از سر پایین نصیر و چشم های براق امیرخان مشخص بود که حرف هایمان را شنیدند و به وضوح دیدم که سیب آدم امیرخان محکم تکان خورد!
و چشمانش، چشمان پرغمش، دقیقاً شبیه دریایی در دل غروب بود که میشد با اشتیاق کاملاً در آن غرق شد…!
_♡_
صدای ساز محلی و هلهله و جیغ زنان و مهمان های بیشمار که در کمال تعجب داخل باغ کوچک جا شده بودند.
و نصیر و گلی که در میان حلقهای از خانواده شان خوشحالتر از همیشه به نظر میرسیدند.
بوی خوش غذا و دیگ هایی که در حال جوشیدن بودند و چایی زعفرانی هایی که به جای شربت و نوشیدنی های اَلکلی بین مهمان ها پخش میشد.
همه چیز ساده و مملو از طبیعی بودن بود و میشد گفت گلی با آن لباس عروس زیبا که ایده اش را از یک سایت اروپایی گرفته بودم، به روزترین قسمت این جشن بود!
اما شادی و صمیمیتی که در بین همه موج میزد، باعث میشد که نتوانم نگاهم را از آن ها بگیرم.
میزی که کنار یک درخت تنومند بود را انتخاب کرده بودم و از این فاصله میتوانستم همه را به خوبی ببینم.
این انسان های با وجود تمام کاستی های زندگیشان خوشحال بودند!
و چه چیزی در دنیا از خوشحالی ارزشمندتر بود؟!
-چی باعث شده که چشمات یه لحظه هم ازشون جدا نشه؟
صدای امیرخان و سپس حضورش…
نگاهش کردم و او بیتوجه به نگاه خیرهام صندلی رو به رویم را بیرون کشید و مقابلم نشست.
-هیچی همینجوری.
چشمانش را در صورتم چرخاند و نفس کشیدن را برایم سختتر کرد.
هیچ متوجه بود چقدر در این چند روز دلم را آب کرده؟!
متوجه بود با حضورش که برخلاف همیشه آرامش بخش بود و خبری از آن رفتارهای تنش آمیز وجود نداشت، چقدر مرا یاد خاطرات خوبمان انداخته؟!
-به من زل نزن امیر!
-چطوری وقتی اِنقدر پر از حسرتم بهت زل نزنم عمر امیر؟!
-…
آه عمیقی کشید و نگاهش را به نصیر و گلی داد.
-میدونی حاضرم همین الآن هر چی دارم بدم اما در عوض ما هم میتونستیم یه روزم که شده شبیهشون بشیم. همینقدر خوشبخت و خوشحال… دوباره ماله من میشدی. میتونستم دستتو بگیرم و تو بازم برام میخندیدی!
دستم زیرمیز مشت شد اما بسیار خوشحال بودم که میمیک صورتم چیزی از حس واقعیام نشان نمیداد.