زمین و زمان دست به دست هم داده بودند تا من برای دومین بار سر سفره عقد بشینم و به عشق دیرینه خودم که خیلی وقت بود احساسی نسبت بهش نداشتم، جواب “بله” بدم.
با مهریه معلوم شده یک جلد کلام الله مجید و سه دنگ واحد آپارتمانی که توش زندگی می کنم.
داخل دختر رو امضا زدم و چون عاقد شناسنامهمم رو دیده بود و می دونست باکره نیستم، برای عقد ازم اجازه والد نخواست و همونجا موافقت کرد و مهر به سند ازدواجمون زد.
– بلند شو سایه! حاج آقا باید بره دیگه …
از جام بلند شدم و خودکار رو روی میز رها کردم.
همراه ماهد از محضر بیرون اومدم که نفسش رو با ارامش بیرون داد.
من که رنگ به رخسار نداشتم و دست هام یخ زده بود.
– چطوری انقدر ریلکسی؟ من دارم سکته می کنم …مگه نگفتی صیغه موقت؟ پس چرا دائم خوند؟
لبخند رضایت بخشی از کارش زد.
– شاید خوش گذشت خواستی بیشتر زنم بمونی.
جه استدلال مسخره ای بود.
پاهام از عصبانیت رو زمین ضرب گرفت که دستش روی شونهم حلقه شد و جیغ ارومی کشیدم.
– چته؟ ما به هم محرمیم دیگه چرا جیغ میزنی؟
به طراف نگاه انداختم که مبادا دوست و اشنایی دیده باشه.
– ترسیدم یهویی بود.
گوشه شالم رو جلو کشید و منو رو سمت ماشین هدایت کرد.
– برو بشین من الان برمیگردم.
– کجا میری؟
سوئیچ رو دستم داد.
– فشارت افتاده، میرم یه چیزی بگیرم رنگ و روت باز بشه.
دلم نمی خواست انقدر توی زحمت بیوفته اما چه اشکالی داشت؟ من زنش بودم و این وظیفه کوچیکش بود که به حال و روز من رسیدگی کنه و با کمال میل توی ماشین نشستم و منتظر ایستادم تا برگرده.
با دوتا لیوان بزرگ توی ماشین برگشت و یکیش رو دست من داد.
– بخورش تا ته!
ابرویی بالا انداختم.
– این چیه گرفتی؟ چقدر بزرگه؟
لب گزید:
– معجون! دوست داشتی که قبلا.
قاشق روش رو برداشتم و با چندشی به معجون نگاه کردم.
– سلیقه آدم ها عوض میشه! من دیگه معجون رو دوست ندارم.
دروغ نمی گفتم.
علیرضا باعث شده بود من از هر طعم و مزه حس توی دنیا متنفر بشم و خاطره خوبی از این معجون ها برام نساخته بود در حالی که من قبلا عاشق این ترکیب فضایی بودم.
– حالا بخور شاید نظرت برگشت …از الان تا هر وقت که زن منی باید یاد بگیری دست رد به سینه هیچ خوراکی که بهت میدم نزنی!
من زنش بودم …
خودم قبول داشتم اما نه اینجوری که همین اول کاری جار بزنه.
هر دومون می دونستیم این وصلت موقتیه و من برای چی آبروم رو به گرو گذاشتم.
تکه ای از اون موز های روی توی دهنم گذاشتم.
همه چیز طعم سابق رو می داد.
همون دورانی که من زمان پریودیم از کلاس برمی گشتم و ماهد با لیوان معجونی به استقبالم می اومد تا ضعف جسمانیم رو برطرف کنه.
جرعه به جرعه معجون رو نوشیدم و از این که قبلش امتنا کرده بودم پشیمون شدم که خود ماهد گفت:
– دیدی الکی ناز می اومدی! تو باید خیلی از این ها بخوری لازمه …
شوالی نگاهش کردم.
– لازمه چی؟
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و همزمان لب زد:
– مواد لازم برای ساخت بچه …
شرم و حیا یه چیزی بود که ماهد وقتی همنشینم می شد کاپلا پرده خجالت رو کنار می زد.
– هوم ولی فکر کنم مهشید بیشتر در جریان باشه.
پشت چراغ قرمز مکث کرد.
– مگه می خوام با اون بچه بسازم؟
متعجب شدم.
– منظورت چیه؟ خب بچه از اسپرم و تخمک شما دو تاست دیگه.
اخم کرد.
– چی فکر کردی؟ من میزارم کسی که به مواد اعتیاد داره حالا چه کم و چه زیاد، ژنش توی وجودم بچم بره؟
شونه بالا انداختم.
– من از کجا بدونم؟ شاید توی همون بیمارستان که می خوایم عمل کاشت انجام بدیم، تخمک زنونه سالم هم داشته باشن.
با سبز شدن چراغ راه افتاد.
– شاید از روش طبیعی وارد عمل شدم، فعلا درگیرش نشو نمی خوام از الان استرس بگیری.
روش طبیعی؟
جدا منظورش از این حرف چی بود که رک و راست حرف نمی زد.
پس چدا قبل از عقد نگفته بود؟
منتظر بود خرش از پس بگذره و بعد این چیز ها رو بگه؟
من رو می خواست به روش طبیعی حامله کنه و نه اجاره رحم.
آب گلوم رو پر استرس فرو بردم که گوشی توی دستم لرزید و صفحه پیامکم روشن شد.
متعجب به شماره علیرضا خیره شدم و چند باری پیامش رو از سر خوندم تا باورم بشه هرگز توی هیچ جای کره زمین موجودی به وقاحت این آدم متولد نشده.
” از اولش هم یه ریز خواب و هرزه هرجایی بودی و اشتباه من بود که تو رو عقد کردم، از فردا هم اقدام میکنم تا آیدا رو برگردونم پیش خودم بزرگ بشه …مبادا دختر معصومم در آینده بشه یه زیر خواب بی عفت عین ننهش ”
این حرف رو باب من زده بود؟
واقعا چی پیش خودش فکر می کرد؟
از قدیم گفته بودن کافر همه را به کیش خود بندارد و من باورم نمی شد انقدر این حرف درست باشه.
– خوبی؟ چی شده؟
با صدای ماهد با خودم اومدم و سر بلند کردم.
– هان؟ هیچی …هیچی نشده! کی می رسیم؟