یک قدم رو به عقب برداشتم و باورم نمیشد مردی که شاید تا به حال اندازهی انگشتان یک دست با او هم صحبت نشدهام، چطور از زیر و بم زندگیام سردرآورده و از همه بدتر چطور به خودش اجازه میدهد که اِنقدر راحت و صمیمی با زنی که متعلق به فرد دیگریست، با زنی که آشکارا بیمیلیاش را نشانش میدهد، صحبت کند…؟!
این چه گستاخی بود؟!
-شمیم
ترسان عقب رفتم.
آخ که اگر امیرخان میفهمید…
-به من نزدیک نشید، به من نزدیک نشو. برو عقب… برو عقب وگرنه جیغ میکشم!
سر چرخاند و با حظ صورتم را زیر نظر گرفت.
-اِنقدر خوشگلی که حتی وقتی برام اخم و تَخم میکنی هم میخوام برای صورت نازت بمیرم.
از میان دندان های به هم چسبیدهام با غضب و شوک غریدم؛
-بهت گفتم برو عقب!
کمرم به نرده های ایوان چسبیده بود و او با بیشرمی تمام و برخلاف خواستهام مدام نزدیکتر میآمد.
-اگه یه روز این صورتو خوشحال ببینم، این لبارو خندون، این چشمارو مشتاق ببینم، اونم در حالی که خیره منی، اون روز تمام دنیا برای منه. مطمئنم تا آخر عمرم روزی که با لبخند نگاهم میکنیرو فراموش نمیکنم!
گستاخانه حرفش را زد و در مقابله چشمان وق زدهام دستش را به سمت گونهام دراز کرد.
هنوزم پوستم را لمس نکرده بود که دستم بالا رفت و سیلی محکمی نثار صورتش کردم.
سرش متمایل شد و از گوشهی چشم نگاهم کرد.
تنم از حرص میلرزید و تعجبم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
انگشت اشارهام را حرصی مقابل صورتش تکان دادم.
-شوهر من بیغیرت نیست، تویی که بر خلافه خواستهی یه زن بهش نزدیک میشی بیغیرتی!
ناراحت و مضطرب گفت:
-شمیم من نمیخواستم ناراحتت کنم.
-ساکت شو… ساکت شو و دیگه اسم منو به زبون نیار وگرنه بدجوری پشیمونت میکنم!
-…
-برو اونور… گـفــتم بـرو اونــور.
همین که قدمی رو به عقب برداشت، مثله پرندهای آزاد شده، دوان دوان از پله های ایوان پایین رفتم و بین درختچه هایی که وجود داشت پنهان شدم و روی زمین نشستم.
نفس نفس میزدم و تنم یخ کرده بود.
سیاهی شب آسمان را فرا گرفته و صدای گربه هایی که دورم میچرخیدند، ترسم را بیشتر میکرد.
موهایم را از روی صورتم کنار زدم.
باید آرام میشدم. مطمئن بودم اگر آقا نجمی که مدام از بالا تا پایین حیاط را متر میکرد، یا سوگل متوجه آشوب درونیام شوند، صد در صد به امیرخان گزارش خواهند داد!
دستی به گونه های سرخ سرمازدهام کشیدم و خدایا او این اطلاعات را از کجا به دست آورده بود؟!
مطمئن بودم که برادرش چیزی نگفته چون حتی او هم تا این حد از جزئیات زندگی من و امیرخان خبر نداشت.
من چیزی نگفته بودم امیرخان هم اصلاً کسی نبود که سفرهی دل باز کند!
-پس بالأخره کار خودتو کردی. همینو میخواستی؟ چند بار بهت گفتم از این دختر دست بکش؟!
صدا… صدای ساسانی بود.
ابرویم بالا پرید و آرام چرخیدم.
دقیقاً در باغچهی پایین ایوان پنهان شده بودم و خیلی خوب میتوانستم صدایشان را بشنوم.
-داداش الآن اصلاً وقته نصیحت پصیحت نیست، ولم کن فقط ولم کن.
-کجا داری میری؟ با توئم کجا داری میری؟
-ولم کن.
-اشـکـان
-چیه؟ میخوام برم دنباله شمیم.
-چه شمیمی پسر چه شمیمی؟ دیوونه نکن منو حالیت نیست دختره صاحب داره و بدتر از اون حالیت نیست اون دختر ماله امیرخانه؟!
-مگه سگه که صاحب داشته باشه؟! همین کسایی مثله تو اون الدنگارو شاخ میکنن!
لب گزیدم.
بخاطر سایه های افتاده روی دیوار، حالت تهاجمی شان کاملاً مشخص بود.
-اعصاب منو خرد نکن. بخاطر تو بخاطر اینکه گفتی تحمل نداری یه مرد دیگه رو کنار دختری که دو روزه باهاش آشنا شدی ببینی، به رفیقم پشت کردم. بهش نارو زدم. تو چشم زنش نگاه کردم و گفتم تنها بیا! منی که ادعای انسانیت دارم بخاطر تو…
-اگر ادعای انسانیت داری بهش کمک کن که مجبور نباشه بخاطر پول اون مَردو تحمل کنه!
خون در تنم یخ بست و صدای شکستن قلبم را خیلی خوب شنیدم.
چه داشت میگفت؟!
خدا لعنتش کند چه داشت میگفت؟!
-چه پولی؟ عقلتو از دست دادی؟ تو حسابی رو حرفای اون دختره اسمش چی بود؟ هان… پانیذ حساب باز کردی آره؟!
-چه ربطی داره؟
-ربط داره خوبم ربط داره. اون دختره برات رازای اون خونه رو تعریف کرد. بهت گفت شمیم بخاطر پول اونجا وایساده تو هم دلت سوخت هووم؟ واقعاً فکر کردی راستشو بهت گفت؟ اصلاً چه دلیلی داره راجع به مشکلات خانوادگیشون به تو بگه هان؟ به اینجاش فکر کردی؟!
-پانیذ به من دروغ نمیگه خیلی ساله میشناسمش!
پانیذ؟ پانیذ با اشکان ساسانی صحبت کرده بود…؟!
او همهی اتفاقات را تعریف کرده بود؟!
او گفته بود که من بخاطر پول امیرخان را تحمل میکنم؟!
صدای فریادگونه و ناگهانی ساسانی تنم را لرزاند.
-اگه تو اون دخترو میشناسی منم شمیمو میشناسم. سال ها شاگردم بوده و باهات شرط میبندم اون دختر اِنقدر لجباز و مغروره که اگه جونش واسه امیرخان درنمیرفت، حتی اگه مجبور میشد شب تو خیابون بخوابه میخوابید ولی اونجا نمیموند! میشنوی؟ نـمـیمـونـد!
اشکی که ناشی از شکستگی قلب و غرورم بود، بالاخره روی گونهام جاری شد و باور نمیکردم که پانیذ چطور همچین بدی را در حقمان کرده؟!
چرا واقعاً چرا باید همه چیز را برای دوغریبه تعریف کند؟!
هدف آن دختر شیطان صفت از این کارها چه بود؟!