رمان شالوده عشق پارت ۱۵۱

4.3
(21)

 

 

شمیم:

 

 

چند پله‌ی کوچک را پایین رفتم و با دیدن امیرخان و آراسته خانوم که به آرامی در حال صحبت کردن بودند، مکثی بین قدم هایم افتاد.

 

 

آراسته خانوم متوجه‌ام شد.

 

 

-دخترم بیا اینجا… بیا پیشمون می‌خوام ازت خداحافظی کنم.

 

 

ابرویم بالا پرید و سریع نزدیک شدم.

 

 

-چرا؟ چی شده مگه؟!

 

-بیا بشین.

 

 

قبل از آنکه به سمت مبل تک نفره قدم بردارم، امیرخان مچم را گرفت و به زور کنار خودش نشاندتم.

 

 

چشم غره‌ای درست درمان حواله‌اش کردم اما هیچ افاقه‌ای نکرد.

 

خونسرد و بی‌توجه سرش را در گودی گردنم فرو کرد، گاز عمیقی گرفت و با صدای تقریباً بلندی گفت:

 

-جای زن کنار شوهرشه جوجه، یاد نگرفتی تو هنو اینارو؟!

 

 

شرمسار از حضور آراسته خانوم چشم درشت کردم و امیرخان با بی‌خیالی تمام بوسه‌ی عمیقی روی چشمم زد و سپس دستش را دور پهلویم انداخت و تنم را به خود چسباند.

 

 

-داشتی می‌گفتی خاله گوشم باهاته.

 

 

حرصی از او ببخشیدی رو به آراسته خانوم که با لبخند خیره مان بود زمزمه کردم و زن با آرامش همیشگی‌اش سر تکان داد.

 

 

-خیلی خوشحالم که رابطتون خوب شده. خدارو خوش نمیاد بین زن و شوهر فاصله باشه!

 

 

امیرخان مخفیانه در حال نوازش ران پایم بود و همزمان مثل مردهای مظلوم سر تکان می‌داد.

 

 

-واقعاً… ولی چیکار کنم که این بندانگشتی حرف تو کله‌ش نمیره.

 

 

دهان باز کردن و صحبت کردن آذربانو باعث شد فقط به یک نگاه چپکی به امیرخان بسنده کنم.

 

طوری راحت و بی‌شرمانه رفتار می‌کرد که انگار نه انگار این همان مرد آرام و مظلوم شب گذشته است!

 

آفتاب پرست گستاخ…!

 

-راستش امیرجان از روزی که اومدیم اینجا بمونیم تنها فکرم این بود که تو این روزهای سخت یه کمک حالی باشیم براتون. هیچ جوره دلم راضی نمی‌شد آذر تنها بمونه اما متاسفانه بخاطر خامی پانیذ نه تنها بودنمون فایده‌ای نداشت بلکه باری هم روی دوشت شدیم!

 

 

امیرخان سکوت کرده بود و من برای بار هزارم به این فکر می‌کردم که چطور همچین زن فوق‌العاده‌ای مادر دختری مثل پانیذ می‌شود!

 

 

-امروز همه‌ی وسایل هامو جمع کردم. ما فردا برمی‌گردیم خونه‌ی خودمون البته پانیذ هنوز نمی‌دونه. لطفاً چیزی بهش نگید تا خودم بگم.

 

 

امیرخان از نوازش پهلویم دست کشید و خیلی جدی گفت:

 

-خاله تو هیچوقت بار رو دوش نبودی. کاری با حرکات احمقانه پانیذ ندارم، عقلش نمی‌رسه. هنوز بچه‌س اما تو برام مثله آذرسلطانی و مطمئن باش بودنت کنارمون، بودنت تو این خونه باعث خوشحالی من و همه‌س… مگه نه شمیم؟

 

 

سوال پرسیدن امیرخان باعث شد که به خود آیم.

 

حقیقتاً خودم را جزوی از این خانه نمی‌دانستم که بخواهم نظر دهم اما پرسیدن مستقیم امیرخان باعث شد که با کمی خجالت سر تکان دهم و حرفش را تاکید کنم.

 

 

-همینطوره… بودنتون اینجا خیلی خوبه. بودن شما یعنی بدون پا…

 

 

نیشگان محکمی که امیرخان از پایم گرفت، باعث شد سریع خودم را جمع کنم و ادامه‌ی جمله‌ای که آرزویه گفتنش را داشتم به زبان نیاورم!

 

 

آراسته خانوم دستم را گرفت.

 

 

-همه‌مون به خصوص دختر من این مدت زیادی اذیتت کردیم. شرمندتم شمیم جان حقتو حلال کن.

 

 

اشک در لحظه داخل چشمانم حلقه زد.

 

 

در اصل این زن خیلی کمتر از بقیه آزارم داده بود اما شرمندگی واضحی که داخل صدایش بود، عمق ناراحتی‌اش را از این جریان نشان می‌داد.

 

 

بغض نمی‌گذاشت حرف بزنم.

تنها سر تکان دادم و نگاه خیره امیرخان را روی نیم رخم حس می‌کردم.

 

-خاله…

 

-امیرجان من تصمیم‌رو گرفتم. بالاخره مهمون یه روز دو روز دیگه مگه نه؟ بهتره ما برگردیم خونه خودمون باور کن این برای همه بهتره. آذرم وقتی فهمید خیلی ناراحت شد اما کار درست همینه. دوست ندارم یه وقت خدایی نکرده بخاطر خام بودن پانیذ حرمت های بینمون شکسته‌بشه!

 

 

لحنش بی‌هیچ تردیدی بود و امیرخان با وجود ناراضی بودنش آنقدر برای این زن احترام قائل بود که تصمیمش را زیر سوال نَبَرد.

 

 

-نمی‌خوام برای چیزی که دوست نداری اصرار کنم اما می‌خوام بدونی و باور کنی اینجا هم خونه‌ی خودته!

 

 

آراسته خانوم با لبخند پلک هایش را باز و بسته کرد.

 

 

-باور دارم و مطمئنم اگر پسر داشتم اندازه‌ی تو برام عزیز بود امیرجانم.

 

 

چند وقت می‌شد که اینگونه صحبت کردن را تجربه نکرده بودیم؟!

 

 

چقدر دلتنگ زندگی های نرمال و عادی بودم را فقط خدا می‌دانست.

 

 

ناخودآگاه راحت‌تر در آغوش امیرخان نشستم و آراسته خانوم ادامه داد.

 

 

-فقط یه موضوع دیگه هم هست امیرخان

 

-چی شده؟

 

-خیره… راستش پانیذ یه خواستگار پروپاقرص جدید داره و این موضوع یه کم منو نگران کرده.

 

 

اوه… خدا به خیر کند!

 

بیچاره آنی که به خواستگاری این از دماغ فیل افتاده به تمام معنا می‌آمد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x