شمیم:
متعجب دستی به جای بوسهاش کشیدم.
چه شد…؟!
این رفتارها از بعیدترین حالت ممکن او بود!
معمولاً آنقدر شیطنت میکرد تا چشمان طرف مقابلش به اشک بشیند و امیر خانی را چه به بوسه های دلجویانه و آغوش های رمانتیک…؟!
اما از همه عجیبتر آن ناراحتی عمیق که لحظهی آخر در چشمانش دیدم، بود.
-شمیم… شمیم حاضری؟ زود باش بیا پایین گندم بیدار شده!
شوک از خاطرم رفت و لبخند در قلبم برای خود خانهای باشکوه ساخت!
گندمم برگشته بود…
اگر امروز شاهد حرف زدنش هم میشدم، دیگر هیچ نگرانی نداشتم. اگر آن دختر شیرین به زندگی خود بازمیگشت و مانند قبلاً خواهرانه آغوشش را برایم باز میکرد، آنوقت توانایی جنگیدن با همه چیز و همه کس را پیدا میکردم.
کافی بود این حس گناه مسخره از وجودم برود و کافی بود که خواهرم دوباره صحیح و سالم کنارم مینشست. انوقت دیگر هیچ طوفانی نمیتوانست به سادگی تنم را بلرزاند!
سریع در اتاق را باز کردم.
-حالش چطوره؟ خوبه دیگه مگه نه؟!
شیطان چشمک زد.
-چرا از من میپرسی؟ خودت بیا و با چشمای خودت ببینش!
ذوق زده و با حسرت دستانم را درهم پیچاندم.
-خیلی دلم میخواد اما میترسم آذربانو بهم گیر بده.
-گیر نمیده خیالت راحت بیا بریم.
مظلوم گوشه ی ناخنم را کَندم.
-از کجا میدونی؟ اگه داد چی؟ تحمل اینو ندارم که جلوی دکترا و گندم هر چی از دهنش درمیادو بهم بگه!
-میدونم چون خود امیرخان جلوی همه گفت بیام صدات کنم بری پیششون، اگه میخواست چیزی بگه وقتی پایین بودم میگفت دیگه اون فعلاً سرگرمه گندمه حواسش به تو نیست.
-امیرخان منو صدا کرد؟!
-آره
کم کم داشتم از رفتارهای غیرقابل پیش بینیاش میترسیدم.
چه بلایی سر این مرد آمده بود…؟!
یک لحظه به سردی زمستان و لحظهای دیگر مثله هوای خوش بهاری بود!
-شمیم؟ نمیای؟!
-چرا… چرا تو برو من لباسمو عوض کنم میام.
-باشه دیر نکن.
تند و فرز یک بولیز پوشیده از داخل کمد بیرون آوردم و سریع به تن زدم.
هول شده از پله ها پایین رفتم. کسی در سالن نبود و صدای صحبت از اتاق گندم به گوش میرسید.
آرام جلو رفتم و با اینکه سوگل گفته بود کسی کاری به کارم ندارد، جسارت داخل اتاق رفتن را نداشتم.
گوشهی در پنهان شدم و با اشکی که دیگر نمیتوانستم جلوی آمدنش را بگیرم، به عروسک خفتهی بیدار شدهیمان زل زدم.
با رنگ و رویی پریده به تاج تختش تکیه داده و لبخند خیلی کوچکی هم روی لب هایش نشسته بود.
خدایا خواب ندیدم… خواب نبودم، کِشتی طوفان زدهمان به ساحل رسیده بود!
_♡___
امیرخان:
-باید… باید با هم حرف ب..بزنیم داداش
پر عشق نگاهش کرد.
آنقدر در این مدت برای حال و روزش ناراحتی کشیده بود که عصبانیتش بابت کار احمقانه دخترک از خاطرش رفته بود.
طره موی طلایی افتاده روی صورتش را کنار زد و از همایی پرسید؛
-میشه؟!
همایی ابرو بالا انداخت و با حالت عجیبی گفت:
-به نظرم بهتره زیاد خودشو خسته نکنه به هر حال مدت طولانی بیحرکت بوده و الآن قطعاً از نظر جسمی خیلی خستهس، مگه نه گندم جان؟!
گندم آرام سر تکان داد و شاید تعداد کلمه هایی که گفته بود به ده تا هم نمیرسید اما مهم نبود.
تنها چیزی که اهمیت داشت دوباره شنیدن صدای دلنشین یک دانه خواهرش بود.
در روزهای مزخرفی که سپری کرده بودند، این موضوع که تنها همخونَش در این دنیا از نظر جسمی سالم است اما روحش آنقدر درب و داغان شده که حتی از روتین ترین های زندگیاش هم دست کشیده، جسم، روح و همهی قلبش را در سیاهچالهای عمیق اسیر کرده بود.
-حرف میزنیم عزیزم وقت زیاده تو فعلاً خوب استراحت کن تا حالت خوبه خوب بشه… باشه داداشی؟!
دقیقاً مانند کودکی هایشان صدایش کرد و لبخند خواهرش را پررنگتر کرد.