رمان شالوده عشق پارت ۱۵۳

4.5
(25)

 

 

 

 

ناباور لبخند پر از حرصی زد و خوشحال از اینکه در جمعیم و دست و پایش بسته است، سراغ شمع های دیگر رفتم.

 

 

با آمدن صدای کفش های پاشنه بلندی نگاهم به پانیذ خورد که مانند یک پرنسس با ناز و اَدا به سمت سالن می‌آمد.

 

 

وقتی وارد شد، با افاده‌ی بسیار و دقیقاً شبیه یک گربه‌ی اشرافی، مشغول صحبت و روبوسی با عمه هایش که برای خواستگاری امشب آمده بودند شد و از اینکه امیرخان اعتراضی بابت پیراهن لیمویی رنگ دخترک که به خوبی قالب تنش شده بود، نمی‌کرد خون خونم را می‌خورد.

 

 

لباس کوتاه و بدن نمای پانیذ ایرادی نداشت اما بلوز ساده‌ی من که فقط قسمت بالاتنه‌اش کمی جذب بود و آن را هم با موهایم پوشانده بودم، پر از ایراد بود!

 

جالب بود… واقعاً جالب بود!

 

 

سوگل کنارم ایستاد.

 

-هی می‌خوام چیزی نگم نمی‌شه. این دختر چرا اینجوری رفتار می‌کنه؟!

 

-چطوری؟

 

-یه جوری که انگار اینجا خونه خودشه و جز اون همه مهمونن! دیگه حالم داره از امرونهی ها و رفتارهای بدش به هم می‌خوره.

 

 

آرام گفتم:

 

-اصلاً طرفش نرو سوگل حتی بهش فکرم نکن. اگه بفهمه پشت سرش حرف می‌زنی باور کن تا روانیت نکنه دست از سرت برنمی‌داره!

 

 

استرس در چشمانش نشست اما باید می‌فهمید.

 

لازم بود که بداند پانیذ تنها یک دختر افاده‌ای و مغرور نیست و اگر بخواهد، خیلی خوب توانایی نیش زدن را دارد و زهرش هم بسیار سمی‌ست!

 

 

بعد از چندین روز هنوز هم وقتی یادم می‌افتاد که مرا در چه دردسر مزخرفی انداخته و با گستاخی همه چیز زندگی‌مان را برای غریبه ها تعریف کرده، تمام وجودم از حرص آتش می‌گرفت.

 

 

دختر زرد پوش بخاطر حرف آرام یکی از عمه هایش با لبخند چرخی زد و چاک نه چندان کوچک لباسش، اخم هایم را بیش از قبل درهم کرد.

همچنان صورت امیرخان بدون هیچ حسی بود!

 

 

خدایا شک نداشتم که اگر من این لباس را می‌پوشیدم درجا سرم را می‌زد.

 

 

آرام و بی‌آنکه توجه کسی را جلب کنم به سمتش راه افتادم.

 

 

 

 

 

در صندلی سلطنتی‌اش نشسته بود و اخم های بهم پیوسته‌اش خیره قد و بالایم بود.

 

 

جلو رفتم و با لبخندی مصلحتی دستم را روی دسته صندلی‌اش گذاشتم.

 

 

به سمتش خم شدم و آرام در گوشش گفتم:

 

-همه زورگوییات ماله منه نه؟ عادت شده سر همه چی باهام جنگ کنی!

 

-…

 

-ماشالا پانیذ خانوم می‌تونه هر جوری خواست بگرده. ولی نوبت من که می‌رسه…

 

 

میان حرفم آمد.

 

-فقط اگه امشب جلو یه نفر اینجوری خم بشی شمیم، جر میدم این بلوز مزخرفو تو تنت!

 

 

شوکه مسیر چشمانش را دنبال کردم و لعنت، بخاطر زیادی خم شدنم ویوی باز و بسیار جلفی از یقه‌ی لباسم به وجود آمده بود.

 

 

چشمان حرصی و سرخ امیرخان باعث شد که زبان به دهان بگیرم.

 

 

هیچ کار این مرد معلوم نبود و بعید نمی‌دانستم اگر کمی دیگر عصبانی شود، باز هم با صدای آرامی هشدار دهد!

 

 

دوست نداشتم به هیچ عنوان مایه‌ی تمسخر بقیه اللخصوص پانیذ شوم.

 

 

کمر صاف کردم و بزاق گلویم را قورت دادم.

 

 

زمزمه‌ی آرامش که می‌گفت:

 

-خجالتم نمی‌کشه کم مونده چاک سینهْ‌شو همه ببینن.

 

 

گونه هایم را کمی سرخ کرد.

 

چندین بار تن برهنه‌ام را دیده بود اما این لحن سنگین که علاوه بر عصبانی بودن شور هم داشت، معذبم کرد.

 

 

قبل از آنکه قدمی به عقب بردارم، مچم را گرفت و سریع کنار خودش نشاندتم.

 

 

-امیر…

 

 

دستش را دور پهلویم انداخت و با بیشتر نزدیک کردن تنم به تنش، از فاصله‌ی نزدیک خیره صورت سرخم شد و حرصی گفت:

 

-مادر پانیذ اونجا نشسته. عمه هاش، همه بزرگتراش اونجان و با وجود اونا اگر کسی این وسط حق حرف زدن به اونو داشته باشه من نیستم! من نیستم چون مسئول اون دختر من نیستم اما در مقابله تو…

 

-مسئوله منم نیستی، من حواسم به خودم هست. ازدواج کردیم درسته اما باور کن من نه نیاز به مواظبتت دارم و نه نیاز به مسئول بودنت!

 

 

بیشتر سر به طرفم چرخاند.

 

عمیق نگاهم کرد…

 

پر از حس، پر از عشق و پر از مهری غیرمنتظره.

 

 

-هستم… من مسئول گلم هستم!

 

 

تکان محکمی خوردم و بی‌اختیار ذهنم به سمت آن روزها پرواز کرد.

 

 

چند سال گذشته بود…؟!

 

 

از زمان هایی که هنوز عقلم درست حسابی نمی‌رسید و توجه های افراطی امیرخان باعث شده بود که فکر کنم منم مثل گندم می‌توانم هر چه خواستم را از او بگیرم، چند سال گذشته بود؟!

 

 

از آن روزی که از مدرسه آمدم، دوان دوان وارد خانه‌ شدم و بی‌توجه به جمع خانوادگی‌شان با گریه از بازویش آویزان شدم و نالیدم:

 

-امیر بچه ها روی کیفم آب ریختن همه کتابام خراب شدن. بازم برام می‌گیری؟ توروخدا!

 

 

خوب یادم است که همه اللخصوص ابراهیم خان با نگاهی سنگین خیره‌ام شدند اما از همه بدتر آذربانو بود!

 

 

دقیقا مثل اسپند روی آتش شده بود.

 

 

بخاطر حضور ابراهیم خان که از همان اول اجازه نمی‌داد کسی ناراحتم کند، چیزی به من نگفت اما کمی بعد وقتی بر سر بابا احمد آوار شد حتی همان ابراهیم خان هم حتی نتوانست جلویش را بگیرد!

 

 

زنگ صدایش در گوشم می‌پیچید و فریادهایش که می‌گفت:

 

-بسه دیگه من و خانوادم که مسئول برآورده کردن خواسته های نوه یتیم شما نیستیم. خجالتم نمی‌کشه نیم وجب بچه هر چی می‌شه میاد خودشو آویزون پسر من می‌کنه! آقا احمد می‌دونم بچه‌س اما حالیش کن خواسته هاش فقط به شما مربوطه نه ما… بسه دیگه خسته شدم از این همه صدقه دادن.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x