رمان سایه پرستو پارت 34

4.5
(6)

 

 

پا انداختم روی پام و مکث کوتاهی کردم و با صدایی که عصبی بود شروع کردم به صحبت

 

– میگه سر و گوشت میجنبه…

 

صدای فریادم توی خونه پیچید

 

– تو گوه خوردی میفهمی زن و بچه داری؟

 

یکم به جلو خم شدم و انگشت اشاره‌م و تهدیدوار تکون دادم

 

– کثافت بازی میخوای دربیاری همین حالا دم گوشت و جمع کن گمشو برو برای همیشه برنگرد… پگاه هم خودش راستین و بزرگ می‌کنه منم کنارشم…

 

صدای فریاد من توی خونه میپیچید اما ترسی توی چهره محمد نبود!

 

محمد تمام تایمی که داشتم با اعصبانیت فریاد میزدم یه نگاه مطمئن و لبخند مسخره داشت…

 

از موضع خودم کوتاه نیومدم و همچنان با اخم نگاهش میکردم اما این عکس العمل محمد نشون میداد هرچی پگاه خیال میکرده اشتباه بوده و من از این بابت خداروشکر کردم…

 

محمد بدون اینکه جوابی به من بده به پگاه نگاه کرد و با آرامش عجیبی پرسید

 

محمد: پگاه جان چیشده که به این فکر افتادی؟

 

پگاه طلبکار گفت

 

پگاه: دیر اومدنات، توی واتساپ چت می‌کنی وقتی میام کنارت فوری خارج میشی، گوشیتو تا داخل دستشویی و حموم هم میبری، بس نیست؟

 

نگاهم به اخم های توی هم پناه افتاد، سکوتش تا الان عجیب بود الان باید محمد و تیکه تیکه میکرد و ثانیه هم بهش اجازه توضیح نمیداد شایدم خواست بعد از حرف پگاه شروع کنه به صحبت اما محمد پیش دستی کرد!

 

محمد: مثل اینکه یه وقتایی کارها اونجوری که تو برنامه داری پیش نمیره…

 

اینم وقت خوبی برای زدن حرفای فیلسوفانه پیدا نکرده بود! بیا پایین بابا بگو اصل قضیه چیه…

 

محمد: بلند شین تا یه جایی بریم…

 

– کجا الان غذا میاد؟

 

محمد وایستاده بود درحالی که حرکت میکرد سمت در گفت

 

محمد: زنگ بزن بگو یه ساعت دیگه بیارن…

 

به ناچار بلند شدم یه مجهول این وسط بود که برای پیدا کردنش باید همراه محمد می‌رفتیم…

 

توی مسیر هیچکدوم حرفی نمیزدیم شایدم نایی برای صحبت کردن نداشتیم…

 

وارد شهرک ایوانک شدیم، با یه مرور کوتاه توی ذهنم یادم اومد که دفعه قبل محمد حرف از رفتن به ایوانک میزد…

 

نگاهی به محمد انداختم که لبخند روی لباش نشست

 

محمد : یادت اومد؟ حالا میبینی ما به آبجی شما ضرری نرسوندیم دوست عزیز…

 

این حرفشو با لحنی گفت که کاملا جنبه متلک انداختن داشت…

 

حرفی نزدم، من تقریبا مطمئن بودم محمد خیانت نمیکنه و این حرفای محمد برای طبیعی جلوه دادن شرایط عالی بود…

 

 

ماشین و جلوی یه خونه نگه‌داشت، هنوز دقیق خبر نداشتیم چه خبره از ماشین پیاده شدیم تا بالا فقط صدای گریه پگاه و حرف های پناه که داشت دلداریش میداد سکوت بینمون رو می‌شکست…

 

نمیدونستم چرا داره گریه میگه؟ نمی‌دونم شاید باز فکر و خیال زنانه اومدن سراغش و مثلا فکر می‌کنه اینجا خونه هووشه! هرچیزی امکان داشت ولی میدونستم چیزهای قشنگی از ذهن پگاه نمی‌گذره و همین که به چیزهای خیلی بد فکر می‌کنه خطرناک بود…

 

منتظر بودم که این پرده زودتر کنار بره و نمایش اجرا بشه تا تماشا کنم و به موقع شروع کنم به نقد کردن…

 

در باز شد و وارد یه آپارتمان بزرگ شدیم که هنوز کابل برق، تیکه و رول ها، کاغذ دیواری ، الوار چوب، تخته، بسته های لامپ و خاک اره روی زمین بود و زیبایی خونه رو تحت شعاع قرار داده بود…

 

محمد با لبخند برگشت سمت پگاه و کلید خونه رو سمتش گرفت

 

محمد: خب خانوم این کلید خدمت شما… حالا منو خونت راه میدی یا برم تو کوچه بخوابم؟؟؟

 

پگاه: ها!؟

 

از تعجب تنها به گفتن همین کلمه بسنده کرد، من و پناه هم از شرایط بهترین برخوردار نبودیم تنها چراغ روشن مغزم می‌گفت که محمد خونه خریده…

 

محمد چند قدم برداشت و با فاصله کمی از پگاه وایستاد و دستاشو توی دستش گرفت که پگاه سعی کرد دستاشو بیرون بگه اما محمد اجازه نداد و با مهربونی گفت

 

محمد: پگاه من اشتباه کردم اما خدا می‌دونه که فقط قصدم خوشحال کردنت بود، ۶ ماهی هست این واحد وقتی که پیش فروش میشد خریدم تا به سبکی که خودت دوست داری بدم داخل خونه رو طراحی کنن…

فاصله اتاق خواب، اشپزخونه کثیف ، سه خواب مستر و اتاق خودمون تراس داشته باشه و شبها روی صندلی بشینی شهر و نگاه کنی من بد بودم، اذیتت کردم، رفیق بازی کردم، شب میت اومدم خونه، هر کاری کردم اما تو خوب بودی و کنارم موندی…

برای تشکر اون شب هایی که حامله بودی اما تو خونه پشت پنجره چشم به در منتظر بودی که من بیام چه اون روزهای که کبد نداشتم و تو با شکم برآمده و یا با بچه کوچیک کنارم تو بیمارستان موندی و همراهم بودی و توی خونه ازم پرستاری کردی تا دوباره سرپا شم این خونه رو خریدم و به نامت زدم…

 

نگاهم به پناه افتاد که متعجب داشت به محمد نگاه میکرد… یه لحظه حس کردم داره عجیب ترین صحنه زندگیش و میبینه…

 

محمد: اگه دیدی چت میکردم یا زنگی زدم برای هماهنگی با نازک کار،برق‌کار ، دکوراسیون کار، وکیل، دفترخونه و کارهای شهرداری و هزارتا کار دیگه بود تا این خونه برای روز تولدت قابل سکونت بشه… بسه هرچی خونه بابام بودی و سختی کشیدی این خونه دو برابر اونجاست راستین هرچقدر دلش بخواد می‌تونه توش جفتک‌‌‌ بندازه و بالا و پایین بپره گفتم کف شو عایق صداش کردن تا ناز و نوز همسایه رو هم نداشته باشی…

 

 

هممون با شنیدن حرفهای محمد توی شوک بودیم خدایی این میزان عقلی کردن از محمد خیلی بعید بود…

 

نگاه محمد به من و پناه که با تعجب بهش زل زده بودیم افتاد و با لبخند گفت

 

محمد: عههه به خانم من تبریک نمیگید؟

 

به خودم اومدم

 

– پگاه مبارکه…

 

پناه هم متقالباً تبریک گفت، محمد گوشیش و درآورد و بعد از چند ثانیه کار کردن رو به پگاه گفت

 

محمد: اینم پیدا شد… بیا پگاه جان اینا پیام‌های وکیله اصرار داشت که خونه رو به نام خانمت نزن… بخونش، اون عکس هم سند تنظیم شده‌است که باید بری امضاء کنی تا صادر بشه و بقول معروف منگول دارش بیاد دستت… که

 

با نگاهم به محمد اشاره کردم چند لحظه بره اونم گرفت قضیه چیه و فوری گفت

 

محمد: من یه لحظه برم توی تراس زنگ بزنم این کاغذ دیواری و بد چسبونده…

 

– برو ماهم یه گشتی توی خونه می‌زنیم…

 

وقتی محمد یکم دور شد به حرف اومدم

 

– پگاه جان…

 

پگاه: بله

 

– حالا نظرت چیه؟ برمی‌گردی خونه؟ این شک و تردیدها برطرف شد؟

 

باز چشماش از اشک پر شد و با بغض آشکاری به خونه نگاه انداخت…

 

پگاه: نمیتونم… کوچه‌مون و میبینم حالم بد میشه، تمام خاطرات بَدَم میاد جلوی چشمم… حتی…

 

مکث کرد منم حرفی نزدم تا خودش ادامه بده

 

پگاه: حتی دلم نمیخواد محمد و ببینم…

 

این حالت پگاه نشون میداد هنوز خطر جدی رفع نشده و واقعا حال خوبی نداره…

 

– پس بریم خونه من…

 

به پناه نگاه کردم

 

– پناه توهم امشب بیا خواهرت تنها نباشه منم واحد کناری میمونم…

 

پناه آروم باشه‌ای زمزمه کرد…تمام‌ سکوت و حرکات پناه نشون میداد چقدر توی شوک کارهای پگاه هست و هنوز نتونسته با این حال خواهرش کنار بیاد وگرنه بعید بود این دختر انقدر آروم و ساکت باشه…

 

محمد و صدا زدم که سریع اومد خونسرد گفتم

 

– ما بریم…

 

محمد: کجا!؟

 

– خونه ما…

 

 

 

 

چشمای محمد از تعجب درشت شد قبل اینکه عکس العمل نشون بده ادامه دادم

 

– توهم بیا شام بخور، رفتی خونه هم به راستین چیزی نگو…

 

مکث کردم و فوری تو ذهنم دنبال بهونه گشتم

 

– اگه پرسید بگو رفتن خونه عمو آرنگ و بچینن‌‌ بگو آرنگ کمردرد گرفته من گفتم پگاه و پناه میان کمکت منم تا الان داشتم کمک میکردم…

 

محمد: چه دروغگو خوبی هستی پسر!!

 

کاش میشد بگم چاره ای ندارم محمد وگرنه راستین تا قبل از مریضی پگاه دروغی از من نشنیده بود اما الان شرایط سخت شده الان نباید زیادی درگیر این بحران به‌وجود اومده بشه چون اگه درگیر بشه عوارض خوبی برای بچه‌ای تو سن راستین نداره…

 

– شما اینجا بمونید تا خونه رو ببینید، من و محمدم بریم خرید کنیم یخچال خالیه تازه دو روزه وصل کردم…

 

پناه: شما بفرمایید…

 

با محمد اومدیم تا سر کوچه که گوشی و برداشتم و به مشاور خودم زنگ زدم، معمولا ۱۰ شب به بعد مطب نبود و جواب میداد…

 

اینبارم بخت باهام یار بود و تماس و جواب داد بعد از احوال پرسی معمول شرایط پگاه و براش توضیح دادم و همه چیز و براش گفتم و تاکید کردم که میگه خونه خودش نمیره و اون کوچه حس بدی بهش میده…

 

دکتر: پگاه جان چندسال داره؟ چندتا بچه هستن؟ پدر و مادر در قید حیات هستن؟ رابطه‌شون‌‌‌ با خانواده چطوره؟ لطف میکنی اینارو برام توضیح بدی؟

 

– ۲۶ سال داره، یه دونه خواهر داره، پدرش وقتی پگاه ۳ ساله بوده فوت شده، رابطه‌ش هم با خانوادش خوبه…

 

دکتر: آرنگ جان الان همسرشون نزدیکت هست من چندتا سوال ازش بپرسم؟

 

– آره کنارمه الان گوشی و میذارم روی اسپیکر…

 

وقتی گوشی و روی اسپیکر گذاشتم بعد از اینکه با خوشرویی با محمد هم احوال‌پرسی کرد سیل سوال‌های مختلفش سمت محمد سرازیر شد…

 

در آخر وقتی همه سوالاش‌و پرسید گفت

 

دکتر: خب طبق گفته‌های شما من به یه جمع‌بندی رسیدم… اول اینکه همسر شما اولین شک بهش درکودکی وارد شده و احتمالا دچار افسردگی موقت هم شده باشه وجود داره…

و بعد طبق گفته شما، مدتی باهم دوست بودید این یعنی این دختر نوجوان ما یه افقی و برای خودش ترسیم کرده اما متاسفانه باید بگم کاملا پوچ بوده…

دوره بارداری هم چندتا اتفاق بد و کارهای میشه گفت عیاشانه شما باعث شده متوجه خیانت شما بشه و از سوی هم که بیماری شما و سختی های اون دوران…

آقای درخشان باید بگم همسر شما دچار افسردگی شدید هست که من ندید و بدون تست میتونم بگم هر دونیم کره مغزش درگیر شده و پروسه درمانی طولانی پیش رو داریم… شما فردا صبح ساعت ۹ همراه همسرتون بیاید مطب…

 

– چطوری بیاریمش!؟

 

 

فکر اینکه نکنه پگاه تصور کنه محمد برای طلاق و تشکیل پرونده ازش میخواد برن مشاوره باعث شد این سوال و بپرسم که خانم دکتر در جوابم گفت

 

دکتر: کسی که باهاش صمیمی‌تر هست صحبت کنه، بهش بگه حالا تو اشتباه کردی شوهرتم اشتباه کرده که باعث شده حساس بشی اما این موضوع نشون میده که شما دوتا بلد نیستید باهم چطور برخورد کنید پس برای بهتر شدن زندگی‌تون بیاید دکتر…

 

– من حلش میکنم… راستی امشب بره خونه خودش؟

 

دکتر: نه نه فعلا همون جایی که دوست داره بمونه…

 

– باشه خانم دکتر ممنونم حسابی وقتتون و گرفتم تو زحمت افتادی…

 

دکتر: نه آرنگ جان این چه حرفیه خواهش میکنم به امید دیدار…

 

خداحافظی کردم تماس و قطع کردم و رو به محمد گفتم

 

– خب اینم از این بریم فروشگاه…

 

یهو گفتم

 

– راستی به پگاه نگی گوشی‌شو ردیابی کردم خودش آدرسش و داد به اون خواهر زنتم پیام بده دهن لقی نکنه…

 

محمد که انگار هنوز تو فکر حرف های دکتر بود فقط گفت

 

محمد: هان؟

 

چند ثانیه خیره نگاهش کردم که حواسش جمع شد و گفت

 

محمد: آهان باشه باشه…

 

بعد از خرید دنبال خانما رفتیم توی ماشین بودیم که گفتم

 

– من بگم غذاهارو بیارن که وقتی رسیدیم خونه غذا هم اومده باشه…

 

وقتی تماسم با رستوران تموم شد محمد با مهربونی رو به پگاه گفت

 

محمد: پگاه جان خونه خوب بود؟ از فردا بریم خرید خودت هر مدلی که دوست داری بچینیش تا عید بیایم این خونه؟

 

پگاه:آره قشنگ بود…

 

پناه که متوجه شد باز سکوت سنگینی توی فضا حکم فرما شده به حرف اومد

 

پناه: چطور یه دفعه‌ای! واقعا میخوای از خونه حاجی دربیای؟

 

محمد: یه دفعه‌ای نبود، خیلی وقته تو فکرش بودم اما این مغازه جدید دستمو بسته بود گفتم اول کار و از حاجی جدا کنم بعد خونه‌رو… اینجوری بهتره زن و بچه‌م طعم زندگی مستقل و میچشن…

 

پگاه حرفی نمیزد و فقط از شیشه ماشین به تاریکی شب نگاه میکرد پناهم به گفتن “اهوم” اکتفا کرد و دوباره فضای ماشین توی سکوت فرو ریخت

 

 

 

 

وقتی رسیدیم خونه بعد از خوردن شام چمدون برداشتم و وسیله‌هامو جمع کردم

 

پگاه: نرو اونجا خاک و خوله عذاب میکشی همین جا بمون…

 

– نه شماها راحت باشید، یه اتاقش تمیزه نگران نباش منم صبح میرم شب میام کاری با خونه ندارم…

 

پگاه حرفی نزد، پناهم که فکر میکنم از خداش بود منو نبینه پس چیزی نگفت…

 

– اون طرف گاز وصل نیست من یه دمنوش دم کنم اگه نخورم خوابم نمیبره بعد رفع زحمت میکنم…

 

هنوز با پگاه درباره مشاوره صحبتی نکرده بودم… هوفاریقون(چای علفی) دم کردم تا آرامش بگیریم و پگاه هم با خیال تخت بخوابه البته برای پگاه هوفاریتون خالص ریختم اما روی بقیه لیوان آب جوش ریختن امشب ما باید هوشیار باشیم…

 

رفتم پیششون توی پذیرایی

 

– خب بفرمایید

 

لیوان‌هارو به ترتیبی که میخواستم پخش کردم امشب به اندازه کل سال حرف زده بود و بازم محکوم بودم که خودم سکوت جمع و بشکنم…

 

– پگاه، محمد گوش کنید

 

محمد: جان

 

پگاه: بله

 

– یه راهکاری پیشنهاد میکنم لطفا قبول کنید…

 

منتظر نموندم حرفی بزنن و خودم ادامه دادم…

 

– میدونید که من چند ساله هر هفته مشاوره میرم خیلی هم خوبه جلسات کنترل خشم، نوروفیدبک، رفتار درمانی، روانکاوی و غیره… اما من حالا تو زندگی شما یه خلع میبینم من امشب زنگ میزنم به دکتر خودم همین فردا برید حرف بزنید خالی شید، بفهمید باید چطوری باهم برخورد کنید من خودم گاهی فکر میکنم اگه مشاوره نرفته بودم الان یه آدم عصبی و عقده‌ای بودم کسی که نمیتونست یه تصمیم درست بگیره…

 

پناه پوزخندی زد و گفت

 

پناه: از مشاورت اطمینان داری؟ تو همین الانم عصبی و عقده‌ای هستی! نچ نچ کارشو خوب انجام نداده…

 

حرف پناه اشاره مستقیم داشت به رفتارم توی اصفهان که با کارش باعث شد بشدت عصبی بشم، سعی کردم حرفشو نشنیده بگیرم چون هرچی میگفتم به ضرر خودم بود…

 

به پگاه و محمد که ساکت بودن نگاه کردم و پرسیدم

 

– حالا نظرتون چیه؟

 

پگاه: من حرفی ندارم خیلی وقته میگم بریم مشاوره محمد قبول نمیکنه…

 

به محمد نگاه کردمو اخمامو توی هم کشیدم

 

– محمد؟؟ چرا؟؟

 

محمد: من گردنم از مو باریک‌تره باشه بریم…

 

– خب من میرم بخوابم نوبت گرفتم ساعتشو‌ براتون پیامک میکنم…

 

پناه با حالت متفکر نگاهم کرد و زیر لب جوری که بشنوم گفت

 

پناه: نه همچین بی تاثیر هم نبوده دلش بخواد خوب خودشو کنترل می‌کنه…

 

نگاه جدی حواله‌ش کردم و رو به جمع گفتم

 

– شب خوش…

 

 

 

 

***

“پناه”

 

پگاه با بغض بهم نگاه کرد و با لحنی که داشت خواهش میکرد گفت

 

پگاه: پناه توهم بیا… من نمیتونم تنها با محمد برم…

 

سرتکون دادم

 

– باشه میام نگران نباش…

 

مکثی کردم و با تردید پرسیدم

 

– پگاه محمد دست بزن‌ هم داشت؟

 

بغض پگاه شکست و اشکاش راه خودشونو پیدا کردن و از چشماش سرازیر شدن، انگار هر قطره از اشکی که از چشمای پگاه سرازیر میشد حکم سرب داغ و داشت و روی قلبم ریخته می‌شد…

 

فوری رفتم کنارش نشستم و سرشو توی سینه‌م گرفتم و آروم کمرشو نوازش کردم…

 

تمام تلاشم این بود که بغض توی گلوم نشکنه و بتونم حین حرف زدن خودمو کنترل کنم…

 

– حرف بزن خواهر من… بگو خودتو خالی کن… چرا از محمد میترسی؟

 

حس کردم تنفس پگاه نامنظم شده بود…

 

پگاه: بریم…بیـــ…رون دارم خفه میــ…شم!

 

فوری بلند شدم یه لیوان آب براش آوردم و لیوان آب و روی لبش گذاشتم

 

– چیشدی آخه؟ آب بخور یکم…

 

پگاه یه قلوپ از آب خورد و بعد لیوان با دستش کنار زد…

 

پگاه: بـــریـــم بیــ…رون!

 

متعجب گفتم

 

– عــه‌ ساعت ۶:۳۰ صبحِ الان کجا بریم؟

 

پگاه بی توجه به حرفم بلند شد و رفت سمت پالتوش و متعجب داشتم نگاهش میکردم که دیدم با دستای لرزون پالتوش و پوشید، شال و کلاه کرد و سمت در حرکت کرد…

 

دویدم سمتش و جلوش وایستادم…

 

– پگاه کجا؟ حالت خوبه؟ هوا تاریکه!

 

پگاه انگار هیچی براش مهم نبود فقط میخواست از خونه خارج شه…

 

پگاه: می‌خوام برم بیرون…

 

با استرس به خونه اشاره کرد

 

پگاه: خونه شده یه غول که داره منو میخوره…

 

 

 

 

دستامو روی بازوش گذاشتم

 

– لا‌ اله‌ الله… صبر کن ساعت ۷:۳۰ هوا روشن بشه…

 

سعی کردم با لحن مهربون آرومش کنم

 

– ببین پگاه الان هوا سرده منم که ماشین ندارم بیا صبحونه بخوریم… تا یکم باهم تلویزیون نگاه کنیم یه ساعت شده…

 

خودشو تکون داد و از بین دستام رها شد، انگار زورش خیلی بیشتر شده بود…

 

پگاه: نه نمیتونم… بخدا نمیتونم!

 

ازم رد شد و دستشو روی دستگیره در گذاشت که بازوشو گرفتم

 

– پس صبر کن باهم بریم!

 

پگاه مثل آدمهای بی‌قرار شده بود حتی اجازه نداد من آماده شم…

 

– پگاه جان صبر کن من کیفمو بردارم…

 

پی بردن به وخامت ماجرا کار سختی نبود… سعی کردم با پگاه راه بیام تا امروز حرفای مشاوری که آرنگ نوبت گرفته بود و بشنویم…

 

فوری شالم و روی سرم انداختم و پالتو و کیفم و برداشتم، صدای قدم زدن پگاه از داخل راه‌رو میومد تا صبرش تموم نشده اومدم بیرون و بین مسیر هم پالتوم و پوشیده بودم رسیدم بهش که با صورت رنگ پریده‌ش مواجه شدم…

 

– بریم پگاه…

 

پگاه حرکت کرد سمت راه پله که با تعجب نگاهش کردم

 

– کجا پگاه جان؟ اجازه بده آسانسور بیاد…

 

پگاه فوری و با اضطرابی که واضح بود به حرف اومد…

 

پگاه: نه نه تا برسه دق میکنم… توی کابین هم نفس کم میارم!

 

دستاشو توی دستم گرفتم و با آرامش شروع کردم به حرف زدن

 

– چی میگی پگاه جان الان میرسه، خوبه خونه خودتم آسانسور داره، الان مردم خوابن نمیشه تالاپ‌‌ تالاپ‌‌ از پله راه بیوفتی که…

 

پگاه اخماشو توی هم کشید و دستشو از دستم بیرون آورد

 

– خونه خودمم خیلی وقته سوار نشدم!

 

همین اومد از پله‌ها سرازیر بشه، فوری حرکت کردم سمتش که جلوشو بگیرم و نذارم بره پایین این حرکات ما با پیچیدن صدای گرفته آرنگ توی راه‌رو یکی شد

 

آرنگ: کجا این‌وقت صبح؟

 

 

 

 

پگاه با شنیدن صدای آرنگ ایستاد و منم برگشتم سمتش

 

– سلام صبح بخیر…

 

پگاهم که انگار منتظر یه بهونه بود که اشکاش سرازیر بشه، شروع کرد به گریه کردن…

 

پگاه: سلام آرنگ به این بگو دست از سر من برداره!

 

ابروهام از تعجب بالا پرید! اصلا از شدت تعجب لال شده بودم…

 

بیا خوبی کن کله سحر هلک‌ و هلک‌‌‌ دنبال خانم راه بیوفت حالام جلوی کس و ناکس بی آبروت کنه!

 

آرنگ که از حالت های من یچیزایی دستگیرش شده بود فوری چهارتا پله رو رفت پایین و کنار پگاه وایستاد

 

آرنگ: چیشده آبجی؟ بیا بریم خونه صبحونه بخور…

 

صدای پگاه یأس و ناامیدی رو توی وجود آدم می‌ریخت…

 

پگاه: نه نمیتونم، دلم داره سرمیاد تو خونه خفه میشم، احساس میکنم دیوارهای خونه راه میرن و دارن میان منو بخورن… وسایل خونه یه غول سیاه شدن…

 

دستشو گذاشت روی گوشش و چشماشو بس و درحالی که نفس میزد ادامه داد

 

پگاه: همه چیز عجیبه…

 

آرنگ: باشه اجازه بده من کیف و سوئیچ و بردارم باهم از پله‌ها میریم…

 

آرنگ با سرعت باد رفت و برگشت… چرا نمیتونستم این مرد و بشناسم؟ چرا باید انقدر عجیب باشی!

 

آرنگ: بریم…

 

چندتا پله رو به سمت پایین حرکت کرد، نگاهم روی پاهای پگاه نشسته بود پاهایی که میلرزید و اصلا تعادل نداشت!

 

تمام زندگیم داشت جلوی چشمم پرپر میشد پاهای خواهرم، میلرزید و با این سن کم توانایی پایین اومدن از پله رو نداشت و تعادلش بهم میخورد!

 

حس کردم اون لحظه خیلی بی پناهم و شاید این حس باعث شد ناخواسته به آرنگ پناه ببرم و نگاهم و به چشماش بدوزم…

 

اونم پاهای لرزون پگاه رو دیده بود که سریع از نگاهم حرف توی دلمو خوند و با یه چشم غره‌ بهم فهموند که الان اصلا وقت خوبی برای شکستن این بغض لعنتی نیست…

 

نگاه آرنگ ازم میخواست سعه صدر داشته باشم اما مگه میتونستم؟ من طاقت نمیاوردم، من میمردم اگه پگاه و دوباره سرحال نمیدیدم…

 

آرنگ رفت کنار پگاه و گفت

 

آرنگ: پگاه دستتو بده من، صبحونه که نخوردی پله ها هم مارپیچه یوقت سرت گیج نره…

 

بعد سمت من سوئیچ و گرفت و گفت

 

آرنگ: تو با آسانسور برو ماشین و روشن کن، با ماشین برید من با اون یکی میرم سرکار…

 

 

 

 

وقتی خیالم راحت شد از اینکه دست پگاه توی دست آرنگ قرار گرفت و آرنگ حواسش به پگاه هست فوری رفتم پایین، اول به شک افتادم که سوار کدوم ماشین بشم؟

 

یه لحظه فکر کردم و پیش خودم گفتم مطمئناً منظور اون پاژن نبوده پس سوئیچ و انداختم که دیدم بله حدسم درست بود…

 

همین نشستم روی صندلی از سرمای زیاد ماشین تمام استخونام یخ زدن و حس کردم توی یه یخچال فریزر بزرگ نشستم…

 

فوری بخاری و روشن کردم، هنوز ماشین گرم نشده بود که آرنگ و پگاه رسیدن…

 

پگاه سوار شد که آرنگ اشاره کرد شیشه سمت خودمو بکشم پایین…

 

– جانم؟

 

یه دسته کلید جلوی چشمم گرفت و شروع کرد دونه به دونه کلیدهارو نشونم داد

 

– کلیدهای واحد، در ورودی، ریموت پارکینگ…

 

کلید و گذاشتم توی دستم… هنگ کرده بودم چقدر آقـــــا بود! انقدر متعجب شده بودم که فقط تونستم بگم

 

– مرسی!

 

صدای پگاه باعث شد به خودم بیام

 

پگاه: آرنگ توهم بیا، نیای من بالا نمیرم!

 

آرنگ: چشم، قول دادم حتما میام… من برم ۲-۳ ساعت بمونم بعد مرخصی ساعتی میگیرم…

 

بعد رو به من گفت

 

آرنگ: آدرس مطب و داری؟

 

– نه محمد گفت خودم میام دنبالت!

 

آرنگ: تا من نیومدم محمد نمیاد! شماره‌تو بده لوکیشن بفرستم…

 

این یعنی شماره منو ذخیره نکرده! عجب آدم غدی بود!

 

– شمارتو دارم میس میندازم…

 

آرنگ: اوکی، الانم بنظرم برید همین پارک نزدیک خونه!

 

پگاه فوری گفت

 

پگاه: پارک نه!

 

آرنگ: باشه با ماشین دور بزنید ولی ۸:۴۰ مطب باشید، دکترش دقیقِ فرم هم باید پر کنید…

 

بهم نگاه کرد گفت

 

آرنگ: میخوای آروم آروم برو سمت مطب…

 

از دست پگاه کلافه شده بودم مثل یه بچه سه ساله رفتار میکرد و بهونه می‌گرفت، برای آرنگ سر تکون دادم و میس کال انداختم تا شمارمو داشته باشه بعد هم ماشین روندم و از پارکینگ درآوردم…

 

 

 

 

وقتی رسیدم سر خیابون اصلی چشمم خورد به یه فروشگاه که باز بود، نمیشد اینجوری با شکم خالی رانندگی کرد!

 

هم من گرسنه بودم هم پگاه ضعیف شده بود و احتمال داشت حالش بد بشه، ماشین و جلوی فروشگاه پارک کردم

 

– پگاه تو ماشین بمون تا من بیام…

 

پگاه: نه میام، تو میخوای بری منو‌ تنها بذاری!

 

اخمامو توی هم کشیدم

 

– چی چی واسه خودت میبافی؟ ماشین آرنگ‌و ول کنم کجا برم؟

 

اما گوش پگاه بدهکار نبود و قبل از پیاده شدنم اونم پیاده شد و وسط پیاده‌رو منتظر وایستاد…

 

فوری رفتم داخل فروشگاه و شیر و کیک خریدم، انقدر که نگران پگاه بودم اصلا نفهمیدم چجوری کارت کشیدم و بیرون اومدم…

 

وقتی توی ماشین نشستیم ساعت ماشین ۷ و نشون میداد بعد از خوردن شیر و کیک راه افتادیم سمت مرکز مشاوره‌ای که آرنگ آدرس‌شو برام ارسال کرده بود…

 

از سکوت ماشین حالت بهم میخورد، سخت بود برای منی که همیشه پگاه و سرحال و سرزنده دیده بودم و همیشه از بقیه تعریف کدبانو بودنش و شنیده بودم تحمل این وضعیت!

 

خواهرم حالا مثل یه تیکه گوشت بدون روح، روی صندلی افتاده و به خیابون شهر خیره شده و هیچ حرفی برای گفتن نداره!

 

کی این بلا سر پگاه اومد؟ چرا من متوجه حال خراب خواهرم نشدم؟ ما کی انقدر‌‌‌ از هم دور شدیم؟ خدایا خودت این مصیبت و درست کن!

 

ساعت ۷:۱۵ که مامان زنگ زد…

 

– جانم مامان

 

مامان: خوبی پناه؟چیشد؟ پگاه و بیارش خونه!

 

– خوبه مامان اومدیم اومدیم دور بزنیم…

 

مامان: هنوز نمیخواد بیاد خونه؟

 

نگاهی به پگاه انداختم

 

– نه…

 

مامان:نمیتونی حرف بزنی؟

 

حس میکردم پگاه حواسش اینجا نیست اما نمیتونستم ریسک کنم برای همین گفتم

 

-دقیقا!

 

مامان: دستت آزاد شد زنگ بزن، راستین دیشب تا صبح تب کرده بود حداقل راضیش کنید بیاد بچه‌شو ببینه، محمدم راه افتاد بیاد مطب…

 

مامان یجوری میگه راضیش کنید انگار دست منه؟ وقتی نمیخواد هیچکسو ببینه حتی منم اگه دست از پا خطا کنم ازم فرار می‌کنه چه توقعی میشه ازش داشت؟

 

حیف که نمیتونستم هیچکدوم از این حرفارو به زبون بیارم بازم فقط توی این خونه من تنها بودم و باز مشکلات پس فقط گفتم

 

– باشه مامان خدافظ!

 

انگار پگاه کلا توی این دنیا نبود شایدم میشه گفت متوجه تماس مامان و من نشده بود! هرچیزی چه بود ذهنم اتفاقات خوبی و نوید نمی‌داد…روزهای سختی در پیش داشتیم!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x