– اره می دونم! ولی بهش احتیاجی ندارم …چرا متوجه نیستی؟ من آبروم برام مهم تر از این دیوار هاییه که تو پزشونو میدی.
آب گلوم رو فرو بردم که سری تکون داد.
– یه روز میشه که میای جلوی پای من زانو می زنی و زندگی آیدا رو از من گدایی می کنی! اون وقته که دخترت برات با ارزش تر از آبروت میشه.
لبم رو دندون گرفتم تا خودم رو کنترل کنم و در مقابلش فقط سکوت اختیار کنم.
– بستگی داره خدا چقدر نسبت به بندهش تنگ دست باشه که منو محتاج تو کنه!
گوشیش رو از جیبش برداشت و راه خروجی رو پیش گرفت.
– شب خوش! مراقب دختر کوچولوت باش.
پوزخندی زدم و درب رو پشت سرش بستم اما قبلش زمزمه کردم:
– به سلامت!
پشت درب سر خوردم.
دنیا روی سرم هوار شد.
من داشتم خودم رو گم می کردم.
دیدن ماهد چیزی بود که قلبم جنبه مقابله باهاش رو نداشت.
اومدن من اتفاقی به این ساختمون و همسایگی ماهد چیزی فراتر از انتظارم پیش رفته بود.
روی مبل دراز کشیدم.
چشم هام رو به هم فشار دادم.
باید تموم میشد این کابوس که برام مزه شیرینی داشت.
لبخند ماهد و حتی جدی بودنش منو یاد گذشته می انداخت.
#گذشته
– برای من این لباس رو پوشیدی؟
به تاپ قرمزم و شلوارک کوتاه همرنگم نگاهی کردم و کنارش نشستم.
– کس دیگه ای اینجا توی خونه تو هم زندگی میکنه؟
به رون پاش ضربه زد.
– پس پاشو بیا اینجا بشین که دلم برات تنگه.
من دختر بودم.
یک دختر که تمام وجودم رو به ماهد باخته بودم و اگر همینجا اون اراده می کرد براش کاملا برهنه میشدم.
روی پاهاش نشستم و دست دور گردنش حلقه کردم.
– اوف از همون عطر مورد علاقه من زدی!
چاک سینهم مقابلش بود که لرز کوچیکی بهش دادم و کامل توی بغلش فرو رفتم.
– هومم! فقط به خاطر تو …
لیسی به لبش زد و سرش رو توی گردنم فرو برد و پچ زد:
– مستم کن! با همین بدن سفید و لعنتیت منو جوری مست کن که امشب سندت رو به نامم بزنم.
لاله گوشش رو بین لب هام گرفتم.
دست لای موهای مردونهش فرو برددم که منو بیشار به خودش چسبوند و محکم به خودش فشارم داد.
– نمی تونیم ماهد!
نفس داغش رو تند تند روی پوستم خالی می کرد.
– چرا؟ دوست نداری مال من بشی؟
یکم ازش فاصله گرفتم.
– کیه که دلش نخواد؟
تکیه ای به مبل پشتش داد.
– پس الان دردت چیه؟ اومدی برای من خودتو دلبر کردی، دست و دلم بلرزه بعد حالا میگی نمیشه؟
بوسه ای به گردنش زدم.
– اگر …اگر خدایی نکرده این وسط یه مشکلی پیش بیاد و منوتو مال هم نشیم اون وقت می دونی منو چی صدا میزنن؟ بهم میگن بی عفت! میگن قبل ازدواج باکرگیم رو باختم …دیگه پاک نیستم.
اخم کرد و کمرم رو با پنجه های قویش فشار داد.
– کی همچین زری زدی؟ تو خودت نمی دونی آخر و عاقبت واسه خودمی؟
بغض گلوم رو فشار داد و سرمو به شونه هاش تکیه دادم که توی همون حالت بغلم کرد و منو به سمت اتاق برد.
– اینجا کمرت درد میگیره! بیا بریم روی تخت.
محکم بهش چسبیدم تا وسط راه از بغلش سر نخورم و بالاخره روی تخت فرود اومدیم.
– آماده ای؟
لبم رو به دندون گرفتم.
– اگر هم آماده باشم امکانش نیست.
دستی توی موهاش کشید و کلافه لب زد:
– باز دیگه چرا؟
چشم هام رو از خجالت بستم.
ما خیلی وقت بود دیگه پرده های خجالت رو دریده بودیم و راحت راجب چنین مسائلی حرف می زدیم.
– خب …خب من امروز پریود شدم ماهد! نمیشه که.
با این حرفم رگ گردنش متورم شد و کلافه تر و آشفته تر از قبل لب زد:
– ای بابا!
مظلوم توی بغلش خودمو جا کردم.
– اصلا دلت میاد منو با این دل درد چیز کنی؟
کنارم آروم خوابید و روی دوتامون پتو کشید.
– اگه قیافهت رو اینجوری مظلوم نکنی، دلم میاد …ولی حالا دیگه فایده نداره.
لب های اناریم رو جلو دادم که گاز ریزی ازشون گرفت و پوست گردنم رو شروع به مکیدن کرد.
این لحظات دو نفریمون بعید بود هیچ وقت از ذهنم پر بکشه و احساس کنم دیگه هیچی بینمون نیست.
سخت بود …
سخت تر از نفس کشیدن بدون عزیزهام.
#حال
– مامانی! مامانی؟
با صدای آیدا چشم باز کردم و به موهای بلندشکه دورش ریخته بود نگاه کردم.
– چی شده؟
چشم هاشو شروع به مالیدن کرد.
– جیش دارم.
نفسم رو کلافه فوت کردم.
هنوز می ترسید شب ها خودش تنهایی بره دستشویی و من باید همراهش می رفتم.
روی توالت فرنگی نشست و دست روی دلش گذاشت و در حالی که زور می زد گفت:
– اون آقا مهربونه فردا هم میاد با ما شهربازی؟
اخم کردم و کمکش کردم خودشو بشوره.
– نه معلومه که نمیاد!
شلوارش رو بالا کشید و مظلوم نگاهم کرد.
– چرا خب؟ خوش به حال دخترش …چه بابای خوبی داره مگه نه؟
با این که از علیرضا دل خوشی نداشتم اما دوست نداشتم ذهنیت دخترم نسبت به باباش خراب بشه.
– بابای خودت چشه؟
موهای خوشگلش که بلند و خرمایی مواج بود رو عقب داد و دست هاش رو شست.
– منو که نمی بره شهربازی! تازه همیشه میگه کار دالم …الکی هم قول دریا بهم میده.
این عادت همیشگی علیرضا بود که بوسه ای روی پیشونی آیدا کاشتم.
– خودم میبرمت دریا، اینم دیگه غصه داره؟
بغلش کردم و تا روی تختش بردمش و همدنجا کنارش خوابیدم.
لعنت به شب هایی که گاهی از عمرمون هم طولانی تر سپری می شد.
صدا های گنگی از بالا می اومد و قشنگ مشخص بود ناله های یک زن به صورت شهوت وار داره اکو میشه و یقینا ماهد و همسرش امشب همبستر هم شده بودند.
احمق حساب می شدم یا حسود یا هرچیزی از این قبیل اما حق منم یه زندگی پر از آرلمش بود بدون هیچ تشنج و خیانتی …
خوابم انقدر به اعماق تاریکی فرو رفته بود که حتی متوجه کذر ساعت ها نشدم و درست یازده صبح در حالی که صدای خس خس سینه ای به گوشم می رسید چشم باز کردم.
کابوسم بود.
همون کابوسی که هر شب از ترس نمی خوابیدم.