یهو سرشو بالا گرفت و گفت
پناه: اوه اوه تو چرا انقدر مغروری…
با نگاهم ازش پرسیدم منظورش چیه که خودش دوباره ادامه داد
پناه: چقدر اختلاف فالورات و فالووینگ هات زیاده…
جوابشو ندادم که شروع کرد به حساب کردن
پناه: اووووه ۱۲۶ نفر تورو دنبال میکنن اما تو بهشون مَحَل نمیدی ؟ این چه کاریه آخه…اصلا کیا هستن ؟
خونسرد گفتم
– استاد و همکارای خانم و یسری از فامیلا با چندتایی از همکارا و استادهای آقا…
پناه: کلا همکار و استاد و خانم دنبال نمیکنی؟
– نه
پناه: محافظه کاری
– شاید متنفر!
سرشو سریع بالا گرفت و متعجب نگاهم کرد که بازم خونسرد گفتم
– پگاه، گیلدا، ولگا، مارینا جان، مستانه، دوتا زن داداشام و الانم که تو اضافه شدی…
پناه متعجب پرسید
پناه: اینا فالورهای خانومت هستن؟
– دقیقا…
پناه: واقعا متنفری؟
لبخند زدم
– کلا با مقولهی اینستا و دنبال کردن مشکل دارم، معمولا هم چک نمیکنم اصلا چه معنا میده همه توی زندگی شخصی هم بِلولَن اینستا برای آموزش ارزشمندتره…
پناه: چی بگم حالا این سری خوندم پست گذاشتم شاید متوجه شدی اینستاگرام همچنین بد هم نیست میتونی از صدای زیبای من لذت ببری…
از همون شب یلدا متوجه شده بودم که گاهی میخونه و توی پیجش میذاره…
وقتی این حرف و زد انگار یه چاقو توی دستش گرفته و دقیقا مغز منو نشونه گرفته!
پوزخندی زدم و سعی کردم با نگاهم بهش بفهمونم چخبره که سریع گفت
پناه: میام فیلم و باهم ببینیم دو نفری دیدن یه لذت دیگهای داره…
به نگاه خیره و توبیخ گرم تا وقتی که کنارم نشست ادامه دادم ولی بعدش سعی کردم از موضع خشمی که داشتم کوتاه بیام، زیاد مانور دادنم روی این موضوع باعث میشد باهام مقابله کنه و براش عادی بشه…
باهم فیلم و دیدیم و هیچکدوم حرفی نزدیم…
پناه گوشی و انداخت رو میز و گفت
پناه: بعدا توی اینستات میلولَم… اما الان یه فکری به ذهنم رسید بگم؟
– بگو…
پناه: بی ادب بگو چیه، باید بگی بفرمایید، سراپا گوشم…
تصور کردم هنوز حس میکنه توی اون موضع خشم و ناراحتی هستم و برای اینکه از اون حالت منو دربیاره داره با شوخی و خنده بحث و منحرف میکنه…
باهاش همراهی کردم چون اصلا قرار نبود زیاد به موضوع رو کش بدم…
خندیدم و گفتم
– سراپا گوشم…
پناه: آهان حالا شد… آرنگ یه نگاه کلی به خونهت بنداز.
یه نگاه اندختم همه چیز تمیز و مرتب بود… هیچ دلیلی پیدا نکردم دوباره به پناه نگاه کردم که گفت
پناه: الان داری به این فکر میکنی همه چیز تکمیل و مرتبه، شایدم بگی چه وسایل شیکی خریدم…
مغرورانه گفتم
– مگه غیره اینه؟
پناه: نه آرنگ، انسانی که منکر زیبایی بشه نادانه سلیقهی تو عالی بوده اما آرنگ خونهت روح نداره، بیشتر شبیه یه تالار سالن جلسات میمونه نه اینکه وسایل اون شکلی باشه نه خیلی خونهت رسمیه… این الهام گیری عملا از صاحب خونه ست اما توی زیباترین مکانها اگه تنها سازه محور باشن و اثری از طبیعت و زندگی نباشه هرچند آدم بره اونجا کلی هم پول خرج کنه و عکس بگیره باز اون عکسی که کویر لوت یا یه روستا گرفته جذاب تره…
وقتی سکوتم و دید رفت سر اصل مطلب
پناه: بیا به خونهت روح زندگی تزریق کن…
– مثلا چه کاری؟
پناه: روی کل کانتر آکواریوم بزرگ بگیر بذار…
– حرفشم نزن رسیدگی و تمیز کردنش عذاب آوره…
پناه دید نسبت به این موضوع گارد گرفتم سریع گفت
پناه: اوکی قبول پس یچیزی میگم نه نیار…
با انگشت شصت و اشاره پیشونیم و ماساژ دادم، من کی رو هوا چیزی رو قبول کردم که الان اینو ازم میخواست؟
– تا چی باشه!
پناه: مطمئن باش نمیکشه، آرنگ تو تنها چندتا شمدونی و گل رز توی تراس داری این که نشد…ببین اگه گل بریزی توی خونه، خود به خود توی خونهت شادی سرازیر میشه!
بهونه آوردم
– رسیدگی میخواد منم یه وقتایی نیستم…
پناه: یعنی چی نیستم و رسیدگی میخواد؟ هفتهای یه بار هم نمیتونی بهشون آب بدی ؟
با ذوق و هیجان شروع کرد به گوشه به گوشه خونه اشاره کردن و دکور چیدن…
پناه: الان دو طرف میز کارت میتونی کاج مطبق بذاری، کنار قفسه پرنده ها سمت آشپزخونه یه گلدون پرنده بهشتی بزرگ بذار، روی میز وسط یا میز ناهارخوری و با کاکتوسهای خوشگل زیبا کنی، وسط کانتر سمت نشیمن یه دونه نخل ماداگاسکار دو طرفش هم زاموفیلیا برای کانتر اون نخل اِگواِما دو طرفش هم نخل شامادورا دو طرف میز تلویزیون هم سانسوریا میذاریم، پشت مبلهای استیل اون طرف، کنار پنجره شفلرا میذاریم برای کنار پنجره آشپزخونه هم حسن یوسف عالیه،. داخل اتاق خواب و راهروی منتهی بهش هم نخل مرداب، درخت اژدها، آناناسیان، پرسیاوش، انجیر چسب و سرخس…
توی دنیای خودش غرق بود و داخل خونه رو به جنگل تبدیل میکرد که گفتم
– اینجا احیاناً باغ بهشته؟ یا دهکدهی گیاه شناسی؟
پناه: با ۴ تا گلدون خونهی آدم تبدیل به دهکدهی گیاه شناسی نمیشه…
نفس عمیقی کشید و ادامه داد
پناه: تنها آسودگی خیال به انسان تزریق میکنه!
آخه این لیست تو ۴ تا گلدون بود؟ با این اوضاع بهتر بود سریعاً مخالفت خودمو اعلام میکردم
– موافق نیستم، با گل موافق نیستم