از هجوم این همه فکر سر درد گرفتم ..شیرم دیگه سرد شده بود یک نفس خوردمش و رفتم که بخوابم.
یک هفته از این ماجرا گذشته بود ..تو این یک هفته هیچ خبری از پدر و مادرم به دست نیاوردم.
از همه همسایه ها سراغشون رو گرفتم ولی هیچ کدوم خبری ازشون نداشتن .
بعد از حمله سرباز ها دهکده تو سکوت عجیبی فرو رفته بود ..مردم کمتر از خونه هاشون بیرون می امدن و اگر هم بیرون می امدن سریع به خونه هاشون برمیگشتن
خیلی گوشه گیر شده بودم ..احساس میکردم افسرده شدم برای همین اسب رو برداشتم و به جنگل رفتم
چندساعتی رو تو جنگل سپری کردم احساس کردم حالم بهتر شده برای همین برگشتم خونه .
وقتی به خونه رسیدم احساس کردم سایه کسی رو پشت پنجره دیدم . با فکر اینکه ممکنه خانوادم برگشته باشن سریع داخل خونه شدم
اما با شخصی که داخل خونه دیدم احساس کردم روح از بدنم جدا شد . اون اینجا چی میخواست؟! چطور منو پیدا کرده بود؟! این همون سپره چشم سبزی بود که منو به سربازا داده بود😰
چشم سبز: به به لیدی فراری!! تو آسمون ها دنبالت میگشتم ولی توی این سگدونی پیدات کردم بهتر نبود اونجا میموندی و فروخته میشدی و توی خونه قشنگ زندگی میکردی و هرشب سرویس میدادی!؟ اینجوری لذتم میبردی😏
خونم به جوش امد این چی درمورد من فکر کرده؟ که من از اون دخترام!
من: من زندگی توی این سگدونی رو ترجیح میدم به هم سفره شدن با کفتارایی مثل شما 😑
با چشمای سرخ شدن به سمتم امد و سیلی تو صورتم زد و با خشم گفت
چشم سبز: بهت نشون میدم کفتار کیه دختره نفهم ! کاری میکنم که ارزو کنی ای کاش تو همون بازار فروخته میشدی😡
با اتمام این حرفش به سمتم امد و لباسم رو گرفت و تو تنم پاره کرد و من رو پرت کرد روی زمین و روم خیمه زد .
جیغی از ترس کشیدم و..
جیغی از ترس کشیدم و شروع به تقلا کردم اما فایده ای نداشت . تمام وزنش رو انداخته بود روی من. و این باعث شده بود میلی متری هم تکون نخورم
دستش به سمت س..نم رفت و اون رو توی مشتش گرفت و فشار داد ..سرشو برد توی گردنم و گازی از گردنم گرفت .
قبلم مثل گنجشک میزد . شدت تقلا هام رو بیشتر کردم. گریم گرفته بود با صدای بلند گفتم
من : تورو خدا ولم کننننن ….ولم کن عوضیییی …پسری حیوووون ..حتی لیاقت این رو نداری که بهت بگم حیون
با این حرفم انگار خشمگین تر شد شدت بوسه هاش رو بیشتر کرد و گازی از س..نم گرفت
ناله ای کردم و سعی کردم دستمو ازاد کنم اما نشد دستمو محکم گرفته بود ..گریم شدت گرفته بود هیچ کاری از دستم بر نمی امد .
یعنی قراره اینجوری تموم بشه؟! یعنی قراره به دست همچین ادم پستی دخترونگیمو از دست بدم؟
اگه اینجوری بشه من خودم رو میکشم شک ندارم. من حاظر نیستم با همچین ننگی زندگی کنم
حرکت دستش رو بدنم احساس کردم. چندشم میشد. دستشو روی جای جای بدنم میکشید و داشت به سمت دامنم میرفت.
قبلم داشت از جاش کنده می شد …بندهای دامنم رو داشت دونه دونه بازه میکرد.
داشتم از ترس و استرس بی هوش میشدم اما اگه بی هوش میشدم اون به راحتی به خواستش می رسید .به سختی خودمو هوشیار نگه داشته بودم
یکی دستام رو به سختی ازاد کردم و روی دستش که رو دامنم بود گذاشتم. تا مانع انجام کارش بشم
همون لحظه در خونه باز شد و صدای شخصی امد ..صداش برام خیلی اشنا بود .
شخص مجهول : جک ! من بهت دستور دادم که این دختر رو صحیح و سالم برام پیدا کنی اینطور نیست!؟
همون پسره چشم سبز که الان فهمیدم اسمش جک هست از روم بلند شد و با هول شروع کرد به مرتب کردن لباس هاش .
با بلند شدنش از روم نفس راحتی کشیدم و اشک هام رو پاک کردم و لباس پارم رو با دست هام گرفتم و سعی کردم خودم رو باهاش بپوشونم تا بدنم معلوم نباشه
سنگینی نگاهیی رو حس کردم و سرم رو بالا اوردم و با شخص مجهول چشم تو چشم شدم اینکه همون صاحب اسبه!
همونی که وقتی امد توی بازار همه بهش تعظیم کردن ! چرا امده اینجا! چقدر چشماش سردن ..انگار که روحی توی چشماش نیست
نگاه سردشو از من میگیره و به جک نگاه میکنه
شخص مجهول: جک جواب سوالم رو نگرفتم هنوز!
جک : چ..چ ..چرا قربان شما دستور دادید که من این دختر رو پیدا کنم
شخص مجهول : پس الان دقیقا داشتی چه غلطی میکردی!؟ این الان صحیح و سالم به نظرت!! هااانن!!؟؟
با دادی که زد به خودم لرزیدم. جک هم ترسیده قدمی به عقب برداشت
جک: ق..ق قربان ن ..اینکه چیزیش نیست ! داره ادا در میاره
شخص مجهول با گام بلندی خودشو به جک میرسونه و یقه لباس جک رو تو دست هاش میگیره
شخص مجهول : که چیزیش نیست هاااان!؟ مردک الاغ این دختره داره غش میکنه بعد تو میگی چیزیش نیسسستت!
دیگه نتونستم بیشتر از این به ادامه صحبت هاشون گوش بدم بی حس شدم و چشمام کم کم داشت بسته میشد
سربازه : قربان دختره بی هوش شد!
صدای قدم های کسی رو شنیدم و بعدش تاریکی مطلق!
با صدای عطسه کسی چشم هام رو باز کردم ..به اطرافم نگاه کردم هنوز توی خونمون بودم
دنبال صدای عطسه گشتم که با سربازی که جلوی در بود رو به رو شدم سرباز اینجا چی میخواد😱
نگاهی به لباسم کردم ..همون لباس پاره و کهنه تنم بود ولی با این تفاوت که یک کت سلطنتی روم بود
کت رو پوشیدم و خواستم بلند بشم که چشمام سیاهی رفت و دوباره روی زمین نشستم
چند دقیقه همنجوری نشستم تا حالم بهتر بشه. دستم رو به دیوار گرفتم و بلند شدم و به کمک دیوار به سمت در رفتم
سربازی که جلوی در بود با دیدن من در رو باز کرد و کنار رفت … از این کارش تعجب کردم ولی انقدر بی حال بودم که حوصله تجزیه تحلیل هیچ چیز رو نداشتم
رو به روی سرباز وایسادم و پرسیدم
من : شما برای چی اینجا هستید ؟ چی میخواید از من؟
صدا: مشکی رو میخوام
برمیگردم سمت صدا و با همون کسی که امد توی کلبه و شد ناجی من رو به رو شدم.
من: مشکی! مشکی دیگه چیه! ..اهان پارچه مشکی میخواید!؟ خب برید بازار بخرید چرا امدید سراغ من !😳
پوزخندی میزنه و دستش رو توی جیب شلوارش میکنه.
شخص مجهول : واقعا خنگی یا خودتو زدی به خنگی؟! منظور از مشکی اسبم هست که تو دزدیدیش
خیلی بهم برخورد😑 بهم توهین کرد فکر کرده کیه که اینجوری حرف میزنه؟ چون ثروتمنده دلیل نمیشه هرجوری دلش میخواد با بقیه صحبت کنه
من: ببین جناب دلیل نمیشه چون ثروتمندی هرجوری که دلت میخواد با بقیه حرف بزنی! من از کجا باید میدونستم که منظور شما از مشکی اسبتون هست !؟ درظمن من اسبتون رو ندزدیدم قرض گرفتم.
شخص مجهول: گنده تر از دهنت حرف میزنی جوجه کوچولو ..زود باش بگو اسبم کجاست
من :من کوچولو نیستم تو زیادی بزرگی ..اسبتون توی انبار پشت خونه هست.
اخم هاش رو بیشتر میکنه و نگاهش رو از من میگیره و چند قدم به جلو برمیداره وقتی دید حرکت نمیکنم بااعصبانیت به سمتم برگشت و با لحن خشنی گفت :
_ پس منتظر چی هستی؟! حرکت کن و راه رو نشونمون بده .
ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم …پسره خشن..زورگو ایششش ..پشت چشمی نازک کردم براش و حرکت کردم .
من: از این طرف بیایید
به مشکی عادت کرده بودم دلم نمیخواست بهش پسش بدم ولی خب نمیشد اون صاحبش بود و من کسی بودم که اسبش رو بدون اجازه برداشته بودم
به انبار رسیده بودیم ..نفس عمیقی میکشم و با اکراه در رو باز میکنم به دیوار انبار تکیه میدم و چشمام رو میبندم
اما طولی نمیکشه که با صدای فریادش چشمام رو سریع باز میکنم و با وحشت داخل کلبه میرم
وقتی منو داخل انبار میبینه به سمتم میاد و با اعصبانیم یقه کتی که رو که تنم بود رو توی مشتش میگیره و فریاد بلندی میزنه.
_ دخــتــره پــاپــتــے اســب مــن ڪــو؟ڪــجــا قــایــمــش ڪــردے ؟؟هاان؟
آییی گوشم کر شد..پسره تیمارستانی…یعنی چی که اسبش کو ! مگه اسبش تو انبار نیست؟و همین حرف رو بهش گفتم
_ یعنی چی که اسبم کو؟ مگه تو انبار نیست!
یقه ام رو به شدت ول کرد و این کارش باعث شد پرت بشم زمین و از جلوی دیدم کنار رفت و با خشم و حرس گفت:
_ اسب!!؟ تو اسبی اینجا میبینی؟ ..بهتره که سریع بگی اسبم رو کجا قایم کردی و گرنه کاری باهات میکنم که روزی هزار بار ارزوی مرگ کنی
به انبار نگاهی میندازم هیچی توی انبار نیست!!! باورم نمیشه! من مطمعنم که مشکی رو اینجا گذاشتم
با چشم هایی که از ترس و تعجب گرد شدن برمیگردم و بهش نگا میکنم…
با چشم هایی که از ترس و تعجب گرد شدن برمیگردم و بهش نگا میکنم..و با استرس بهش میگم :
_ من نمیدونم چه اتفاقی افتاده .من مطعنم که بعد از اینکه از بیرون امدم اسبتون رو داخل انباری گذاشتم
با اعصبانیت به سمتم میاد و سیلی توی گوشم میزنه ..ضرب سیلی انقدر زیاد بود که جاری شدن خون از گوشه لبم رو احساس کردم .
با اعصبانیت دادی میکشه و موهام رو توی دستش میگیره و میکشه .از زور درد اشک توی چشم هام جمع میشه. با داد رو به من میگه:
_ به من دروغ نــگــو..ببین دختر اگه راستش رو بهم بگی شاید از گناهت بگذرم ولی اگه نگی مجبورت میکنم تا اخر عمرت بردم باشی
با ترس خیره میشم بهش ..موهام رو بیشتر میکشه که از درد جیغی میکشم و شروع به تقلا میکنم.
_ آخ آخ موهام کندد ..ول کن موهامو ..من نمیدونم اسبت کجاست ..ولم کن عوضی..تو خواب ببینی من برده ادم اشغالی مثل تو بشم
_ زبونت خیلی درازه کوچولو ..اشکال نداره خودم کوتاهش میکنم جوری که تا اخر عمرت بشم کابوس رویاهات ..اسب دزد کوچولو
با نفرت زل میزنم توی چشم هاش و میگم:
_ من اسب رو ندزدیدم. توهم هیچ غلطی نمیتونی بکنی .
پوزخندی میزنه و موهام رو وِل میکنه و با دستش به یکی از سرباز ها اشاره میکنه که به سمتش بیاد
_ تو سرباز.. 20 ضربه شلاق بهش بزن و بندازش توی گاری ..این دختره چموش از این به بعد قراره تو قصر کار کنه
چند قدم میره انگار که چیزی یادش افتاده دوباره برمیگرده و میگه :
_ اوه تازه یادم امد بعد از خوردن شلاق لباس هاتم عوض کن چون ژنده پوشی مثل تو توی قصر من جایی نداره
از حرس جیغی میکشم و با خشم به سمتش میرم که سربازها مانع رسیدنم بهش میشن جیغ میکشم و میگم :
_ ولــم ڪــنــیــد ..به چه اجازه ای به من دست میزنید .. پسره پست عوضی مطمعن باش روزی تاوان این کارت رو پس میدی
دستش رو توی هوا برام تکون میده و میگه:
_ تو خیالاتت زندگی نکن کوچولو
بعد از رفتن اون سرباز ها خواستن کتی رو تنم بود رو در بیارن و برای شلاق زدن امادم کنن که مانعشون شدم . و با صورت سرخ شده که هم از خشم بود وهم از خجالت بهشون گفتم :
_ لباسم مناسب نیست کت رو در نیارید
_ نمیشه این کت عالیجنابه نمیتونیم روی کت شلاق بزنیم ..زود باش درش بیار
_ نمیفهمی! میگم لباسی که زیرش پوشیم مناسب نیس بعد تو میگی درش بیارم!؟ خیلی وقیحی
_ خب میگی چیکار کنم !
_ صبر کن برم لباسم رو عوض کنم بعد شلاقم بزن .
سرباز نگاهی از سرتا پام میندازه و کمی فکر میکنه .
_ باشه.. فقط زو بیا
سری تکون میدم و سریع به داخل خونه برمیگردن و لباس هام رو عوض میکنم .
نگاهم به در پشتی خونه می افته …..وای چرا به فکر خودم نرسید! میتونم از در پشتی خونه فرار کنم.
خیلی آروم به سمت در پشتی خونه میرم در با صدای قیژ خیلی بدی که ناشی از زنگ زدگی لولاهاش هست باز میشه
از ترس اینکه کسی صدای در رو شنیده باشه به اطراف نگاهی با ترس میندازم
دامن لباسم رو بالا میگیرم و شروع به دویدن میکنم . انقدر. دویدم که نفس کم اوردم کنار تخت سنگی ایستادم تا نفسم برگرده.
نمیدونم چقدر گذشت که صدای سم اسب هایی رو شنیدم. اه لعنتی چجوری بهم رسیدن
بلند میشم و شروع به دویدن میکنم ..صدای اسب رو پشت سرم میشنوم
_ وایسا دختره احمق جلوتر نرو اونجا یه پرتگاهه
سرم رو برمیگردونم تا ببینم چقدر با من فاصله دارن همون لحظه پام به شاخه ای گیر میکنه و به زمین می افتم و سرم به چیز سفتی برخورد میکنه و بعدش سیاهی مطلق ..
با تکون خوردن های شدیدی چشم هام رو بازمیکنم ..اونجایی که هستم برام نا اشناس. به اطراف نگاه میکنم
توی یک کالاسکه خیلی مجلل بودم پرده های کالاسکه کشیده شده بود و نمیتونستم ببینم کجا هستم ولی از تکون خوردن های شدیدش میشد فهمید که در حال حرکتیم
سرم رو بیشتر به متکایی روش بودم فشار میدم که صدای اخ مردونه ای رو میشنوم. به سرعت سرم رو بلند میکنم و سمت صدا برمیگردم
و با چهره توهم رفته صاحب اسب رو به رو شدم ..راستی اسمش چی بود؟ یادم باشه اسمش رو بپرسم .
تو همین فکرا بودم که صداش منو به خودم اورد.
_ بیشتر فشار میدادی!
من : چیو بیشتر فشار میدادم!؟؟
_ سرت رو پام !
من : وا من برای چی سرم رو باید رو پات فشار بدم !
_ به خاطره اینکه وقتی بیهوش شدی نمی تونستیم با اسب بیاریمت برای همین اوردمت توی کالاسکه خودم تو هم سرت رو گذاشتی رو پام
من : من سرمو گذاشتم رو پا تو!!
_ نه پس من سرم رو گذاشتم رو پای خودم!
من: تو چجوری سرت رو گذاشتی روی پای خودت!!!!!
_ خیلی خنگی !
ایشی میگم و پشت چشمی براش نازک میکنم هنوز نمیدونم قراره من رو کجا ببرن
من: راستی تو اسمت چیه ؟!
_ دیوید
من : چه اسم زشتی!
_ نه به زشتی اسم تو
من: مگه اسم من رو میدونی!؟
_ من همه جیز رو درمورد تو میدونم ایزابلا !
من : از کجا همه چیز رو درمورد من میدونی!؟
سکوت میکنه و با چشم های سردش عمیق نگاهم میکنه نتونستم زیر سنگینی نگاهش طاقت بیارم و سرم رو انداختم پایین.
صدای پوزخندش رو میشنوم و با حرس سرم رو برمیگردونم به سمت پنجره کالاسکه ..چرا باید شخص پولداری مثل این همه چیز رو درمورد من بدونه ؟
راستی سرباز ها بهش چی میگفتن!؟ عالیجناب!؟! مگه اون کیه که سرباز ها اینجوری صداش میکردن و ازش میترسیدن؟! صدای دیوید منو از افکارم خارج کرد.
دیوید: وقتی به قصر رسیدیم تو میشی خدمتکار شخصی من ..اماندا همه چیز رو بهت یاد میده . فقط وای به حالت اگه کاری رو اشتباه انجام بدی اون وقت هست که زندت نمیزارم
من :اوه خیلی داری خیال بافی میکنی! من خدمتکار شخصی تو نمیشم. مگه تو خواب ببینی که همچین اتفاقی بی افته .
_ تو خواب که نه ولی تو واقعیت میبینم ..ببین کوچولو هنوز یادم نرفته که داشتی فرار میکردی و اسبم رو دزدیدی !
_ من اسبت رو ندزدیدم این رو تو گوشت فرو کن! بعد واقعا انتظار داشتی که بمونم ک شلاق بخورم!؟
_ نه فکر میکردم که فرار کنی برای همین سریع پیدات کردم ! ببین دختر تو دو راه بیشتر نداری یا خدمتکار شخصی من میشی یا..
من: یا چی؟
نگاه سردی بهم میکنه و نفس عمیقی میکشه و میگه:
_ به جای پول اسبم هرشب باید به اشرافی که تورو میخوان سرویس بدی و پول اسبم رو بهم برگردونی.
با تموم شدن حرفش دستم رو بالا بردم تا سیلی توی گوشش بزنم که دستم رو توی هوا میگیره و فشار میده
من: اخ ..وحشی دستم رو ول کن ..آییی ولم کن دستم خورد شد
_ داشتی چه غلطی میکردی!؟ هان!؟
من : همون غلطی که داشتی میدیدی . با چه رویی اون حرف رو به من زدی!؟ من رو با دخترای اطرافت که این کارا براشون عادیه یکی ندون ! من اگه میخواستم همچین کاری بکنم هیچ وقت از تو بازار برده فروش ها فرار نمیکردم
_ خب پس راه اول رو انتخاب کردی.
من : مگه چاره دیگه ای هم دارم؟!
_ اره انتخاب راه دوم
من : هه عمرا همچین کاری رو بکنم
_ پس بشین سر جات انقدر هم غر نزن
سرم رو به سمت پنجره کالاسکه برمیگردونم و میخوام پرده هاش رو کنار بزنم که نمیزاره.
_ پرده ها رو کنار نزن
من : چرا ؟ توی کالاسکه خیلی تاریک و دلگیره
_ من اینجوری دوست دارم باشه
من : ولی من اینجوری دوست ندارم
_ فعلا مجبوری دوست داشته باشی
من : تاحالا کسی بهت گفته خیلی زورگویی؟
_ اره
من : کی گفته؟
_ تو ! بقیه جرعت زبون درازی برای من رو ندارن.
سلام نویسنده عزیز
اول اینکه شهامتت رو برای نوشتن رمان خارجی تبریک میگم ولی باید چند نکته رو رعایت کنید
پیشنهاد میکنم رمان خارجی اشرافی بدنام یا فاجعه زیبا رو بخونی چون راجبه احساس ادمهای خارجی و نوع ارتباط افراد باهم بیشتر اشنا میشی
دوم اینکه سعی کن طرز فکر ایرانی رو توی رمان خارجی نداشته باشی چرا فقط دنبال کل کل کردن توی رمانت هسی فک نمیکنم رمانهای خارجی اصلا بدونن اینکار یعنی چی!!!!
عزیزم صرفا چهار اسم خارجی ی سبک رمان رو تغییر نمیده پس توی کلماتی که مینویسی دقت کن چون شما خواننده های زیادی خواهی داشت پس به اونا احترام بذار این مهمترین کاری هست که میکنی
سوما وقایعی که اتفاق میفته توی رمانت رو محکمتر و با پشتوانه بهتری بنویس وقتی چیزی اتفاق میفته واقعا اب دوغ خیار نیس مطمنن روند ی داستان برپایه هموناس من همین الان میتونم تا ته فکرت رو بخونم و بهت بگم اخر رمانت چی میشه این اصلا خوب نیس سعی کن نوشته قویتری داشته باشی
امیدوارم موفق باشی و نوشته های پر خواننده تری بنویسی