•
آه از نهادش درآمد .
گرچه به خوبی تمام برخوردها را پیش خودش تصور کرده بود و دقیقا میدانست با چه چیزی قرار است رو به رو شود اما باز هم مواجه شدن با واقعیت چیز دیگری بود و جور دیگری درد داشت.
ناچار سر بالا گرفت.
چاره ای جز سازش نداشت. یعنی فعلا نداشت. درد که تمام میشد حتما به دنبال کاری میرفت و اگر میتوانست به اندازه ی یک متر زمین خدا را برای خواب شبهایش داشته باشد برای همیشه از قصر شکیباها میگریخت.
-سل…سلام مامان…
آسیه لبهایش را کج و کوله کرد.
– د بیا اینور ورپریدهی بیآبرو…
ما آبرو داریم تو این محل…میخوای پس فردا همسایهها هزار جور بهتون بی علت بزنن به بچهی من !
آسیه نگران معین بود و این چیز جدید و عجیبی به نظر نمیرسید.
معین آهسته پچ زد:
-غصهی منه نر خره چشم و گوش بسته ننهمون و پیر کرده اصلا.
گفت و سرش را بالا گرفت و صدایش را بالا کشید.
-همسایه غلط کرده!
-ای وای خاک بر سرم…معین مامان؟
معین بیتوجه ادامه داد:
-اون پنجره رو هم محض تنوع گاهی ببند مادر من. زمستون و تابستون مثل در دروازه تا بیخ بازه!
آسیه سرش را به سمت کوچه کش آورد.
-مگه با تو نیستم، ذلیل مرده؟ بیا اینور نترس نمیخوره زمین…بادمجون بم آفت نداره.
من حوصلهی حرف و حدیث ندارم پشت بچههام…
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۵۱
بعد با نفرت نگاهی به رعنا انداخت:
-خودش که هیچی …خودش که آبرو نداره.
معین دست رعنا را گرفت و بیمحابا به سمت ساختمان کشید.
-بیا …بیا رعنا…زیاد اینجوری نمیمونه…
گفت و دیگر اهمیتی به غرغرهای آسیه نداد. حتی حواسش به درد رعنا هم نبود.
-آقا معین!
باز این رنگ و ریش من و دور و ور خونهی آقام رویت کرد آقا معین ازش زد بیرون.
وا بده رعنا خانم . وا بده سر جدت…
دیگر حرفی نزد. وحشت وارد شدن به خانهی شکیباها مغزش را فلج و زبانش را از جنبیدن بازداشته بود.
-حواس نمیذارن واسه آدم که…عین اسب سرم و انداختم پایین. ببخشید …آروم بیا…درد داری؟
-نه!
قدم اول را که روی پلهها میگذاشت دلش گرمتر شده بود و پرسید:
-میذارن برم تو خونهی خودم؟
معین جواب نداده در واحد اولین طبقه باز شد.
-داداش مامان میگه بیاین تو…
معین نگاهی سرسری به مرضیه انداخت.
-سلامت کو، بچه!
مرضیه صورتش را کج و کوله کرد.
-سلام داداش.
✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۴۵۲
عمدا رعنا را نادیده میگرفت و با هر کلمه خاری در قلبش فرو میکرد.
-اول رعنا رو ببرم خونهش. کلیدش کجاست؟ برو جلدی کلید و بردار بیار، مرضی…
مرضیه سرش را به داخل واحد کشید و به نظر رسید که کسب تکلیفی کرد.
بعد از چند ثانیه جواب داد:
-مامان میگه با این تحفه بیا.
معین تا با فک سفت شده سر بلند کرد مرضیه داخل دوید و همین که خواست چیزی را به فریاد بگوید رعنا دستش را کشید.
-ولش کن.
-آخه نگاه کن یه کف دست دختر بچه رو …
من یه روز این و ادب نکنم که اسمم معین نیست.چشمش و تو روی من سفید میکنه، بیشرف!
-من عادت دارم!
-بیخود عادت داری. درستت میکنم. وایسا…
-ده طبقه رو داری میای بالا مامان جان؟ دو تا پلهست دیگه. نمیرسی چرا؟
با صدای آسیه رعنا فورا دستش را عقب کشید.
-داریم میایم دیگه. رعنا نمیتونه بپره که…
شرمنده که دکمه پرشش خراب شده.
-تا دیروز حامله بود الان چشه؟ دیگه بچه که به دل نمیکشه.
گفت و در آستانه ی در ظاهر شد. انگار از خدا نمیترسید که اینطور خون به جگر دخترک بینوا میکرد.
-دست آقا مجیدت درد نکنه! بگو کلاهش و بذاره بالاتر. اصلا اگه به دلش ننشسته بگو بیاد مارم بزنه!
مگه این اسیه خدانشناس نمیدونه پسرش چه بلایی سر رعنا آورده که هنوزم زبونش درازه
میدونه خواهر ولی بعضیا اینقدر پررو تشریف دارن که اندازه نداره مثل گربه بی حیاست
ایول به مرامت آقا معین اگه تو یه رحمی کنی به این رعنای بینوا….