– دفترچه ی خاطراتم رو پیدا کرده بود . نمی دونست رابطه ام با زیبا انقدر نزدیک بوده . عصبی شد . همین . . .
مرد تک خنده ای کرد و با لحنی که او را به سخره می گرفت ، گفت :
– ها ها !واسه همین زد سرتون رو شکست ؟! یا شاید قضیه جدی تر از این حرفا بوده ؟! شاید فهمیده شما با یه زن متاهل رابطه دارین ؟! شایدم زیبا بهش
گفته بود ! هوم ؟! شمام وقتی حالت جا اومد قبل از اینکه بری سراغِ زنت ، رفتی سراغِ زیبا و ازش انتقام گرفتی . یا نه . . اصلا یه چیزِ دیگه. شاید رابطه
تون ادامه دار بود و تو نمیدونستی ازدواج کرده . وقتی فهمیدی عصبانی شدی و . . .
حافظ سرش را مدام تکان می داد ،در حالِ دیوانه شدن بود . باورش نمی شد .نمی فهمید چطور این همه جریانِ بی ربط را به هم ربط می دهند . او را
چه کار به زیبا ؟!
زیر لب زمزمه کرد :
– من خبر نداشتم . . من اصلا نمیدونستم ازدواج کرده . . من نمیدونستم !
خسروی بی وقفه ادامه می داد و تهمت های وحشتناکی را به او می بست .
او را چه کار به یک زنِ متاهل ؟! چه در سرِ این مرد بود ؟! حتی به فکرِ حافظ هم خطور نمی کرد که با یک زنِ شوهردار رابطه ی نامشروع داشته باشد !
کلمات در سرش چرخ می خورد . واژه ی زنا و سنگسار جلویِ چشمانش می رقصید .
دستانش می لرزید . سرش را خم کرد ، دستانش را پشتِ گردن گره زد و پیشانی اش را به میزِ خنک چسباند . نفس نفس می زد .
نگاهِ ماتش خیره ی کاشی هایِ کثیفِ زیرِ پایش بود . چند نفر مثلِ او رویِ این صندلی نشسته و حالی مانند او را تجربه کرده بودند ؟!
خنکایِ میز کمی از داغی سرش می کاست اما خسروی همچنان داشت ادامه می داد . مدام جمله هایش را با لحن و حالات مختلف تکرار می کرد و او را
تحتِ فشار می گذاشت .
عصبی و خشمگین سر بلند کرد ، دستانش را رویِ میز کوبید و از جا پرید . از ته حنجره نعره زد :
– این دری وری ها رو کی ریخته تو سرِ شما ؟! هیچ مظنونی جز من ندارین که دارین سعی میکنین گناهش رو بندازین گردنِ من ؟! اگه انقدر عرضه
ندارین که مجرمِ واقعی رو پیدا کنین ، قرار نیست تاوانش رو من بدم !یه مشت احمق دورِ هم جمع شدن اسمِ خودشون رو گذاشتن پلیس . شماها اگر
کارتون رو بلد بودین یه بیگناه رو یه هفته حبس نگه نمیداشتین . شماها به زور مادر و خواهرِ خودتون رو میتونین نگه دارین ، اونوقت میخواین دنبالِ
قاتل و مجرم ضرب و شتمِ زنِ مردم بگردین ؟!
خسروی همانطور خونسرد به او خیره بود . انگار توهین های حافظ در او اثری نداشت !
آنقدر شنیده و دیده بود که بفهمد جوانِ پیشِ رویش عاصی شده است و اگر گناهکار بود تا حالا اعتراف می کرد . یا زیاد از حد باهوش و حرفه ای بود یا
بی گناهی که از قضا هم همسرِ فردِ مضروب و هم همسایه اش ، تنها به او ظنین شده بودند .
پرونده را جمع کرد ، حافظ هنوز سر پا بود و نفس نفس می زد .
به او نگاهی انداخت و صدایش را بلند کرد :
– سربـــاز . .
لحظه ای بعد در گشوده شد و سرباز پایی جفت کرد :
– بازداشتگاه .
پسرک جلو آمد و به دستِ حافظی که خیره ی خسروی بود ، دستبند زد و او را کشان کشان برد .
حافظ دوست داشت دهان باز کند و بدترین فحش ها را روانه ی او نماید ولی . .
نمی توانست بگذارد خشمش بیش از این فوران کند . کار را بدتر می کرد .
وقتی دوباره در گوشه ی نمور و تاریک و سردِ بازداشتگاه در خود جمع شد و سر رویِ زانو گذاشت ، فقط به این فکر می کرد که آیا راهِ خلاصی ای برای او
هست ؟!
136#
***
حتی یک روز هم در زندگی اش فکر نمی کرد که آنجا باشد .
میانِ آن آدم ها . . .
تا تکمیلِ تحقیقات و حکمِ نهایی ، او را راهیِ زندان کرده بودند .
حافظی که گناهی نداشت .
که جرمی نکرده بود !
آخر مگر به شهادت دروغ یک آدم می شد او را اسیرِ بند کنند ؟!
چه کسی او را دیده بود ؟!
چه کسی توانسته بود اورا تشخیص دهد ؟!
اویی که اصلا به آنجا نرفته بود .
با کسی حرف نمی زد ، از همه می ترسید !
اویی که تمامِ عمر سعی کرد ترس و دلنگرانی را از خانواده اش دور بدارد ، حالا خودش نیازمندِ کسی شده بود که به او دلداری دهد و با لبخند بگوید که
همه چیز تمام می شود .
چند روز بود به میان این آدم ها آمده و میانشان می چرخید و غذا می خورد ؟!
نمی دانست . . . .
اما شده بود یک روح سرگردان . مدام از خودش می پرسید نکند در خواب راه می رود و در این حال به سراغِ زیبا رفته و او را مورد ضرب و شتم قرار داده
است ؟!
بعد خودش هم از فرضیه های احمقانه اش به خنده می افتاد ، پر از حرص و ناراحتی .
آنقدر موهایش را چنگ زده بود که حس می کرد نیمی از آنها را کنده است .
و از همه بیشتر دلش برای یک نفر تنگ شده بود . مهری !
مهری ای که خبری از حال و روزش نداشت . هر گاه مانی یا وکیلش را می دید جویایِ حالش می شد .
مانیِ بیچاره هم درگیرِ او شده و مدام بالا و پائین می زد تا راهی پیدا کند .
سبحان به دلیل وضعیتش نمی توانست برای او کاری کند ، هر چه قدر هم که تلاش می کرد نمی توانست مدام پله های دادگاه و پاسگاه را بالا و پائین
برود و با چندین نفر بحث و دعوا و مشورت کند تا راهی برای نجاتِ او بیابد.
وضعیتِ خواهرانش هم مشخص بود . کاظمِ بیچاره هم امکانِ این را نداشت که مدتِ زیادی مرخصی بگیرد .
حافظ به گونه ای شرمنده ی همه شده بود . هم به خاطر تمام زحمت هایی که به آن ها داده بود و هم به خاطر فاش شدنِ جزئیاتِ رابطه اش با زیبا .
دیگر چطور سر بالا می گرفت و در چشمانِ خواهرانش نگاه می کرد؟!
کفِ دست هایش را رویِ صورت کشید . حالا کاملا زبر و تیره بود .
روی تختش دراز کشید و به بالای سرش خیره شد . پر بود از نوشته و خطوط درهم و برهم .
اما افکارش آنقدر پریشان بودند که نتواند آنها را بخواند .
انگار میانِ آن شبی که مهری را در آغوش داشت و به صبح رساند و آن لحظه ای که مجبور بود رویِ تخت سخت و ناراحت زندان شب را تا صبح بیدار
بماند میلیون ها سال فاصله بود .
چرا هیچکس نمی فهمید او از زیبا گذشته ؟! از تمامِ نامردی ها و ناراحتی هایی که برایش به بار آورده ؟!
چرا هنوز او را متهم می کردند ؟!
و نمی دانست تا کی باید در بند باشد . تا کی باید خودخوری کند و تا کی باید میان برزخ دست و پا بزند . . .
***
آنطور که مهری قول داده بود ، نشد !
حالا کمی مانده بود به بهار . . .
حافظ شده بود مردی منزوی و اسیرِ زندان و دادگاه .
هیچ کسِ دیگری را نیافتند که حضورش در خانه ی زیبا به اثبات برسد و مدرکی باشد برای بی گناهیِ حافظ .
و همه چیز هر روز بدتر می شد .
بازجویی ها مدام و مدارکی که گاه پیدا می شدند و گاه رد !
نمی فهمید چه کسی شهادت داده است که او را همان شب در لابیِ ساختمانِ محلِ سکونتِ زیبا دیده است .
آن هم شبی که تمامِ دوربین های امنیتی خاموش بوده اند !
مگر حافظ گانگستر یا خرابکار حرفه ای بود که برای حمله به زنی چون زیبا چنان زحمت به جان بخرد و با برنامه ریزی پیش برود ؟
که دوربین ها را خاموش کند ، که زمان بسنجد که چه وقت نگهبان ها تعویض می شوند ، که رفت و آمد هایِ همسر زیبا را کنترل نماید و وقتِ نبودش
را برای حمله انتخاب کند !
خودش را سپرده بود دستِ تقدیر .
دیگر وقتی از او بازجویی می کردند ، عصبی یا ناراحت نمی شد . تمامِ آنچه را که قبلا میگفت بدونِ ذره ای تغییر دوباره تکرارش می نمود .
توصیه ی وکیلش هم همین بود . در بازجویی ها تا جایِ ممکن حرف هایش ثبات داشته باشند وگرنه از کوچکترین اختلافی بر علیه اش استفاده می
کردند .
گاهی تلفنی با مهری حرف می زد . به اجبارِ سبحان به رشت برگشته بود .
اما هر وقت که با هم صحبت می کردند می گریست و التماس می کرد که بازگردد . اما حافظ نمی خواست . او باید می ماند و ترمِ آخر را هم به سلامت
می گذراند .
می گفت شکمش در حالِ بزرگ شدن است .
می گفت ری را او را نزدِ پزشکی برده . می گفت حالِ کودکشان خوب است .
و حافظ هر بار خودش را لعنت می کرد . با یک انتخاب اشتباه فرصتِ چشیدن یکی از بزرگترین لذت های زندگی اش را از دست می داد .
هق هق مهری در روح و جانش ثبت شده بود . می گفت دیگر سونوگرافی نمی رود .
آنقدر منتظر می ماند تا با هم بروند و برای اولین بار صدای قلبش را بشنوند و از جنسیتش آگاه شوند ؛ اصرارهای حافظ هم بی اثر بود .
شده بود چون پرنده ای وحشی که او را در قفس انداخته اند . خودش را به در و دیوار می کوبید .
مهری چه می خورد !؟! چه می پوشید ؟! چه کسی برایش پول می ریخت ؟!
مهری برای چه کسی درد و دل می کرد ؟!
حالا بیشتر از هر کسی در زندگی اش برای او نگران بود نه خواهرها و برادرش ؛ فقط و فقط مهری !
خدایا !
پس کِی این عذاب تمام می شد ؟!
***
و این عذاب و جهنم بالاخره تمام شد .
یک صبحِ بهاری از خواب برخاست و فکرش را نمی کرد تا ظهر از زندان مرخص شود .
باورش نشد که بالاخره از این مخمصه رها شده حتی زمانی که ساکش را می بست .
حتی زمانی که باقی افراد با رویی خودش او را بدرقه می کردند .
حتی زمانی که کارهای اداری انجام می شد و او انتظار می کشید .
وقتی حقیقت را پذیرفت که در معرضِ هوایِ نیمه سردِ اولین ماهِ بهار قرار گرفت .
ساکش را رویِ زمین انداخت و هر دو دستش را رویِ صورتش کشید و نگه داشت .
چطور ؟! کسی توضیح نمیداد . . اصلا هم مهم نبود!
مهم این بود که آزاد شد !
دیگر عادت کرده و حتی انگار پذیرفته بود که مقصر است !
صدایی که نامش را خواند ، سر چرخاند .
مانی خندان به ماشین تکیه زده بود اما حتی فرصت نکرد جوابش را بدهد . چیزی از گردنش آویزان شد و صورتِ زبرش را تند و تند بوسید .
وقتی به زحمت توانست شانه هایش را بگیرد ،چشمانِ خیسِ سبا را دید که به او می خندید .
لبخندِ کمرنگی زد :
– عزیزدلم . .
سبا جیغ خفه ای کشید و دوباره او را محکم در آغوش کشید و با صدای بلند گریست اما بین آن مدام می خندید و روی بازویش مشت می کوبید و در
عین حال غر هم می زد !
روی کمرش دست کشید :
– وروره جادو . . . سبا !
سبا سرش را بالا گرفت و لحظه ای بعد بوسه ی عمیقِ برادر بر پیشانی اش نشست . هر دو چشم بستند .
حافظ پیشانی به پیشانی اش سائید :
– همه چی خوبه ؟!
سبا هم چشم بسته و متصل به پیشانیِ او سر تکان داد :
– همه چی ! حالا که تو آزاد شدی همه چی خوبه !
بازویش را کشید و او را به سمت مانی برد . برادرانه دستِ مردی را فشرد که روزی به کلِ هیکلش و مردانگی اش شک داشت !
فقط توانست آرام بگوید :
– ممنونم !
درون خودرو که نشستند سبا یک چیزِ کودک را درونِ آغوشش انداخت . حریر انگشت در دهان کرده بود و خیره خیره او را می نگریست .
آب دهانش هم روان شده بود . سبا لبخندی زد :
– از روزی که فهمید یکی کمه و جاش خالیه ، هر وقت عکست رو جایی میدید با انگشت روش می کوبید . . .
حریر رویِ پا ایستاد و دست در یقه ی او انداخت و قبل از اینکه مادرش توضیحی بدهد ، با صدای نازکش گفت :
– دای !
و بعد به نرمی صورت به گلویش چسباند و همانجا ماند !
سبا دستی رویِ سرش کودکش کشید :
– تازه الان دیگه میتونه صدات هم بزنه !
آخر مگر می شد دایی اش را فراموش کند ؟!
دایی حافظی را که حتی بیشتر از مادرش با او بازی می کرد و در نبودش سبا مدام با او تمرین می نمود که دایی اش بخواند ! حریر ، سبحان را سخی صدا
می زد ولی خوب یادگرفته بود حافظ را چه بخواند !
درست که حافظ لاغر تر شده و ته ریشِ رویِ صورتش ، چهره اش را تغییر داده ولی در خاطرِ حریر ثبت شده و ماندگار بود .
حافظ عطرِ تنش را بلعید :
– جانِ دلم . . . عزیزم . حریرم . .
حریر همانطور سر زیرِ گلویِ او گذاشته و بی حرکت مانده بود .
مانی از آینه نگاهی به آنها انداخت . حریر که آنقدر دلتنگِ او شده بود ، باقی چگونه بودند ؟!
137#
***
روی یک پایش حریر و رویِ پایِ دیگرش مهبد نشسته بودند .
پسرکِ حنا به شکمِ او تکیه زده و هر دو مچش را در دهان فرو برده و خیره ی حریر بود .
حریر هم دندانی اش را لحظه ای روی پایِ خودش می کوبید و لحظه ای دیگر رویِ پایِ حافظ !
به جمعِ شلوغِ خانه اش نگاهی انداخت .
حنا و سبا دو سویِ طاهره نشسته و هر یک نظری درباره ی برادزاده ی نیامده شان می دادند و طاهره هم که چیزی به وضع حملش نمانده بود به آنها
می خندید .
سبحان کنارش نشسته و به محض اینکه تکان می خورد چنان نگاهش تند سمتِ او می چرخید که حافظ را دوباره بر جای خود میخکوب می کرد .
وقتی بعد از تمامِ این مدت همدیگر را دیدند ، هیچ واکنشی نشان ندادند جز اینکه دستِ یکدیگر را محکم فشردند و چشم در چشم هم خیره داشتند .
آنقدر که صدای سبا درآمد .
حافظ نگاه میان جمع چرخاند ؛ جایِ یک نفر خالی بود و همین او را کلافه میکرد .
نچی کرد و غر زد :
– چرا زودتر به مهری نگفتید خب ؟!
مانی به آرامی خندید که به محضِ دیدنِ نگاه حافظ لب هایش را به هم فشرد و دست دراز کرد برایِ گرفتن پسرش .
مهبد تقریبا خودش را میانِ دستانِ پدرش پرت کرد و مانی هم خود را سرگرمِ او نشان داد .
سبا بالاخره دست از سرِ طاهره برداشت و به او که معترض به او می نگریست چشم غره ای رفت :
-ببخشید که نتونست بنده خدا بال دربیاره و پرواز کنه تا اینجا ! داره میاد دیگه . کاظمم رفته دنبالش ! خدا شانس بده والا !
سپس برخاست و فنجان های چای را جمع کرد و از برادرانش و دامادش پرسید که چایِ دیگری میل دارند ؟!
حریر با دیدنِ مادرش دست سمتِ او دراز کرد :
– مامو . . .
سبا برایش چشم درشت کرد :
– یه ت هم ببند تهش من بشم ماموت دیگه !
سبحان بلند خندید و حریرِ سمت او چرخید ، لب جلو فرستاد :
– سخی !
این بار سبا خنده سرداد و با چشم و ابرو به برادرش اشاره زد :
– بیا . . حقته سخی جون !
سبحان هم با خنده چشم غره ای به حریر رفت اما او پیراهن حافظ را کشید و با انگشتان کوچک و تپلش سبحان را نشان داد :
– دای . . . سخی !
و بعد کمرش را تکان داد ، شاید بتواند راهی برای رسیدن به سبحان پیدا کند .
حافظ دستانش را زیرِ بغلِ دخترک محکم کرد و او را رویِ پایِ سبحان گذاشت :
– تحویلِ شما سخی جان .
حریر اجازه نداد که سبحان جوابِ دندان شکنی به او بدهد ، از پیراهنش آویزان شد و با خنده کفِ دست هایش را رویِ سینه ی او کوبید :
– سخــی !
سبحان قهقهه زد و بوسه ی آبداری بر گونه ی او گذاشت :
– جــون سخی ؟! اَی پدر سوخته . .
– به من چی کار داری آخه اخوی ؟!
نگاهِ حافظ سمتِ صدا چرخید ، کاظم با لبخند به او می نگریست . سلامی گفت و قبل از اینکه سمتِ او حرکت کند ، دو توده ی کوچک به سویش دوید
و مجبور شد رویِ زمین بنشیند تا هر دو را به آغوش بکشد . روی پیشانی شان را بوسید . دوقلوهایش را چند ماه می شد که ندیده بود ؟!
کاظم برابرش ایستاد :
– ببخشید دیر شد . قرار نبود برم دنبالشون ولی انقدر زنگ زدن که مجبور شدم یه سر برم خونه ی مامان .
حافظ دست از دورِ دوقلوها گشود و برابرِ پدرشان قامت راست کرد و دستِ سمتِ او دراز نمود :
– کارِ خوبی کردی . دستت درد نکنه .
به گرمی دستِ یکدیگر را فشردند و با شنیدنِ صدای پایی ، ضربانِ قلبِ حافظ شدت گرفت .
از همان لحظه ای که صدای کاظم را شنید ، قلبش بنایِ بیقراری گذاشت .
کاظم دستِ فرزندانش را گرفت و کنار رفت و بالاخره چشمانِ حافظ انگار نور گرفتند .
تمامِ دلتنگی ، خستگی ، ناراحتی و فشارِ عصبی ای که طی این مدت تحمل کرده بود ، هیچ شد .
دخترکش روبرویش ایستاده بود ، لاغر و رنجور اما با لبخندی وسیع و چشمانی برّاق و نم دار .
حافظ آبِ دهانش را بلعید و آرام گفت :
– سلام !
مهری هم بینی اش را بالا کشید و نرم جوابش را داد :
– سلام عزیزم .. .
زمانِ دیگری پیدا نکردند تا چیزی بگویند چرا که سبا بازویِ مهری را گرفت :
– عزیزم خوش اومدی . بیا . . بیا برو تو اتاق لباست رو عوض کن من عصرونه بیارم !
حافظ چشم گشاد کرد وبا خشم او را نگریست اما سبا با چشم و ابرو اشاره زد . دندان روی هم فشرد و وقتی از کنارش می گذشتند ، به آرامی غرید :
– بیا برو تو هم دنبالش دیگه ! چرا انقدر دیر میگیری ؟!
دوهزاریِ کجِ حافظ بالاخره افتاد . نیشخندی زد :
– آهــان !
و سپس پاورچین پاورچین دنبالشان رفت .
سبا دستِ پشتِ کمرشان گذاشت و هر دویِ آنها را داخلِ اتاق هل داد و سپس در را بست .
مهری بی هیچ حرفی و بی ثانیه ای مکث دست در کمرِ او انداخت و محکم تن به تنش فشرد .
حافظ هم نرم و آهسته دستِ دور شانه اش پیچید . دلِ هر دو تنگ بود .
مهری به گریه افتاد :
– دلم برات تنگ شده . هی گفتم نمیخوام برم هی سبحان دعوام کرد . هی گفتم میخوام بیام ملاقاتِ حافظ ، هی سبحان دعوام کرد .
سرِ مهری را عقب برد و روی چشم هایش را بوسه های ریزی گذاشت :
– کارِ خوبی کرد .
و در برابرِ نگاهِ شاکی اش لبخندی زد :
– اگه میومدی و بعد میرفتی تحملش برام سخت تر می شد . اینکه کلا نبینمت ، آسونتر برام می گذشت . ولی وقتی ببینمت و دستم بهت نرسه ، عذابش
بیشتره .
مهری نفس عمیقی از عطرِ تن او گرفت و سر رویِ سینه اش گذاشت :
– سخت گذشت .. .
حافظ هم سر رویِ سرِ او گذاشت :
– ولی گذشت !
با یادآوریِ وجودِ فردِ سومی ، مهری را پس زد . به شکمش خیره شد . نمی دانست مهری لاغر شده یا مانتویش گشاد ، اما از رویِ لباس چیزی مشخص
نبود . پس به سختی آبِ دهانش را قورت داد و دست پیش برد .
دکمه های مانتو را باز کرد و تی شرتی را که مهری زیرِ لباس پوشیده بود ، بالا زد .
ناباورانه خنده اش گرفت :
– داره بزرگ میشه !
شکمش ورم کرده و این برایِ اویی که مهری را از بَر داشت ، کاملا مشهود بود .
خیره ماند به آن نقطه و سرش را تکان داد :
– خدایِ من . . خدایا .
بارداریِ سبا و حنا را دیده بود اما . . .
حسِ اینکه این موجود و این معجزه ای که در حالِ رشد است از خون و جان و متعلق به اوست عجیب و خارق العاده بود !
دستش به نرمی پیش رفت و کفِ آن را رویِ محلی گذاشت که فرزندش را در خود داشت :
– واقعا بزرگ شده !
سپس نگاهش را به مهری داد ، لبخندش خیس بود .
دست رویِ دست او گذاشت و به نرمی پلک زد :
– هر ثانیه داره بزرگتر میشه . هر لحظه .
حافظ سر تکان داد ، شوکِ عظیمی بود !
با اینکه می دانست او باردار است اما . .
به چشم دیدنش چیزی فراتر از شنیدن و دانستن بود !
گونه ی مهری را به نرمی با انگشتِ شستِ دستِ راستش نوازش کرد :
– تو چرا پس انقدر لاغری ؟!
سیبکِ گلویِ مهری به کندی بالا و پائین شد . صدایش گرفت و وقتی به حرف آمد ، به سختی می توانست کلمات را ادا کند :
– فکرِ تو خواب و خوراکو ازم گرفته بود .
حافظ آهی کشید و سر تکان داد. بی حرف و در سکوت دوباره او را در آغوش کشید . .
دیگر نمی گذاشت مهری عذاب بکشد . دیگر نمی خواست مردِ بدی باشد .
باید همه چیز را جبران می کرد .
***
با اخم استکانِ چایش را درونِ نعلبکی چرخاند و گفت :
– پس هنوز همه چی ادامه داره .
هیچ چیز نگذشته و تمام نشده بود .
با وثیقه آزادش کرده بودند .
سبحان سری تکان داد :
– نتونستیم بهشون چیزی بگیم . حداقل الان . وقتی من و مانی داشتیم صحبت میکردیم حنا شنید . دیگه نتونستیم جلوش رو بگیرم . ترجیح دادیم
حداقل تا وقتی که یه کم از این وضعیت تشویش دربیان توضیحی ندیم . ولی فعلا و موقت آزادی و حق نداری از شهر خارج شی . همینم وکیلی که مانی
گرفته بعد از کلی دوندگیِ تونست درستش کنه .
کاظم پوزخندی زد :
– تا الانم نباید نگهت میداشتن . مساله این بود که یه کم زورشون می چربید !
مانی هم سری تکان داد و دستی به صورت کشید ولی هیچ نگفت .
حافظ بیشتر ابروهایش را در هم پیچاند و پرسید :
– یعنی چی ؟!
مانی نچی کرد و اندکی از چایش نوشید . درونِ اتاقِ سابقِ سبحان گردِ هم آمده بودند .
دوباره دستی به محاسنش زد :
– فقط بحثِ قانون نبود . یه کمی هم گفت و گو پشتِ صحنه جریان داشت! یکی از اقوامِ مادریِ زیبا یه قاضیِ سرشناسه . علاوه بر اون همسرِ زیبا ادعا
کرده که تو برای همسرش خطرناکی و اگر آزاد باشی ممکنه بهش آسیب برسونی و کارِ نیمه تمومت رو تموم کنی !
حافظ ناباورانه نگاهش را میانِ آنها چرخاند :
– چـی ؟! برم سراغِ زیبایی که تو بیمارستان و تو کماست و زیرِ نظر اون همه دکتر و پرستار و پلیس و مثلا چی کار کنم ؟! بالش بذارم رو صورتش خفه
اش کنم یا دستگاه تنفش رو قطع کنم ؟! این آدم حالش خوبه ؟!
چشم هایش را با انگشتانِ دستِ راستش فشرد و عصبی خندید :
– سه ماهه دارم عذاب میکشم . از روزی که گرفتنم تا همین امروز ، یه لحظه آرامش نداشتم . میتونین بفهمین چه فشاری تحمل کردم ؟! هر لحظه تصور
میکردم که دارن منو دار میزنن ! منو فرستاده بودن بین آدمایی که معلوم نبود هر کدومشون چه جرم و جنایتی کردن . من بی گناهم !
سبحان لحظه ای پلک رویِ هم فشرد :
– ما میدونیم حافظ ! اما تو به اندازه ی کافی هم ، همه رو به خودت بدبین کردی ! کم با اون زنیکه درگیری نداشتی ! خدا رو شکر به همه ی عالم و آدم
هم فهمونده بودی !! پارسایِ بدبختم بازداشت کرده بودن .
چشمانِ حافظ دیگر بیشتر از آن جا نداشت که گشاد شود :
– پـارسا ؟!
سبحان خرناسی کشید و کاظم ادامه ی کلامِ او را به عهده گرفت :
– بله ! بهش شک کردن ! چون هم تو کاری که برای زیبا انجام دادین همکارت بوده ، هم که رفیقِ صمیمیِ تو بوده و هم اینکه خاطرخواهِ دخترعمه ی
جنابِ عالی شده ! فکر کردن احتمالا برای خوش آمد شما ممکنه همکاری کرده باشه باهات !
حافظ حتی تعجب هم نکرد ، فقط مات و متحیر پلک زد .
سبحان خندید و دستی به موهایش کشید :
– بله آقا . زیرِ گوشِ شما اینا با هم قرار میذاشتن . پارسا و پریا . قرارِ از این اتفاق که خلاص شدیم بیان خواستگاری و یه قرار مداری بذارن .
حافظ دهانش را بست و چایش را یک نفس سر کشید.
هوفی کرد و سر تکان داد تا از شوک دربیاید . هومی گفت و سپس در حالی که سعی می کرد فکرش را متمرکز کند گفت :
– خب حالا . . . ما باید چی کار کنیم ؟!
مانی چشم تنگ کرد و به او خیره شد :
– هر کاری میکنی بکن ، اما سراغِ زیبا و شوهرش نرو ! بقیه کارا رو بسپر به ما !
حافظ لب به هم چسباند و با اخم به او چشم دوخت . مانی از کجا فکرش را خوانده بود ؟!
138#
***
مثل روزهای خیلی دور کنارِ هم دراز کشیده و یاسین کنارِ او و یاسمین کنارِ سبحان خفته بودند.
اما حالا جمع شان شلوغ تر شده بود .
حریر سر بر سینه ی او داشت و مهبد هم رویِ سینه ی سبحان جا خوش نموده بود.
دستِ حافظ آرام رویِ کمرِ دخترکِ نازک بدن بالا و پائین می شد و نگاهش به سقف بود .
نه می توانست سرِ کارش برود و نه کاری برای آزادی اش بکند .
حتی اجازه نمی دادند همراه با مهری خانه را ترک کند و نزدِ پزشکِ او برود . می ترسیدند از کنترل آنها که خارج شود یک راست به سراغِ زیبا و
همسرش برود .
کلافه بود و خسته . . .
سبحان صدایش زد ، سرش به سمتِ او چرخید . به آرامی گفت :
– به چی فکر میکنی ؟!
حافظ لبش را کج کرد :
– به اینکه رسما زندانیم کردین !
سبحان خنده ی آرامی کرد و موهایِ عرق کرده ی پیشانیِ مهبد را کنار زد :
– این زندان که از اون زندان بهتره !
حافظ هم لبخندِ کجی بر لب آورد و آهی کشید :
– زندان ، زندانه ! جایی که حبست کنن و نذارن راحت نفس بکشی ، یعنی حبس ، یعنی زندان !
سبحان اخم کرد :
– بی انصاف نباش . هر کاری میکنیم برایِ خودته !
حافظ پوزخند زد ، خودش را رویِ بالشت بالاتر کشید و دست رویِ کمرِ حریر محکم کرد تا از رویِ سینه اش پائین نیفتد :
– برایِ خودم ؟! برای خودمه که الان زنِ من رفته پیشِ دکترِ زنان و به جایِ من سبا همراهشه ؟! برای خودمه که الان مثلا مسئولیتِ نگهداریِ چهارتا
بچه رو دادن دستم که زمین گیرم کنن ؟! گاهی وقتا فکر میکنم تو چشمِ شما یه کم عقلِ روانی ام که فقط خودشو تو دردسر میندازه !
سبحان تک خنده ای کرد و با مشت به بازویش زد :
– مگه چیزی غیر از این تا حالا بهمون نشون دادی ؟!
حافظ چشم گشاد کرد و غر زد :
– دستِ شما درد نکنه دیگه !
سبحان بی صدا می خندید و مهبد رویِ سینه اش می لرزید و با مشتِ کوچکش لباسِ او را به چنگ کشید .
یاسین تکانیِ خورد و حافظ دستِ دیگرش را زیرِ باسنش فرستاد و او را به خود نزدیک تر کرد .
لبخندی زد و روی بینی کوچکش انگشت کشید . آرام پرسید :
– سبحان ؟! اینکه میدونی تا چند روز دیگه میبینیش چه حسی داره ؟!
و سر به سمت او چرخاند و به چشمانش خیره شد . سبحان سوال گونه او را می نگریست .
حافظ با چشم و ابرو به مهبد اشاره زد :
– بچه ات رو میگم ! چه حسی داره وقتی میدونی چند روز دیگه میتونی بغلش کنی ؟!
سبحان لبخندِ شیرینی زد . ماه ها را شمرده بود تا به آن روز برسند .
وقتی خبرش را شنید انگار خدا تمامِ دنیا را بسته بندی کرده و تقدیم او نموده است .
زمزمه کنان گفت :
– تمامِ دنیا برات کمرنگ میشه . همه ی فکرِ و ذکرت میشه انتظار برای دیدنش . حتی دیگه تمامِ نگرانی هایی که برای خرج و برج و تربیتش داشتی از
ذهنت میپره . روزای آخر فقط به این فکر میکنی که چه شکلیه ؟! چاقه ؟! لاغره ؟! خوش اخلاقه یا اخمو و بدخواب . اصلا وقتی بغلش کنی تو دستات
میتونی نگهش داری یا نه ؟!
سرش را تکان داد و ضربه ی آرامی رویِ پوشکِ مهبد زد :
– اون لحظه به این فکر نمیکنی که چند ماه انتظار کشیدی ، تمومِ اون زمانی که گذشته انگار قدرِ یه پلک زدن بوده و این ساعتای آخر برات مثه یه
ســال کِش میان .
به چهره ی مشتاقِ برادرش ، لبخندی هدیه داد و روی دستش کوبید :
– اینا رو ولش . دوست داری دختر باشه یا پسر ؟!
حافظ خندید ، آنقدر ناگهانی و بلند که حریر میانِ پلک هایش فاصله انداخت و با اخم او را نگریست و غرغری کرد . لب روی هم فشرد و شانه اش را
مالید تا بخوابد . بلند شد و به نرمی سرِ او را رویِ بالشتی گذاشت که تا لحظاتی پیش خودش بر آن آرمیده بود .
ملحفه را تا رویِ کمرِ خواهرزاده اش کشید و به آهستگی گفت :
– تا حالا بهش فکر نکردم سبحان یعنی . . .
تلخندی زد :
– وقت نشد که بهش فکر کنم !
لبخندش یکوری شد :
– دور و برمون شلوغ شد سبحان . خونه ای که یه روزی حتی دیگه گنجشکا هم عارشون میومد توش بخونن از بس که غم داشت ، الان صدای خنده ها و
جیغ و دادای بچه ها توش میپیچه .
سبحان هیچ نگفت و تنها پلک زد .
جمله ی حافظ او را پرت کرد به چند سال پیش . .
به سالهای تنهایی . . .
به خوش خیالی پدر و مادرش . .
به سفری که بازگشتی نداشت .
او را به همان روزهایی برد که شاکی بود و داغ دیده .
از دستِ پدر و مادرش عصبانی بود . آنها را به چه کسی سپرده بودند ؟! به حافظِ نوجوان ؟!
یا به خواهر و برادرهایشان ؟! به چه کسی ؟! چه فکری کرده بودند ؟!
به چه اعتمادی تنهایشان گذاشتند ؟! فقط به این دلیل که آنها می توانستند از پسِ خودشان بربیایند ؟!
شاید حتی درصدی هم فکر نمی کردند که رفتن شان بی بازگشت باشد .
روزهای سیاهِ خانه . .
صدای گریه و هق هق و حافظی که گیج و درمانده آنها را می نگریست .
حالا انگار خورشید از خانه ی آنها طلوع می کرد . شادی میان اتاق ها می دوید و عکسِ زن و مردِ رویِ دیوار لبخندی تحویلِ آنها می داد .
و حافظ . . مردی که دهه ی چهارمِ زندگی اش کم کم به پایان می رسید . تا چند سال دیگر او چهل ساله می شد .
دستِ برادرش را گرفت و فشرد . حافظ بزرگ شده بود ، زیرِ شلاقِ زمانه و سیلی های روزگار قد بلند کرده و قامتش خمیده شده بود .
میانِ موهایِ زیبایش حالا چند دانه تارِ سفید دیده می شد . کنارِ چشم هایش چروک افتاده و نگاه هایش خسته بود .
اما با همه ی این ها ، همدیگر را داشتند . پشت به پشتِ هم و شانه به شانه ی هم . .
نگفت دوستش دارد ، نگفت که جانم به جانت است برادر ؛ فقط دستش را محکم فشرد .
انگار حافظ هم فهمید که به آهستگی پلکی زد و با لبخندی کمرنگ سری تکان داد.
آنها همدیگر را داشتند . . .
***
عصبی پله های دادگاه را پائین آمد . مانی با وکیل صحبت می کرد.
خودش را به جدولِ گوشه ی خیابان رساند و لگدی به آن زد .
کفری شده بود !
مانی بازویش را گرفت :
– حافظ جان . .
با عصبانیت غرید :
– خسته شدم ! هر حکمی میخوان بدن ، بدن دیگه ! چرا زجرکش میکنن آدم رو ؟! اگه من مقصرم ، اگه همه چی بر علیه منه پس اون حکمی کوفتی رو
بدن ! خسته شدم از این بلاتکلیفی !
باز هم حکمی صادر نکرده بودند . انگار قصد داشتند او را شکنجه دهند .
تا می آمد آرامش بگیرد همه چیز به هم می ریخت .
حکمِ نهایی را موکول کرده بودند به بهتر شدنِ حالِ زیبا .
انگار پزشکش امید داشت که همین روزها به هوش بیاید .
و حافظ می ترسید . .
از اینکه او زبان باز کند و علیه اش شهادت داد و با توجه به وضعیتِ رابطه ی تیره و تارشان بعید نبود !
و می دانست در این صورت دیگر راه فراری ندارد .
مانی هیچ نگفت و تنها بازویش را فشرد .حافظ دستی به پیشانی کشید و تکیه به درختِ کنارِ جویِ آب داد و به ساختمانِ بزرگِ پیشِ رویش خیره شد .
مانی که آرام گرفتنش را دید ، چرخید که با وکیل صحبت کند .
اما ندید که لبخندی روی لبِ حافظ نشست و برقی میان چشمانش دوید چون راهی پیدا کرده بود برای تخلیه ی خشمش !
مانی تند تند سرش را تکان داد :
– پس تا اون موقع مطمئن باشیم که دوباره نمیتونن بازداشتش کنن ؟! نبینیم فردا صبح اومدن درِ خونه دنبالش !
مرد سرش را جنباند :
– صد در صد . وثیقه پابرجاست . دیگه نمیتونن بی دلیل زندانی اش کنن . مدرکِ جدیدی پیدا نشده . فقط منتظریم حکمِ بی گناهی اش صادر شه
اونوقت ما میتونیم شاکی شیم و دستِ بالا رو بگیریم و بریم دنبالِ اعاده ی حیثیت .
مانی لبخندی زد و رویِ شانه ی مرد کوبید . چرخید تا با او صحبت کند که آه از نهادش برخاست .
لحظه ی آخر او را دید که سوارِ تاکسی شد و قبل از اینکه بتواند کاری بکند ماشین به حرکت در آمد .
حالا باید چه می کرد ؟!
139#
***
از تاکسی که پیاده شد او هم خودرویش را گوشه ای پارک کرد و به سمت بیمارستان آمد .
به قدم هایش سرعت بخشید و از پشت دست رویِ شانه اش گذشت ؛ به محض چرخیدنِ سرش ، یقه اش را چنگ زد و او را به نزدیک ترین درخت کوبید
. صورت به صورتش نزدیک کرد :
– کوه به کوه نمیرسه ، ولی آدم به آدم میرسه !
ساسان دست رویِ دست او گذاشت :
– برو کنار مرتیکه ! زدی زنمو ناکار کردی دوقورت و نیمت هم باقیه !
حافظ لحظه ای او را از درخت دور کرد و سپس محکم تر به آن کوبید . از میانِ دندان های به هم چسبیده اش غرید :
– – نمیدونم چه قدر پول دادی ، چه قدر پارتی گرفتی ، چه قدر زبون ریختی و چه قدر دروغ گفتی ولی اینو بدون ، خیلی بد داری جلو میری . یه جوری
که ممکنه سرِ خودت بخوره به طاق .
ساسان پوزخند زد :
– داری تهدیدم میکنی ؟!
حافظ خندید ، عصبی و کوتاه :
– تهدید ؟! کوچیکتر از این حرفایی ! اون زنی که الان سنگش رو به سینه میزنی ، خودش رو جلو من وا داده بود ، زیر و بمش رو دید زدم . اگه یه ذره
مثه تو بیشرف بودم یه دور هم زنِ من شده بود !
بر صورتِ ساسان ابتدا لکه های سرخی پدید آمد و سپس به سرعت از سمتِ گردنش ، تمامِ سر و صورتش قرمز شد .
دست رویِ سینه ی حافظ گذاشت و او را به عقب هل داد . صدایش بالا رفت :
– حقت بود ! کاش بیشتر تو زندان نگهت میداشتم . البته نگران نباش . یه مو از سرِ زیبا کم شه ، کاری میکنم اعدامت کنن !
حافظ کجخندی زد و با انگشتِ اشاره او را نشان داد :
– مطمئن باش زنت انقدر ارزش نداشت که واسه خاطرش حتی باسنمو از رو صندلی بلند کنم چه برسه بیام و با اون همه کارآگاه بازی بخوام بلایی سرش
بیارم . ولی تو یادت باشه . .
جلوتر رفت و سینه به سینه اش شد ، با کینه نگاه در صورتش چرخاند :
– تو یادت باشه ساسان خان ، نمیتونی اینطوری انتقامِ اینو بگیری که زیبا منو به تو ترجیح داد . وقتی دم دستش بودی ، وقتی مثه سگِ پا سوخته له له
میزدی براش اون تو بغلِ من بود . اینو یادت باشه ، همیشه هم تو مغزت حکش کن . من اون کسی بودم که زیبا باهاش از تو انتقام گرفت ، مـــن ! الانم
نمیتونی با افترا و تهمت بستن بهم ، داغی که رو سینه ات زدم رو درمون کنی . چون طلا که پاکه ، چه منتش به خاکه ؟!
-حــافظ !
سرش را چرخاند ؛ مانی با گام هایی بلند و چهره ای در هم سویِ او می آمد . برای آخرین بار به صورت ساسان نگاهی انداخت که کینه توزانه او را می
نگریست :
– که اینطور . . خیلی مطمئنی ؟! فک کردی وقتی زیبا به هوش بیاد به نفع من حرف میزنه یا تو ؟!
دست رویِ همان نقطه ای گذاشته بود که باعث لرزیدن دل و پایِ حافظ می شد .
اما نمی گذاشت او بفهمد ، پوزخند زد :
– مطمئنم بر علیهِ منی که تا لبِ چشمه بردم و تشنه برگردوندمش حرف نمیزنه ، چون امید داره این دفعه سیرابش کنم!
اگر جا داشت ، ساسان از این هم قرمز تر می شد .
حافظ اصلا شبیه خودش حرف نمی زد ؛ تمامِ آن مدتی که بی گناه در زندان اسیر بود جلوی چشمانش رژه می رفتند . تمامِ عذاب و سختی هایی که
عزیزانش تحمل کردند . اشک های مهری . . . امان از اشک های مهری ..
هر طور شده می خواست دلش را آرام کند حتی اگر بهایش بازی کردن با غروری مردی باشد !
ساسان سمت او خیز برداشت که مانی خودش را میانِ آنها انداخت :
– هی . . هی ! دستت بهش بخوره با قانون طرفی . برو عقب ببینم !
ساسان را به عقب هل داد در حالی که هنوز نگاهِ او چسبیده به پوزخندِ رویِ صورتِ حافظ بود . مانی هم چرخید و بازویِ حافظ را چسبید :
– بیا بریم !
او را به دنبال خود کشید و همانطور زیر لب غر می زد :
– یه لحظه ازت غافل شدم . داری گند میزنی به همه چی !
در ماشین را باز کرد و به شانه هایش فشار آورد :
– بشین ببینم !
و نگاهش سمتِ ساسانی رفت که بلافاصله با دور شدنِ آنها ، تلفنِ همراه از جیب بیرون آورده و با کسی صحبت می کرد .
گوشه ی لبش را گزید و سری تکان داد . مطمئنا حافظ به شکلِ بدی آتشِ خشمِ او را شعله ور کرده بود .
***
کمی مانده بود تا سبحان سکته کند !
از وقتی که به همراه مانی به خانه بازگشتند او یکسره بر سرِ حافظ فریاد می کشید و جوابِ برادرِ کوچکترش فقط سکوت بود !
مهری لیوانی آب به دستش داد و سبحان لاجرعه آن را سر کشید . نفس نفس زنان و با صدایی گرفته غرید :
– د مرتیکه ی خر ! این همه ما گفتیم نرو دنبالش ، سراغشون نرو ، کار رو از این خرابتر نکن. کوچکترین فرصتی گیر آوردی زدی در رفتی از زیر
دستمون ؟!
بدشانسی آورد . مانی رفتنش را دیده و همان لحظه با سبحان تماس گرفته بود و او خوب فکرِ برادرش را می خواند .
حیف که میانه ی راه به علت تصادف راه بندان شده بود وگرنه شاید می توانست جلویِ همکلام شدنِ آنها را بگیرد .
مهری آرام بلند شد و به آشپزخانه رفت و نگاهِ حافظ سمتِ او چرخید . سبحان دستی به پیشانی سائید و طاهره بازویش را فشرد .
حالا که میانِ رگباری هایش به حافظ ، لحظه ای تنفس اعلام کرده بود ؛ او می توانست با مهری حرف بزند .
با مهری ای که چشمانش یک دنیا گلایه داشتند .
درِ آشپزخانه را بست و آرام صدایش زد :
– مهری !
از رویِ شانه نگاهی به او انداخت و سپس دوباره مشغولِ کف مالیِ ظرف ها شد .
حافظ سمتش رفت و خودش را میانِ او و سینک کشید . دستانش را رویِ پهلوهای تپل شده ی مهری گذاشت :
– حرف نمیزنی باهام .
مهری اخم کرد و پلکی زد .
حافظ سر خم کرد و رویِ گره ابروانش بوسه ای عمیق و طولانی نهاد . سپس سر پس کشید و زمزمه کرد :
– باید میرفتم مهری . نه برای دیدنِ زیبا یا سرک کشیدن . برای اینکه بزنم تو دهنِ اون مرتیکه ی عوضی که منو گرفتار کرده . برای اینکه تو دلم آتیشه .
که بی دلیل چند ماهِ خونواده ام گرفتارن . که تو مهری . . .
او را بیشتر به خود چسباندو حالا برآمدگیِ اندکِ بطنِ او قابل درک بود . چشم در چشمش نجوا کنان ادامه داد :
– تو توی بدترین شرایطِ ممکن تنها بودی. بارداریت ، فهمیدن قضیه ی رابطه ی من و زیبا ، ترمِ آخرِ دانشگاه . چطوری هضم میکردم بدونِ دلیل و بدونِ
اینکه کاری کرده باشم چند ماه تو زندان بمونم و دقیقا تو روزایی که باید ، کنارِ همسرم نباشم ؟!
مهری پلک رویِ هم فشرد ، شاید برای طلبِ صبر :
– تو نباید میرفتی حافظ . هر چیزی که شده بود نباید می رفتی . تو با این کارت همه چیز رو خراب کردی. دقیقا بهانه دادی دستِ ساسان . ساسان به
این دلیل که تو رو برایِ سلامتی و موجودیت و حیاتِ همسرش خطرناک می دید تونست اون تو حبست کنه . حالا دقیقا تو کاری رو کردی که اون می
خواست .
با کفِ دست رویِ سینه ی او کوبید و صدایش کمی بالا رفت :
-دقیقا همون حماقتی رو به خرج دادی که اون می خواست !
خودش را از میانِ حصار دستانِ او بیرون کشید و سرش را تکان داد :
– من فردا میخوام برگردم رشت . برای امتحانایِ آخرِ ترم .
و دیگر منتظرِ حرفی از جانبِ او نشد .
از آشپزخانه بیرون رفت و او را تنها گذاشت . .
***
خواب هایش مثلِ تمام وقت هایی که سرش پر بود از فکر و مشغولیات ، دری وری و درهم و برهم بود !
هیچ کدام به هم ربطی نداشتند و به طرز عجیبی مضحک بودند !
و اگر بی شک صدایِ زنگِ خانه در نمی آمد ، او همچنان درگیرشان بود .
گیج و خسته درونِ تخت نشست و نگاهش به لباسِ حریرِ سیاه رنگِ مهری که در آغوش داشت گیر کرد .
سری به تاسف تکان داد و خمیازه کشان سعی کرد از تخت پائین بیاید که چون پایش در ملفحه گیر کرده بود یک بار زمین خورد و سپس در حالی که
زانویش را می مالید از اتاق بیرون رفت .
مانی و حنا میانه ی سالن خوابیده بودند . چشمانش گشاد شد و سرش را خاراند . هاج و واج به آنها خیره ماند . مگر این خانه اتاق نداشت که آنها وسطِ
سالن به خواب رفته بودند ؟!
که یادش آمد تا دیر وقت درگیرِ غرغر و گریه های پسرک شان بوده اند و احتمالا همانجا هم خوابشان برده است .
خنده ی ابلهانه ای بر لب نشاند ! مهبد که تمامِ شبِ گذشته همه ی آنها را زا به راه کرده ، میانِ مادر و پدرش دراز کشیده بود و با چشمانی کاملا باز
اطرافش رامی نگریست و صداهای نامفهومی از دهانش خارج می شد و دست و پایش را تکان می داد .
به آرامی به سمت آنها رفت و مهبد را زیرِ بغل زد . پسرک خنده ای کرد و لب های خیسش را به روی لباس او کشید . روی سرش را بوسید و به محض
اینکه به سمتِ درِ خروجی گام برداشت زنگ این بار کمی طولانی تر به صدا درآمد .مکث کرد و سرچرخاند . مانی خرناسی کشید وبه پهلو شد و به
خواهرش پشت کرد . در حالی که از پله ها پائین می رفت غرزد:
– تو غلط میکنی به خواهر من پشت میکنی .
مبهد مشتی روی سینه ی او زد که نگاه حافظ سمت او کشیده شد . خندید :
– شمام غلط زیادی نکن . پسرِ همون بابایی دیگه .
مهبد از خنده ضعف کرد ! نمی دانست حرفِ او را فهمیده یا خیر . اگر فهمیده بود که حاشا به غیرتش !
درِ خانه را گشود و تمامِ خنده اش با دیدنِ فردِ پشتِ در پر کشید .
اخم کرد ، وکیلِ ساسان بود .
سری برای او تکان داد:
– صبح تون بخیر جناب .
حافظ هم از در بیرون رفت و نگاهش را دو سویِ کوچه چرخاند . انتظار داشت ماموران پلیس هم همراهِ او آمده باشند برای بازداشتش . اما مرد کاغذی را
به دستش داد :
– من دارم میرم دادسرا و آگاهی . اتهام از شما رفع شده . قبل از اینکه برم باید این نامه رو به شما بدم .
حافظ با ابروهایی بالا رفته و ناباورانه به او نگریست . مرد که حالش را چنین دید ، نامه را به مهبد سپرد و با لبخند دستی به سرش کشید و سپس به
آرامی با او خداحافظی کرد .
حافظ همانطور متحیر مانده و به مسیرِ رفتنش خیره بود تا وقتی که صدای قرچ قرچ آمد .
مهبد کاغذ را به دهان گرفته بود .
آن را از میان دستانش کشید :
– نفهمِ من ، اینو نباید خورد که .
مهبد غری زد و بی حوصله موهای او را چنگ . حافظ همانطور که با خواهرزاده اش درگیر بود رویِ تخت نشست و او را رویِ پایش گذاشت .
با یک دست تایِ نامه را گشود . اطرافش کمی خیس بود ، آن هم از آبِ دهانِ مهبد !
سری تکان داد و نگاهش جلبِ دو کلمه ی وسطِ برگه شد :
– مدیونم . . بگذر .
همین !
کلمات لرزان و پر از بالا و پائین نوشته شده بودند . بعضی جاها هم خودکار در کاغذ فرو رفته بود .
کارِ که می توانست باشد جز زیبا ؟!
کاغذ را پائین آورد و به روبرو خیره شد .
یعنی همه ی آن جار و جنجال با همین دو کلمه خاتمه می یافت ؟!
یعنی حالا او دیگر تحت پیگرد نبود ؟!
اخم کرد . معنایِ نوشته را خوب فهمیده بود ، ولی باید می گذشت ؟!
آنقدر به یک نقطه خیره و درگیرِ فکر ماند ، که فقط وقتی به خود آمد که سرِ مهبد رویِ بازویش خم شد .
به نرمی او را در آغوش گرفت و از پله ها بالا رفت .
به اتاقش بازگشت و او را کنارِ خود خواباند . . .
دوباره کاغذ را گشود و به نوشته ی بد خطِ میانِ آن چشم دوخت . نکند همه ی این ها یک بازیِ دیگر باشد ؟!
140#
***
ری را کلید را کفِ دستِ او گذاشت و لبخندی زد :
– به مهری بگید هفته ی دیگه میایم برای تحویلِ خونه . فحشمون هم داد دیگه بهش بگین خودشه .
حافظ تک خنده ای کرد ، ری را هم سری تکان داد و از او دور شد . حافظ به سمت دو دختر دیگر نگاهی نمود و سر خم کرد .
به رفتن شان خیره شد . بعد کلید در قفل انداخت و داخل شد .
به آرامی از پله ها بالا رفت و چند تقه به در کوبید .
صدای غر غر مهری می آمد :
– الان رفتین که ! خب یه کم حواستو . . .
در را گشود و با دیدنِ حافظ ، کلامش نیمه تمام ماند .
حافظ لبخند کجی زد :
– هر وقت از دستم در میری باید اینجا پیدات کنم .
مهری چیزی نگفت و از جلوی در کنار رفت .
حافظ هم بی حرف کفش از پا در آورد و داخل شد و پاکتِ بزرگِ درون دستش را رویِ زمین گذاشت .
او یک سو و مهری سویِ دیگر ایستاده بودند . حالا دیگر از زیرِ لباسِ خنک و نخی اش ، شواهدِ بارداری کاملا در او نمایان بود .
بی اراده و به آهستگی جلوی پایش زانو زد و سر رویِ آن چسباند :
– هنوز وول نمیخوره ؟!
مهری علی رغم میل باطنی اش خندید . دلتنگ بود ؛ از همان روزی که به بهانه ی امتحانات او را ترک کرد تا آن زمان که بعد از پایانِ امتحانات در حال
جمع و جور کردنِ وسایل شان بودند ، دیداری با او نداشت .
حافظ به نرمی بطنش را بوسه زد و سپس ایستاد . بازوهای مهری را گرفت :
– انقدر از دستم عصبانی بودی که حتی حاضر نبودی باهام حرف بزنی ؟!
مهری نگاهش را به یقه ی پیراهن او دوخت :
– بیشتر از اون چیزی که فکر کنی از دستت عصبانی بودم . از اینکه خودت رو تو دردسر بندازی عصبانی ام .
حافظ سر تکان داد ، کاغذ از جیب بیرون آورد و به سمت مهری گرفت . هیچکس از وجودِ چنین نامه ای باخبر نبود .
مهری اخم کرد و کاغذ را گرفت و با تردید تایِ آن را گشود .
ابروهایش بالا رفتند :
– خب ؟!
حافظ دست رویِ کمرش گذاشت و او را به سمتِ مبل های قدیمی هدایت کرد :
– وکیل زیبا و شوهرش اینو بهم داد . همون صبحی که شکایت علیه من منتفی شد .
گره پیشانیِ مهری عمیق تر شد . حافظ دستش را گرفت و فشرد :
– تو بگو مهری . . . بهم گفته بگذر . نمیدونم میخواد از چی بگذرم ؟! از بازی دادنم ؟! از ضربه ای که به غرور و شخصیتم زد ؟! یا از کاری که شوهرش با
زندگی مون کرد ؟!
مهری کاغذ را میانِ دستش مچاله کرد و آرام پرسید :
– مشخص شد کی اون کار رو باهاش کرده ؟!
حافظ شانه بالا انداخت و نفس عمیقی گرفت :
– نمیدونم . مثه اینکه قضیه سرقت بوده . از قبل در نظر گرفته بودنشون . چه میدونم . . .
سپس دوباره به صورتِ درهمِ مهری خیره شد :
– این بار نمیخوام بدون مشورت با تو کاری کنم . این بار هر چی تو بگی . وکیلی که مانی گرفته میگه میتونیم اعاده ی حیثیت کنیم ، میتونیم به خاطر
اون مدتی که بیگناه زندان بودم ازشون شکایت کنیم . ولی هر چی تو بخوای . نخواستم وسط امتحانات بیام و تمرکزت رو به هم بزنم . سخت بود این
مدت تحمل کردن بدونِ تو . . .
و با لبخندِ کمرنگ و دلنشینی نگاه پائین آورد :
– بدون تو و این بیـ . .
مهری تندی دست هایش را رویِ لبِ او فشرد :
– نگو !
حافظ لحظه ای بهت زده و با چشمانی گرد شده به او نگریست و سپس به خنده افتاد .
کفِ دستان مهری را بوسید و دست دورِ شانه اش انداخت :
– چشم . دیگه نمیگم . ولی تو چرا بهم زنگ نزدی ؟! چرا سراغم رو نگرفتی ؟!
مهری تکیه اش را به او سپرد و چشم بست . عمیق نفس کشید و گذاشت تا دلتنگی اش نم نمَک رفع شود :
– دلخور بودم حافظ . خسته بودم . علاوه بر اون . . .
نفسی گرفت و غر زد :
– امتحان داشتم ! پدرم در اومد دیگه !
حافظ خنده ای کرد و رویِ سرش را بوسید . به نرمی گفت :
– ولی بالاخره تموم شد . نه ؟!
مهری رویِ بازویِ او را نوازش کرد :
– تموم شد . همه چی تموم شد . . .
کاغذ مچاله شده را باز کرد و از میان چروک هایش دوباره کلماتِ بد خط و بد شکل را خواند .
آرام گفت :
– نگذر حافظ . حداقل تا وقتی به اون ها هم این عذاب و بالا و پائین رفتن از پله ها رو نچشوندی نگذر . بذار برن و بیان . بذار به عنوان متهم روی صندلی
دادگاه بشینن . بذار محکوم شن و بعد . . .
نگاه به نگاهِ او داد :
– اونوقت بگذر . بذار اتهامشون ثابت شه و بعد بگذر . از زیبا هم به خاطر تمام کارهاش از ته دلت بگذر . برای زیبا همین که زیباست ، بسه ؛ با تمام
اتفاقاتی که تو زندگی اش رقم خورده . همینا براش بسه ، سراغش نرو ، باهاش حرف نزن ، فراموشش کن .
حافظ پیشانی به پیشانیِ او چسباند و دستانش را روی پهلوهای او نوازش گونه حرکت داد :
– فراموشش کردم . . . تو مجبورم کردی فراموش کنم . . .
و گذاشت آن حافظِ دلتنگ که از اولِ ورودش به خانه آن را به زحمت به بند کشیده بود ، رها شود و رفعِ دوری کند . از لحظه ای که سوار اتوبوس و راهیِ
رشت شد ، قلبش خودش را به در و دیوار می کوبید . او هم می دانست دیدار نزدیک است .
بوسه های کوتاهی بر سر و صورت و لب و چشم های مهری گذاشت و سپس عقب رفت که اگر این خلسه عمیق تر می شد دور کردنِ حافظ از مهری اش
، کارِ حضرتِ فیل بود !
لبخندی زد :
– یه چیزی برات آوردم . .
بلند شد و بسته ای که همراه خود آورده بود را برداشت .
آن را جلویِ مهری گذاشت و گفت :
– ازم گلایه کردی که برای زیبا مجسمه تراشیدم و نگهش داشتم . ولی اینو ندیدی . . .
و پیکره ی چوبی ای برابر چشمان متحیرش از پاکت بیرون آورد .
مهری دست رویِ دهان گذاشت . زمزمه کرد :
– حافظ . .
حافظ خندید و نگاهی به یالهای اسبش انداخت .
شانه بالا فرستاد :
– یادمه یه بار گفتی که اسب دوست داری . ناخودآگاه دستم رفت به چوب . . .
مهری با دو دست مجسمه ی سنگین را گرفت و روی پاهایش گذاشت . تراش های ظریف و زیبا ، صیقل های بی نظیر . . .
اسبی که روی پاهایش ایستاده و یکی از دستانش را خم کرده و یالش در برابرِ بادی نادیده ، به رقص درآمده بود .
از طرزِ ایستادنش غرور می بارید . بغض دلتنگی اش سر ریز شد .
با چشمانی خیس به او نگریست :
– حافظ . .
حافظ خم شد و رویِ زانویش را بوسید :
– جانِ حافظ . . .
مهری با یک دست مجسمه را به سینه چسباند و با دستِ دیگر گردنِ حافظ را گرفت که او مجبور شد رویِ زانوخودش را بالا بکشد .
هق هق ریزِ مهری در گوشش پیچید و او لبخند زد .
***
باران ریز ریز می بارید و خانه در یک عصرِ پائیزی ، تاریک بود . .
مهری کنارِ پنجره ی باز ایستاده بود که با هر وزش باد پرده آرام تکان می خورد و قطراتِ ریزِ باران به صورتش برخورد می کردند .
اما لبخندی به لب داشت و پتو رویِ صورتِ موجود کوچکی که در بغل داشت می کشید .
روی لب های کوچکش که به خنده گشوده شده بود ، انگشت سائید .
پسرکش حالا سه هفته اش شده بود . .
صدای پایی آمد ، سر چرخاند . حافظ با لبخندی بر لب به او نزدیک می شد .
دوباره نگاهش را به پسرش داد . . .
دست حافظ از کنارِ صورتش رد شد و به دیوار چسبید . سرش از رویِ شانه ی مهری جلو آمد و به صورتِ “مهرزاد”ش خیره شد .
زمزمه کرد :
– خوابید ؟!
مهری سر جنباند :
– خوابید .
دستِ دیگر حافظ رویِ شکمِ مهری نشست و او را به خود نزدیک تر کرد .
روزگار به آرامی می گذشت . شاید در آینده ای نزدیک مهری ادامه تحصیل می داد .
شاید فرزندی دیگر . .
شاید حافظ کارِ دیگری پیدا می کرد .
شاید بارِ دیگر عمو و دایی می شد .
شاید شاهدِ عقد پارسا و پریا می بود . .
اما می دانست اگر تمامِ این اتفاق ها بیفتند ، باز هم او کنارِ مهری خواهد بود ، کنارش نفس می کشد و کنارش عمرش را به پایان می رساند .
تا چند ساعتِ دیگر میهمان داشتند . عزیزانش می آمدند . برادرش با همسر و حسامِ چند ماهه اش . .
خواهرها و دامادها و خواهرزاده هایش . . .
نفس عمیقی کشید و به حیاط خیره شد .
صدای خنده های پسرکی را می شنید که دورِ حوض می دوید و برادرِ بزرگترش را با ویلچر می چرخاند .
پسرِ نوجوانی را می دید که سیاهپوش ایستاده و ناامید به حوضِ کوچک خیره است .
مردِ جوانی پیشانیِ خواهرش را می بوسید و دستِ او را در دستِ مردی می گذارد .
همان مردِ جوان رویِ پله ی خانه نشسته و شانه هایش از ظلمی که بر او روا داشتند ، خمیده شده بود .
و حالا مردی کنارِ همسرش ایستاده و به همه ی سالهایی که پشت سر گذاشته ، می نگریست .
صدای قهقهه ی پسرک در گوشش می پیچید و در پسِ ذهنش ، زن و مردِ جوانی با لبخند آنها را می نگریستند .
به نیم رخِ مهری خیره شد . . . هنوز به پسرشان چشم دوخته بود .
لبخندِ کجی زد ، مهری مثلِ یک باران بر شوره زارِ دلش بارید و به نرمی جوانه ی زندگی در قلبش سر برآورد .
حالا یک درختِ تنومند در وجودش زندگی می کرد که ریشه در قلبش داشت . . .
از فکری عمری داشتنت ، وجودِ من لبالبِ
چون هم تو بی نظیری و هم حسِ من جاه طلبِ
“تقدیم به تمامی آتش نشانانِ پلاسکو و همه ی جان باختگان و بازماندگانِ آنها . . . ”
پایان
دوازدهم دی ماه یک هزار و سیصد و نود و پنج
دو و نیم عصر
ویرایشِ نهایی : پنج شنبه ، هفتم بهمن ماهِ نود و پنج ، ساعت دو و بیست دقیقه بامداد
خیلی رمان قشنگی بود ممنون نویسنده