رمان سروناز پارت دوم

4.4
(7)

***

چمدونم رو گذاشتم جلوی در منتظر سارا موندم.. دقیقا همون لحظه نگار با جیغ و داد و خوشحالی از راه پله اومد پایین و حتی یه ثانیه هم مجال نداد و شروع کرد : وای وای وای نازنین خیلی خیلی خیلی خوشحالم اصلا نمیدونم باید چی بگم چیکار کنم نازنین به بردیا گفتم داشت پس میوفتاد از ترس… امروز صبح نفهمیدم برای مراسم خاستگاری زنگ زد به بابا اونم همین الان باهام صحبت کردددددد، قراره شنبه شب بیان برای صحبت… وای نازی خیلی خوشحالمممم!

سریع پریدم وسط حرفش : اوهه چته؟ یه نفس بگیر بابا من جای تو خفه شدم!!! چته؟! باشه باشه هول نکن! الان سکته میزنی دیوونه!!

شنبه شب… خدا کنه فقط وسط مراسم خاستگاری با یه چمدون برنگردم خونه!

همون لحظه تا نگار خواست جواب بده صدای بوق ماشین خواهر سارا، سیما جلوی در بلند شد…

***

با گوشه آستینم عرقم رو پاک کردم و ساک دستیم رو گذاشتم توی قفس بالای سرم.

کنار راه‌رو نشستم سارا هم ور دل من کنار پنجره نشست.

_ مسافرین محترم پرواز ” … ” به مقصد تهران….

به بقیه صحبت ها گوش ندادم و مشغول ور رفتن با صندلیم شدم، دسته سمت راه‌رو و اونی که بین من و سارا فاصله مینداخت رو آوردم پایین. از جیب توری جلوی میزم، یه پاکت در آوردم و یکمی باهاش ور رفتم بعد گذاشتمش سر جاش، نگاهی به روزنامه انداختم… همش چرندیات سیاسی بود، خب اینم که بدرد نمیخوره! نگاهی به کاغذی که توش راهنمایی هایی رو که وقتی هواپیما تو دریا سقوط میکنه انداختم… خب اینم چرت و پرته!

سارا محکم زد به پهلوم که حرصی برگشتم سمتش : چته وحشی؟

سارا : چرا مثل هواپیما ندیده ها رفتار میکنی؟

پوکر فیس گفتم : خب حوصلم سر رفته دیگه!

سارا سرشو با تاسف تکون داد که اهمیتی بهش ندادم…

با پخش شدن هندز فیری ها، یکیش رو برداشتم.

خودم از قبل یکی بهترشو داشتم اما چیکار کنم که از این هندز فیری مشکیا بیشتر خوشم میومد با اینکه کیفیتشون خیلییی پایین تر از اونی بود که خودم داشتم!

پلاستیک دورشو باز کردم و گذاشتم توی جیب مخفی کیفم!

از هم تا ته ته بازش کردم و اون سرشو فرو کردم تو جای مخصوصی که برای هندزفیری داشت.

نگاهی به مانیتور میون راه رو انداختم. اسم فیلمشو نمیدونستم!

شونه ای بالا انداختم و بی تفاوت به مانیتور خیره شدم… چه فرقی میکنه چه فیلمی باشه؟!

سارا هواپیما ندیده بدبختی نثارم کرد و سرشو به پشتی صندلی تکیه داد…

خب چی‌کار کنم؟ تو عمرم سر جمع ده_یازده بارم از شیراز خارج نشدم! که شاید فقط سه_ چهار بار با هواپیما بوده باشه…!

آخ آخ! گوشیمو یادم رفت بذارم رو حالت پرواز!

سریع گوشیمو از تو کیفم در آوردم و روشنش کردم، الگو رو وارد کردم و فورا انگشتم رو از بالا به پایین کشیدم و رو دکمه ای که علامت هواپیما داشت کلیک کردم! بی توجه به پیامی که روی صفحه ظاهر شد گزینه تایید رو زدم و گوشیو دوباره انداختم توی کیفم.

مشغول فیلم دیدن شدم…

حدودا نیم ساعتی مشغول فیلم بودم که دیدم واقعا بیشتر از حد چرته! بیخیالش شدم و هندزفیری رو کشیدم بیرونو انداختمش تو کیفم…

نیم نگاهی به سارا انداختم که داشت چرت میزد!

نه به اون استرس اولش نه به بیخیالی الانش!

وقتی برسیم تهران میرفتیم خونه مامان سارا… مادر و پدرش چهار سالی میشه که از هم جدا شدن و پدرش شیراز موند اما مادرش رفت تهران، هردوتاشون بعد از حدود یه سالی با فاصله سه چهار ماه دوباره ازدواج کردن…

سارا و سیما یه برادر تنی داشتن که همراه مادرشون بود و یه برادر ناتنی دیگه که اونم باز از مادرشون و شوهر دومش بود.

برادر تنیشون که از همون اول پیش مادره موند و سارا هم شیراز پیش پدرش موند.

سیما اون یه سال اول تهران پیش مادره بود بعدش که فهمید مادره دوباره میخواد ازدواج کنه برگشت شیراز…

کلا خانواده عجیب غریبی بودن و همشون درگیر روابط عجیب غریب…! یادمه سارا میگفت سیما اول عاشق یه شوهر زن دار شده بود! تا بعد که منوچهر اومد خاستگاریش و ازدواج کردن… یا مثلا پدرش که دوتا تا زن داشت و هر دو تاشون رو طلاق داد و با این آخریه هم ناسازگاری داره و به زودی اینم طلاق میده :/

توی همین افکار بودم که نهار رو آوردن…

میز جلو روم رو باز کردم و منتظر موندم…

مهماندار با اون بیلبیلک(بیلبیلک؟! اسمشو یادم نمیاد از این میز چرخدارا 😐 )

مهماندار : مرغ یا گوشت؟

پوف….

من : گوشت!

مهماندار : آب یا نوشابه؟

میدونستم اگر نوشابه بردارم معده‌ام دوباره ناراحت میشه پس آبو انتخاب کردم.

جعبه هارو جلوم گذاشتم و اول مشغول به خوردن مخلفات شدم…

یهویی چشمم خورد به سالاد! سالاد….

دست از خوردن کشیدم. به آرومی قاشق رو گذاشتم توی ظرف و خیره به سالاد موندم….

” ترم اول دانشگاهم رو کرج قبول شده بودم، بعد انتقالی گرفتمو برگشتم شیراز…

خوب یادمه یه پسری بود، پارسا ریاحی! همه دخترای دانشگاه نه… فقط من عاشقش بودم، همون یه ترم، همون اول… به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشتم تا اونو دیدم… رفتار کاملا معمولی و چهره عادی داشت…

هروقت برای نهار میرفت یه ظرف سالادم کنارش بود. یادمه از سالاد متنفر بودم و حتی نمیتونستم بهش نگاه کنم.

از وقتی اونو دیدم هر روز به عشق دیدن غذا خوردنش میرفتم توی غذاخوری و نگاهش میکردم…! شاید واقعا دیوونگی باشه اما من اینجوری بودم!

منو نمیشناخت چون نه باهم همکلاس بودیم و نه حتی بهش نزدیک شده بودم اما من… هر روز سراغش رو از هم کلاس هام میگرفتم …

از وقتی برگشتم، نه دیدمش و نه حتی کسی ازش خبری داره…! ”

اشتهام ناخوداگاه کور شد…

چشمامو بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم… بیخیال نازی!

یهویی صدای سارا مثل تبلیغاتی که وسط سریال مورد علاقت پخش میشه، به گوشم خورد!

سارا : نازی سالادتو من بخورم؟

یه چشمم رو باز کردم و با خنده بهش خیره شدم، اونم با خوشحالی خواست دستشو بلند کنه تا سالادمو بگیره که ظرف نوشابه فانتاش چپ شد !

قشنگ داشتم میپوکیدم از خنده! در گوشش گفتم : من هواپیما ندیده و تو غذا ندیده، مارا که برد خانه؟!

با خنده زد به پهلوم و اشاره کرد تا بلند شم بره دسشویی خودشو تمیز کنه.

از جا بلند شدم تا رد شه.

وقتی رفت منم دوتا دسمال از تو جیبم در آوردم و اول کفشم رو که زیر میز اون بود و خیس شده بود تمیز کردم… دسمالا قشنگ ریز ریز شده بود، ریختمشون تو پلاستیک آشغالا و دسمال توی جعبه غذام رو در آوردم و گوشه میز خودمو میز اونو تمیز کردم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Soha
Soha
2 سال قبل

تا اینجا که عالی
امیدوارم ادامه هم همین‌‌جوری عالی باشه
تشکر میکنم از نویسنده عزیز🌺🌺🌺💐💐💐🌹🌹🌹🌹⚘⚘⚘⚘🌸🌸🌸🌸🌸🌸😍😍😍😍😍😍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x