رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 35

4.1
(302)

 

ترسیده و با قدم های لرزون به دنیل نزدیک میشم و طوری که اون مستخدم نفهمه رو بهش میگم:

_ دنیل ! ما تو خطریم!

دنیل کمی بهم نزدیک میشه و با لحن ارومی میگه:

_ چرا؟ چیشده؟!

من: به اوم مستخدم نگاه کن . داخل لباسش شمشیر مخفی کرده . وقتی توی نور قرار داشت سایه شمشیرش رو روی زمین دیدم .

دنیل کمی از من فاصله میگیره و لبخند اطمینان بخشی بهم میزنه و میگه:

_ نگران نباش . اون مستخدم رو من به اینجا اوردم تا از خواهر جورجیا محافظت کنه . اون شمشیر زن خبره ای هست . شمشیرش رو داخل لباسش مخفی کرده تا کسی بهش شک نکنه و اگر مجبور شد برای محافظت از جون خودش و خواهر جورجیا ازش استفاده کنه .

نفس اسوده ای میکشم . خداروشکر خیالم راحت شد . فکر کردم قراره دوباره به دیوید یا ما حمله کنن .

دیوید وقتی میبینه من و دنیل در حال پچ پچ کردن هستیم بهمون نزدیک میشه و میگه:

_ چی دارید به هم دیگه میگید ؟!

دنیل لبخندی میزنه و میگه:

_ چیزی نیست . ایزابلا فقط کمی نگران شذه بود که نکنه جون شما توی خطر باشه . من هم داشتم بهش اطمینان میدادم که اینجا امنه و هیچ خطری کسی رو تهدید نمیکنه .

دیوید سری تکون میده و چیزی نمیگه . چند دقیقه ای توی سکوت سپری میشه . دیوید با دستش روی میزی که اونجا بود داشت برای خودش اشکال نامفهموم میکشید .

بعد از چند لحظه سارا، خواهر جورجیا همراه با اون مستخدم پیش ما میان . با امدن سارا تکیه ام رو از روی دیوار برمیدارم .

یک جورایی ازش میترسیدم . هنوز خاطره اون اتفاق از ذهنم پاک نشده بود . سعی کردم تا اونجا که میتونم فاصلم رو باهاش رعایت کنم .

سارا رو به ما تعظیمی میکنه و میگه :

_ شاهزاده با من چه کار مهمی داشتن که خودشون شخصاً به اینجا امدن؟!

دیوید دست از کشیدن اشکال نامفهوم از روی میز برمیداره و میگه :

_ یادته بهم گفتی وقتی خواهر و برادرت پیشت امدن یک مرد هم همراهشون بود ؟!

سارا سری تکون میده و مگه:

_ اره یادمه چطور؟!

دیوید دستش رو داخل جیب کتش میبره و برگه ای از داخلش در میاره و میگه :

_ اگه اون مرد رو ببینی میشناسیش؟!

سارا کمی سرش رو میخارونه و میگه :

_ نمیدونم ..اره شاید بشناسمش !

دیوید اون برگه رو به دست سارا میده و با لحن محکمی میگه:

_ خوب به این تصویر نقاشی شده نگاه کن ببین میشناسیش !

سارا برگه رو از دیوید میگیره و بازش میکنه . با دقت به تصویر نگاه میکنه و میگه :

_ اره ..خودشه! ..این همون مردی هست که همراه خواهر و برادرم بود .

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه:

_ خوب با دقت نگاهش کردی سارا؟! این مسئله خیلی مهمه! مطمعنی این مرد خودشه ؟!

سارا سری تکون میده و میگه :

_ اره مطمعنم ..هر چیزی که از چهرش یادم بره اون چشم های ابی وخشتناک رو هیچ وقت فراموش نمیکنم .

دیوید برگه رو از سارا میگیره و میگه :

_ بسیارخب ..تو کمک بزرگی امروز به من کردی .

بعد برمیگرده و رو به دنیل میگه :

_ نگهبان های اینجا رو بیشتر کن . نمیخوام این دختر به خطر بی افته .!

دنیل تعظیمی میکنه و میگه:

_ اطاعت میشه سرورم . نگران امنیت اینجا نباشید و به من اطمینان داشته باشید.

دیوید سری تکون میده و به سمت خروجی حرکت میکنه . من هم میخواستم همراه دنیل از در خارج بشم که با صدای سارا متوقف میشم .

_ هی دختر ! صبرکن .

با استرس به سمت سارا برمیگردم . دعا دعا میکردم که نخواد دوباره دست به کاری بزنه ! سارا به سمتم میاد و رو به روم می ایسته .

_ خب ببین میدونم از من خوست نمیاد ..البته من هم زیاد از تو خوشم نمیاد . اما تو این چند مدتی که اینجا بودم خیلی چیزها برام روشن شده .

کمی مکث میکنه . انگار گفتن این حرفی که میخواد بگه براش سخت بود .

_ خب من ..من ..اون موقع درموردت اشتباه میکردم و امیدوارم بابت اون کاری که در حقت کردم من رو ببخشی .

بعد از گفتن این حرف نفس عمیقی میکشه و با استرس شروع به جویدن پوست لبش میکنه .

باورم نمیشد که سارا همچین حرفی رو به من زده باشه . حس گنگی داشتم . نمیتونم حسم رو توصیف کنم . یک چیزی بین تعجب..خوشحالی ..دلگیری و..

ناخوداگاه لبخندی روی صورتم میشینه و میگم:

من: من از تو ناراحت نیستم . من توی اون لحظه جای تو نبودم و نمیدونم اگه من هم مثل تو خواهری داشتم و کسی می امد بهم میگفت که به اون تجا*وز شده نمیدونم چه واکنشی از خودم نشون میدادم .

_ یعنی تو از من نفرت نداری ؟!

من: نه خب ازت متنفر نیستم اما اون صحنه هایی هم که برام اتفاق افتاد رو هم نمیتونم فراموش کنم .

سارا سری تکون میده و میگه:

_ اوهوم میفهمم . امیدوارم بتونی فراموش کنی اون ماجرا رو.

به زدن لبخندی اکتفا میکنم و بعد از خداحافطی با سارا اونجا رو ترک میکنم و پیش دنیل و دیویدی که سوار بر اسب هاشون منتظر من بودن میرم.

فوراً سوار اسب میشم و خودم رو اماده میکنم . دیوید وقتی میبینه من اماده ام دستور حرکت رو صادر میکنه .

مسیر حرکتمون برگشتمون فرق داشت .انگار داشتیم از یک جای دیگه به سمت قصر می رفتیم

اسبم رو به سمت دنیل میبرم و ازش میپرسم :

من:چرا مسیر رو تغییر دادید؟!

_ شاهزاده کمی توی شهر کار داشتن برای همین میخوان از یک جای دیگه برن .

بی تفاوت شونه ای بالا میندازم و دیگه چیزی نمیپرسم . حدود یک یا دو ساعتی میگذره که به شهر میرسیم .

نمیدونم چند وقت بود که من بیرون نرفته بودم . تقریبا از وقتی که دیوید من رو به عنوان خدمتکار به اینجا اورده بود من دیگه رنگ بیرون رو به خودم ندیده بودم .

با اشتیاق به مردم دور و اطرافم نگاه میکردم . چند دقیقه ای میگذره که دیوید وارد بازار شهر میشه و داخل یک مغازه میشه.

چون لباس مردم عادی رو پوشیده بود کسی اون رو نمیشناخت . با حسرت به مغازه های داخل بازار نگاه میکردم .

دوست داشتم برم از تک تک اونها خرید کنم . اما نه اجازش رو داشتم و نه پولی برای خرید . نفسم رو آه مانند بیرون میدم و تک تک مغازه ها رو نگاه میکنم.

میخواستم با نگاه کردنم جای تک تکشون رو حفظ کنم که وقتی ازاد شدم بیام از همشون خرید کنم .

نمیدونم دیوید بالاخره من رو ازاد میکنه یا نه . اگه ازادم کنه نمیدونم باید خوشحال باشم و یا ناراحت .

خوشحال باشم که دیگه برده کسی نیستم و دیوید دیگه حق نداره به من زور بگه. اون موقع میتونم برای خودم زندگی کنم .

یا ناراحت باشم برای اینکه با این عشقی که نسبت به دیوید توی سینم دارم چطور دوریش رو تحمل کنم !

اخرش که چی ایزابلا؟! تو که هیچ وقت قرار نیست با دیوید ازدواج کنی ! اون یک شاهزادس ولی تو یک دختر گدایی!

فکر میکنی اون میاد با یک گدا ازدواج کنه!؟ این عشق بجز درد و رنج برای تو هیچ سودی نداره .

بهتره فراموشش کنی و برگردی به دورانی که دیوید رو نمیشناختی . اینطوری باز هم میتونی شاد باشی .

افکاری که توی ذهنم بودن داشتن اذیتم میکردن . سرم رو چند بار تکون میدم تا بلکه از شرشون راحت بشم .

اه ولم کنید دیگه ! حالا که نه دیوید قصد ازاد کردن من رو داره و نه قراره ازدواج کنه! چرا روزم رو با این جرت و پرتایی که میگید خراب میکنید!

سعی میکنم به افکار منفیم بی توجهی کنم و توجهم رو به جای دیگه ای ببرم . به مردم نگاه میکنم .

اکثرشون داشتن با حسرت به دنیل و منی که لباس های بهتری نسبت به اونها تنمون بود نگاه میکردن.

توی دلم بهشون پوزخندی میزنم . نمیدونستن که اینها فقط ظاهر هست .شاید ظاهر لباسم بهتر از اونها باشه اما وقتی ازادی ندارم چه فایده؟! انگار هیچ چیز تو زندگیت نداری.

نفسم رو آه مانند بیرون میدم و سرم رو پایین میندازم و شروع به بازی کردن با یال های اسبم میکنم .

بعد از چند دقیقه منتظر موندن بالاخره دیوید بیرون میاد و فوراً سوار اسبش میشه و دستور حرکت رو میده .

خیلی دلم میخواست بدونم که داخل اون مغازه چیکار داشت اما نه حوصله پرسیدنش رو داشتم و نه حسش رو .

دنیل اسبش رو به سمت من میاره و میگه:

_ چیه؟! کشتی هات چرا غرق شده بانوی زیبا؟!

از لفظ بانوی زیبا لبخندی روی صورتم میشینه . دلم نمیخواست دنیل رو هم ناراحت کنم برای همین میگم:

من:اوم..هیچی ..فکر کنم حوصلم سر رفته .

_ حیف که باید مراقب شاهزاده باشیم وگرنه میگفتم تا قصر مسابقه بدیم ببینیم چه کسی برنده میشه .

من: خیلی مونده تا به قصر برسیم؟!

_ نه زیاد حدود بیست دقیقه دیگه میرسیم .

تا رسیدن به قصر دیگه حرفی نمیزنم . از در مخفی وارد قصر میشیم و اسب هامون رو به اصطبل میبریم .

اسب ها خسته و گرسنه بودن . از قیافه دیوید و دنیل هم خستگی می بارید . مخفیانه هرکدون وارد اتاق هامون میشیم و لباس هامون رو با لباس هایی که باید توی قصر بپوشیم عوض میکنیم.

بعد از تعویض لباس به سمت اشپزخونه میرم تا چیزی بخورم که بین راه اماندا رو میبینم .

_ عه دخترم تو اینجایی؟! کِی برگشتی؟

من: اماندا مگه تو میدونستی که من بیرون رفته بودم ؟!

_ اره شاهزاده بهم گفته بود در نبودش حواسم باشه کسی از ندیمه ها متوجه نشه که تو نیستی .

من: اهان فهمیدم . اره تازه برگشتم ..کاری با من داشتی؟!

_ اره بیا این رو بگیر . از طرف پادشاه برای شاهزاده نامه ای امده . هر چه سریع تر برو این رو تحویل شاهزاده بده .

من: باشه بزار یک چیزی بخورم خیلی گرسنمه بعد از خوردنم تحویلش میدم .

_ عه خب باشه ..فکر کنم شاهزاده هم الان خسته و گرسنه باشن برای ایشون هم یک سینی خوراکی اماده میکنم .داری میری نامه رو بهشون بدی خوراکی هام ببر.

سری تکون میدم و همراه با اماندا وارد اشپزخونه میشم . اماندا فوراً دستور میده تا یک سینی پر از خوراکی برلی دیوید و دنیل اماده کنن.

تا اماده شدن خوراکی ها روی صندلی میشینم و شروع به خوردن ظرف میوه ای میکنم که اماندا به دستم داده بود تا بخورم .

حدود نیم ساعتی میگذره تا بالاخره سینی خوراکی ها اماده میشه . ظرف میوم رو روی میز میزارم و به سمت سینی میرم تا اون رو بردارم .

وقتی میخواستم از اشپزخونه خارج بشم صدای پچ پچ ندیمه ها رو میشنیدن که داشتن درمورد من حرف میزدن .

_ نگاهش کن توروخدا ! دیدی چطوری رفتار میکنه ؟!

_ از صبح تا الان مشخص نیست کجا داشته برای خودش خوش میگذرونده .

_ اره واقعا! الان هم که امده به جای اینکه به ما کمک کنه مثل ارباب ها روی صندلی نشست تا اماندا براش میوه اورد که بخوره.

_ انگار نه انگار که اون هم خدمتکاره!باید یک درس درست حسابی بهش بدیم!

_ هیس یواش تر حرف بزنید ! هنوز از اشپزخونه بیرون نرفته ! ممکنه صداتون رو بشنوه.

دیگه حرف هاشون برام اهمیت نداشت . من توی این قصر بدترین اتفاقات به دست دیوید برام افتاده!

برام مهم نیست میخوان چه نقشه ای برام بکشن . من توی این مدت انقدر سختی کشیده بودم که حرف های این ندیمه ها دیگه برام ارزشی نداره .

بی توجه به حرف هاشون به سمت اتاق دیوید حرکت میکنم . جلوی در اتاقش میرسم. در میزنم و منتظر اجازه ورود میشم .

_ بیا داخل .

وارد اتاق میشم . دیوید و دنیل رو میبینم که هردو به سختی در حال انجام دادن کاری هستن .

دیوید نیم نگاهی به من میندازه و میگه:

_ ایزابلا من خیلی سرم شلوغه . برای چه کاری به اینحا امدی؟

من: براتون کمی خوراکی اوردم تا بخورید و کمی از خستگیتون بر طرف بشه .

_ باشه ممنون ..بزارش روی میز.

همون کاری که دیوید گفت رو انجام میدم و برمیگردم سر جام . دنیل وقتی میبینه هنوز هم توی اتاق هستم میگه:

_ چیز دیگه ای هم هست که به خاطرش به اینجا امده باشی؟

من: از طرف پادشاه نامه ای برای شاهزاده امده . اماندا اون رو به من داد تا به شما تحویل بدم .

دیوید با شنیدن این حرف از جاش بلند میشه . به سمتم میاد و میگه:

_ کو؟ نامه پدرم کجاست؟!

نامه رو از داخل جیبم در میارم و تحویلش میدم . دیوید فوراً نامه رو میگیره و بعد از باز کردنش شروع به خوندن میکنه .

دنیل به سمتم میاد و به ارومی میگه:

_ میدونی نامه محتوای نامه درمورد چی هست؟

من: نه ..اماندا چیزی درموردش بهم نگفت .

دیوید بعد از خوندن نامه اون رو روی میز میزاره و نفسش رو کلافه بیرون میده . دنیل به دیوید نزدیک میشه و میگه:

_ سرورم میتونم بپرسم پاشاه با شما چیکار داشتن؟

دیوید به سمت صندلی میره. روی اون میشینه و میگه:

_ پدرم به لطف رونالد باخبر شده که من مجروح شدم برای همین از من خواسته تا الان که بهتر شدم به دیدنش برم تا مطمعن بشه من حالم خوبه .

من: خب اینکه چیز بدی نیست! پس چرا انقدر کلافه ای؟

_ برای اینکه من تازه سر نخی از رونالد تونستم به دست بیارم . برای همین میترسم این سرنخ رو از دست بدم .

من: چرا فکر میکنی که سرنخت رو از دست میدی؟ یک روز که بیشتر نیست! میری به پدر و مادرت سر میزنی و برمیگردی .

_ به این سادگی ها که تو فکر میکنی نیست ایزابلا!

من: یعنی چی؟! منظورت رو متوجه نمیشم.

_ من اگه به قصر اصلی میش پدرم برم اگه بخوای خیلی کم بمونم دست کم حدود سه ماه اونجا هستم .

من: چی؟! سه ماه؟! چه خبره؟!

_من علاوه بر اینکه اینجا باید وظایف خودم رو انجام بدم توی قصر پدرم هم من ظایفی دارم که باید بهشون رسیدگی کنم . برای همین دست کم سه ماه طول میکشه .

من: خب میتونی سر نخت رو بعد از اینکه برگشتی دنبال کنی .

_ نه نمیشه . میترسم تا اون موقع رونالد بفهمه و بخواد اون رو از بین ببره . اون وقت دیگه هیچی علیه رونالد نداریم .

من: خب به پدرت بگو حالت هنوز خوب نشده و نمیتونی به دیدنش بری .

دیوید کمی به فکر فرو میره . دنیل که تا اون لحظه سکوت کرده بود میگه:

_ این ایده خوبی نیست !

من: چرا خوب نیست؟! تو نظر بهتری داری؟

_ نه ندارم اما این کار علاوه بر اینکه پادشاه رو بیشتر نگران میکنه هم اینکه رونالد رو به شک میندازه که نکنه یک موقع ما بویی از نقشش برده باشیم .

من: خب پس میخوای چیکار کنی? نمیتونی که دست روی دست بزاری و هیچ کاری نکنی !

چند لحظه سکوت داخل اتاق حکم فرما میشه . هممون به فکر فرو رفته بودیم . بعد از چند دقیقه بالاخره دیوید سکوت رو میشکنه و میگه:

_ فعلا هیچ فکری به ذهن کسی نمیرسه بهتره بریم استراحت کنیم و بعداً درموردش تصمیم بگیریم.

سری تکون میدم و میخوام همراه با دنیل از اتاق خارج بشم که دیوید میگه:

_ دنیل تو چند لحظه بمون باهات کار دارم . ایزابلا تو میتونی بری .

چیزی نمیگم و بی حرف اتاق رو ترک میکنم . خیلی هسته بودم اما کلی هم کار داشتم که انجامشون نداده بودم .

از پله ها پایین میرم تا برم به کارهام برسم . خیلی کنجکاو بودم بدونم دیوید با دنیل چیکار داشت.

اما ترجیح دادم هر چه سریع تر کارهام رو انجام بدم و برم استراحت کنم. نفس عمیقی میکشم و میرم که به کارهام برسم .

♡ دیوید :

_ سرورم با من کاری داشتید که گفتید صبر کنم .

من: اره بیا بشین باهات کار دارن دنیل .

دنیل به سمتم میاد و مودبانه رو به روم میشینه . نمیدونستم چطوری باید مقدمه چینی کنم . برای همین یک راست میرم سر اصل مطلب .

_ میدونی که مقدمه چینی دوست ندارم برای همین میرم سر اصل مطلب .

مکثی میکنم و ادامه میدم:

من: یکی از دلایلی که من رو برای رفتن به دیدن پدرم مردد میکنه ایزابلا هست

_ چرا ایزابلا ؟! مگه اون مشکلی برای شما میتونه به وجود بیاره ؟!

من: مشکل که نه ! اما من چند وقتی هست که مسئله ای ذهنم رو خیلی درگیر خودش کرده .

_ چه مسئله ای ؟! اگر صلاح میدونید به من بگید شاید بتونم کمکتون کنم .

من: وقتی ایزابلا پیشم بود متوجه شدم که خالکوبیی درست پشت گوشش بین موهاش وجود داره .طرح اون خالکوبی یک قلب بود که اسم ایزابلا روش نوشته شده و یک تاج هم بالای اون قلب هست.

_چی ؟یک خالکوبی؟ چرا همچین چیزی باید اونجا وجود داشته باشه.؟

من: من هم نمیدونم .

_ خب چه چیز این خالکوبی ذهن شما رو درگیر خودش کرده ؟!

من: خب خودت میدونی خیلی کم پیش میاد که افراد عادی خالکوبی روی بدنشون باشه و اینکه ما به خوبی از وضعیت مالی خانواده ایزابلا به خوبی اطلاع داریم .اونها پول این رو ندارن که همچین کاری بکنن .

دنیل کمی به فکر فرو میره و میگه:

_ کاملا با حرف هاتون موافقم سرورم . این خالکوبی خیلی عجیبه .

من: درسته . اما چیزی که ذهن من رو بیشتر از همیشه به خودش مشغول کرده اینکه ..خب ..من فکر میکنم که ایزابلا خواهر گمشده تو هست .

دنیل با چشم های حیرت زده من رو نگاه میکنه و میگه :

_ چی؟! این امکان نداره! غیرممکنه !

من: چرا نقدر تعجب کردی؟! خودت هم خوب میدونیستی که احتمال اینکه ایزابلا خواهرت باشه خیلی زیاد هست!

_ اما اخه چطوری؟! این فقط یک حدسه مگه نه؟!

من: درسته یک حدس هست . اما احتمالش خیلی قوی هست! خوب فکر کن ! اسم هواهر تو و ایزابلا شبیه به هم هست .. اون هم مثل خواهرت یک نشان داره ! یک خالکوبی! که حتی تو نمیدونی طرح اون چی هست .. و از همه مهم تر اینکه چهره ایزابلا خیلی شبیه خواهرت هست .

_ اما اینها همش فرضیات هست! شاید همش یک شباهت بیشتر نباشه!

من: یکم فکر کن دنیل! ایزابلا بخشی از خاطراتش رو فراموش کرده! از کجا معلوم که اون خواهرت نباشه؟! تو هیچ دلیل یا فرضیه ای نداری که احتمال های من رو نقض کنه!

_ نمیدونم چی بگم !اما از روی فرض و احتمالات هم نمیتونم اون رو به عنوان خواهرم قبول کنم .

من: درسته برای همین از تو میخوام که هر طور شده بفهمی که خالکوبی خواهرت چی بوده !

_ کار خیلی سختیه ! پدرم اصلا درمورد نشان خواهرم با کسی حرفی نمیزنه .

من: میدونم اما ازت میخوام که تلاشت رو بکنی .

_ چشم سرورم ..اما چرا گفتید ایزابلا یکی از دلایل مردد بودن شما برای رفتن به دیدار پادشاه هست؟

من: یادته وقتی سارا رو دستگیر کردیم بهمون چه حرفی زد؟! مردی که همراه برادر و خواهرش بوده گفته که دختر گمشده وزیر اعظم پیدا شده و با خودش اطلاعات نظامی اورده؟!

_ درسته یادمه .. اما این چه..

دنیل مکث میکنه و به فکر فرو میره . بعد از چند لحظه با حیرت به سمت من برمیگرده و میگه :

_ طبق اون نقاشی که به سارا نشون دادیم اون مرد خوده رونالد بوده! و اون کسی که اون حرف ها رو به سارا زده رونالد بوده ! ..اما.. اما اون ..چطوری فهمیده که خواهر من پیدا شده ؟!

من: من هم برای همین برای بردن ایزابلا به قصر مدرم مردد هستم . ما خودمون هم تازه یک حدس هایی زدیم که شاید ایزابلا خواهر تو باشه! اما اون چطور از قبل همچین حرفی رو زده ؟!

_ یعنی میخواید بگید رونالد توی گمشدن و یا پیدا شدن خواهر من دست داشته؟

من: اره احتمالش خیلی زیاده

_ حالا باید چیکار کنیم؟!

من: خودم هم هنوز نمیدونم . از طرفی نمیخوام ایزابلا ذو به قصر پیش پدرم ببرم چون ممکنه پدرت اون رو بشناسه و جون ایزابلا از سمت رونالد به خطر بی افته . اما اگه ایزابلا رو به پدرت نشون ندم نمیتونم بفهمم ایا ایزابلا خواهر گمشده تو هست یا نه .

دنیل کمی به فکر فرو میره و بعد از چند لحظه میگه:

_ خب میتونیم ایزابلا رو ببریم اما صورتش رو نشون ندیم .

من: یعنی چی؟! چطوری؟

_خب طبق قانون شما میتونی اگر خود ندیمتون بخواد صورتش رو به یک رویه حریر بپوشونید .

من: تو فکر میکنی ایزابلا این رو قبول میکنه؟!

_ نمیدونم .. احتمالش خیلی کمه . اما اگر هم قبول نکرد نمیشه کاریش کرد .احتمالش خیلی زیاده که پدرم هم ایزابلا رو نشانسه . چون من هم اون رو نشناختم .

من:بسیار خب من باهاش صحبت میکنم و نتیجش رو بهت میگم.

_ خیلی هم عالی. سرورم اگر با من کاری ندارید من میتونم برم .

من: اره برو ..اگه بین راه ایزابلا رو هم دیدی بگو بیاد پیش من .

_ اطاعت میشه سرورم .

♡ایزابلا :

نزدیک های شام بود که کارهام تموم شد. خسته و بی حال دستمال رو سر جاش میذارم . نگاهی به ساعت میکنم .

هوف وقت شام هست! نمیتونم استراحت کنم باید برم میز شام رو اماده کنم . به سمت اشپزخونه حرکت میکنم .

همه درحال تکاپو بودن . به سمت اماندا میرم و میگم :

من: سلام اماندا . چه کاری هست که من باید انجام بدم؟

_ سلام دخترم ! تو چرا انقدر اشفته ای؟

من: خیلی خسته شدم . شاید به خاطر این باشه .

_ خب باشه نمیخواد کارکنی برو استراحت کن .

من: نه نمیخوام بیشتر از این پشت سرم حرف باشه .

_ یعنی چی؟ چه کسی پشت سرت حرف زده؟

من: چیزی نشده اماندا . بده من اون ظرف ماهی رو تا ببرم.

_ باشه بیا ببرش .

ظرف ماهی رو از اماندا میگیرم و به سمت سالن غذا خوری حرکت میکنم . وارد سالن میشم .

دیوید و دنیل رو میبینم که پشت میز در حال صحبت کردن بودن . خسته به سمتشون میرم و تعظیم کوتاهی میکنم .

ظرف ماهی رو روی میز میزارم . نگاه خیره کسی رو رو روی خودم احساس میکنم . سرم رو بالا میارم که با نگاه خیره دنیل رو به رو میشم .

دنیل چند لحظه خیره نگاهم میکنه که با سرفه دنیل به خودش میاد . نگاهش رو از من میگیره و سرش رو پایین میندازه .

نگاهی به دیوید میندازم که داشت با اخم به دنیل نگاه میکنه . شونه ای بالا میندازم و به سمت اشپزخونه میرم تا بقیه غذاها رو بیارم .

نگاه دنیل این دفعه خیلی فرق داشت . یک جورایی حس دلتنگی رو تونستم توی نگاهش حس کنم .

نمیدونم چرا یک دفعه اینجوری نگاهم کرد . از نگاهش موهای بدنم سیخ شده بود .یک جورایی حس اشنایی نسبت به نگاهش داشتم .

ظرف دیگه ای از غذا رو برمیدارم و دوباره به سالن میرم . دیوید داشت با اخم چیزی رو به دنیل گوشزد میکرد و اون هم مودبانه سرش رو تکون میداد .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 302

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
4 سال قبل

سلام چرا انقدر دیر پارت میزارین

پاسخ به  لل
4 سال قبل

عزیزم کجای کاری هر روز که پارت جدید داریم ……

F/b/m/78
4 سال قبل

سلام ادمین جان من هنوز متوجه یه چیز نشدم این رمان از لحاظ زمانی اصلا جور در نمیاد
آخه کت و شلوار و پاپیون با اسب!!!!!

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x