این التماس ها برای مرد ها گاهی نه تنها جنبه اصلی رو ایفا نمی کرد بلکه در اکثر اوقت کسایی مثل ماهد رو بیشتر تحریک می کرد تا با اشتیاق به کارش ادامه بده و انقدر گردنم رو با لب هاش ببوسه و بمکه تا زنانی مثل من اغوا بشن و حتی نتونن خودشون رو در برابر ارتکاب گناه کنترل کنن.
راستی کدوم گناه؟
من رسما زنش بودم و از لحاظ شرعی کاملا اثبات شده بود.
اما با حس عذاب وجدان خودم چیکار می کردم؟
من قبلا با همین آغوش و همین آدم بار ها و بار ها لذت رو تجربه کرده بودم اما نه تا حدی که عفتم زیر سوال بره
– بلد نیستی همراهی کنی؟
سری به طرفین تکون دادم.
– نه …یاد ندارم.
چشم هاش رو ریز کرد.
– جواب قانع کننده ای نبود، یه شاگرد خوب هیچ وقت درس هاش رو فراموش نمیکنه …ما قبلا خیلی با هم تمرین کرده بودیم مگه نه؟
سرم رو به طرفین تکون دادم.
– چیزی تو خاطرم نیست.
دروغ که کنتر نمی انداخت …پس راحت می تونستم بگم.
اون نمی فهمید و قرار نبود بفهمه که من خیلی حافظه خوبی دارم و هرگز نمیوتونم یک ثانیه از خاطراتی که با هم داشتیم رو فراموش کنم.
– پس مجبورم دوباره بهت یاد بدم …علیرضا هم غلط میکرده از این کارا بکنه، کاری نداره؛ لب هاتو باز میکنی و توی لب های من چفت میکنی …همین!
صورتم رو جمع کردم.
– غیر بهداشتیه!
متعجب شد.
– مگه معلم بهداشتی؟ این حرفا چیه؟ اگر اینحوری بود که نسل انسان منقرض میدش …تو قبلا واسه همین لب ها جون میدادی.
چرا نمی خواست بفهمه که قبلا وضعیت ما متفاوت تر از حالا بود و رابطه احساسی تری داشتیم تا این که مجبور باشم الان به زود تحملش کنم.
– ما قرارمون چیز دیگه ای بود …منو از روش طبیعی می خوای حامله کن واقعا حرفات باورت شده؟
لباسم رو بالا داد و دست های داغش روی شکمم نشست.
– من بی دلیل حرفی نمی زنم! چند سال از عمرم داشتم زمینی رو شخم می زدم که هیچی توش به عمل نمی اومد.
زن رو زمین زراعتی می دونست و بیشتر حس حقارت می داد تا افتخار.
– بچه رو با محصول کشاورزی اشتباه گرفتی، هر زنی انتخاب اینو داره که نخواد باردار بشه یا سقط جنین انجام بده.
پوزخندی زد.
– می دونی من اصلا فمنیست نیستم، از این حرف های روشن فکری هم توی سرم نمیره …باید از خدا خواسته باشی که من تورو به بغل خودم راه دادم.
دست هاش انقدر پر تب و تاب حرکت می کرد تا اجازه نده من از فرط نیاز حتی کلامی به دهن بیارم و با سلاح مردونه ای خودش، چیزی که من بهش می گفتم قدرت، میخکوبم کرد و با اختیار خودش لباس هام رو در اورد.
– نبینم اینجوری هات شدی و از خجالت نمی تونی ابرازش کنی، با من راحت باش سایه …عشقمون هنوز فرقی نکرده.
داشت من رو به راه هوس می کشید و انقدر حماقت بلد بودم که حالا با دوتا نوازش خام بشم و صدای ناله بی دلیلم بلند بشه.
– آخ لعنت بهت ماهد …
صدای پوزخندش توی گوشم طنین انداخت.
– چرا لعنت به من؟ بدنت از اون وقت ها تا حالا با این که زایمان داشته تغییر نکرده …لعنت بهت که داره منو تحریک میکنه.
پاهام رو دور کمرش قفل کرد و دست هام رو بالا سرم چفت …
– آدم که هر روزش با استرس باشه، چاق نمیشه …روز به روز بیشتر آب میرم.
موهام رو با دستش جمع کرد و بوسه ریزی به لپم زد.
– الان دیگه اوضاع فرق کرده، یه قاشق کمتر بخوری، تو حلقت می چپونم.
داشت وسط عملیات نرخ تایین می کرد و باعث شد لبخند بزنم.
– چیه چرا می خندی؟
باز دوباره خندیدم.
– هیچی …خیلی وقت بود کسی برام اینحوری امر و نهی نکرده بود.
خودش رو بین پاهام جا داد.
– تا الان بی صاحب بودی.
خنده هام به اخم تبدیل شد و همزمان ماهد با دست های داغ لعنتی، سینه راستم انچنان فشاری داد که صدام توی اتاق پژواک شد.
– مگه من سگم که صاحب داشته باشم؟
تنها لباس باقی مونده زیرم رو هم در اورد و بی هیچ خجالتی به پایین تنه سفید رنگم نگاهی انداخت.
لبش رو تر کرد که خجالت زده چشم بستم.
– اجازه نداری اینجوری نگاه کنی.
انگشتش رو یکم بالا تر از نقطه اصلی به حرکت در اورد
– اوم هنوزم سفید و پشمکیه!
منظورش از پشمک من بودم؟ چه خوب بلد بود با احساسات یک زن بازی کنه.
حرف هایی می زد که در تمام طول ازدواجم با علیرضا هیچ تعریف و تمجیدی از بدنم نشده بود.