رمان شالوده عشق پارت ۱۰۴

4.5
(18)

 

 

 

گندم که آن وقت ها یک دختر بچه‌ی بسیار ملوس بود، مدام سوار کولش می‌شد و مجبورش می‌کرد که در طول حیاط بچرخاندش.

 

 

دخترک مدام داداشی داداشی به خیکش می‌بست و دلبری را به حد اعلا می‌رساند.

 

 

داداشی، خاطره‌ی مشترک و وانیلی هردویشان بود و شاید بزرگ شدن زیاد هم ایده‌ی بی‌نقص و خوبی نبود!

 

 

هم اینکه سنشان بالا رفت، با از بین رفتن معصومیت کودکی، دوست داشتنی که نسبت به هم داشتند در گوشه‌ای از قلبشان رفت و خاک خورد.

 

 

به جای عشق، لجبازی های گندم و سخت گیری های خودش آغاز شد و سپس طولی نکشید که به قدر زمین و آسمان از هم فاصله گرفتند!

 

 

گرچه همه‌ی لج و لجبازی هایشان بخاطر حسی بود که به هم داشتند.

 

 

خوب یادش است از وقتی که شمیم آمد، گندم حس می‌کرد محبتش را بینشان تقسیم می‌کند و این برایش خوشایند نبود.

 

 

خواهرش شمیم را دوست داشت اما حسادتش چیزی نبود که از چشمان تیزبینش پنهان بماند.

 

 

اوایل برایش توضیح می‌داد. می‌گفت حسی که به او دارد با حسش به شمیم فرق دارد اما وقتی پدرش رفت، آنقدر درگیر مسئولیت های زندگی شد که لوس شدن و حسادت های بی‌علت گندم به کل برایش بی‌اهمیت شدند.

 

 

-مامانی چی می‌خوری بگم برات حاضر کنن هان؟ هوس چی کردی؟

 

 

آذربانو با گریه این را از گندم پرسید و از خاطرات بیرون کشاندتش.

 

 

-چیزی دلم نمی‌خواد.

 

-آآ مگه می‌شه؟ بذار بگم یه سوپ حاضر کنن برا عروسک مامان قشنگ بخوره جون بگیره.

 

 

گندم فقط نگاهشان می‌کرد و هیچ خبری از آن دختر شر و شیطان سابق نبود.

 

 

همین هم برایشان کافی بود.

 

 

حس می‌کرد یک کوه عظیم از روی شانه هایش برداشته شده و حال که ناراحتی بزرگشان برطرف شده بود، با چشمی باز می‌توانست به مسائل رسیدگی کند.

 

 

این بار بدون تحت تاثیر کسی قرار گرفتن، خودش ایراد کارشان را پیدا می‌کرد… قسم خورده بود که پیدا کند!

 

 

_♡__

 

شمیم:

 

 

با اشاره‌ی دکتر شاهین متعجب به دنبالش روانه شدم.

 

 

از خانه بیرون زد و به حیاط رفت.

 

 

مانند جوجه اردک دنبالش می‌رفتم و این مرد چه کار مهمی می‌توانست با من داشته باشد که اینگونه چشم و ابرو می‌آمد…؟!

 

 

نکند چیز نگران کننده‌ای در رابطه با گندم وجود داشت…؟!

 

 

روبه‌رویش ایستادم.

 

 

-چی شده؟ اتفاق بدی که براش نیفتاده مگه نه؟ حالش خوبه خودم دیدم.

 

 

متحیر سر تکان داد.

 

 

-کی رو می‌گی؟!

 

-گندم دیگه… حالش خوبه؟

 

-هان آره خوبه نگران نباشید. راستی تبریک می‌گم حالا که اون به زندگی قبلیش برگشته حتماً شرایط شما هم بهتر می‌شه. گرچه من خیلی از اتفاقایی که بینتون افتاده خبر ندارم اما مطمئناً همه اللخصوص شما از جو مزخرفی که تو خونه جریان داشت راحت می‌شید!

 

 

خجالت زده دستی به گوشه‌ی لباسم کشیدم.

 

 

در این چند ماه سعی کرده بودم هر وقت مهمان به خانه می‌آمد زیاد جلوی چشم ها آفتابی نشوم. اما مگر دکتر شاهین کور بود که متوجه نشود چیزی سر جای خودش نیست؟!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x