اگر اینطور بوده پس چرا آن روزی که دیده هایم در ماشین را برایش تعریف کردم تا آن حد بهم ریخت…؟!
یعنی ممکن است که رامبد از همراه گندم رفتن پشیمان شده و به تنهایی قصد سفر کرده باشد؟!
مغزم داشت سوت میکشید اما جز این احتمال چیز دیگری به ذهنم نمیرسید.
-الو؟ شمیم؟
شوکه زمزمه کردم؛
-نرفته!
-وا پس چرا گوشیشو جواب نمیده؟ همش خاموشه.
-…
-دختر چرا هی ساکت میشی؟
به سختی خودم را جمع و جور کردم.
-ببخشید نشنیدم، چیزی گفتی؟
-پرسیدم حالا که نرفته چرا گوشیشو جواب نمیده؟!
با انگشت اشاره اشکی که در چشمانم حلقه زده بود را گرفتم و با صدایی گرفته لب زدم؛
-خ..خطشو عوض کرده میگم بهت زنگ بزنه.
-باشه قربون دستت راستی در مورد چیزایی که پرسیده بودی…
شروع کرد اطلاعاتی در مورد درس ها و استادهای جدید دادن و بیآنکه متوجه یک کلمه از حرف هایش شوم، شوکه گذشته را مرور کردم.
آن وقت هایی که آذربانو پاشنهی تمام مزون ها را برای لباس عروسی درخور تک دخترش درآورده بود و امیرخان در تکاپوی یک خانهی بسیار زیبا برای خواهرش بود و هر روز از این سر شهر تا آن سر شهر را میگشت.
زمانی که بدون استثنا هر صبح حرفی در مورد ازدواج و آینده تک دختر خانواده به میان بود.
یک روز در مورد عروسیاش…
یک روز در مورد خانه و جهیزیهاش…
روز دیگر در مورد پیدا کردن یک شغل مناسب برای داماد آینده خانواده…
در حالی که آذربانو و امیرخان در تلاش بودند تا یک هلوی آماده بپر در گلو را تحویل گندم و رامبد دهند، آن دو برای خود تصمیم به مهاجرت گرفته و قصد پرواز به آن دور دورها را داشتند!
گندم چطور این بدی را به برادر و مادرش روا دیده بود؟!
مهاجرت؟ آن هم بیخبر؟!
یعنی نمیدانست اگر این کار را بکند دیگر در این خانواده جایی ندارد و بدتر آنکه غرور تنها کسانی که در این دنیا بیعلت دوستش دارند را لِه و لورده میکند؟!
عشق کذاییاش به مردی که علناً گفته بود او را فقط در حد یک دوست میبیند ارزش این کار وحشتناک را داشت؟!
شیر آب را بستم و حوله پیچ و خسته به سمت کاناپه رفتم و در خود جمع شدم.
حس عجیبی داشتم.
از کودکی تا به حال آن کسی که همیشه گندکاری های دختر مو طلایی خانه را پنهان میکرد، من بودم و امشب اولین باری بود که پتهاش را روی آب ریخته بودم!
نمیدانستم اشتباه کردهام یا نه اما دیگر نمیخواستم برای کسی به دروغ گویی و خودخواهی او کاری انجام دهم.
عجیب بود اما انگار دیگر هیچ حس دوست داشتنی در قلبم نسبت به گندم خانی نمانده بود…!
همیشه او را جای خواهر نداشتهام گذاشته بودم اما این روزها آنقدر حجم دروغ های وحشتانک و رازهای مزخرفش زیاد شده بودند که نه تنها دوست داشتنم را در یک لحظه از دست داده بودم، بلکه از شدت کثیف بازی کردنش رو به خفگی بودم!
دختری که ماه ها برایش غصه خورده بودیم و بخاطر خراب شدن زندگیاش زجه زدیم، نقش مظلوم و معصوم قصهیمان، با من، برادرش، مادرش، با همهی کسانی که دوستش داشتند…با همه ی عزیزانش بازی کرده بود!
_♡_