مشکوک شد.
– مطئنی؟ من تو رو عین کف دستم می شناسم، رنگت شده گچ دیوار؛ اون وقت میگی چیزی نیست؟
از پنجره به بیرون خیره شدم و باد کولر ماشین مستقیم به صورتم می خورد.
– سردم شده واسه همین رنگم پریده …
خنده ای کرد و لب زد:
– نکنه از الان استرس عملیات تولید بچه رو گرفتی؟ طوری نیست بابا ریلکس باش همش یکی دو شب فعالیت فضاییه بعدش می تونی استراحت کنی.
من تو فکر چی بودم و اون داشت به چی فکر می کرد؟
– نه ذهنم درگیر اون نیست.
توی پارکینگ بیمارستان پیچید و تنهای جای خالی پارک کرد.
می خواستم بیرون برم.
می خواستم این فضا لعنتی رو ترک کنم که مچ دستم اسیر شد.
– کجا؟
به ساختمون بیمارستان اشاره کردم.
– میخوام برم تو دیگه! ول کن دستمو.
محکم تر نگهم داشت.
– فکر می کنی ماهد خره؟ آب تو دل زنش تکون بخوره و نفهمه چشه؟ چرا حرف نمی زنی سایه؟
دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم.
– هنوز دو ساعت هم نمیشه عقدم کردی اونم سوری فقط محض شرع و عرف، اون وقت من شدم زنت؟ باز باید یادآوری کنم ما واسه چی …
حرفتم رو قطع کرد و نذاشت ادامه بدم.
– در هر صورت تو زنمی، جای چک و چونه نیست، بهم بگو چرا یهویی ازین رو به اون رو شدی؟
دلم می خواست بگم.
مثل امروز صبح حس کنم اون می تونه بعنوان یه حامی ازم حمایت کنه.
کاری که بابام به جزم مطلقه بودنم خیلی وقت بود برام انجام نداده بود و فقط محض خاطر آیدا به خونهش منو راه می داد.ولله می خواست سر به تنم نباشه که آبرو براش توی فامیل نذاشتم.
طلاق توی ایل و تبار ما تابو محسوب می شد و من هم تابو شکن بی گناه.
گوشیم رو از توی جیبم در اوردم و روی پیام علیرضا صفحه قفل شده بود و به محض باز کردنش، پیام ظاهر شد.
اولش متوجه نشد که گوشی رو دستش دادم.
– بیا …بخونش!
مکث کرد و چند ثانیه ای قفل صفحه شد و کم کم اخم هاشو توی هم کشید و رگ گردنش باد کرد.
– اینا حرف های اون بی ناموسه؟
آب گلوم رو فرو بردم و سر پایین انداختم.
– هوم …حرف های خودشه!
گوشم رو از توی دستم چنگ زد و نفهمیدم با چه سرعتی از ماشین پیاده شد که ترسیده همراهش پیاده شدم.
انگار داشت زنگ می زد و حدسم درست از آب در اومد.
زود گوشیم رو ازش پس گرفتم و روی قطع تماس زدم.
– داشتی چیکار می کردی ماهد؟
رو بهم غرید:
– اینم سواله می پرسی؟ ناموس و زنو منو با حرف های صد من یه غازش زیر سوال برد اون وقت توقع داری کاری نکنم.
صداش انقدر بلند بود که توی کل محوطه پیچید و از ترس، انگشت روی بینیم گذاشتم.
– آروم باش تورو خدا …من عادت کردم به این چرندیاتش! شما هنوز هم با هم دوستید، زشته به خاطر من خرابش کنی.
دندون قروچه کرد و ابرو های پر پشتش رو بهم کشید.
– هر بی ناموسی که می خواد باشه! حق نداره یک کلام راجب زن من اینجوری حرف بزنه مرتیکه پفیوز.
طوری داشت صداش رو کنترل می کرد که دلم به حالش سوخت و زود از توی ماشین بطری آبی بیرون اوردم و هرچند گرم شده بود اما آرومش می کرد.
– باشه باشه! حالا اینو بخور یکم اروم بشی …حرف میزنیم.
بطری آب رو یه جوری سر کشید و پایین اورد که صورتش جمع شد.
– اه این که گرم بود سایه!
لب گزیدم:
– همینو داشتی.
به کاپوت ماشین تکیه داد و سعی کرد نفس تازه کنه.
نمی تونستم بیشتر از این اینجا بمونم و خودش هم متوجه شد که گفت:
– برو پیش دخترت …برمیگردم خونه! مراقب باش.
لبخندی به روش زدم که کاملا مشخص بود واقعی نیست و زورکیه.
– مرسی! فقط لطفا کاری نکن؛ من بیشتر از این حوصله دردسر از جانب علیرضا ندارم.
به اجبار برای اینکه قانعم کنه فقط سر تکون داد که با خداحافظی ازش دور شدم و سمت ساختمون رفتم.
باز هم اون بوی عجیب بیمارستان و حالت تحوع مسخرم.
طرف اتاق آیدا رفتم و به محض ورودم، مامان نگاهش سمت من کشیده شد.
بابام نبود.
جای تعجبی هم نداشت.
– کجا رفتی؟ چقدر دیر کردی؟
هول شدم.
من قابلیت اینو داشتم که توی همچین موقعیت هایی به تته پته بیوفتم و جد و آبادم رو لو بدم اما نفس تازه کردم و برای جمع کردن بساط ابرو ریزی دست روی بینیم گذاشتم.
– هیس مامان اینجا بیمارستانه ها!
صداش رو پایین اورد.
– خیلی خب! میگم کجا بودی؟
لبم رو ندونگرفتم و سمت تخت آیدا رفتم.
– هیچی …یه مشکلی توی خونه جدیدم بود، رفتم حلش کردم اومدم.
دروغ حد و مرزی نداشت و مامان هم زود باورش می شد.
پنجره اتاق رو بست و تلویزیون رو هم خاموش کرد.
– انقدر دخترت منتظرت بیدار موند که نیومدی اخرش خوابش برد.
دست روی سر آیدا کشیدم.
– چاره ای نبود باید می می رفتم؛ خسته شدی دستت درد نکه …می خوای برات اسنپ بگیرم؟
چادرش رو سر کرد و کیفش رو برداشت.
– نه بابات میاد دنبالم! دکتر آیدا اومد سرش بزنه نبودی …برو شاید کاریت داشته باشه
مامان چادر پیچ کرد و از بیمارستان بیرون زد.
بابا حتی انقدر غرورش اجازه نداد که با وجود اختلافش بیاد یه سر از دخترم بزنه و فقط با سفارشش یخچال رو پر از ابمیوه و کمپوت کرده بود.
آیدا خوابش برده بود و بالاخره پرستار اومد بالا سرش تا وضعیتش رو چک.
– اوم ببخشید یه سوال داشتم!
پرستار یه امپولی توی سرم خالی کرد و رو بهم کرد.
– جانم؟
آب گلوم رو فرو بردم.
– کی می تونم مرخصش کنم؟
به تخته سفید توی دستش نگاهی کرد.
– هنوز که تازه عمل شده! حداقل یوم هفته باید اینجا بمونه چون سنش کمه.
نفسم رو بیچاره وار فوت کردم که پرستار اتاق رو ترک کرد و همزمان گوشی توی دستم لرزید.
شماره ماهد بود.
باید سیوش می کردم.
اما قبلش تلفنش رو جواب دادم:
– بله؟
صداش خواب آلود بود و یکم خسته به نظر می رسید.
– بیداری؟
سر به صندلی تکیه دادم.
– هوم اره! الان پرستار اومد از ایدا سر زد.
نفسش رو فوت کرد.
– چیزی نمی خوای فردا برات بیارم؟
یکم فکر کردم.
– نه چیزی لازم ندارم اما باید برم خونه یه کاری دارم، فردا میشه یکی از پرستار ها رو بگی بالا سر آیدا باشن؟
ناله مردونه ای سر داد.
از اینا که وقتی خستهن استخوان هاشون صدا میده.
– سفارش می کنم! بیدار نمون …پتو هم روت بنداز بخواب.
دندون قروچه کردم.
– باشه.
خواستم تلفن رو قطع کنم که صداش اروم تر شد.
– اگه میشد امشب کنارم بخوابی و یه بچه …
حرف هاش داشت به جای باریک کشیده میشد.
دوست نداشتم درباره چنین مسائلی باهاش حرف بزنم.
– شب بخیر!
نذاشت تلفن رو قطع کنم.
– هنوز حرفم تموم نشده!
سرم رو بین انگشت هام فشردم.
– چیز دیگه ای مونده؟
متوجه پوک زدنش به سیگار شدم.
– داری ترغیبم می کنی پاشم بیام بیمارستان از اون لب هات یه کام بگیرم.
تو حال خودش نبود، بود؟
– بخواب ماهد! داری هزیون میگی دیگه از حدش رد شده.
صدای قهقه خسته ای اومد.
– زیبای وحشی …