رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 26

3.8
(99)

 

انقدر ضرب سیلی زیاد بود که یک طرف صورتم بی حس شده بود و انگار گوشم گرفته بود و هیچ صدایی رو نمیشنیدم .

گیج و منگ شده بودم . فقط متوجه میشدم که سربازها من رو کشون کشون دارن به سمت زندان میبرن و یک چیزای هم میگفتن که من متوجه نمیشدم .

بعد چند دقیقه به زندان میرسیم .از سالن های تاریک و تو در تویی میگذریم و به یک اتاق با در مشکی میرسیم .

سربازها در رو باز میکنن و من رو پرت میکنن داخل اتاق جوری که کف دست هام به زمین برخورد میکنه و خراشیده میشه .

ناله خفیفی به خاطر درد دست هام میکنیم . یکی از افراد اونجا با صدای خشنی رو به من میگه:

_ بلند شو و روی صندلی بشین .

با خشم برمیگردم و با اعصبانیت بهش خیره میشم . گوشم هنوزم هم گرفته بود و انگار کسی داشت داخلش سوت میزد .

دستم رو روی گوشم میزارم و کمی سرم رو تکون میدم تا بلکه این صدای سوت قطع بشه .

_ دِ یالا چرا هنوز نشستی روی زمین ! تن لشتو تکون بده و بیا روی صندلی بشین … هوی مگه با تو نیستم ؟!

عصبی از جام بلند میشم و با خشم رو به اون مرد میگم:

من: درسته نگهبان زندانی ولی حق نداری به من توهین کنی . بهتره مراقب حرف زدنت باشی و هرچی لیاقت خودته بار من نکنی .

_ هه چه زری زدی تو دختر ؟! یک بار دیگه تکرار کن !

با گستاخی تمام توی چشم هاش خیره میشم و میگم:

_ گفتم چیزایی که لیاقت خودته رو به من نسبت نده! الان متوجه شدی چی گفتم یا یک بار دیگه با صدای بلند تر برات تکرارش کنم !؟

سرباز که انتظار همچین رفتاری رو از من نداشت عصبی شلاقش رو توی دستش تکون میده و با فریاد میگه:

_ الان حالیت میکنم چه حرف هایی لیاقت کیه!

به سمتم هجوم میاره که از دستش در میرم . همینجوری که داشتم فرار میکردم شلاقش رو بلند میکنه و از دور ضربه ای به پام میزنه .

از درد جیغ بلندی میکشم و روی زمین می افتم . اون مرد هم از افتاد من روی زمین خنده ی بلندی سر میده و به سمتم میاد .

درد پام زیاد بود برای همین نمیتونستم از روی زمین بلند بشم . به خاطر همین همینجوری نشسته خودم رو به عقب هول میدادم .

همون مرد با فریاد رو به من میگه:

_ چته؟ چیه؟ ترسیدی؟ اون موقع زبون درازی میکردی باید فکر اینجاش رو هم میکردی دختره احمق !

من: من از ادم بی وجودی مثل تو که فقط بلده به یکی ضعیف تر از خودش زور بگه نمیترسم .

از حرفم به شدت اعصبانی میشه و فریادی بلندی میزنه . دستش رو بالا میبره و میخواد با شلاق من رو بزنه که با صدای کسی متوقف میشه .

_ اینجا چه خبره؟! این سر و صداها برای چیه ؟!

هم من و هم اون سرباز به سمت صدا برمیگردیم تا ببینیم کیه . من چون اون سرباز جلوم بود زیاد دید نداشتم .

اما از فرم حرف زدن اون شخص فهمیدم که دیوید به اینجا امده. نمیدونستم خوشحال باشم یا گریه کنم .

از درد زیاد اشک توی چشم هام حلقه زده بود ولی اجازه ریختن بهشون رو نمیدادم . سرباز با خوشحالی به سمت دیوید میره .

تعظیم کوتاهی میکنه و رو به دیوید میگه:

_ خوب شد که امدید سرورم ! من همین الان داشتم یکی از ندیمه های سرکش قصر رو تنبیه میکردم .

حالا که اون سرباز کمی کنار رفته بود میتونستم چهره دیوید رو ببینم .

_ اون ندیمه کیه؟ چیکار کرده که دارید تنبیهش میکنی؟

اون سرباز با خوشحالی شروع به تعریف کردن ماجرا میکنه :

_ سرورم وقتی ما داشتیم گشت میزدیم اون ندیمه رو دیدیم که داشت رفتار های مشکوکی از خودش نشون میداد .

اون مرد بعد از تموم شدن حرفش با دستش به من اشاره میکنه . دیوید که تا اون لحظه من رو ندیده بود متعجب به من خیره میشه .

_ تو اینجا چیکار میکنی ایزابلا؟!

من : سرورم داستانش طولانیه .من داشتم می امدم خبر مهمی رو بهتون اطلاع بدم که من رو دستگیر کردن .

دیوید سری تکون میده و رو به اون سرباز میگه :

_ سریع ازادش کنید . اون کار مشکوکی انجام نمیده .

سرباز با لحن مُردَدَی رو به دیوید میگه:

_ اما ..اما سرورم باید من رو ببخشید ولی نمیشه .

دیوید اخمی روی پیشونیش میشونه و میگه :

_ چطور جرعت میکنی روی حرف من نه بیاری؟! به چه دلیلی با دستور من مخالفت میکنی؟!

سرباز با لحن ترسیده ای رو به دیوید میگه :

_ خب ..خب ..اخه سرورم ..اون دختر ..به شاهزاده رونالد توهین کرده .

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه :

_ چه توهینی به شاهزاده رونالد کرده؟!

من : من میتونم خودم بگم ؟

_ اره بگو .

به سختی و با کمک دیوار از روی زمین بلند میشم . از درد پام اخمی روی صورتم میشینه .

صدام رو صاف میکنم و رو به دیوید میگم:

من: بهش گفتم درسته مهمان این قصر هست ولی حق دخالت توی کارهای اینجا رو نداره .

_ اوم جالب شد ..بیا بیرون و بهم بگو چیشده

دیوید این رو میگه و زودتر خودش از اونجا خارج میشه . به سختی و با کمک دیوار سعی میکردم از اون جای نحس خارج بشم .

میخواستم از در خارج بشم که اون سرباز بازوم رو میگیره و رو به من میگه :

_ این دفعه رو از زیر شکنجه در رفتی ولی مطمعن باش گذرت به اینجا بیوفته سالم از اینجا بیرون نمیری .

با انزجار به دستش نگاه میکنم و میگم:

من: دست نجست رو به من نزن ! مطمعن باش هیچ وقت دیگه اینجا نمیام .

_ هه خواهیم دید دختره زبون دراز .

برو بابایی زیر لب بهش میگم و به سختی از اونجا خارج میشم . دیوید رو میبینم که به درختی تکیه داده و منتظر من هست .

لنگ زنان به سمتش میرم . پام هم درد میکرد و هم میسوخت .لبم رو گاز میگیرم تا صدای نالم بلند نشه .

به سختی خودم رو به دیوید میرسونم .اون با دیدنم تکیه اش رو از درخت برمیدار و با همون اخم ظریفی که روی صورتش بود میگه:

_ دیر کردی! خودت میدونی از منتظر موندن بیزارم !

من: نمیخواستم دیر کنم . راه رو گم کرده بودم .

دوست نداشتم بگم چون پاهام زخم شده نمیتونستم تند حرکت کنم. دیوید سری تکون میده و میگه:

_ بسیار خب .. چرا دستگیرت کرده بودن؟

نفس عمیقی میکشم و از اول تا اخر ماجرا رو براش تعریف میکنم. بعد از تموم شدن حرف هام دیوید توی فکر فرو میره .

چند دقیقه ای توی سکوت سپری میشه . خیلی نگران بودم نمیدونستم دیوید میخواد چیکار بکنه.

_خب حالا میخوای چیکار بکنی؟ میری به شکار؟

دیوید از توی فکر بیرون میاد . نفس عمیقی میکشه و میگه:

_ اره باید برم .

متعجب قدمی به سمتش برمیدارم که از درد پام اخی میگم و روی زمین میشینم . مچ پام رو توی دستم میگیرم و کمی ماساژش میدم .

دیوید با عجله به سمتم میاد و کنارم میشینه و میگه:

_ چیشد؟ چرا یک دفعه نشستی روی زمین ؟!

به خاطر درد پام پیشونیم عرق سرد کرده بود اما برام مهم نبود . بی توجه به سوال دیوید رو بهش میگم:

من: تو نباید با رونالد بری شکار ! جونت در خطره ! میخوای بری اونجا چیکار؟!

_ نمیتونم نرم!

من: چرا؟!! یعنی یک خوش گذرونی انقدر برات مهمه که به خاطرش خطری که در انتظارت هست رو ندید میگیری؟!

_ نه!

من: پس چی؟! چرا میخوای بری؟!

دیوید بی توجه به من به سمت پام میره و دستش رو به حالت نوازش روش میکشه .

با دست هاش دستم که روی مچ پام بود رو نگار میزنه و پام رو لمس میکنه . اخمی میکنی و دستش رو بالا میاره .

با دیدن دستی که به خاطر خون قرمز شده بود تعجب میکنم . اوه خدای من یعنی پام داره خون میاد؟!

پس بگو چرا انقدر میسوخت و درد میکرد. نگاه به دست خودم که روی پام بود میکنم . اون هم قرمز شده بود .

دست دیوید به سمت دامنم رفت و قسمت خیلی کمی از اون رو بالا زد . ترسیده سریع دستم رو روی دستش میزارم و میگم :

_ چیکار داری میکنی؟! دامنم رو ول کن!

دیوید با اخم دستم رو از روی دستش برمیداره و با یک حرکت دامنم رو تا زانوم بالا میده .

از خجالت سرخ میشم و سرم رو پایین میندازم . دیوید دستش رو به حالت نوازش روی پام میکشه .

وقتی که به زخمم میرسه مکثی میکنه و فشار دستش رو بیشتر میکنه . از درد بی هوا اخی میگم که سریع دستش رو از روی زخمم میکشه .

به خون روی دستش نگاهی میکنه و با حرس و خشم دستش رو مشت میکنه . میخواد از جاش بلند بشه که دستش رو میگیرم و مجبورش میکنم بشینه .

با ملایمت و لحن ارومی رو بهش میگم:

من: اون فقط یک سربازه که فقط به وظایفش عمل کرده .اون که نمیدونست من ندیمه شخصی تو هستم . فکر کرد یک ندیمه سادم که رفتار مشکوکی دارم . اون کاری رو کرد که وظیفش بوده . اگه تو الان به خاطره کاری که کرد تنبیهش کنی اون هم دیگه به وظایفش عمل نمیکنه .

دیوید عصبی با لحن تندی رو به من میگه:

_پات رو دیدی؟! تا زیر زانوت جای شلاقه !

توی دلم به این حرفش پوزخندی میزنم . یک جوری میگه تا زانوت جای شلاقه انگار یادگاری هایی که خودش برای همیشه روی بدنم گذاشته رو یادش رفته !

الان وقت مناسبی برای نیش و کنایه زدن بهش نبود . برای همین نفس عمیقی میکشم و میگم:

_ خودت رو بزار جای اون سرباز اگه یک ندیمه رفتار مشکوکی ازش سر میزد تو چیکارش میکردی!؟

دیوید برای چند لحظه خیره نگاهم میکنه . چشم هاش رو میبنده و چندتا نفس عمیق میکشه تا اروم بشه .

از جاش بلند میشه و رو به من میگه:

_ میتونی حرکت کنی؟

به کمک درختی که اونجا بود سعی میکنم از جام بلند بشم و رو به دیوید میگم:

من: اره فکر کنم بتونم .

_ بسیار خب پس دنبالم بیا .

همراه دیوید حرکت میکنم اما به شدت اروم راه می رفتم . دیوید که دید نمیتونم به خوبی راه برم می ایسته و میگه:

_ نه اینجوری نمیشه !

این رو میگه و به سمتم میاد . نمیدونستم میخواد چیکار کنه برای همین سوالی نگاهش میکنم .

یک دفعه به خودم میام و میبینم دیوید من رو توی بغلش گرفته و داره حرکت میکنه .

برای لحظه ای با تعجب نگاهش میکنم و بعدش با صدای شبیه جیغ رو بهش میگم:

من: چیکار داری میکنی؟! من رو بزار پایین!

_ بهتره ساکت باشی و از جایی که الان توشی لذت ببری . این افتخار نصیب هر کسی نمیشه .

من: نه مرسی من از این افتخارها نمیخوام . من رو بزار زمین! الان کسی ما رو میبینه .

_ چقدر میزنی! نترس از جایی میرم که هیچ نگهبان و ندیمه ای نباشه . درظمن با این پای زخمیت میخوای تا قصر بیایی؟!

من: خب اخه ..اخه اگه ..رونالد یا یکی از افرادش ما رو ببینه برای تو بد میشه .

دیوید می ایسته و برای چند لحظه ای توی صورتم خیره میشه . نفس های گرمش روی صورتم میخورد و قلقلکم میداد .

از این همه نزدیکی سرخ میشم و دیگه نمیتونم بیشتر از این توی چشم های خوشگلش خیره بشم .

سرم رو پایین میندازم و لبم رو گاز میگیرم . دستم رو اروم روی لباس دیوید حرکت میدم تا به قلبش میرسم .

قلب اون هم مثل مال من داشت تند میزد . دیوید تک سرفه ای میکنه و میگه:

_ تو واقعا نگرانی که چه اتفاقی برای من میخواد بی افته؟!

من: خب اره !

_ چرا؟!

من: خب ..خب ..

نمیدونستم باید چی بگم ! اون میخواست که من اعتراف کنم ولی من هیچ وقت تا زمانی که از احساس دیوید نسبت به خودم مطمعن نشدم اعتراف نمیکنم .

_ خب چی؟! نمیخوای چیزی بگی؟

من: نه !

دیوید پوزخندی میزنه و به راهش ادامه میده. نمیدونم چرا ولی احساس میکردم لجش گرفته که من جواب سوالش رو ندادم .

دیوید همینجوری داشت زیر لب برای خودش غر میزد که دوباره یک دفعه می ایسته و با حرس میگه:

_ اصلا میدونی چیه !؟ به درک که نمیگی!

این رو میگه و دوباره شروع به حرکت میکنه . با تعجب بهش خیره میشم . نمیدونستم به خاطره این رفتار بچگانش بخندم و یا جوابش رو بدم .

چند لحظه خیره نگاهش میکنم . ترجیح میدم جوابش رو ندم و بحث رو عوض کنم .

_ اوم..خب هنوز هم سر حرفت هستی؟

دیوید نیم نگاهی بهم میندازه و میگه:

_ چه حرفی؟

من: هنوز هم میخوای بری شکار؟

_ اره ! گفتم که نمیتونم نرم .

من: اره گفتی ولی دلیلش رو نگفتی .

_ چون اولند که مطمعن نیستم این اتفاق بی افته . کشتن من اون هم توی روز روشن خیلی دل و جرعت میخواد که فکر نکنم هر کسی اون رو داشته باشه . و دوم اینکه اگه حرف تو درست باشه من حدس میزنم این کار رونالد باشه .

من: خب تو که حدس میزنی کار اون باشه چرا میخوای بری باهاش شکار؟

_برای اینکه ازش مدرک گیر بیارم.

من: مدرک؟! چه مدرکی؟!

_ خب برای اینکه اون رو متهم به سوء قصد به جان خودم بکنم باید مدرک داشته باشم تا گیرش بندازم .

من: خب اره میدونم ولی باز هم نمیفهمم چرا باید باهاش بری شکار!

_ چقدر تو خنگی دختر! خب اگه اون افراد به من حمله کنن سربازها اونها رو دستگیر میکنن. اون موقع میتونیم ازشون اعتراف بگیرم که چه کسی بهشون دستور داده تا من رو بکشن . اگر بگن رونالد دستور داده اون موقع هست که میتونیم رونالد رو دستگیر و ازش بازجویی کنیم . در غیر این صورت هیچ اتهامی به اون وارد نیست .

من: یعنی تو میخوای برای اینکه بتونی رونالد رو گیر بندازی از جون خودت مایع میزاری!!!واقعا ارزشش رو داره؟!

_ نگران من نباش دختر کوچولو ! من مراقب خودم هستم .من برای گیر انداختن رونالد هر کاری میکنم . ولی نمیزارم اتفاقی برام بی افته .

با چشم های نگران و لرزون به دیوید خیره میشم و میگم :

_قول بده که مراقب خودت باشی تا اتفاقی برات نیوفته .

دیوید مهربون نگاهم میکنه و میگه:

_ قول میدم که سالم برگردم .

رنگ نگاهش برام جدید بود . تاحالا نشده بود که دیوید با مهربونی به من نگاه کنه . همیشه چشم هاش سرد بودن و غرور خاصی توشون بود .

اما الان ! نگاهش نه غرور داره و نه سرده ! نگاهش برام دلگرم کننده بود .من هم تحت تاثیر نگاهش قرار میگیرم و لبخند خجول و مهربونی بهش میزنم

دیوید نگاهش رو از من میگیره و به جلو نگاه میکنه با لحنی که توش شیطنت موج میزد رو به من میگه:

_ نظرت چیه وقتی تو توی بغلمی ببرمت پیش اماندا؟ حدس میزنم بعد از رفتنم کلی دعوات کنه .

با چشم های گرد شده نگاهش میکنم و با لحن پر تعجبی رو بهش میگم:

_ نه!! تو این کار رو نمیکنی!!

لبخند محوی روی صورتش میشینه و میگه:

_ یعنی انقدر از اماندا میترسی؟!

من: ازش نمیترسم ولی خب خجالت میکشم .

دیوید مرموز نگاهم میکنه و میگه:

_ اومم..خوبه پس

من : میخوای چیکار کنی؟! راستی اینجا کدوم قسمت قصر هست؟ چرا هیچ سرباز یا ندیمه ای اینجا نیست ؟!

_ اینجا قسمت خارجی قصر هست .نگهبان اینجا هست ولی الان موقع عوض کردن پستشونه برای همین حدود بیست دقیقه ای اینجا بدون سرباز میمونه .

من: اگه توی این بیست دقیقه کسی مخفیانه وارد قصر بشه چی؟!

_ نگران نباش قسمت داخلی قصر غیرقابل نفوذه . کسی نمیتونه مخفیانه واردش بشه .

مکثی میکنه و دوباره میگه:

_ خب رسیدیم .

نگاهم رو از دیوید میگیرم و به رو به رو خیره میشم . جلوی یک خونه کوچولو و نقلی بودیم که در سبز رنگی داشت .

من: اینجا دیگه کجاست؟! مگه توی قصر خونه هم هست !؟

_ اره ..اینجا مستقیم به داخل قصر راه داره .

این رو میگه و بدون اینکه اجازه من چیز دیگه ای بپرسم وارد اون خونه میشه .ولی با چیزی که میبینیم هردو تعجب میکنیم.

اماندا و یک مرد دیگه در حال بوسیدن هم دیگه بودن . با دیدن این صحنه من و دیوید هر کدوم چشم هامون به یک سمت میره .

دیوید که سقف رو نگاه میکرد من هم به لباس دیوید خیره شده بودم و ریز ریز میخندیدم .

مثل اینکه اماندا و اون مرد هنوز هم متوجه حضور ما نشده بودن چون هنوز هم داشتن به کارشون ادامه میدادن .

دیوید کمی سرش رو پایین میاره و با لحن ارومی رو به من میگه:

_ کوفت انقدر نخند! اون بنده خداها دارن عشق و حال میکنن توهم که جات راحته .این وسط دست من هست که داره کنده میشه !

میخوام چیزی بگم که همون لحظه اماندا رو به اون مرد با لحن پر از عشوه ای میگه:

_ میخوامت اصلان ! میخوام تمام بدنت رو حس کنم .

+ تو جون بخواه عزیزم. همه من مال تو هست .

من اون وسط نمیدونستم بخندم و یا از خجالت سرخ بشم .دستم رو جلوی دهنم میگیرم و سرم رو توی بغل دیوید مخفی میکنم تا صدای خندم بلند نشه .

دیوید با لحن پر از شیطنتی رو به من میگه :

_ فکر کنم الان قراره یک رابطه عاشقانه رو به صورت زنده ببینی ! پس خوب با دقت نگاه کن چون در اینده خیلی به کارت میاد .

با خجالت و خنده مشت ارومی روی قفسه سینه دیوید میزنم و میگم:

_ کوفت ! بی حیا خجالت بکش!.

دیوید لبخند محوی میزنه شروع میکنه بر سرفه الکی کردن تا بلکه اماندا و اون مرد که حالا فهمیدم اسمش (اصلان ) هست متوجه ما بشن .

اماندا بعد از شنیدن صدای سرفه هول زده اصلان رو از خودش فاصله و هول زده به اطراف نگاه میکنه تا ببینه این صدا از کجاست

اماندا تا چشمش به ما می افته سیلی محکمی توی صورتش میزنه و با لحن پر از تعجبی میگه:

_ وای خاک بر سرم ! شما از کی اینجا هستید؟!

دیوید که معلوم بود خیلی جلوی خودش رو گرفته تا نزنه زیر خنده رو به اماندا میگه:

_ تازه امدیم .

اماندا با چهره سرخ شده و با دستپاچگی رو به دیوید میگه:

_ چی..چیشده که ..شاهزاده این موقع به خونه ی من امدن ؟ با من ..کاری ..کاری داشتید سرورم .

دیوید سری تکون میده و خیلی جدی به اماندا نگاه میکنه و میگه:

_ کار که داشتم اما اول بهم بگو این مرد کیه ؟ اینجا چیکار میکنه؟

به وضوح پریدن رنگ اماندا رو دیدم . دست های اماندا به شدت داشتن میلرزیدن .

_ خب ..خب ..سرورم ..این مرد ..این مرد …

اماندا به خاطره استرس حتی نمیتونست درست حرف بزنه .همون لحظه اصلان قدمی به جلو برمیداره و دست اماندا رو میگیره و رو به دیوید میگه:

_ درود بر شاهزاده دیوید .اجازه دارم من به جای دوشیزه اماندا صحبت کنم ؟ ایشون در حال حاظر حالشون برای پاسخگویی به شما مناسب نیست .

از چهره دیوید مشخص بود که دست هاش به خاطره اینکه من رو بغل گرفته خسته شده . قبل از اینکه دیوید چیزی به اون مرد بگه به ارومی رو بهش میگم:

_ من رو لطفا بزار روی اون مبل . دست هات خسته شدن .

دیوید هم انگار منتظر شنیدن این حرف از زبان من بود سری تکون میده و من رو به ارومی روی اون مبلی که گفته بودم میزاره و دوباره برمیگرده به سمت اون مرد .

نگاهی به دست های به هم قفل شده اماندا و اصلان میندازه و یکی از ابروهاش رو بالا میندازه .

ماندا تا نگاه دیوید رو که روی دست هاشون بود میبینه میخواد دست هاش رو از توی دست هاش در بیاره ولی اصلان این اجازه رو نمیده و دست اماندا رو محکم تر میگیره و فشار میده

دیوید با لحن پر جذبه ای رو به اصلان میگه:

_ خب مثل اینکه اماندا واقعا حالش خوب نیست تو میتونی به جاش توضیح بدی ولی بعد از اینکه حالش بهتر شد باید خودش شخصا همه چیز رو برای من تعریف کنه … خب شروع کن مرد جوان .

اصلان نفس عمیقی میکشه و شروع به حرف زدن میکنه:

_ خب سرورم بزارید از معرفی کردن خودم شروع کنم . من (اصلان کانل) هستم . چهل و پنج سال سن دارم . کاره من پرورش اسب هاس اصیل هست .

دیوید که انگار موضوع براش جالب شده بود حرف های اصلان رو تایید میکنه و میگه:

_خب اقا کانل تو داخل قصر من چیکار میکنی؟ با اجازه کیی وارد قصر من شدی ؟

اماندا به سختی اب دهانش رو قورت میده و با لحن لرزونی رو به دیوید میگه:

_ خب س..سرورم ..من ازش خواستم که به اینجا بیاد .

دیوید: چه دلیلی داره که تو از یک مرد غریبه اون هم بدون اجازه من بخوای که به قصر بیاد ؟!

اماندا اشک داخل چشم هاش جمع میشه و با لحن ترسیده و لرزونی رو به دیوید میگه:

_ سرورم باور کنید من میخواستم ازتون اجازه بگیرم ..اما ..اما شما سرتون خیلی شلوغ بود ..لطفا با اصلان کاری نداشته باشید و من رو به جاش مجازات کنید . سرورم خواهش میکنم ما رو ببخشید اصلان نامزد من هست

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان باوان

    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون…
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Maryam banoo
5 سال قبل

پارت بزار لطفا نویسنده عزیز

5 سال قبل

سلام ادمین جوون میشه بگین چه ساعت هایی پارت میزارین …

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x