امیرخان تکانی به دستش داد و تا خواست گندم را به داخل هول دهد، آذربانو با هول و ولا مقابله چارچوب در ایستاد و برخلاف پرستیژی که همیشه سعی میکرد رعایت کند، روی سینهاش کوبید.
-باید از روی جنازه من رد شی امیرخان تا بتونی دخترمو تو این لونه موش زندونی کنی. یه اشتباهی کرده چند ماه پیش تموم شده رفته، جان مامان بیخیال شو!
قهقههی عصبی و بلند امیرخان که در فضا پیچید، مضطرب دستانم را در هم پیچیدم.
تنم یخ کرده بود و با وجود همه چیز برای اشک های آرام گندم که روی گونهاش میریخت، بغض کرده بودم.
-امیرخان تو پسرمی نورچشمی اما گندمم دخترمه!
-عجب بابا عجب… کجای کاری؟ این گندم خانومت کسی که ماه هاست داریم بخاطرش جون میکَنیم، چندین ماهه هممونو بازی داده!
-چی؟ چی داری میگی پسرم خواهرت تازه…
امیرخان پر از حرص و ناراحتی فریاد کشید؛
-تازه حالش خوب نشده خب؟ تازه حالش خوب نشده! این دختر چندین ماهه که از من و تو سالمتره و برامون فیلم بازی میکنه!
پلکم پرید و ناگهان سکسکهام گرفت.
پس بالاخره حقیقت ترسناکی که از آن میترسیدم فاش شده بود.
_♡_
امیرخان:
-پرنسس معصومت چندین ماهه که خوب شده و من و تو رو هر کسی که دورواطرافش بودهرو بازی داده. کلی از اون شب و روزایی که بالای سرش موندی و التماسش کردی که راه بِره، خانوم از هممون سالمتر بوده و برات فیلم بازی میکرده. اونی که خورده ماییم! اونی که خر تصور شده منم و جالبش اینجاست که از خودی خوردم. از خودی خوردی آذرسلطان!
صدای گریهی گندم که ناگهان بالا رفت، تنها صدایی بود که بهت و سکوت سنگین جمع را میشکست.
آذربانو شوکه سرش را به چپ و راست تکان داد.
-ا..امکان نداره. هم..همچین چیزی امکان نداره. دختر من این… این کارو با ما نمیکنه. گندمم این… این کارو با ما..مادرش نمیکنه. گندم؟ مامان جان خودت بگو دروغه. ب..بگو ح..حقیقت نداره!
گندم برای رو در نشدن با مادرشان سریع پشتش پناه گرفت و آذربانو سرجایش خشک شد.
با اینکه میدانست دیر یا زود همه از این موضوع خبردار میشوند اما شکستگیای که به یکباره در چشمان مادرش دید، خشمش را بیشتر کرد.
چنان یأس و ناامیدی در چشمان زن نشست که حتی از خودش که این حرف را زده خجالت کشیده بود و گندم چطور توانسته بود این کار را با آن ها… این کار را با مادرشان کند؟!
-جدی جدی میخواید بگید چ..چندین ماهه که ح..حالش خ..خوب شده؟!
-…
-ح..حتماً یه تو..توضیحی داره. آره ق..قطعاً یه یه توضیح قا..قابله قبول این وسط هست!
آذربانو شبیه کسی که در حال غرق شدن است، به آخرین دست آویزهایش هم چنگ میانداخت و یکدفعه به سمت شاهین رفت.
ملتمس دست هایش را گرفت و خواهشوار نالید؛
-ش..شاهین پسرم تو… تو یه چیزی بگو. تو دکتری ب..بیشتر از ما سردرمیاری. یه توضیحی داره مگه نه؟ ا..این موضوع ح..حتماً یه توضیحی داره!
شاهین در سکوت سر پایین اندخته بود اما آذربانو همچنان بیخیاله التماس هایش نمیشد.
با اعصابی که قطعاً نمیتوانست بیشتر از این خط خطی شود، صدا بلند کرد و تیر آخر را هم زد.
-گندم خودش غلط اضافهای که کردهرو قبول داره!
هق هق بلند گندم تاییدیه حرف هایش شد.
«چی» آرام پانیذ حرصش را بیشتر کرد.
چشم غرهای حوالهی او کرد و با قدمی که پانیذ رو به عقب برداشت، از او چشم گرفت.
نوبت او هم میرسید…
این روزها زیادی سرکش شده بود!
-داداش؟
نگاهش را به آرنج گندم که اسیر دستش بود داد و سپس چشمانش تا مقابله نگاه خیس او بالا آمد و مردمک هایشان درهم قفل شد.
احساس شکستی میکرد. احساس لِه شدن.
قرنیه های دختر هنوزم پر از معصومیت بودند و چه شد که به اینجا رسیدند؟!
او که از جوانیاش گذشته بود تا این دختر راحت زندگی کند.
گندم چرا اِنقدر کثیف بازی کرده بود؟!
دوباره با هق هق صدایش زد:
-داداش تو..تورو خ..خدا تمومش ک..کن.
پوزخند تلخی زد.
راهی هم برایم تمام کردن گذاشته بود؟!
نه… قطعاً نه!
-تموم کنم؟ اونوقت چطوری باید روی این کثافت ماله بکشم گندم خانوم؟!
-م..من معذرت می..میخوام. ل..لطفاً تو… تو دیگه ادامه نده. مامان اصلاً ح..حالش خوب نیست!
چانهاش از خشم زیاد لرزید!
پس دخترک نگران مادرشان شده بود…!
-اینجاشو منم بلد نیستم! یه عمری دندون تیز کردم برای هر غریبهای که سر راهمون قرار گرفت، از کجا باید میدونستم بدترینشو از خودیم میخورم؟ حتی شغال های دورمون نتونستن اینو یادم بدن و اگه قدر سرسوزن بشناسمت، شرط میبندم الآن هیچ پشیمونیای تو قلبت نیست!
گندم ملتمس دستش را فشار داد.
-من… من واقعاً نمیخواستم اینجوری بشه.
-ماه ها ما رو، خانوادتو خر فرض کردی. دقیقاً نمیخواستی چطوری بشه؟! بذار من بهت بگم. تو از کاری که کردی ناراحت نیستی، چون دستت رو شده ناراحتی!
-…
سکوت گندم بیشتر از قبل مشئمزش کرد.
-از این به بعد رو حرف تو پیش نمیریم چون اگه از حق خودم بگذرم،
با دست به شمیم اشاره کرد.
-یا از اون دختر بدبخت که چندین ماه بخاطر دروغای این پرنسس مثلاً سادمون خون دل خورد و هر شب و هر روز تحقیر شد، بگذرم.
نفسش را تکه تکه و با آهی سنگین بیرون داد و با صدای خشدار و گرفتهای و طوری که فقط خودشان دو نفر بشنوند، گفت:
-از حق آذر سلطان نمیتونم بگذرم. از حق اونی که تو این چند ماه به اندازهی ده سال پیر شد. از حق اونی که خودم شاهد بودم چطوری شب و روز بالا سرت گریه میکرد و از خدا سلامتیتو میخواست، نمیتونم بگذرم. بخوامم نمیتونم!
دخترک با گریه صورتش را پوشاند و بیشتر صبر کردن جایز بود.
در کلبه را تا آخر باز کرد و اینبار گندم بیهیچ حرف دیگری وارد شد.