“
اینا اینجا چیکار میکردن؟
مثل یه ایل که برای عروسی یا عزاداری میرن به محل برگزاری مراسم جلوی در وایستاده بودن و جیغ میزدن.
نمیفهمیدم خوشحالن یا ناراحت! جیغشون از سر خوشحالی بود ولی مامان گریه میکرد! مامان گریون سمتم اومد و بغلم کرد.
_ الهی دورت بگردم من. خیلی زود بود آخه. هنوز جوون بودید شما، باید خوش میگذروندید و کیف دنیا رو میکردید!
از چی داشتن حرف میزدن؟
_ چی میگی مامان؟ چیشده؟
دلشوره گرفته بودم. از حرفهاشون بوی خوبی به مشامم نمیرسید.
سها مامان رو کنار زد و با ناله خودش رو، روی مبل انداخت.
_ وای توروخدا یکی به من یه لیوان آب قند بده!
آهو تند دویید سمت آشپزخونه و آب رو باز کرد و تو لیوانی چند حبه قند انداخت.
اینجا چه خبر بود؟
_ یکی به من بگه اینجا چه خبره!
همه بیتوجه به من سرگردم کارهای خودشون بودن.
مامان همچنان تو بغل من بود و های های گریه میکرد.
و من نفهمیدم آهو چطور بین خانوادهی ما پیداش شده بود!
مامانِ محمد هم مثل من مبهوت بهشون نگاه میکرد و سها با دستش خودش رو باد میزد و ناله میکرد.
مامان رو کشون کشون سمت مبل بردم و نشوندمش.
_ مامان جان نمیخوای بگی چیشده؟ خب جون به لبم کردید اینطوری که!
صدای یالله گفتنی اومد و من سریع رفتم اتاق تا سر و وضع نا به سامانم رو مرتب کنم.
موهام رو بالا سرم بستم و لباسی که از دیشب تنم بود رو با مانتوی نخی خنکی عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم.
باید سریع میرفتم و میفهمیدم چه اتفاقی افتاده.
با دیدن رادمان سرم رو زیر انداختم و زمزمه کردم: سلام خوش اومدین! بفرمایید.
اصلاً دلم نمیخواست اتفاق دفعهی قبل تکرار بشه.
صدای زنگ تلفن رو ندید گرفتم و بیتوجه به بقیه جلوی پای سها روی زانو نشستم و سعی کردم این دفعه از زیر زبون سها حرف بکشم.
لبم رو با زبون تر کردم:
_ سها! چیشده؟ حرف بزن مُردم از نگرانی!
قلپی از آب قندش خورد و من دلم شور زد…
مامان گریه میکرد، سها آب قند میخورد!
قطعاً فقط وقتی که یه اتفاق بد افتاده یا یه خبر بدی شنیدی و شوکه شدی یا حالت بده آب قند لازمی و در همین صورت هم هست که گریه میکنی…
_ چرا خودتو میزنی به اون راه سودا؟ یطور رفتار میکنی انگار تو نیستی که داری مادر میشی.
_ خب! خب من دارم مادر میشم تو چرا آب قند میخوری؟ حتماً یه اتفاق بدی افتاده که آب قند لازمی فشارت بالا پایین شده!
_ اتفاق بد چیه دختر؟ آسانسورتون خراب بود کلِ این پلهها رو مجبور شدم بیام بالا نفسم گرفت دهنم خشک شد!
یه چیزی رو از من پنهون میکردن؟
_ پس چرا مامان داره گریه میکنه؟ جوون بودید ال بودید بل بودید چیه؟ برای محمد اتفاقی افتاده؟
مامان با حالی زار گفت:
_ زبونتو گاز بگیر دختر! اشک شوقه!
_ اشک شوق این همه مامان جان؟ از نگرانی مردم من…
مامان محمد اشکهای مامان رو پاک کرد و حرف مامان رو از سر گرفت:
_ خب منظورش اینه هنوز وقت بود برای بچه دار شدن الان باید عشق و حال میکردید نه اینکه یه بچه دست و پا گیرتون بشه، اما خب از طرفیم خوشحاله که داره نوه دار میشه.
دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار.
_ مامان میدونی چقدر دلم به شور افتاد؟
_ حرص نخور عزیزم برات خوب نیست. در عوض بلند شو برو به مدیر ساختمونتون بگو این آسانسورو درست کنه خواهرت خواست بره اذیت نشه.
پوفی کشیدم و از جام بلند شدم.
چقدر استرس کشیدم تو این چند دقیقه.
_ مبارک باشه.
با صدای رادمان نگاه کوتاهی بهش انداختم و تشکر زیرلبیای کردم.
حالا چطوری باید ماجرا رو بهشون میگفتم؟
این قومی که من میبینم حقیقت رو هم بگم قطعاً باور نمیکنن!
با صدای زنگ تلفن کلافه سمتش رفتم. کی بود که از وقتی بیدار شدم دم به دقیقه زنگ میزد؟
تلفن رو برداشتم:
_ بله؟
_ سودا دیوونه شدم! چرا این گوشی رو جواب نمیدی تو؟ مگه دکوری گذاشتن؟
مضطرب پوست لبم رو کندم و وقتی سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم جواب دادم:
_ عزیزم دستم بند بود. کاری داشتی انقدر زنگ زدی؟
_ کسی پیشته؟
نگاهی به جمع که تک و توک رو من زوم بودن و رادمان که با چشمهای ریز شده داشت نگاهم میکرد کردم.
_ آره عزیزم.
_ زنگ زدم بیدارت کنم بگم مامانم خبر داد که دارن با مامانت و آهو خانومو سها و رادمان میان اونجا هول نکنی و سر و وضعت مرتب باشه خوابالو نباشی جلو مهمونا، اونم که نه گوشیتو جواب دادی نه گوشی خونه رو!
رو گونهم زدم و هینی گفتم:
_ به خدا از عمد نبود. گوشیم از دیشب سایلنته فراموش کردم درارمش! کی میای عزیزم؟
_ امروز برای ناهار نمیام.
مکثی کرد و چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم.
_ چرا میام. همه رو برای ناهار نگهداریا!
ناخداگاه بغض کردم.
همه رو نگه دارم؟ اون دلش میخواست آهو وایسته ولی چون نمیتونست به هوای همه میخواست آهو رو هم نگه دارم.
_ سودا میشنوی؟
اشکی که داشت از گوشهی چشمم میافتاد و پاک کردم و سرم رو زیر انداختم تا کسی نبینتم و رسوا بشم.
_ آ… آره. زود بیا پس منتظرتم.
_ باشه. من برم. خدافظ.
مجال خدافظی نداد و قطع کرد.
بغض تو گلوم داشت بیشتر و وسیعتر میشد و من به سختی خودم رو به اتاق رسوندمو در رو بستم.
تو اون شلوغی کسی متوجه نبود من نمیشد!
هقی زدم و روی زانو نشستم.
حقیقت این بود که من به محمد وابسته شده بودم. تنها کسی بود که تونسته بود ذهن منو از رادمان دور کنه و تو سختیها کنارم بود.
صدای تقهای به در اومد و پشت بندش صدای سها:
_ سودا! بیا دیگه ما بخاطر تو اومدیما!
تند تند اشکهام رو پاک کردم و در رو باز کردم.
_ چیکار میکنی تو؟
دروغ که حناق نبود!
_ اومدم لباس عوض کنم پشیمون شدم. بعد از غذا عوض میکنم تا بوی غذا هم بپره.
نوک دماغ سرخ شدم توسط سودا کشیده شد و با خنده گفت:
_ چقدر لاغر شدی تو دختر! الان باید چاق بشی نه لاغر که! اغلب زنای باردار چاق میشن نه لاغر.
سلام ادمین خسته نباشی
اگه میشه pdf رمان های “دلبر سابق و پرستار بچه مثبت” رو بزار ممنون میشم
قاصدک جون اگه نمیذاری حداقل بگو تا منتظرم نباشم عزیزم=)
سلام عزیزم
پرستار بچه رو میزارم ولی دلبر سابق رو پیدا نکردم
آخه اگه دوره رو عوض کنم کل رمان عوض میشه
پ نزاری بهتره نکنه دردسر شه
خیلی ممنون عزیزدلم:)
سلام
قاصدک جون اگه امکانش باشه هروز پارت بدین این الان بهترین رمانتون
رمان های اینجا همه خوبن مث بچه هامن فرقی بینشون نیس😒🤣
میدونم که رمانای اینجا خوبن و مثل بچه هاتونن و فرقی نمیکنن ولی من از نظر خودم میگم این رمان عااالی ترهستش
ولی درخواستم این بود که اگه امکانش باشه هر روز پارت بدین
مرسی ازنظرت خوشحالم دو س داری:)))
رمان ها زیادن وقت نمیکم هر روز پارت بزارم برنامه گذاشتم یه روز در میون باشه
سپاس
سعی میکنم اگه بخوام بزارم زمانش رو عوض میکنم که مشکلی ایجاد نکنه