رمان سروناز پارت سوم

4.4
(8)

دسمال توی جعبه غذام رو در آوردم و گوشه میز خودمو میز اونو تمیز کردم…

چند لحظه بعد قامت سارا از ته کابین با سرو صورت خیس، دقیقا عین موش آب کشیده ظاهر شد.

با تردید نگاهی به کابین هواپیما انداخت و تا چشمش به من و صندلی خالی کنارم افتاد راه افتاد به سمتمون…

بدون حرف از جا بلند شدم و صبر کردم تا بشینه، بعد خودم سر جام نشستم.

سارا نیم نگاهی به اطرافش کرد و زیر لب چیزی شبیه ممنونم زمزمه کرد.

با تعحب برگشتم سمتش و لب زدم : چی؟

سارا با چشم اشاره ای به میز که تازه خشک شده بود کرد.

آهان بی صدایی زمزمه کردم و بعد، بی تفاوت مشغول خوردن ادامه غذام شدم..

با اومدن مهماندار ضرفا و آشغال هام رو جمع کردم و تحویل دادم…

نیم نگاهی به سارا انداختم، خواب بود. ظرفای اونم برداشتم و دادم دست مهماندار… خب چیز دیگه ای نموند.

سری برای مهماندار تکون دادم و به پشتی صندلی تکیه دادم. هندزفیری هارو توی گوشام گذاشتم و یکی از آهنگای مرجان فرساد رو پلی کردم…

وسطای آهنگ بود که چشمام کم کم گرم شد و خوابم برد…

***

_ نازی… نازی… نازی بیدار شو.

خمیازه ای کشیدم و کشو قوسی به دستام دادم. چشمامو باز کردم که با چهره سارا مواجه شدم…

من : هوم؟ چیه چته؟

سارا : پاشو نزدیک فروده…

نگاهی به اطرافم کردم، مردم عادی نشسته بودن.

شالم ‌و روی سرم مرتب کردم و تمام تلاشم رو کردم تا موهامو بپوشونم، دستی به لباسم کشیدم و کیفمو تو بغل گرفتمو آماده فرود شدم…

چند لحظه بعد خلبان اعلام کرد که داریم فرود میایم. نگاهی به اطراف انداختم، حاضرم شرط ببندم نصف یا حالشون بد شده بود یا داشتن از ترس سکته میزدن!!!

چند ثانیه گذشت که احساس کردم خودمم حالم داره بد میشه، به دسته های صندلی چنگ‌ زدم و تلاش کردم که چشمامو ببندم، بالاخره هواپیما فرود اومد و حالت تهوعم هم بهتر شد.

یکمی منتظر موندم تا هواپیما کامل توی باند متوقف بشه و بعد وقتی کامل موقف شد و زمان خروج از هواپیما رسید، کمربندم رو باز کردم و از جا بلند شدم تا از محفظه بالای سرمون وسایل خودم و سارا رو پایین بذارم. ساک دستی و کیفم رو گرفتمو چون تقریبا سر کابین بودیم موفق شدیم فورا خارج بشیم…

بعد از تحویل گرفتن بقیه وسایل سارا راه افتادیم به سمت تاکسی ها.

با کمک سارا یه تاکسی گرفتیم و آدرس خونه مامان سارا رو به راننده که یه مرد میانسال بود دادیم.

سارا جلو نشست و من پشت…

به آرومی شیشه پنجره رو دادم پایین، هوای تهران از شیراز بهتر بود اما بازم همچنان همون دم اواسط مرداد ماه رو داشت!

کم کم داشتیم میرفتیم سمت تهرانپارس… خونمون توی تهران همون سمتا بود! البته که تو عمرم سر جمع شاید سه بارم اونجا نرفته باشم، قطعا نگار بیشتر از من رفته بود، همیشه خدا وقتی مامان اینا میخواستن بیان تهران من امتحان داشتم و مجبور میشدم شیراز بمونم.

حالا این دفعه بدون خانواده و با سارا اومده بودم…

همینجوری داشتم شهر رو تماشا میکردم که یهویی یه باد خیلی خنکی وزید.. هرچند کم و کوتاه اما حس خیلی خوبی بهم داد توی اون گرما!

ناخوداگاه یاد آهنگ زنگ گوشیم افتادم که میگفت :

Like the wind in mid July

مثل باد در اواسط ماه جولای …

یهو دقیقا همون آهنگ پخش شد، خندم گرفت، هماهنگی رو باش!!! حلال زاده!

گوشیم و از تو کیفم در آوردم، نگار بود…

جواب دادم: الو؟

نگار بدون اینکه لحظه ای بهم مجال بده شروع کرد : وای آجی خیلی نگرانم خیلی خیلی خیلی عجله دارم بنظرت برای شب خاستگاری چی بپوشم؟ راستی رسیدین؟ سفر چطور بود؟ برای مراسم خاستگاری خرید کنیا! تهران لباسای خوبی داره! برای منم یه کت دامت شیری رنگ بخر، عکسشو برات تلگرام میکنم، دفعه پیش که رفته بودیم تهران دیدمش خیلی قشنگ بود…

یه ثانیه که ساکت شد من شروع کردم : واییی نگار یه لحظه نفس بگیر آخه!!! الان میخوای لباس انتخاب کنی؟ یک هفته مونده دیوانه…!

اون روز ها به هیچ چیزی جز خوشحالی خواهرم فکر نمیکردم و نمیدونستم که عاقبت ازدواج خواهرم تاثیر بزرگ و وحشتناکی توی زندگیم میذاره…

وقتی به اون روز ها فکر میکنم و از خودم میپرسم اگر واقعا اون موقع میدونستم در آینده چه اتفاقاتی برام قراره بیوفته، همون مسیر رو انتخاب میکردم؟ اصلا اجازه میدادم این ازدواج سر بگیره؟

جالبه که خودمم جواب این سوالات رو نمیدونم…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Soha
Soha
2 سال قبل

خیلی‌ عالی ‌‌لطفا ‌ادامه ‌بدید😊

عاطی
2 سال قبل

خیلی رمان قشنگیه
عالی بود

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x