رمان شاهزاده و دختر گدا پارت 59

4.5
(44)

 

نفسم رو پر حرص بیرون میدم و میگم: اینها دلیل خوبی برای این مخفی کاری تو نیست! بعد از اینکه حافظم برگشت چرا چیزی در این مورد بهم نگفتی؟

_ فکر نمیکردم مسئله مهمی برای تو باشه و باعث بشه تو ناراحت بشی ..برای همین فراموش کردم بهت بگم

من: سعی کن از این به بعد چیزی رو از من مخفی نکنی چون از این کار اصلا خوشم نمیاد ! من ترجیح میدم با شنیدن حقیقت ناراحت بشم تا اینکه یکی با گفتن یک جمله ی دروغین من رو خوشحال کنه !

_ من به تو دروغی نگفتم!

من: درسته نگفتی ولی واقعیتش هم نگفتی!

دیوید کلافه دستی داخل موهاش میکشه و میگه : باشه دیگه چیزی رو ازت مخفی نمیکنم ..فقط این بحث رو تموم کن!

دیگه حرفی نمیزنم و نگاهم رو از دیوید میگیرم . هنوز هم ازش ناراحت بودم اما ته دلم یه احساس خوشایندی بهم دست داده بود .

دیوید انقدر دوستم داشت که نمیخواست من رو از دست بده اما با این حال اگر واقعیت رو بهم میگفت حس بهتری بهم دست میداد .

چند روزی از این ماجرا میگذره دیوید تا الان چیزی درمورد اینکه من دختر گمشده وزیر اعظم هستم به دنیل نگفته . هر دفعه که نیخواست این کار رو بکنه مشکلی براش پیش می امد و مانع این میشد تا من هویت واقعیم رو به برادرم بگم .

الکساندرا قرار بود مهمانی شرابش رو امشب برگذار کنه . از صبح همه ندیمه ها و خدمتکارها در تکاپو بودن تا این مهمونی رو به خوبی برگذار کنن .

جاسوس های دنیل گذارش داده بودن که خدمتکارهای الکساندرا و رونالد دارن کارهای مشکوکی انجام میدن . به خاطره همین دیوید جلسه کوچیکی با دنیل برگذار کرده بود تا خودشون رو برای نقشه های اون دونفر اماده کنن .

حوصله شنیدن حرف هاشون رو نداشتم برای همین از دیوید اجازه گرفتم تا وقای جلسشون تموم میشه برم به چندتا از کارهام برسم .

وارد اتاقم میشم . نمیخواستم برای مهمونی زیاد به خودم برسم و ترجیح میدادم ساده حضور پیدا کنم .نگاهی به ساعت اتاقم میندازم .

چند ساعتی مونده بود تا مهمونی شروع بشه. الان بهترین فرصت بود تا اون کاری که مدت ها پیش میخواستم بکنم رو انجام بدم .

با این فکر با شتاب زده به سمت کمدم میرم و سنگ هایی که اون روز از بازار خریده بودم رو بیرون میارم . در جعبه رو باز میکنم و با خوشحالی نگاهشون میکنم .

نقاشی طرحی که میخواستم رو برمیدارم و همراه سنگ ها به کارگاه اهنگری قصر میرم .بالاخره بعد از کلی پرس و جو از افراد کارگاه تونستم رئیس اونجا رو پیدا کنم !

حدود یک ساعتی باهاش صحبت میکنم تا بالاخره تونستم راضیش کنم بدون اینکه کسی بفهمه یک جفت گردنبند همونجوری که من میخواستم برام بسازه !

من: چه مدت طول میکشه تا شما بتونید این گردنبندها رو بسازید؟

_ مشخص نیست بانو..بین دو تا سه هفته طول میکشه ..اما شما چرا میخواید از این موضوع کسی با خبر نشه؟

من: همه چیز رو که همه نباید بدونن ! شما در قبال انجام دادن کارتون و اینکه به کسی چیزی نمیگید دارید پول دریافت میکنید . پس بقیه چیزها نباید براتون مهم باشه!

مرد مردد نگاهم میکنه و میگه: بسیار خب بانو ..هر وقت اماده شد یکی از افرادم رو میفرسم تا اونها رو براتون بیاره .

بعد از سفارشات لازم به رئیس اهنگری اونجا رو ترک میکنم و به سمت اقامتگاه حرکت میکنم. واقعا حوصله یک مهمونی دیگه رو نداشتم . اما چاره ای نداشتم و مجبور بودم شرکت کنم .

وارد اتاقم میشم و روی صندلی رو به روی آیینم میشینم . تو فکر این بودم برای شب چی بپوشم که یک دفعه در اتاقم به صدا درمیاد.

با باز شدن در چهار ندیمه هم زمان وارد اتاقم میشن و هر کدوم بسته های نسبتا بزرگی رو روی تختم میزارن . همینجوری که داشتم با تعجب به کارهاشون نگاه میکردم میگم: اینا دیگه چی هستن؟!

_ نمیدونم بانوی من. ما فقط دستور داشتیم تا اینها رو به شما تحویل بدیم.

من:چه کسی این دستور رو به شما داده؟

_شاهزاده رونالد بانوی من .

با شنیدن اسم رونالد اخمی روی چهرم میشینه و با عصبانیت کنترل شده ای میگم: بسته ها رو از اینجا ببرید .

_ چرا بانوی من ؟ شاهزاده رونالد این بسته ها رو به عنوان هدیه برای مهمانی امشب شما فرستاده !

از روی صندلی بلند میشم و به سمت بسته های روی تختم میرم و اونها رو دونه دونه داخل دست ندیمه ها میزارم و میگم: از طرف من از شاهزاده رونالد تشکر کنید و بگید متاسفانه نمیتونم هدیه هاشون رو قبول کنم!

ندیمه میخواست چیزی بگه که همون لحظه در اتاقم باز میشه و دیوید وارد اتاقم میشه . با دیدن ندیمه ها و بسته های داخل دستشون یکی از ابروهاش رو بالا میبره و میگه: شما ندیمه ها اینجا چیکار میکنید؟! این بسته ها چی هستن؟

قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم یکی از ندیمه ها پیش قدم میشه و میگه: ما از اقامتگاه شاهزاده رونالد به اینجا امدیم تا هدایای ایشون رو به بانو تقدیم کنیم .اما بانو نمیخوان که اونها رو قبول کنن .

دیوید نیم نگاهی به بسته ها میندازه و میگه: هدیه هارو باز کنید .

چند قدمی به دیوید نزدیک میشم و طوری که فقط خودش متوجه بشه میگم: من این هدیه ها رو نمیخوام ! چرا میخوای بازشون کنی؟

_ میخوام ببینم رونالد چه هدیه هایی برای تو فرستاده .

چیزی نمیگم و منتظر میشم تا ندیمه ها بسته ها رو باز کنن . خودم هم دلم میخواست بدونم که داخل اون بسته ها چه چیزی هست.

بعد از باز شدن بسته ها به سمتشون میرم و نگاهی بهشون میندازم . سه تا از بسته ها لباس بودن و اخرین بسته هم صندوقچه ای بود که داخلش سرویس های طلا و یاقوت قرار داشت .

به سمت لباس ها میرم و نگاهی بهشون میندازم .هر سه تاشون برای مهمونی مناسب و زیبا بودن . زیر چشمی نگاهی به دیوید میکنم . از دست های مشت شدش متوجه شدم از هدیه ای رونالد برای من فرستاده اصلا خوشش نیومده و عصبانیه اما سعی داشت خشمش رو بروز نده و کنترلش کنه .

چه دلیلی وجود داشت که رونالد بخواد به من همچین کادویی رو بده ! اون همیشه سایه من رو با تیر میزد حالا چرا باید بخواد به من هدیه بده؟!

دیوید تک سرفه ای میکنه و رو به ندیمه ها میگه : بسیار خب شما دیگه میتونید برید!

ندیمه ها تعظیم کوتاهی میکنن و اتاق رو ترک میکنن. نگاهم رو از بسته ها میگیرم و به سمت دیویدی که کلافه و عصبی به نظر میرسید میرم .

من: من با این لباس ها باید چیکار کنم ؟

_ نمیدونم لباس هایی هستن که برای تو فرستاده شدن ..خودت یک فکری درموردشون بکن !

من: اما من نخواستم که کسی برای من کادو بفرسه !

_ حالا که فرستاده شده ! چه خواسته چه ناخواسته !زشته کادوی کسی رو رد بکنی ! امشب تو مهمونی میبینمت خداحافظ.

دیوید رو میگه و بدون اینکه منتظر باشه من چیزی بگم از اتاقم خارج میشه . از حرص جیغ خفه ای میکشم و با عصبانیت روی تختم میشینم.

نگاهی به لباس ها میکنم و با عصبانیت پرتشون میکنم . به هیچکدومشون نیاز نداشتم! اصلا دلیل این کارش رو متوحه نمیشدم.

چرا این کار رو کرد؟ شاید از طریق جاسوس هاش از رابطه من و دیوید با خبر شده باشه و برای اینکه بین ما رو به هم بزنه همچین کاری کرده؟!

به هر حال من این لباس ها رو نمیپوشم ! اصلا هم برام مهم نیست که رونالد میخواد چه واکنشی نسبت به این موضوع نشون بده !

بی توجه به لباس های پرت شده کف زمین به سمت حمام میرم. ذهنم خیلی بهم ریخته بود برای همین وان رو پر اب میکنم . واردش میشم و برای سی ثانیه سرم رو زیر اب نگه میدارم .

با این کار احساس میکردم ذهنم کم کم از این افکار بیهوده ازاد میشه و میتونم حتی برای چند ثانیه فراموششون کنم .

حدود بیست دقیقه ای داخل حمام میمونم . کمی بهتر بهتر شده بودم . حوله صورتیم رو دور بدنم میبندم و موهام رو ازاد دور رها میکنم تا خشک بشن.

به سمت کمدم میرم. لباس تقریبا ساده و بلندی رو که به نظرم برای مهمانی امشب مناسب می امد رو برمیدارم و روی تختم میزارمش.

نگاهی به لباس های رونالد که هر کدوم گوشه ای کف زمین افتاده بودن میکنم . واقعا زیبا بودن اما وقتی از فرستنده هدیه خوشت نیاد اون کادوه براش پوچ و بی ارزش میشه.

موهام رو با حوله کوچیکی خشک میکنم و بعد از انجام کارهای مربوط به مهمونی میخوام اتاق رو ترک کنم که با یاداوری چیزی به داخل اتاقم برمیگردم .

نگاهی به خودم داخل آیینه اتاقم میکنم . خوب شده بودم اما به نظرم یه چیزی کم داشت. صندوقچه جواهراتم رو بیرون میارم و دنبال تاج سلطنتی که دیوید بهم داده بود میگردم .

بعد از چند دقیقه پیداش میکنم و روی سرم میزارمش . واقعا ظریف و دوست داشتنی بود جوری که نمیتونستم ازش دل بکنم.

اخرین نگاه رو به خودم داخل آیینه میندازم و اتاق رو ترک میکنم .با اینکه از رفتار دیوید هنوز ناراحت بودم اما مجبور بودم به عنوان خدمتکارش برای مهمونی صداش کنم و همراهش باشم .

پشت در اتاقش می ایستم و نفس عمیقی میکشم و در میزنم . بعد از اجازه ورود وارد میشم و بدون هیچ مکثی میگم : امدم تا برای مهمونی همراهیتون کنم .

از عمد باهاش رسمی صحبت کردم تا متوجه بشه که از دستش بابت رفتاری که انجام داد ناراحتم . دیوید به خاطره لحن صحبت کردنم یکی از ابروهاش رو بالا میبره و با لحنی که سعی میکرد سرد نشون بده میگه:

_ بسیار خب تا چند دقیقه دیگه اماده میشم.

این رو میگه و به سمت کمد لباس هاش میره. یکی از کت هایی که مخصوص مهمونی بود رو بیرون میاره و شروع به پوشیدنش میکنه . چند دقیقه ای میگذره اما دیوید همچنان درگیر بستن دکمه های لباسش بود .

کلافه نفسم رو بیرون میدم و به سمتش میرم . دستش رو از روی لباسش کنار میزنم و مشغول درست کردن لباسش میشم.

سعی میکنم به نفس های داغش که صورتم رو نوازش میکرد بی تفاوت باشم . سنگینی نگاهش رو به خوبی روی خودم حس میکردم .

نمیخواستم زیاد بهش نزدیک باشم برای همین بعد از تموم شدن کارم سریع از دیوید فاصله میگیرم و همینجوری که به سمت در میرفتم میگم: بیرون در منتظر میمونم تا کارتون تموم بشه .

این رو میگم و سریع از اتاقش خارج میشم . هر وقت بهش نزدیک میشدم قلبم به شدت توی سینم میکوبید . چندتا نفس عمیق میکشم تا حالم بهتر بشه .

بعد از گذشت پنج دقیقه دیوید بالاخره از اتاقش خارج میشه و با هم به سمت قصر اصلی حرکت میکنیم . با ورودمون به مهمونی همه چند لحظه ای دست از کاراشون میکشن و به نشانه احترام تعظیم میکنن .

بعد از مراسم خوشامد گویی دیوید به سمت جایی که ملکه و پادشاه قرار داشتن حرکت میکنه تا کمی با اونها صحبت کنه .

بعد از چند دقیقه رونالد در حالی که جام شرابی در دست داشت به سمت دیوید میاد و میگه : اوه بالاخره شاهزاده ما تشریف اوردن ! مثل اینکه شما عادت دارید همیشه برای جشن ها دیر حضور پیدا کنید .

_ من معمولا ادم وقت شناسی هستم شاهزاده رونالد . اما ترجیح میدم به جای اینکه وقتم رو صرف مهمونی های الکی بکنم بیشتر روی کارهایی که دارم تمرکز کنم و اونها رو انجام بدم .

_ اوه کاملا درسته سرورم .. اما شما فکر نمیکنید این کارهاتون باعث شده از اطرافیانتون قافل بشید ؟

_منظورتون از این حرف چیه شاهزاده رونالد؟

_ منظور خاصی داشتم شاهزاده !

رونالد بعد از گفتن این حرف نگاهی به من میندازه و میگه: اون کادو ها به دستت رسید دختر جوان؟

من:بله رسید ..اما چرا شما برای من همچین هدیه ای فرستادید شاهزاده ؟

رونالد بیخیال شونه ای بالا میندازه و میگه : چون میدونستم شاهزاده دیکید انقدر مشغله کاری دارن که فراموش کنن شما برای این مهمونی به لباس و جواهرات نیاز دارید ..برای همین خودم این ها رو تهیه کردم و تصمیم کرفتم به عنوان هدیه اونها رو به شما بدم.

رونالد این رو میگه و نگاهی به سر تا پام میندازه و میگه : البته فکر نکنم از کادوی من زیاد خوشت انده باشه چون از اونها استفاده نکردی.

من: بابت هدیه از شما ممنونم شاهزاده اما امشب ترجیح دادم لباس ساده تری رو برای پوشیدن انتخاب کنم تا راحت تر باشم

_ میخواستی لباس ساده تری بپوشی یا برای اینکه شاهزاده دیوید ناراحت نشن از لباس هایی که فرستادم استفاده نکردی؟ یا شاید هم به خاطره معلوم نشدن زخم های پشتت از پوشیدن اون لباس ها صرف نظر کردی؟

با این حرف رونالد برای چند لحظه نفس کشیدن یادم میره .حرفش برام خیلی سنگین بود . درسته من بیشتر لباس ها رو به خاطره اینکه جای زخم هام معلوم نباشه نمیپوشیدم.

اما رونالد حق نداشت من رو به خاطره این موضوع مسخره کنه ! اصلا اون از کجا میدونست که من روی بدنم جای زخم دارم و به خاطره اون لباس هایی که پشتشون باز هست رو نمیپوشم؟

نگاهی به قیافه دیوید میکنم که از خشم فکش منقبض شده بود و دست هاش رو مشت کرده بود . الان وقت سکوت کردن و یا غصه خوردن به خاطره این حرف رونالد نبود .

با تک سرفه ای سعی میکنم به خودم مسلط بشم تا جواب رونالد رو بدم . با صدایی که سعی میکردم به اندازه کافی جدی به نظر بیاد میگم: من از اینکه شما اوم هدایا رو برای من فرستادید ازتون ممنونم اما فکر نکنم دادن یک هدیه ساده به شما این اجازه رو بده که توی زندگی شخصی دیگران دخالت کنید و اونها رو به خاطره اینکه از هدیه شما استفاده نکردن ناراحت کنید !

_ اوه از حرف های من ناراحت شدی دختر جوان ؟البته خب زیاد مهم نیست !برای شاهزاده ای مثل من که در مقام دوم یک کشور قرار داره ناراحت شدن یک خدمتکار ساده نباید مهم باشه !

پوزخند محوی روی صورتم میشینه و میگم: واقعا تاسف باره که فردی مثل تو در اینده قراره یک کشور رو کنترل کنه! دلم برای کشوری که شما قراره پادشاه اونها باشی میسوزه !

_ وقت برای دل سوختن زیاد هست ..اما دختری مثل تو بهتره دلش به حال خودش بسوزه چون طبق قانون این کشور دختری که جای زخم روی بدنش مونده باشه نمیتونه همسر شاهراده باشه!

من:برای من مهم نیست چه قانون هایی در این کشور درمورد ازدواج وجود داره ..میدونی چرا؟ چون اصلا فکر ازدواج با یک شاهزاده رو توی سرم پرورش ندادم که حالا بخوام با شنیدن این حرف ناراحت بشم و دلم برای خودم بسوزه

_ در اینده معلوم خواهد شد دختر جوان! بهتره دیگه از این مهمونی لذت ببری دختر کوچولو .

رونالد این رو میگه و بدون اینکه منتظر باشه من چیزی بگم اونجا رو ترک میکنه .بعد از رفتنش نفس عمیقی میکشم و روی نزدیک ترین صندلی میشینم.

هر وقت با رونالد حرف میزدم عصابم به شدت خورد میشد و تمام حس های بد دنیا یک دفعه بهم منتقل میشد . تو همین فکرها بودم که با قرار گرفت لیوان شربتی جلوی چشم هام به خودم میام .

سرم رو بالا میارم که با نگاه خشمگین اما مهربون دیوید رو به رو میشم . لیوان رو ازش میگیرم و جرعه ای ازش میخورم .

با خوردن شربت احساس کردم حالم بهتر شده . میخوام از جام بلند بشم که دیوید دست هاش رو روی شونم میزاره میگه : نمیخواد کاری بکنی..تا حالت بهتر نشده همینجا بمون ..بعدش هم برو از مهمونی به خوبی لذت ببر.

دیوید این رو میگه و بدون اینکه منتظر باشه من چیزی بگم از پیشم میره. چند ساعتی از اون موضوع میگذره سر دردی که به خاطره حرف های رونالد گرفته بودم با صدای بلند اهنگ بیشتر شده بود .

دیوید تمام این مدت پیش من نیومده بود وخودش رو به خوردن نوشیدنی و دخترهای مختلفی که هر کدوم سعی داشتن به نحوی توجه دیوید رو به سمت خودشون جلب کنن سرگرم کرده بود .

این کارش بیشتر از قبل باعث میشد که من احساس سردرد بکنم. دیوید مگه نمیدوست الکساندرا قراره امشب نقشش رو اجرا کنه پس چرا حواسش رو جمع نمیکنه و توی خوردن نوشیدنی زیاده روی میکنه !

اگه اینجوری پیش بره دیوید هوشیاریش رو از دست میده و کاملا مست میشه .اینجوری هر چی نقشه با دنیل کشیده بودن نابود میشه .

نفسم رو کلافه بیرون میدم و از سر جام بلند میشم. اینجوری نمیشه! با اوضای که الان پیش امده تنها کار ممکن این هست که به دیوید یاداوری کنم در چه موقعیتی قرار داره .

به سمت دیویدی که دخترها دورس رو گرفته بودن میرم و صداش میکنم . اما چون صدای موسیقی و همهمه دخترها زیادبود که دیوید متوجه من و صدای من نشده .

چندتا از دخترها رو از سر راهم کنار میزنم تا بتونم بهش نزدیک بشم . دخترها هر کدوم با دیدن من پشت چشمی نازک میکردن و یا سعی میکردن خودشون رو بیشتر به دیوید نزدیک کنن .

عصابم به شدت تحریک شده بود و منتظر جرقه کوچیکی برای انفجار بود . بالاخره بعد از دور کردن بعضی از دخترها به دیوید نزدیک میشم و برای اینکه صدام رو بشنوه کنار گوشش میگم:

_شاهزاده اگر ممکنه چند لحظه با من بیاید .

دیوید با لحنی که سعی میکرد کشدار نباشه میگه: چیکارم داری ایزابلا ..همینجا کارت رو بگو .

من:نمیتونم اینجا بگم .. اگه میشه همراه من بیاید .

_ میبینی که سرم شلوغه . اگه کارت مهمه همینجا میتونی بگیش اگر نه خب فردا هم میتونیم درموردش حرف بزنیم .

با حرص نفس عمیقی میکشم تا بتونم عصبانیتم رو کنترل کنم . چطور به خودش اجازه میداد وسط یک ماموریت مهم همچین رفتاری رو انجام بده .

_ کارم مهمه اما نمیتونم جلوی کسی این کار مهم رو بگم !

دیوید با قیافه مست و با اکراه از پیش اون دخترها کنار میاد و میگه: خیلی خب بگو ببینم چیکار داری ؟!

من: هیچ معلوم هست داری چیکار میکنی؟ مگه نمیدونی الکساندرا امشب برنامش رو اجرا بکنه.

_ چرا گفتم ولی این دیگه چه سوالی بود؟

من: پس این کارا یعنی جی؟ چرا الان داری مست میکنی ؟ اینجوری نمیتونی نقشه رو انجام بدی.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
kim
4 سال قبل

mishe eftekhar bedid parte bado bezarid? mrc ah :))

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x