رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 53

4.7
(48)

 

من: وقتی من برای تو با بقیه فرقی ندارم پس دلیلی هم نداره من با تو مثل بقیه رفتار نکنم!

دیوید عصبی من رو به سمت خودش میکشونه. بازوهام رو داخل دست هاش میگیره و سرم فریاد میزنه .

_ فرق داری ..فرق داری ! بفهم این رو!

من هم تقریبا مثل خودش فریاد میزنم و میگم: چه فرقی؟ فرق من برای تو با بقیه چیه؟ اصلا چرا من برای تو فرق میکنم؟!

دیوید صداش رو پایین میاره و با لحن ارومی میگه: چون تو دختر وزیر اعظمی!

من: هم مثل دیوید با لحن ارومی میگم: و چرا تو باید به من کمک کنی؟ اصلا احساس تو نسبت به دختر وزیر اعظم چیه؟

_ میخوای اعتراف کنم ؟

من: به چی!؟

_ به اینکه دوست دارم!

با این حرفش لبخندی روی صورتم میشینه و با شیطنت میگم: تو همین الان هم اعتراف کردی!

دیوید با این حرفم اخمی میکنه. چونم رو داخل دستش میگیره و سرم رو به سمت خودش نزدیک میکنه و میگه:

_ و تو نمیخوای اعتراف کنی؟

من: به چی باید اعتراف کنم؟

_ به اینکه تو هم من رو دوست داری!

من: خب تو این رو میدونی دیگه چه نیازی هست که اون کلمه رو بگم؟

_ تو هم میدونستی ! ولی باز هم خواستی تا من به زبون بیارمش!

لبخندی میزنم و با ناز بهش نزدیک میشم . سرم رو به گوشش نزدیک میکنم و میگم:

_ دوست دارم ! بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی!

این رو میگم و لاله گوشش رو به ارومی میبوسم . ازش فاصله میگیرم و از خجالت سرخ میشم و سرم رو پایین میندازم .

دیوید دستی به گوشش میکشه و میگه: بانوی جوان شما الان بدون اجازه شاهزاده یک کشور رو بوسیدید! ایا برای عواقبش خودتون رو اماده کردید؟

لبخند خجولی میزنم و میگم: یعنی میخوای باهام چیکار بکنی؟

دیوید نگاهی به اطراف میندازه و میگه: وقتی باهم تنها شدیم اون وقت بهت عملی نشون میدم!

با عصبانیت و خجالت چیزی میخوام بگم که دیوید با ابروهاش اشاره میکنه که کسی پشت سرم قرار داره .

_ سرورم کار مهمی باهاتون دارم .میتونم بهتون نزدیک بشم .

با شنیدن صدا به سمت پشتم برمیگردم و با چهره فرمانده نگهبان ها رو به رو میشم .فرمانده به سمت دیوید میاد و میگه:

_ سرورم پیغامی از دژ های نگهبانی مرزی دارم براتون .

دیوید یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه: دژ نگهبانی مرز؟ خیلی خب بگو ببینم چیشده !

_ اطاعت سرورم ..پیک برامون پیام اورده که کاروان شاهزاده رونالد همین الان از مرزها رد شدن و واردن به سمت قصر حرکت میکنن.

_ چقدر زود به مرزها رسیدن ! قرار بود شب به اینجا بیان !

_ مثل اینکه شاهزاده رونالد عجله داشتن برای همین بدون وقفه به سمت اینجا حرکت کردن سرورم .

_ بسیار خب ..فوراً برو به پدرم اطلاع بده .

_ اطاعت میشه سرورم !

بعد از رفتن فرمانده دیوید به سمتم برمیگرده و میگه: این عجله داشتن رونالد کمی برام عجیبه . باید ببینیم که چی در انتظارمون هست!

من: بهتره ما هم بریم و برای ورود رونالد خودمون رو اماده کنیم .زیاد وقت نداریم !

همراه دیوید به سمت اقامتگاه حرکت میکنیم . وارد اتاقم میشم و به سمت آیینه میرم دستبندی که دیوید برای من خریده بود به طور عجیبی روی میزم خودنمایی میکرد.

برش میدارم و به دستم میبندم و با شوق وصف نشدنی بهش نگاه میکنم. میدونستم دیوید هم خوشحال میشه وقتی این رو داخل دستم ببینه .

قرار بود وقتی رونالد وارد قصر میشه یکی از ندیمه ها بیاد و به من اطلاع بده . سی دقیقه ای میگذره .تمام کارهای لازم رو انجام داده بودم. بیکار روی تختم خوابیده بودم و داشتم به حرف هایی که بین من و دیوید زده شده بود فکر میکردم .

باورم نمیشد این مرد مغرور بالاخره اعتراف کرد که من رو دوست داره! از خوشحالی دوست داشتم جیغ بکشم اما نمیتونستم همچین کاری بکنم .

چون ندیمه ها داخل اتاقم می امدن تا ببینن چیشده . برای همین سرم رو داخل متکای روی تختم فرو میبنم و شروع به جیغ کشیدن میکنم .

به دست اوردن این مرد برای من لذت بخش ترین کار دنیا بود که من انجامش دادم .توی همین فکرها بودم که در اتاقم به صدا در میاد و ندیمه بهم میگه که رونالد وارد قصر شده .

با شنیدن این حرف سریع از اتاقم خارج میگم و به دیوید اطلاع میدم . بعد از چند لحظه دیوید با لباس های زیبا و رسمی از اتاقش خارج میشه .

با دیدن من به سمتم میاد و بازوش رو به سمتم میگیره و میگه: افتخار همراهی تا قصر اصلی رو به من میدید بانوی زیبا؟

لبخندی بهش میزنم و کمی بهش نزدیک میشم و با صدای اهسته ای میگم : همراهی شما با من افتخار بزرگیه عالیجناب! اما متاسفانه باید پیشنهادت رو رد بکنم !

_ و دلیل رد کردن این پیشنهاد چیه ؟

من: چون این اطراف پر از ندیمه و سرباز هست و ممکنه یکی از اونها جاسوس باشه .همینطور که پدرت بین افرادت جاسوسانی رو داره که از کارهایی که میکنی برای پدرت خبر میبرن ممکنه افراد دیگه ای مثل الکساندرا و یا رونالد هم در اینجا جاسوسانی داشته باشن . پس ما باید خیلی حواسمون به رفتارها و کارهایی که میکنیم باشه !

دیوید نفس کلافه ای میکشه و مثل پسر بچه های تخس نگاهم میکنه و میگه: یعنی تا وقتی که به عنوان دختر وزیر اعظم معرفی نشدی من باید صبر کنم؟

من: نه ! تا وقتی که به طور رسمی همسرت نشدم باید صبر کنی !

دیوید اخمی میکنه و با لجاجت و حرص میگه: اما من تا اون موقع نمیتونم صبر کنم!

با خنده شونه ای بالا میندازم و کمی ازش فاصله میگیرم . دیوید با حرص نگاهم میکنه و میگه:

_ هر وقت پدرت به قصر برگشت فوراً باید خودت رو به عنوان دخترت باید بهش معرفی کنی! من طاقت این همه صبر کردن رو ندارم!

لبخند محوی از این همه عجول بودنش روی صورتم میشینه.اگه میدونستم انقدر برای داشتن من بی تاب هست زودتر ازش میخواستم تا بهن اعتراف کنه .

من: تو این همه مدت صبر کردی. یکم دیگه هم صبر کن مطمعن باش همه چیز درست میشه . من همینجام ! از پیشت فرار که نکردم!

_ دقیقا وقتی بچه بودیم هم همین حرف رو بهم زدی ! گفتی پیشمی برای همیشه ! اما بعدش به مدت چندین سال از خبری نداشتم و فکر میکردم کشته شدی!

من: توی گذشته من بچه بودم و نمیتونستم کاری انجام بدم . اما الان فرق میکنه من بزرگ شدم و میدونم چطوری از پس کارهای خودم بربیام .

این رو میگم و بهش نزدیک میشم و کنار گوشش با لحن ارومی میگم: و من الان اینجام! دقیقا کنار تو ! پیش تو! این دفعه از پشت نمیرم مطمعن باش!

این رو میگم و ازش فاصله میگیرم . دیوید نگاه عمیقی داخل چشم هام میندازه و سری تکون میده و میگه:

_ امیدوارم این دفعه اینطوری که تو میگی باشه!

من: مطمعن باش که هست!

_ بسیار خب ..بهتره حرکت کنیم ..تا الان هم کلی تاخیر داشتیم!

سری تکون میدم و همراه دیوید به سمت قصر اصلی حرکت میکنیم . با ورودمون به تالار اصلی قصر همه سر ها به سمت ما برمیگرده .

تمام اشراف ، وزرا و نجیب زادگان برای خوشامد گویی به رونالد اینجا حضور داشتن! باورم نمیشد به این سرعت این همه ادم اینجا جمع شده باشن .

رونالد رو میبینم که روی صندلی سلطنتی نشسته بود و داشت با افراد کاروانش صحبت میکرد و میخندید . اصلا حس خوبی نسبت به امدن دوبارش به اینجا نداشتم .

همراه دیوید به سمت جایی که رونالد بود حرکت میکنیم .رونالد با دیدن ما دست از صحبت کردن با افرادش میکشه و میگه:

_ اوه شاهزاده دیوید زودتر از اینها منتظر دیدنتون بودم . فکر میکردم جزء اولین نفراتی باشین که برای استقبال از من به اینجا میان!

_ بالاخره دیر یا زود ما هم دیگه رو داخل قصر میدیدم . پس دلیلی برای عجله داشتن نمیدیدم.

_ اما این به دور از ادبه که میزبان از میهمانش استقبال نکنه!

_ فکر نکنم به شما بی احترامی نسبت به این موضوع شده باشه! پدر و مادرم که میزبانان اصلی شما بودن و تمام وزرا و اشراف برای استقبال از شما به اینجا امدن . دیر کرد من نمیتونه یک بی احترامی نسب به شما برداشت بشه .

رونالد لبخند مصلحتی میزنه و میگه: خیلی دلم میخواد بدونم چه کاری انقدر شما رو مشغول به خودش کرده بود که باعث دیرکرد شما شده .

_ کارهای ممکلتی مهمی داشتم که باید انجامشون میدادم .. به هر حال بازگشت دوبارتون به اینجا رو خوش امد میگم . امیدوارم در اینده باز هم ملاقاتی باهم داشته باشیم .

دیوید این رو میگه و بعد از احترام کوتاهی اونجا رو ترک میکنه . به سمت پادشاه و ملکه حرکت میکنه و بعد از صحبت کوتاهی با اونها روی جایگاه مخصوصش میشینه .

من: چیزی میخوری بگم ندیمه ها برات بیارن؟

_ نه ..فقط دلم میخواد هر چه زودتر این مهمونی مسخره زوتر تموم بشه تا مجبور نباشم انقدر قیافه نحس رونالد رو تحمل کنم.

من: میدونی اون افرادی که با رونالد به اینجا امدن چه کسانی هستن؟

_ دقیق نمیدونم ولی اون هفت نفری که پر قرمز روی لباسشون هست از وزرای رونالد هستن . اما اون پسری که روی صندلی کناری رونالد نشسته نمیدونم چه کسی هست !

من: به ظاهر رونالد خیلی با اون پسر صمیمی هست!

_ اره همینطوره !..به دنیل میسپارم تا درموردش تحقیق کنه .

سه ساعتی از جشن میگذره . میهمان هایی که برای خوشامد گویی امده بودن کم کم داشتن میرفتن . نزدیک وقت شام بود که ندیمه ها امدن و ما رو به سالن غذاخوری بردن .

همگی سر میز نشسته بودن و باهم صحبت میکردن. داشتم برای دیوید کمی سوپ میریختم که رونالد رو به من میگه:

_ دستبند زیبایی دارید !

من: ممنون یک هدیه هست و..

الیس نمیزاره حرفم رو کامل بزنم و با صدای جیغ مانندی میگه : این ..اینکه دستبند من هست!

این رو میگه و به سمت الکساندرا برمیگرده و میگه: مامان این همون دستبندی نیست که تو برای من خریده بودی ؟!

الکساندرا به سمتم برمیگرده و نگاهی به دستبند داخل دستم میکنه و میگه: چرا خودشه ..همون دستبندی هست که چند وقت پیش گمش کرده بودی!

اخمی روی صورتم میشینه و میگم: این فقط یک تشابه ظاهری هست ! این دستبند مال خودمه !

الیس پوزخندی میزنه و میگه: این مال تو نیست ..تو این دستبند رو از من دزدیدی!

من: من چیزی رو از کسی ندزدیدم ! این دستبند رو از شخصی کادو گرفتم!

_ داری دروغ میگی! تو این دستبند رو از من دزدیدی!

میخوام حرفی بزنم که رونالد میگه: به فرض که حرف تو درست باشه! اما چه کسی این هدیه رو به تو داده؟!

_ نمیتونم بگم ! ولی مطمعن باشید این دستبند مال خودم هست و از کسی ندزدیدمش!

رونالد نیشخندی میزنه و دست هاشو رو روی میز میزاره و داخل هم قلابشون میکنه و میگه:

_ این دستبند یک دستبند معمولی نیست! افراد عادی نمیتونن همچین دستبندی رو داشته باشن! فقط اشراف و یا یک نجیب زاده میتونه همچین دستبندی داشته باشه !

من: کسی که این دستبند رو به من عدیه داده مطمعن باشید انقدر توان مالی داشته که بتونه همچین هدیه رو به من بده!

_ تو شاهدی داری که تایید کنه این دستبند رو از کسی هدیه گرفتی؟

من: نه ندارم ! اما شما هم شاهدی ندارید که ثابت کنید من این دستبند رو از کسی دزدیدم .

_ درسته شاهدی نداریم که ثابت کنه شما این دستبند رو از کسی دزدیدی ولی شاهدی داریم که ثابت کنه این دستبند مال بانو الیس هست!

رونالد این رو میگه و به سمت الکسانداره برمیگرده و نگاهش میکنه . الکساندرا با تحقیر نگاهی به من میندازه و میگه:

_ من خودم همراه با ندیمم به بهترین جواهر فروشی این کشور رفتم و این دستبند رو برای دخترم خریدم !چطور یک رعیت ساده میتونه همچین دستبندی رو داشته باشه!

من: اما این دستبند مال منه! دلیل نمیشه چون این دستبند شبیه چیزیه که شما برای دخترتون خریدید هست پس صد در صد مال دختر شما هست!

الیس با خشم از جاش بلند میشه و فریاد میزنه: یا همین الان دستبند من رو از دستت بیرون میاری یا دستور میدم سربازها با قطع کردن مچت اون رو از دستت خارج کنن! دختره دهاتی دزد!

از خشم داشتم به خودم میلرزیدم . چطور به خودش اجازه میداد با من اینجوری صحبت کنه و بهم انگ دزدی بزنه ؟!

با خشم کنترل شده ای قدمی به جلو میزارم تا جواب الیس رو بدم اما با چیزی که دیوید میگه از تعجب خشکم میزنه .

_ دستبند رو بهش بده .

من: چی ؟ چیکار کنم؟

_ واضح نبود ؟ گفتم دستبند رو به الیس تحویل بده!

نمیتونستم حرفی بزنم و فقط با تعجب به دیوید خیره شده بودم . نمیتونستم باور کنن که این حرف رو از دیوید دارم میشنوم .

دیوید با سر اشاره میکنه که دستبند رو از دستم بیرون بیارم . این هدیه ای هست که خودش بهم داده !..حالا ..حالا چطور از من میخواد که اون رو به همین راحتی به الیس بدم ؟!

_ تحویلش بده!

سری به نشونه نه تکون میدم . دیوید اخمی وحشتناکی میکنه و یک بار دیگه اشاره میکنه تا دستبند رو در بیارم . با چشم های اشکی بهش خیره میشم .

واقعا انتظار همچین رفتاری رو ازش نداشتم! دستبند رو از دستم بیرون میارم و روی میز میزارم . دیوید چند لحظه ای بهم خیره میشه ولی وقتی اشک های حلقه زده داخل چشمم رو میبینه نگاهش رو از من میگیره و به نقطه نامعلومی خیره میشه .

بعد از چند لحظه تک سرفه ای میکنه و رو به من میگه : برو داخل اقامتگاه و اون کاری که بهت دستور داده بودم رو انجام بده .

بدون اینکه چیزی بگم نگاهم رو ازش میگیرم و به طرف در حرکت میکنم . میخوام از در خارج بشم که با صدای الیس متوقف میشم .

_ کجا داری میری دختره دزد ؟!

دیوید به جای من جواب الیس رو میده و میگه: من فرستادمش تا بره کاری رو انجام بده .

_ اما اون خدمتکار شما هست سرورم ! اگه اون نباشه کی برای شما غذا بریزه؟ تازه مشخص نیست اگه الان از اینجا بره از چند نفر دیگه هم دزدی کنه!

چهره دیوید رو نمیدیدم ولی صداش متوجه شدم که عصبانی شده .

_ اینجا خدمتکارهای دیگه بجز اون هستن که برای من غذا بریزن ! درضمن! تو دستبندت رو گرفتی پس نیازی نیست نگران بقیه چیزها باشی . بهتره به جای اینکه سرت توی کار دیگران باشه بشقاب غذات رو تموم کنی!

دیگه صبر نکردم تا ببینم الیس چه جوابی به دیوید میده و سریع از سالن خارج شدم . دیوید هیچ کاری به من نگفته بود تا انجام بدم .

فقط اون حرف رو زد تا من رو از سالن خارج کنه . نمیخواستم جلوی کسی گریه کنم برای همین چندتا نفس عمیق میکشم و دست به چشم ها و صورتم میکشم تا از ریختن اشک هام جلوگیری کنم .

حوصله رفتن به اقامتگاه رو نداشتم برای همین به سمت باغ حرکت میکنم تا کمی خودم رو اروم کنم و از حالت دربیام .

از زبان دیوید:

میدونستم نباید بهش میگفتم دستبندی رو که به عنوان هدیه بهش داده بودم رو تحویل الیس بده اما نمیتونستم اجازه این رو بدم که الیس دست ایزابلا رو قطع کنه .

وقتی برای اخرین بار بهش گفتم که دستبند رو از دستش خارج کنه اشک داخل چشم هاش حلقه زد . با دیدن نگاه طوفانیش نتونستم طاقت بیارم و نگاهم رو ازش گرفتم .

از خشم دست هام رو مشت میکنم. الیس واقعا انقدر ارزش نداشت که من به خاطر اون بخوام اشک ایزابلا رو دربیارم .

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان آچمز

خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به…
رمان کامل

دانلود رمان آن شب

          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
4 سال قبل

لطفا پارت بعدی رو زودتر بزارید من خیلی هیجان دارم خواهشششش🤗

4 سال قبل

واییی اره ، ای چند پارت خیییلی هیجان انگیز شده ….😍😍😍

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x