بدون دیدگاه

رمان شوره زار پارت 3

4.9
(8)

این حسِ اقتدار و احترام ، تنها چیزی بود که هنوز سبحان را سرِ پا نگه داشته و به او قدرت جنگیدن و تلاش برای زندگی می داد .
لبخندی زد و در دل آرزو کرد ، هر چه که پیش می آید و هر چه که می شود ؛ سرانجامِ قصه ، غرورِ برادرش را نشانه نرود .
***
خسته و عصبی از ترافیکِ ناتمامِ شهر ، کیسه ی کیک و آبمیوه و دفترِ ثبت را روی میز انداخت :
– پارسا ؟! پارسا بیا برات کیک گرفتم از گشنگی تلف نشی !
سرش را از زیر یکی از میزها بیرون کشید و با لبخند او را نگریست :
– جانِ داداش دیگه . . هلاکم !
حافظ به خنده افتاد و کیسه را به سمت او انداخت :
– اونجا چی کار میکنی ؟!
پارسا صورت در هم برد و نگاه چپ چپ به او انداخت :
– این خانمه ، گیر داده بهم که زیر میز یه جا پیچ از تو پایه زده بیرون ، ببین اگه قابل تعمیر نیست عوضش کن ! نیم ساعته دنبال پیچم !
حافظ ابرو بالا انداخت و صندلی ای عقب کشید و روی آن نشست :
– عجیبه . من چک کردم قبلا . .
پارسا پوزخندی زد و گازی پر از حرص به کیک ؛ نی را با غیظ به سر پاکت آبمیوه کوبید و به شدت هورت کشید .
با اخم به او نگریست :
– باهاش رفیقی ؟!
حافظ لحظاتی متوجه نشد منظور او چیست ، با ابروهایی در هم به او خیره شد . پارسا نچی کرد :
– بابا این دختره . . این زنه . . رییس . . زیبا رو میگم . رفیقته ؟! معشوقه ات ؟! دوست دخترت ؟!
چشمانِ حافظ گرد شدند و قبل از اینکه چیزی بگوید ، پارسا ادامه داد :
– منو فرستاده دنبال نخود سیاه داداش . . یه آقایی اومده بود تو دفتر خِفتِش کرده بود . درباره ی تو حرف میزدن . . مثه اینکه شما رو با هم دیده و اینکه
. . . . .
زبان روی لب کشید و با تردید او را نگریست . با صدایی آرامتر پرسید :
– رفتی خونه اش ؟!
حافظ کلافه و پرتشویش از حضورِ این مردِ ناشناس ، لبش را جوید . نمی دانست به پارسا چه بگوید .
پارسا اما شانه بالا انداخت :
– خودت میدونی . من فقط دوستتم اما . . مردِ شاکی بود . عجیب هم شاکی بود ! این زیبا خانم هم که دید من حواسم بهشونه ، منو فرستاد دنبال نخود
سیاه ، پسره رو کشید تو اتاق و نیم ساعت بعد دوتایی با هم رفتن . . .
حافظ بی حواس سری تکان داد و ایستاد . در جیب به دنبال تلفن همراهش گشت و به تندی جواب او را داد :
– هیچ رابطه ای بین مون نیست . . . فقط یه کمد میخواست بندازه تو اتاقش ، رفتم اندازه بگیرم . .
و اصلا توجه نکرد که پارسا به خوبی متوجه ی راست و دروغ بودن حرفش می شود .
فقط می خواست بفهمد آن مرد کیست و اکنون زیبا کجاست و در چه حالی است ؟!

#25
***
سرش آنقدر درد داشت که جلوی چشم هایش را نمی توانست ببیند اما مصرانه مدام تماس می گرفت تا یکبار جوابی باشد .
حنا با نگرانی صدایش زد :
– حافظ . . عزیز بیا این قرص رو بخور آروم بگیری . .
اما او چانه بالا انداخت و همانطور که پیشانی اش را ماساژ می داد ، گفت :
– نمیخواد . . خوب میشه خودش .
و باز شماره ی زیبا را گرفت . اما مدام بوق می خورد و کسی جواب نمی داد .
گوشی را روی میز انداخت و سرش را میان دو دستش گرفت . از همان لحظه ای که پارسا از حضور مردی غریبه گفت ، او تلاش می کرد تا ارتباطی با او
پیدا کند ولی هیچ !
حتی در خانه اش هم خبری نبود . .
حنا نگاهش میان تلفن همراهی که روی میز افتاده و برادرِ عصبی اش که تن روی مبل انداخته بود ، نوسان داشت .
لازم نبود که درباره ی علت این نگرانی و این سردرد عصبی چیزی بپرسد . مطمئنا نگران کسی بود غیر از خانواده ی خودشان و چه کسی می توانست
باشد جز زنی که به تازگی به او دلباخته بود . . ؟
سبحان آرام گفت :
– حافظ جان . . . چه اصراری داری به عذاب دادن خودت . اون قرص رو بخور ، بعد هر چه قدر خواستی زنگ بزن . شاید گوشیشو گم کرده !
حافظ اما چشم هایش را بسته و منتظر بود تا ضربان شقیقه اش اندکی آرام بگیرد تا او دوباره رگبار تماس هایش را شروع کند .
سبحان تنها با ناراحتی او را نظاره می کرد . حال و روزش را می فهمید . . .
روزگاری خودش هم تجربه اش کرده بود ؛ این درد را ، این بی خبری را .
چرخ های ویلچر را سمت او هل داد و روی رانِ پایش دست گذاشت :
– شماره ی خونه ای ، پدری ، مادری . . . هیچی ؟!
حافظ به زحمت میان پلک هایش را فاصله انداخت و به برادرش نگریست .
چه می گفت ؟!
اینکه هیچ راه دستیابی ای به او ندارد جز یک شماره ی همراه و آدرس خانه اش ؟!
هوفی کرد و صاف نشست و به برادرش لبخندی زد که از شدت دردِ سرش ، کج و کوله و بی شکل و قیافه شد :
– من خودم زیادی نگرانم . . ولی مطمئنم چیزی نشده .
ولی نبود !
برخاست و به سرویس بهداشتی رفت و سر زیر شیرِ آب سرد گرفت .
درد آرام از پشتِ سرش و از میان مهره های گردنش بالا می خزید و کم کم تمام مغز و پیشانی و چشم هایش را تسخیر می کرد .
در آینه ی لکه دارِ به چهره ی خودش خیره شد . خسته . . ناراحت . . پر درد و چشمانی به رنگِ خون !
هزار فکر و خیال در ذهنش غوطه می خورد . زیبا کجا بود ؟! با چه کسی ؟! در چه حالی ؟! چرا جوابش را نمی داد ؟!
از فکرهای شرم آوری که در سرش بود ، از خودش خجالت می کشید .
پوف کرد و هنوز قامت راست ننموده بود که صدای حنا آمد :
– حافظ . . . . زیبـا !
نامِ زیبا را با تردید و بلند خواند .
و حافظ نفهمید چطور خودش را به در و دیوار کوبید و به گوشی رساند . .
حنا نامش را از صفحه ی گوشی اش خوانده بود .
فوری دست روی صفحه لغزاند و فریاد زد :
– معلوم هست کدوم گوری هستی ؟!
با قدم های بلند به اتاقش رفت و در را محکم به چهارچوبش سپرد . صدایی از زیبا نمی آمد .
عصبی غرید :
– می دونی چند بار تماس گرفتم ؟! چند بار بهت پیام دادم ؟! چند ساعت جلو درِ خونه ات منتظر بودم ؟!
صدای هق هق آمد :
– حا . . . حافظ ؟!
به یکباره تمام حرارت و عصبانیتش فروکش کرد :
– زیبا ؟!
زیبا با گریه صدایش زد :
– حافظ . . حا حافظ . . .
نگران لب جوید :
– جان . . جانم . . . زیبا چی شده ؟!
زیبا نفس عمیقی گرفت و پر بغض گفت :
– بیا . . بیا پیشم ! حافظ . .
و حافظ نفهمید کی شلوار خانگی اش را با شلوار جین عوض کرد و از اتاق بیرون زد :
– میام . . دارم میام عزیزم . . دارم میام . . کجایی ؟!
سبحان به دنبالش تا دمِ در آمد و صدایش زد :
– چی شد ؟!
همانطور که درِ حیاط را پشت سرش می بست ، جوابش را داد :
– زیبا !
***
دست روی زنگ گذاشته و با پا روی زمین می کوبید .
تا به آنجا برسد ، فکرش هزار فرضیه برای حال و احوال دخترک پیش رویش گذاشته و برای تبدیل آن به تئوری برایش دلیل می چید .
در که گشوده شد ، دست از روی زنگ برداشت ولی قبل از اینکه داخل شود ، زیبا از گردنش آویزان شد و زیر گریه زد .
سر درون سینه ی او فرو برده و اشک هایش لباس او را خیس می کردند .
روی موهای طلایی و پریشانش دست کشید :
– زیبا جان . . چی شده ؟! زیبا ؟!
به زحمت سرش را از روی سینه بلند کرد . چشم هایش ورم کرده و صورتش خیس و رنگ پریده بود :
– عزیزم . . .
به جلوی پیراهنش چنگ زد و نالید :
– حا . . حافظ . . .
دست هایش را دورِ کمر او حلقه کرد و او را بالا کشید :
– جان دلم . . . خب بگو چی شده ؟! داری سکته ام میدی !
سرش را در گردن او فرو برد :
– متنفرم . . ازش متنفرم !
زار زد . . .
حافظ شانه به دیوار تکیه زد و نالید :
– کی بود اون ؟! چی کارِت کرده ؟!
ته دلش خالی شده بود . . .
گونه به گونه اش چسباند و با صدایی که می لرزید ، گفت :
– بلایی سرت آورده ؟!
و ضجه زدنِ زیبا کنارِ صورتش ، پاهای او را سست کرد .
#26
***
تمام پرس و جوهای او نتیجه ای نداشت . زیبا زبان باز نمی کرد . تنها به پشت پیراهن او چنگ زده و می گریست .
او هم بی حرف ، به دیوار تکیه زده و او را میان دست ها و پاهایش حبس کرده بود .
آرام دست روی گونه ی خیسش کشید :
– زیبا ؟!
از میان پلک های پف کرده اش چشم به صورت او دوخت . لب هایش می لرزیدند و اشک آرام و پشت هم روی گونه اش پائین می سرید . حافظ بر خلافِ
درونِ پر آشوبش ، آرام انگشتش را زیر پلک های پائینی او سائید و زمزمه کرد :
– بهم بگو . . چی شده ؟!
نگاه دخترک آهسته روی پیشانی مرد لغزید . . رگ های پیشانی اش ورم کرده و معلوم بود که مدام دندان روی هم می فشرد .
صدایش گرفته و خفه بود :
– چیزی نشده !
که با این حرفش حافظ دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد ؛ باروتِ درونش که از همان لحظه ای که حال و روزِ او را دید در حال جلز و ولز کردن بود ،
منفجر شد و درونِ صورت او فریاد کشید :
– چیزی نشده و یه ساعته یه سره داری گریه میکنی ؟! من خَرم ؟! اون مرد کیه ؟! د لعنتی کیه که هر وقت میبینیش اینطوری میشی ؟! کیه که وقتی
امروز باهاش رفتی این شده حال و روزت ؟! کجا رفتین اصلا ؟! چی کارِت کرده ؟! خب بگو ببینم چه خاکی تو سرم شده ؟!
زیبا لب برچید و به سینه ی حافظ نگریست ، از اشک های او خیس شده بود !
آب دهانش را به زحمت بلعید و آرام گفت :
– یکی از گذشته . . .
ابروهای حافظ بیش از پیش با هم گره خوردند و خیره ی صورت او ماند .
زیبا نگاهش را به نگاهِ عصبیِ او داد :
– یکی که دیگه نمیخوام باشه . . اما خودش میخواد که باشه !
حافظ پلک هایش را محکم روی هم فشرد و بازوی او را چنگ زد . تند و عمیق نفس می کشید .
ضربان و درد سرش از یک طرف و ضربه ها و ناله های قلبش از طرف دیگر . . .
با هر کلام زیبا قلبش تندتر و بیقرارتر می تپید :
– همونیه که تو پارک بود . . نه ؟! کجا رفتین ؟! این همه ساعت . . . کجا بودین ؟!
و سکوتِ زیبا اعصابِ نداشته اش را تحریک می کرد .
او را رها کرد و دست در جیب برد . سیگار گوشه ی لب گذاشت و با دست هایی لرزان آتش به جانِ آن انداخت .
حافظ می ترسید !
از ، از دست دادن زیبا . .
از گذشته اش . .
از زندگی نامعلوم و گُنگش . .
از حالِ زندگی اش که هیچ از آن نمی دانست . . .
پک محکمی زد و با دست دیگر چشمانش را ماساژ داد . نادان و کم عقل نبود ، می دانست زیبا رازی در پس سکوتش دارد .
از همان روزِ اول که آن پسر را دید ، فهمید .
رفتار زیبا برایش عجیب بود ولی آمدنِ آن فرد همه چیز را عجیب تر کرد .
با فرستادن دود سیگار به ریه اش ، سر دردش بدتر میشد . کفِ دست روی پیشانی گذاشت و سمتِ زیبا چرخید :
– یه چیزی هست که بهم نمیگی . چیه ؟! چیه اون زیبا ؟! چیه که هر وقت چشمات رو ازم می دزدی نفسم میره که یکی نمیخواد ما به هم برسیم ! چیه
که این همه ساعت رفتی و حالا هم که برگشتی این حالته ؟!
با ختم جمله اش چنان از سیگار کام گرفت و دودِ آن را به شدت از ریه به بیرون فرستاد که به سرفه افتاد .
دست روی سینه گذاشت و از کمر تا شد . هر سرفه ای که می کرد انگار مغزش درون کاسه ی سرش دلنگ دلنگ صدا می داد .
زیبا ایستاد و به سمتش آمد . سیگار را از دستش گرفت و درون جاسیگاریِ روی میز انداخت ؛ دست میان شانه ی او کشید :
– منو برد خونه ی پدریم . . .
حافظ همانطور که دست به زانو بود ، به زمین خیره شد و تمام تن ، گوش شد برای شنیدن حرف های زیبا .
او پشتِ پیراهنِ حافظ را چنگ زد و با بغض غرید :
– می خواست منو جلوی خونواده ام تو منگنه بذاره . . . تحقیرم کرد . . توهین کرد . . . سعی کرد یادم بیاره چه روزایی باهاش داشتم ولی من ازش
متنفرم ! متنفـــــر !
حافظ قامت راست کرد و با نگاهی تیره او را زیر نظر گرفت ؛ چشم هایی که فریاد می کشیدند حرف های او را باور نکرده اند .
داستانِ پنهانِ زیبا از این پیچیده تر بود . . . بدون شک !
آرام گفت :
– پس آشناس . . .
زیبا باز از او چشم دزدید و دست دور بازوی او انداخت و سرتکان داد .
حافظ انگار میان زمین و هوا معلق شد . نفس عمیقی گرفت و با زبان ، لب های خشکش را نرم کرد :
– پس آشناس . . . تو رو کشون کشون میبره خونه ی بابات . . .
و با همان چشمان گرفته و مشکوک او را خیره خیره نگریست .
زیبا از او دور شد و روی مبل نشست . نمی خواست به چشمان مردی بنگرد که بی هیچ ابایی دوست داشتنش را خرج او کرده بود .
کوسن مبل را روی پایش گذاشت و غدد اشکی اش باز فشار می آوردند برای تخلیه شدن :
– هر چی که هست ، مربوط به گذشته اس . . . نمیخوام درباره اش حرف بزنم .
حافظ لبخند تلخی زد ، سرش را جنباند و پیراهنش را مرتب کرد :
– باشه . . حرف نمیزنیم .
به سمت در رفت و دست روی دستگیره ی آن گذاشت ، سر سمت او چرخاند :
– قرار با پدرت رو هماهنگ کن . باید زودتر آشنا شیم .
و وقتی درِ خانه را پشت سر خودش بست و با عصبانیت پا روی پله ها کوبید و پائین رفت ، تمام فکرش این بود که بفهمد آن مرد کیست ؟
برای اولین بار در زندگی اش حس می کرد به زنی دل بسته است و نمی خواست با اهمال کاری و پشت گوش انداختن روزی برای خودش و دلش
حسرت بخورد .
می دانست هر چیزی که هست ، مسلما با دیدارش با پدرش بخشی از آن روشن می شود . .
ماه پشتِ ابر نمی ماند !
***
دوقلوها درون آغوشش وول می خوردند و نمی گذاشتند لحظه ای بیاساید .
غر زد :
– آروم بگیر فرفره . .
اما یاسمین مدام بین بازوهایش می چرخید و روی سر و سینه اش می کوبید . چشم گشود و صورت های سرخ و تپل شان برابر دیدگانش ظاهر شدند .
یاسین مظلومانه از حرکت بازایستاد ولی یاسمین با سرسختیِ تمام در چشمان او زل زده بود و در عین حال کمر و پاهایش را می جنباند !
به خنده افتاد و دست هایش را باز کرد و صدایش را بالا برد :
– سبا . . . شرمنده ! بیشتر از این نتونستم وروجکات رو نگه دارم !
و صدای “وای” بلند سبا از اتاق قابل شنیدن بود . دوقلوها مثل جت به سمت اتاقی که مادرشان در حال دوخت و دوز برای حنا بود ، رفتند و حافظ
نشست . . .
دستی به موهای پریشانش کشید و به سبحان نگریست که کمی آن سوتر روی زمین و در میان تشک و پتو به خواب رفته بود .
لبخندی زد . . .
موهای شقیقه اش کم کم رنگ می باختند .
دلش گرفت !
انگار دو برادر در عاشق شدن شانس نداشتند !
آهی کشید . چند روزی می شد کلامی با زیبا رد و بدل نکرده بود .
نمی توانست !
از یکسو دلش نمی گذاشت تردید به جانش رسوخ کند و از سوی دیگر عقلش ، مدام به در و دیوارِ وجودش چکش می کوبید تا او را وادار به کَند و کاو
کُنَد .
آهسته به سمت سبحان خزید و سر روی بالشتش گذاشت . حتی به ثانیه هم نگذشت که صدای خواب آلودش بلند شد :
– میگن حلال زاده به دایی اش میره . . از وروجکا گله نکن که مثل خودتن.
سمت او چرخید و با چشمانِ خاکستریِ مهربانِ خواب آلودش مواجه شد . لبخندی زد :
– من که کاری نکردم !
سبحان خندید و بازوهایش را دورِ او پیچید :
– وول نخور بذار بخوابم . .
به سختی خودش را کمی پیش کشید و سر روی سینه و قلب برادر گذاشت که حافظ چشم بست . . از آرامشِ حضورش .
آرام گفت :
– می ترسم سبحان !
بازویش را که فشرد ، یعنی از چه ؟! :
– از زیبا . . از دور و بریاش . . تو ذهن من دور و بر زیبا محوِ ، تارِ . . هیچ چی مشخص نیست . هیچکسو نمیشناسم . نه از گذشته اش چیزی میدونم نه از
حال و روزِ الانش . . . ولی نمیخوام از دستش بدم !
سبحان پوزخندی زد و زمزمه کرد :
– میفهمم . . . میفهمم داداش !
27#
***
حافظ بود و دلتنگی هایش . .
حافظ بود و بارِ سنگینِ زندگی ای که بعد از رفتنِ پدر به دوشش افتاده و پسرکِ پانزده ساله را یک شبه مرد کرد .
کاش هیچ گاه مادرش هوسِ دیدارِ خاله اش در کرمانشاه را نمی کرد .
آنوقت اصلا لازم به سفر نبود .
لازم به تنها گذاشتنِ چهار فرزندشان . . .
که نهایتش بشود یک اتوبوس چپ کرده و پدر و مادری که هیچ وقت به خانه باز نگشتند .
آهی کشید و سنگ سیاه مزارشان را با آب و گلاب تمیز کرد .
زمین سرد بود اما برای او اهمیت نداشت .
میان قبرهایشان نشست و سردرگریبان برد .
شاید این روزها بیشتر از همیشه در زندگی اش ، نبودشان را حس می کرد .
زمانی که باید از آنها راهنمایی می گرفت ، باید نگرانی های آنان را بابت آینده و ازدواجش می دید و ته دلش ضعف می رفت از دیدن برقِ چشم هایشان
اما حالا . .
او باید نگرانِ دو نفر دیگر می بود و با وجود آنها برای خودش تصمیم می گرفت .
حالا او باید برای دیگران دلواپس می بود .
گاهی از این همه بزرگ بودن ، خسته می شد !
اینکه هیچ وقت حق اشتباه نداشته باشد و می ترسید با هرگامی که بردارد به حنا و سبحان آسیب برسد .
اینکه مجبور باشد همیشه و همیشه عاقلانه رفتار کند . .
اینکه حالا که در چنین وضعیتی گرفتار آمده و درگیر عشقی شده بود که نمی دانست چه سرانجامی دارد هم ؛ بیشتر از خود نگرانِ حال و اوضاعِ آنها
باشد و حتی نتواند درست برای خودش تصمیم بگیرد .
انگشت میان شیار اسم پدرش کشید و زمزمه کرد :
– نمیدونم . . گاهی انقدر دوست داشتنی میشه که میگم بهتر از این تو دنیا نیست و گاهی انقدر عجیب و غریب میشه که . . . . از خودم میپرسم عاشق
چیه این زن شدم ؟! این دختر چی داره که برام جذابه ولی . . . برام اسطوره ی زیباییه . بین این همه دختری که دور و برم دیدم ، خاصه . تکه ! ولی الان
حس میکنم کافی نیست . بس نیست برای عاشقش شدن . نمیدونم . . نمیدونم کیه که این وسط منو بدون اینکه چیزی ازش بدونم آزار میده و باعثِ آزارِ
زیبا میشه وقتی همه چی رو درباره اش میدونه . چیه که من نمیدونم ؟! کاش بودی بابا . . اونوقت ازت میخواستم بری دنبالش ، بری پرس و جو . و اگه
واقعا یه چیزی هست که منو و غرورمو خرد میکنه ، فقط بهم بگی دیگه دنبالش نباش . دیگه ازش دل بِکَن ! خودم میترسم . . از اینکه یه چیزی بفهمم و
باعث بشه رنگ از صورتی که تمام این مدت با سیلی سرخ نگهش داشتم بپره . . .
کفِ دستِ دیگر را رویِ سنگِ مزار مادرش گذاشت و نوک بینی اش تیر کشید . چشم هایش را بست تا کسی نبیند تهِ نگاهش تر شده و گوشه ی مردمک
هایش ، پسرکِ یتیمی جا خوش کرده است . :
– نمیدونم به کی تکیه کنم که اگه یه وقت اشتباه کردم ، زمین نخورم ! سبحان داغونتر از این حرفاس . بعد سه سال هنوز وقتی اسم عشق و عاشقی میاد
، چشماش تو خالیِ تو خالی میشن . حنا هم که . . . ظریفِ و تنهاس . . . سبا هم یه سر داره و هزار سودا .
تک خنده ای کرد و سر بالا گرفت :
– وروجکاش واسه به هم ریختن یه ارتش کافی ان . . . . کاش شماها بودین . . .
نگاهش را بین دو سنگ چرخاند و نجوا کرد :
– کاش . . .
***
کار رستوران تمام شده و آنها گوشه ای ایستاده بودند تا زیبا تمام آن را بررسی کند .
گاه گاهی که نگاهش به حافظ می افتاد ، لبخند کوچکی می زد اما از او چیزی جز یک نگاه خیره دریافت نمی کرد .
روبرویشان ایستاد و گردنبند رومانتویی زمرد رنگش ، چشمِ حافظ را به سوی خود کشید .
سرش را تکان داد :
– خیلی زیبا شده . . خیلی . .
و به ستونِ چوبیِ بالای سرشان اشاره زد :
– به خصوص کارِ شما آقا حافظ . .
حافظ سرش را به نشانه ی تشکر بالا و پائین کرد . پارسا نیم نگاهی به او انداخت و با رضایت زبان گشود :
– خواهش میکنم خانم . خوشحالیم که تونستیم نظرتون رو جلب کنیم .
زیبا لبخند وسیعی تحویل پارسا داد و کیفش را برداشت :
– من فردا برای تسویه حساب میام کارگاه . مطمئنم دوستم اینجا رو ببینه ، باورش نمیشه همون دخمه ی قدیمیِ پدربزرگش بوده !
و قبل از اینکه بچرخد ، نامحسوس اشاره ای به حافظ زد .
پارسا با اینکه حرکتِ او را دیده بود ، خودش را به ندیدن زده و مشغولِ جمع کردن وسایلش نشان داد .
حافظ زیر زیرکی او را پائید و بعد آهسته به سمت زیبا رفت . .
در درگاهِ خروجی و میانِ راهرویِ کوچکِ کاشی کاری شده اش روبروی او ایستاد .
زیبا با همان لبخندِ دلفریبش ، یقه ی او را مرتب کرد :
– با پدرم حرف زدم . . پس فردا عصر ، خونه ی من .
حافظ سرش را جنباند .
بالاخره باید به گونه ای سر از رازی که می دانست زیبا دارد ، دربیاورد . وگرنه هم به خودش و هم به دلش مدیون می شد . دلی که زیاد از حد ساده بود
و برای اولین بار درش را برای کسی گشوده . . .
زیبا لب جلو فرستاد و دست روی گونه ی او گذاشت :
– اووم . . حافظ ؟! اینطوری نباش . .
حافظ اخم در هم کشید و آرام گفت :
– چطوری ؟!
زیبا شانه بالا انداخت و بندِ کیفِ روی شانه اش را چنگ زد :
– بداخلاق . .اخمو . . انقدر سرد !
حافظ پوزخندِ کمرنگی روی لب نشاند و دستِ زیبا را گرفت . پشتش را نوازش کرد و با بدخلقی گفت :
– درسته زیادی ساده ام . . درسته هر چی میگی ، نه نمیارم توش و حرفت رو دربست قبول میکنم . . ولی احمق نیستم . . . فقط بهت دلبسته ام . و وقتی
میفهمم تو یه چیزی رو ازم پنهون میکنی ، این دلِ خش برمیداره .
زیبا روی پنجه ی پا ایستاد و گونه اش را بوسه ای زد :
– ببخشید . . به موقعش همه چی رو میفهمی .
دستش را از میان انگشتان او بیرون کشید و حافظ برای بدرقه همراهش شد .
زیبا سوارِ ماشینِ مدل بالایش شد و با تکان دادنِ دستی برای او ، رفت .
و حافظ در دل جوابش را داد :
– امیدوارم روزی که بفهمم ، دیر نباشه . .
#28
***
یاسمین در آغوشش نق نق می کرد و پیشانی داغ از تبش به سینه ی او چسبیده بود .
میان ابروهایش را بوسید . سبا با نگرانی شالش را پیش کشید و گونه ی دخترش را لمس کرد :
– میگم . . . نکنه بدتر بشه .
حافظ چشم غره ای برای خواهرش رفت :
– انقدر وسواسی نباش ، یه شب بخوابه و کمتر مردم رو دق بیاره ، خوب میشه .
یاسمین با کف دست روی شانه اش کوبید :
– دایی . . .
چشم های درشت و خون آلودش از تب ، مستقیم به صورت او خیره بودند . به خنده افتاد :
– مگه دروغ میگم فرفره ؟!
سبا با خنده نیشگونی آرام از بازوی او گرفت :
– انقدر بچه ام رو اذیت نکن .
صدای خنده هایشان در کوچه ی خلوت می پیچید .
باران نم نم به صورت شان می کوبید و هوای سرد و بخاری که از بازدمشان در هوا میپیچید نشان از نزدیک شدن به زمستان داشت .
روبروی در خانه ایستادند و سبا کلید را از جیب برادرش بیرون آورد :
-کاش میذاشتی بریم خونه خودمون . .
چشم غره ای به او رفت و وقتی سبا کنار ایستاد با نوکِ کفش به در کوبید و داخل شد :
– با بچه ی مریض بذارم بری خونه ؟!
– حافظ ؟!
یاسمین را روی شانه اش بالا کشید و با کمک پاشنه هایش کفش را از پا در آورد :
– بله ؟! بله ؟!
سبا نچی کرد و تند از پله ها به دنبالش آمد :
– تا الان بیدار موندن . .
سبحان جلوی در با بیقراری انتظارشان را می کشید :
– چیزی نیست که . . نه ؟!
حافظ خم شد و یاسمین غرغر کنان به گردنِ او آویزان شد :
– دایی !!
سبحان بازوهایش را دورِ تنِ کوچکش پیچید :
– جان دلم . . بیا ببینم فرفره . .
یاسین روی مبل و کنارِ حنا به خواب رفته بود .
سبا شال از سر برداشت :
– تو رو خدا مراقب باشین . . شما دو تا سرما بخورین کی میخواد نازتون رو بکشه !
حنا به خنده افتاد و دستی روی موهای یاسین کشید .
بدترین اخلاقِ برادرانشان به وقتِ بیماری و علی الخصوص سرماخوردگی ظهور می کرد !
آنقدر درون رختخواب می ماندند که خواهرانشان نگران زخم بستر گرفتن شان می شدند .
حافظ خم شد و به آرامی یاسین را به بغل گرفت :
– این چرا اینجا خوابیده ؟!
سبحان که یاسمین از سر و کولش بالامی رفت ، جوابش را داد :
– گفت تا آجیم نیاد ، نمیخوابم . .
حافظ خنده اش را خورد و او را به اتاق برد :
– معلومه !
پسرک را روی تخت درازکِش کرد و پتو را روی پاهای تپل و شکمِ بیرون زده از بلوزش کشید .
موهای روی پیشانی اش را به کناری راند و آرام گونه اش را بوسید .
تا قبل از آمدنِ کاظم به زندگی شان ، همه چیز برایشان تکراری و یکنواخت بود .
اما گونه های سبا که گلگون شد ، تماس های پنهانی ای که می گرفت و خجالت و شرمش از بیانِ اینکه خواستگاری دارد همه چیز را دگرگون نمود .
و بعد از یک سال ، آمدنِ دوقلوها جانِ دوباره ای به همه ی آنها بخشید .
سبا دست روی شانه اش گذاشت :
– تو هم بخواب دیگه . خسته ای . . دیر وقته .
چرخید و پلیور از سر بیرون کشید . سبا بازویش را گرفت :
– میگم که . .
نگاهش را به او داد :
– سبحان . . . سبحان گفت که . . . مثه اینکه قراره . .
لبخندی زد و سرش را جنباند :
– قراره بابای زیبا رو ببینم . . .
سبا لبخند لرزانی زد و سر روی سینه ی او گذاشت :
– هر روز و هر ثانیه ورد زبونم دعا واسه خوشبختیه توئه .
حافظ نفس عمیقی گرفت و سر به سمت سقف گرفت . تمام این آرزوها و دعاها ، شرایطِ او را برای زندگی سخت می کرد . . .
خیلی سخت . . !!
***
خانه شان کوچک بود . .
رنگ سفیدِ دیوارها طی سالها کمی کدر شده و نیاز به نوسازی داشتند .
پرده ها ، حریرهای سفید و ساده ای بودند که سالها پیش مادرشان آنها را از پنجره ها آویخته بود .
حیاطِ باران خورده در میانِ آفتابِ کم جانِ پائیزی می درخشید .
حوضِ کوچک و آبی رنگِ پر از ماهیِ گلی ، نگینِ انگشترینِ حیاطِ کوچک شان بود . .
ایستاد و دستی به روی شکمش کشید و نگاهی به دکمه هایش کرد . نکند از شدت استرس آنها را بالا و پائین بسته باشد ؟!
هوفی کرد . . .
صدای تک و توک گنجشک هایی که هنوز مهاجرت نکرده بودند ، سکوتِ سنگینِ صبح را می شکستند .
دست در جیب برد و بار دیگر پیامِ زیبا را خواند که نکند اشتباه کرده باشد . . . !!
ولی قرار بود ناهار را کنار هم بگذرانند و زیبا کمی از پدرش و قلق های او برایش سخن بگوید .
نمی دانست تصمیم اش درست است یا نه ؟!
اما باید گام بر می داشت و پیش می رفت ، حتی اگر زمین می خورد .
از فکرِ خراشیدنِ زانوهایش ، وجودش می لرزید اما نمی توانست بایستد و در این ترس دست و پا بزند .
چرخید و به خانه نگریست . تمام خانواده ای که داشت ، آرام و در آرامش به خواب رفته بودند و او تنها و با دنیایی تردید قصد داشت به خانه ی کسی
برود که در ذهن او را یار و یاورِ آینده اش می دید . . .
کسی که دلش را در گروی او گذاشته بود .
در را گشود و به آهستگی بیرون رفت .
قدمِ تازه ای بر می داشت و نمی دانست نتیجه اش چه خواهد شد .
***
– زیبـــا !
اما او با خنده تکه ی دیگری از گوجه را به سمت او پرت کرد و حافظ با خنده عقب کشید .
عطرِ خوشِ قیمه و برنجِ دم آمده فضایِ آشپزخانه را فرا گرفته بود و او وجه جدیدی از زیبا را می دید .
خیارها را پوست کند و درونِ ظرفِ پیشِ روی او گذاشت :
– نکن دختر . . تمام لباسم رو به گند کشیدی .
زیبا اما شانه بالا انداخت و دست پشتِ گردنِ او حلقه کرد :
– دربیاریش راحت تری . . منم اینطوری بیشتر دوست دارم !
و چشمکی به او زد که حافظ با خنده او را عقب راند :
– برو سالادتو درست کن دلم ضعف رفت !
زیبا بی بهانه و با صدای بلند می خندید و این حافظ را هم به خنده می انداخت .
بلوز جیرِ سرخ رنگ و شلوارِ هم جنسِ آن ولی به رنگِ مشکی او را متفاوت تر از هر وقتی نشان می داد .
حافظ نفسی گرفت و به سمت سرویس بهداشتی رفت .
باید آبی به دست و صورتش می زد .
روبروی روشویی ایستاد و پوزخندی بر لب راند .
سرویس بهداشتی اش به اندازه ی اتاق او بود !
تمام شیرآلات و سنگ و آینه برق می زدند .
یک گلدانِ بزرگ از رزِ سرخ گوشه ای خودنمایی می نمود و با خودش فکر کرد آخرین بار کِی توانست دسته ای گل برای زینتِ خانه اش یا هدیه به
عزیزانش بخرد ؟!
پوفی کرد و دو دستش را زیر شیر گرفت و چشمِ الکترونیکیِ آن فعال شد .
این همه تفاوت در مغزش نمی گنجید ! گاهی حس می کرد واردِ سرزمین عجایب شده است .
هر چه که ساعاتِ بیشتری را در خانه ی او می گذراند انگار تفاوتِ سطحِ زندگی شان برایش بیشتر نمایان می شد .
آبِ سرد که به صورتش رسید ، نفسی گرفت .
این قصه به کجا می رسید ؟!
تقه ای به در خورد :
– حــافظ ؟!
لبخندی کج و کوله زد . چرا چیزی در دلش او را از پیش رفتن منع می کرد ؟!
29#
***
استرسش بیش از آن بود که بتواند بر آن غلبه کند .
باورش نمی شد روزی در زندگی اش برسد که از شدت اضطراب کفِ دست هایش عرق کنند و لبخندهایش لرزان باشند .
مرد پیش رویش با ابهت تر از آن بود که در تصور داشت . با موهای جوگندمی و هیکلی روی فرم و نگاهی نافذ . . .
تمام بعد از ظهر را که مهمان زیبا و آغوش گرمش بود ، حتی لحظه ای به کسی که قرار است با او روبرو شود ، فکر نکرد یا حتی از او نپرسید که پدرش
چگونه آدمی است !
زیبا بی خیال و بی توجه به حضور پدرش کنار او نشسته و بازویش را در آغوش گرفته بود .
مرد نگاهی میان دستانِ سفید و لاک زده ی دخترش که به بازوی پسرِ غریبه ای چنگ زده و دستِ حافظ رد و بدل کرد .
کراواتِ مشکی اش را اندکی روی سینه مرتب کرد و بعد او را خطاب قرار داد :
– خب . . . . . چه مدته با هم آشنایین ؟!
حافظ همیشه فکر می کرد اولین باری که با پدر دخترِ مورد علاقه اش آشنا شود احتمالا در مجلس خواستگاری خواهد بود !
اما حالا و در این وضع . . .
زبان روی لب کشید :
– اممم . . خب فک کنم هشت نُه ماهی بشه .
مرد سر تکان داد و به زیبا نگریست و چشم هایش را تنگ کرد :
– اونوقت انقدر صمیمی ؟! تا این حد که شما قبل از منی که پدرشم تو خونه اش باشین ؟!
و حافظ جرات نکرد که بگوید از صبح کنارِ دخترِ او ساعت گذرانده است !
قبل از او زیبا جوابش را داد :
– زندگی من به خودم ربط داره !
اوقات مرد تلخ تر شد :
– به منم که بابات باشم ربط داره !
زیبا پوزخند زد و سمت دیگری را نگریست و حافظ متعجبِ این رابطه ی شکرآب ماند !
مرد نفس عمیقی گرفت و باز او را مخاطب قرار داد :
– شغل تون چیه ؟! تحصیلاتتون ؟!
حافظ حسِ تحقیر داشت . حالا که پدرِ او را به چشم می دید ، تازه می فهمید چه خیال خامی در سر پرورانده است که می شود فاصله ها را نادیده گرفت
. . .
زیبا مطمئنا تحصیلات دانشگاهیِ بالایی داشت و وضعیت مالی هم که . . .
سر به زیر انداخت و به دست مشت شده اش خیره شد . اما مرد دست بردار نبود :
– آقـا ؟! حافظ خان . . با شمام !
سر بالا گرفت و آرام گفت :
– کارگر یه کارگاه تولیدیِ محصولاتِ چوبی ام . تحصیلاتمم ، دوم دبیرستان رو ناتموم گذاشتم .
حس کرد مرد درگیر یک سکته ی ناقص شده است !
چنان بهت زده و متحیر آنها را می نگریست که انگار حافظ از کره ی مریخ آمده و شاید شاخ روی سر دارد !
دندان روی هم سائید و با عصبانیت به زیبا توپید :
– هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی !؟! فک کردم عاقل شدی ! این پسر حتی دیپلم نداره !
حافظ آنقدر دست هایش را سفت مشت کرده بود که حس می کرد ناخن هایش در گوشتِ کفَش فرو می روند . .
عضلاتش را سفت کرد به برخاستن که زیبا بازویش را محکم تر گرفت و با چشم هایی دریده و کینه جو به پدرش خیره ماند :
– برای من مهم نیست ! من از شما نظر نخواستم ، فقط خواستم دوستمو بهتون معرفی کنم !
مرد از جا پرید و فریاد زد :
– از کِی انقدر وقیح شدی ؟! این پسره رو از کجا پیدا کردی ؟! واسه خاطرِ اینه که ساسان رو پس میزنی ؟! واسه خاطر این انقدر شجاع شدی تو روم
وایستی ؟!
این ، این گفتن هایِ پدرِ زیبا درون گوشش زنگ می زد . . .
دست زیبا را از دور بازویش باز کرد و آهسته ایستاد . مرد پر از خشم و نفس نفس زنان نگاه به او داد . به زحمت آب از گلو پائین فرستاد ؛ اصلا فکر نمی
کرد دیدارش با پدر او چنین باشد ! به حماقت خودش لعنت فرستاد و به دلِ ساده اش . . او را تا کجا آورده بود ! :
– من میرم . . با اجازه !
مرد هم سرش را تند و تند تکان داد :
– بله . . بله آقا . . . بفرما !
اما زیبا در کسری از ثانیه چنان از جا پرید و جیغ زد که پاهای او به زمین میخ شدند :
– اون هیچ جا نمیره ! اونی که باید بره توئی . . . تو !
مشتش را در هوا پرت کرد و صدایش را بالاتر برد که نازک تر و گوشخراش تر شد :
– تو حق نداری واسه زندگی من تصمیم بگیری ! تو هیچکسِ من نیستی ! تو و اون ساسانت برین به درک !
فنجان چای روی میز را برداشت و جلوی پای پدرش به زمین کوبید و از ته دل نعره زد :
– برو به درک !
مرد با چشمانی عصبی و فکی به هم فشرده دخترش را خیره خیره می نگریست . حافظ هم ماتِ آنها شده بود !
چه خبر بود ؟!
بالاخره مرد چشم از زیبا گرفت و نگاه پر از خشمی به او انداخت و به سرعت خانه را ترک کرد . . .
زیبا با همان گارد تهاجمی اش چرخید و رفتن او را تماشا کرد .
چشمانش پر از اشک بودند و صورتش سرخ و دستانش مشت . . .
نگاهِ حافظ را که متوجه خود دید ، چانه اش لرزید .
قطره ای اشک روی گونه اش پرید و ناگهان چنان از ته دل نعره زد که حافظ تکانِ سختی خورد :
– از همه شون متنفرم !
و تا او به خودش بیاید و کاری کند که دستانش را به کنترل خود درآورد ، خم شد و لبه ی میز را گرفت و آن را سرنگون کرد .
موهایش را چنگ زد و ضجه زنان روی زمین نشست .
دهان حافظ خشک شده بود !
باورش نمی شد این همان دختری است که چند ساعت قبل او را با کارهایش به خنده می انداخت و گاه گاهی او را بوسه ای مهمان می کرد . .
وقتی برای چندمین بار موهایش را کشید ، حافظ با گام هایی سنگین به سمت او رفت و کنارش نشست و بی اختیار سرِ او را به سینه چسباند .
موهایش را بوسید :
– هیــــس ! آروم . . آروم . .
زیبا بازوهای او را چنگ زد و خودش را پیش کشید . درون آغوشش مچاله شد و از ته دل و با نهایتِ توانش زار زد . .
و حافظ هنوز از خودش می پرسید که چه خبر شده است ؟!

#30
***
حوصله ی خودش را هم نداشت ؛ چه رسد به دیگران !
حالا زیبا برای او چون جنگلی تاریک و مرموز بود . رازهایش را نمی توانست کشف کند و هر چه قدر هم که پیش می رفت ، راه ها تو در تو تر و پیچیدگی
هایش بیشتر می شدند . . .
زیبایِ آن روز دیگر قادر به حرف زدن نبود . دندان هایی که روی هم می خوردند و دست هایی که دورِ خود پیچیده بود . .
تنش سردِ سرد بود !
سیگار را از گوشه ی لب برداشت و روی زمین انداخت . نفس عمیقی گرفت و هوای سرد ، ریه ی پر از دودش را جلا بخشید .
تمام فکر و ذهنش مشغول زیبا شده و او را از خانواده اش غافل کرده بود .
این را از نگاه های دلگیرِ حنا می خواند . .
مانده بود بین منگنه . . . این برزخ عذابش می داد .
باید می فهمید . .
باید خودش از دلیلِ این پریشانی و این احوالِ عجیبِ زیبا سر در می آورد .
سری تکان داد و سیگار دیگری گوشه ی لب گذاشت که کلامِ تندِ آقا او را از جا پراند :
– نکش بی صاحابو . نصف عمرت رفت !
به سمت او چرخید و شرمنده سیگار را از میان لب هایش برداشت . مرد روبروی او ایستاد و دست روی شانه اش گذاشت :
– چته ؟! این همه سال اینطور پریشون ندیدمت !
لبخندی زد :
– چیزی نیست آقا . زندگیه دیگه !
مرد با چشم هایی تنگ شده او را می نگریست . سری جنباند :
– زندگیه دیگه !
و از نظر او حافظ زودتر از آنچه که باید درگیر این زندگی شده بود .
حالا که سن همه ی آنها بالاتر می رفت ، می فهمید که چه قدر فشارِ بیشتری را تحمل می کند .
سبحان دیگر مردی بود در آستانه ی چهل سالگی !
و با آنچه که از زندگی آنها می دانست ، این افزایش سن همه چیز را دشوارتر می کرد !
حافظ با اجازه ای گفت و از کنار او گذشت . .
آقا چرخید و به قد و قامتِ کشیده ی حافظ نگریست .
روزِ اولی که برابرش ایستاد و تقاضای کار کرد ، چیزی جز دو پاره استخوان نبود !
در آستانه ی بلوغ و آن نگاهِ مغرور و صورتِ در هم شکسته از غم . .
به تازگی والدین شان را از دست داده بودند و مرد فکر نمی کرد که پسرِ کوچکِ آن خانواده ، بخواهد جایِ پدر را بگیرد .
اما با همان شانه های لاغر و پاهای دراز و بینی گنده ، ایستاد و عرق ریخت و کار کرد تا بتواند خواهر کوچکترش را به دانشگاه بفرستد ، برادرش به
کلاسِ زبانش برسد و خواهرِ بزرگترش به کلاس های مختلف هنری و ورزشی .
آنقدر تلاش میکرد و جان می کَند که گاهی نگرانِ پسرکِ لاغر اندام می شد .
و زمانی که حنایِ مظلوم درگیرِ بیماریِ شدیدِ روحی شد ، تلاشش را صدچندان کرد تا به پزشک های مختلف مراجعه کند و راهی برای دوباره نشاندنِ
لبخند بر لبِ خواهرش بیابد .
به مرور شاهدِ استخوان ترکاندن و سبز شدنِ پشتِ لبِ او بود .
و هر روز او را به پدرش شبیه تر می دید .
آهی کشید . .
کاش او بود و حال و روزِ اکنونِ پسرش را می دید !
مردی شده بود . .
دستی به محاسنِ تراشیده اش کشید و آرام به دنبالِ قدم های او رفت . .
***
یاسمین دست روی لب می فشرد تا از خوشی جیغ نکشد و از طرف دیگر حنا و سبا دو طرفِ سبحان در سالن نشسته و او را به حرف گرفته بودند .
یاسین شمع ها را با احتیاط روی کیک گذاشت در حالی که زبان را میان دندان هایش قفل کرده بود .
حافظ دست به سمت جیب برد تا فندک بیرون بکشد اما با دیدن نگاه کنجکاوِ یاسین ، لبخندی زد و از کابینت کبریتی برداشت و شمع ها را روشن کرد !
یاسمین دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و از جا پرید و کفِ دست به هم کوبید !
حافظ هم با صدای بلند خندید و دوقلوها زودتر از او به سالن دویدند . .
سبحان با بهت به آنها می گریست ، ترسید که نکند اتفاقی افتاده باشد اما با دیدن حافظ و کیکِ میان دست هایش ، تک خنده ای ناباورانه کرد .
سبا و حنا ، همزمان دست در گردنِ او انداختند و هر کدام از یک گونه ی او بوسه ی آبداری گرفتند .
حافظ روبروی او زانو خم کرد و کیک را برابر صورتش گرفت :
– پیر شدیا !
تابشِ شمع ها در نگاهِ خاکستری اش برق می زدند . . . اندکی هم نمِ اشک گوشه ی چشمانش خودنمایی می کرد .
یاسین دست برد سمت کیک تا انگشتی بزند که یاسمین مچش را چسبید :
– آرزو ! دایی . . آرزو !
سبحان به خنده افتاد و چشم بست . .
دلش را پیشِ پایِ خدا گذاشت و او را قسم داد به تمامِ حسرت هایش ، که هر آنچه برای خانواده اش پیش می آید شادی باشد و خوشی . .
چشم گشود و بی درنگ شمع ها را فوت کرد .
سی و شش سالگی اش خاموش شد و پا به سی و هفت سالگی گذاشت .
صدای کف و جیغِ دوقلوها همه را به خنده انداخت و قبل از هر کسی آنها بودند که انگشت به کیک زدند و خامه ها را رویِ گونه ی او مالیدند .
میان خنده هایشان ، چشم های دو برادر به هم گره خورد و هر دو می دانستند چه در دل شان می گذرد .
سبحان به سنی رسیده بود که پدرشان ، در آن سال چشم از دنیا بسته بود .
و حافظ در دل فقط و فقط از خدا طولِ عمر برایِ برادرش می خواست تا جانشینِ او شود . .

#31
***
زمانی که کمی عقلش رشد کرد و توانست خودش را بشناسد ؛ شرایطِ خاصِ خانواده شان باعث میشد از همه کناره بگیرد .
نه اینکه خجالت بکشد ! عاشق برادر و خواهرش بود ! کسی حرفی به آنها می زد ، مثل گرگ می شد و سینه شان را می درید اما . .
هیچ وقت نتوانست حسرتِ نگاهِ سبحان را تاب بیاورد !
سبحان عاشق توپ و فوتبال و دویدن بود . اما نمی توانست !
پس حافظ هم هیچ وقت با دوستانش همبازی نشد .
حنا عاشق طبیعت و اردو بود . پس حافظ هم در هیچ یک از اردوهای مدرسه حاضر نشد و هیچ وقت با دوستانش جایی نرفت .
حالا می ترسید از زندگی تشکیل دادن . . از ازدواج ! از عاشق شدن . . .
از دست خودش عصبانی بود . گاهی مدام از خودش می پرسید چطور می تواند برابر چشمانِ آنها برای زندگی مستقل گام بردارد ؟!
پوفی کرد و منتظر ماند . . .
باورش نمی شد روزی گوشه ای کشیک بکشد تا بتواند سر از راز یکی از مهم ترین آدم های زندگی اش دربیاورد .
باید چه می کرد وقتی خودش زبان نمی گشود و حرف از مشکلاتش نمی زد ؟!
بالاخره ماشینش را دید که به آرامی از پارکینگ خارج شد . دست در جیب کرد و یقه ی کاپشنش را بالا برد و پیش رفت . . .
***
زیبا دو دستی لیوان چای را چسبیده و به بارشِ اولین برفِ زمستانی خیره بود . .
حافظ هم کنارش ایستاده و چشم به نیم رخِ او داشت .
زیبا خنده ای کرد و سر به سمت او چرخاند :
– چیه ؟! دنبال چی میگردی تو صورتم !؟!
حافظ لبخندی زد و شانه بالا انداخت :
– دوست دارم نگاهت کنم . مشکلی داری ؟!
سرش را بالا انداخت و لیوان را به لب نزدیک کرد :
– در اختیار توام عزیزم . . انقدر نگاه کن خسته شی !
حافظ دست دورِ شانه ی او حلقه کرد :
– فک نکنم هیچ وقت از تماشای چشمات خسته شم !
زیبا گردن به سمتش چرخاند و با لب هایی جمع شده به صورت او خیره ماند .
حافظ سری تکان داد و این بار او بود که بارش برف را نظاره می کرد .
حتی نگاه سنگین زیبا هم باعث نشد سر به سمتِ او برگرداند . به جای آن ، آهسته و در حالی که اخم هایش در هم گره خورده بودند ، زمزمه کرد :
– زیبا ؟! چیزی هست که بخوای بهم بگی ؟!
و بعد نیم نگاهی به او انداخت . اما زیبا ابروهای کمانی اش را به هم نزدیک کرد :
– نه . . . چه چیزی ؟!
حافظ سری بالا انداخت و دوباره چشم به روبرو دوخت . سکوتش بیش از حد آزار دهنده بود !
***
چند روزی می شد که حال و احوال سبا به هم ریخته و کلافه و بی حوصله بود .
یاسمین بی حرف ، کنارِ حافظ نشسته و به مادرش می نگریست که با بدخلقی سریالِ تکراریِ تلویزیون را تماشا می کرد .
یاسین که سمتِ دیگرش بود ، آرام بازویِ او را گرفت :
– دایی . . .
سر حافظ به سمت او چرخید :
– هوم ؟!
پسرک زبان روی لب کشید و گونه به بازویش چسباند :
– دایی . . . مامان میگه حرف نزنیم ، حوصله مون رو نداره !
حافظ زیر چشمی خواهرش را پائید :
– چرا قلقلی ؟!
لب هایش آویزان شد :
– نمیدونم !
بغض کرد و در خود فرو رفت . حافظ دستی به روی موهای پریشانش کشید و سرش را بوسید .
سبا تلویزیون را خاموش کرد و کنترل را روی میز انداخت :
– مردشورشون رو ببرن با این فیلماشون !
یاسمین اما پاهایش را که به زمین نمی رسید و از مبل آویزان بود ، تکان داد و نق زد :
– اما من دوس داشتم مامان !
که به کسری از ثانیه ، سبا چنان به بچه پرخاش کرد که چشم هایش پر از اشک شدند :
– خفه شو ببینم ! تو رو چه به فیلم دیدن ! برو بتمرگ بخواب !دیر میخوابی ، صُبَم که پا میشی یه سره میگی خوابم میاد ، خوابم میاد !
یاسمین لب هایش را جلو فرستاد و هق زد . سبا چشم غره ای تحویلش داد و به آشپزخانه رفت .
حافظ به سمت دخترک خم شد و گونه اش را بوسید :
– برو بخواب دایی . . مامانی یه کم مریضه ، حوصله نداره .
دو قلوها را به اتاقشان برد و به زحمت توانست آرام شان کند . طفلکی ها سر زیر پتو برده و ریز ریز اشک می ریختند . .
نیم ساعتی طول کشید تا چشم هایشان گرم شود .
آنوقت با توپ پر به آشپزخانه و سر وقتِ سبا رفت .
در حال شست و شوی ظرف ها بود که بازویش را گرفت :
– چته تو ؟!
با بد خلقی بازویش را از میان پنجه های او بیرون کشید :
– برو حوصله ات رو ندارم !
چشم های حافظ گرد شدند !
این بار هر دو بازویش را گرفت و او را به سمت خود چرخاند :
– چته ؟! این چه طرز حرف زدنه ؟!
سبا اما لب جلو فرستاد و عصبی سعی کرد از دست او خلاص شود که حافظ تنش را محکم میان دستانش جنباند و غرید :
– چه مرگته ؟! اون دو تا طفل معصوم رو به گریه فرستادی بخوابن ، با منم که اینطوری حرف میزنی . شنیدم تو پرِ حنا هم زدی . چته ؟! باز از کی طلب
داری ؟!
سبا خسته از تقلا ، مشتی به سینه ی او کوبید :
– دست از سرم بردار !
حافظ اما آرام او را به کابینتِ پشتِ سرش کوفت ، صورت پیش برد و با دندان هایی چفت شده پرسید :
– منو نگاه سبا . . . واسه من شاخ نشو ! من نه یاسمین و یاسینم ، نه سبحان و حنا . . . هر کی بخواد اوقات تلخی بیاره تو خونه مون ، من میدونم و اون !
پس دردت رو بگو جای جفتک انداختن !
سبا با چانه ای لرزان لحظاتی او را نگریست و سپس بغضش ترکید و در سینه ی او پناه گرفت .
حافظ با دست های بالا گرفته و مبهوت از این واکنش او ، به سرِ خواهرش خیره بود که روی قلبش چسبیده و شانه اش می لرزید . .
بعد از کمی مکث ، دست دورِ او پیچید و سعی کرد آرامَش کند .

32#
سبا پیراهنش را چنگ زد و درون آغوشِ او جمع شد . دستانش را دو سویِ صورتِ او قفل کرد و سرش را پس کشید ، پای چشم هایش را پاک کرد :
– چیه ؟! چی شده ؟! خب حرف بزن !
سبا پلک بست و با لب های لرزان به حرف آمد :
– داداش . . .
حافظ تند و تند اشک هایی که از چشمانش می دوید را با سرانگشتانش جمع می کرد :
– جان . . جانم . . جان دلم . . .
سبا پایِ راستش را به زمین کوبید و مشتِ آرامی روی سینه ی او زد :
– من بچه نمیخوام . . .بچه نمیخوام !
حافظ لحظاتی گیج و منگ او را نگریست :
– هاع ؟!
سبا چشم باز کرد و به صورتش خیره شد . پلک هایش سرخ بودند :
– من دوباره بچه نمیخوام . . . من این بچه رو نمیخوام . . .
و هق هق زنان از میان دستان او ، روی زمین سُرید . حافظ روبرویش نشست و دستِ لرزانش را میان دستانش گرفت :
– سبا جان . . چی شده خب ؟! حرف بزن !
و سبا از خنگی برادرش کفری شد ، دوباره روی بازویش مشتی کوبید و با صدایی تو دماغی و لرزان به حرف آمد :
– خب بفهم دیگه . . بفهم . . . حامله ام . . من یه بچه ی دیگه نمیخوام . . . .
و های هایِ گریه را سر داد !
دهانِ حافظ باز ماند . نگاهش از روی صورتِ گریانش آهسته پائین لغزید و روی شکمش نشست . و بعد دوباره این مسیر را به سمت بالا تکرار کرد !
انگشتِ اشاره اش را آرام رویِ شکمِ او گذاشت و کمی به سمتِ داخل فشار داد .
یادش هست زمانِ بارداریِ دوقلوها ، شکمش کمی سفت شده و به مرورِ زمان بزرگتر می شد اما حالا . . .
سبا روی دستش کوبید و لب برچید :
– چی کار میکنی خب ؟!
حافظ آبِ دهان فرو برد و زبان روی لب کشید :
– جدی جدی ؟! خب هیچی معلوم نیس که !
سبا در همان حال که چانه اش می لرزید چشم غره ای برای برادرش رفت و تکیه اش را به کابینت سپرد .
چانه روی زانو گذاشت و با صدایی گرفته و پر از بغض زمزمه کرد :
– من دوباره بچه نمیخوام . . به اندازه ی کافی بدبختی دارم . . اون اون سرِ دنیاس من باید دسته گلایی که آب داده رو بزرگ کنم . . واای . . یاد بدبختی
های دوقلوها که میفتم از هر چی بچه اس بیزار میشم . . .
با چشم هایی پر آب به او خیره شد ، لبِ پائینش را جلو فرستاد ؛ به زحمت از میانِ بغضی که گلویش را گرفته بود می توانست سخن بگوید :
– حالت تهوعم . . نمیتونستم راه برم . . نمیتونستم غذا بخورم . . نمیتونستم نفس بکشم . . هیشکی رو نداشتم . . نه مادری . . نه پدری . . نه اون کاظمِ
احمق دم دستم بود . . من خودم بچه ام . . سه تا بچه رو میخوام چی کار . . ؟؟ . . . نکنه این بارم دوقلو باشه . . وای اگه بشه با چهار تا چی کار کنم ؟!
من . . من همینا رو نمیتونم نگه دارم که . . . کلی دردسر دارن . . . همین الانشم پول کم میارم براشون . . شیطونن . . نمیتونم که . . .
به هق هق افتاده بود . دستانش ، ران هایش را چنگ زده بودند .
دلِ حافظ برای خواهرکش کباب شد . هیچ وقت روزهای بارداری اولش را از یاد نمی برد . اشک ریختن هایش ، بی حوصلگی هایش ، غصه خوردن هایش
، شرایطِ سختِ تحصیلی ای که می گذراند . . .
اینکه مدام دلتنگِ همسرش بود . حساسیت هایی که داشت . . . حتی نمی توانست محبت کردنِ حافظ به حنا را ببیند ! حس می کرد با بالا آمدنِ
شکمش و چاق شدنش از چشم همه افتاده است !
بیش از هر وقتِ دیگری هوایِ مادرشان را داشت . . روزهای سختی را می گذراند و کسی را نداشت که مراقبش باشد . حافظ لبخند کمرنگی زد و نیمه
تنه اش را پیش کشید ، دست دورِ شانه های او انداخت و سرش را به سینه چسباند :
– اگه دوقلو باشن که عالی میشه .
گریه ی سبا شدت گرفت و روی پای او کوبید . حافظ به خنده افتاد :
– دست بزنت هم خوب شده .
انگشتانش را زیر چانه ی او گذاشت و صورتش را بالا آورد . خیره به چشمانِ خیسش ، با مهربانی زبان گشود :
– گریه برای چی ؟! برای اینکه یه فرشته ی دیگه رو قراره بهمون هدیه کنی ؟! خودت هم نمیدونی چه لطفی به ماها کردی . دوباره بهمون زندگی دادی .
میدونم سخته . . میدونم اذیت میشی . ولی این همه گریه برای چی ؟! این همه بدخلقی با بچه هات واسه چی ؟! بیشتر از همیشه عزیز میشی برامون . نه
فقط واسه اون شوهر تحفه ات که اگه بفهمه دوباره حامله ای زمین و زمان رو به هم میریزه و تندی میاد سراغت ، واسه همه مون ! غصه ی چی رو
میخوری ؟!
سبا با صدا بینی اش را بالا کشید و دل دل زنان به حرف آمد :
– دلم مامانمو میخواد . . خیلی تنهام حافظ . . خیلی !
حرف اصلی را زد ، بی توجه به روضه خواندن های او !
همانی که فکرش را می کرد . چشم هایش را بست :
– عزیـزم . .
لب روی پیشانی اش چسباند و پشت سر هم بوسه های ریزی میان ابروهایش گذاشت .
تنش را تاباند و خواهرکش میان بازوهایش می لرزید . . .
تنهایی و نگرانی هایش را می فهمید . به او حق می داد !
همین الان هم دوقلوها مشکلات زیادی داشتند که به تنهایی از پس شان بر نمی آمد .
گونه به گونه اش چسباند :
– دوستش نداری ؟!
دست های سبا دورِ کمرش محکم تر شدند و او دوباره سوالش را تکرار کرد :
– دوستش نداری خواهری ؟!
سبا هق زد :
– بچه امه خب !
و لبخند را روی لب های حافظ نشاند . . .
چه قدر بد شده بود !
تغییرات حال و اوضاع او را ندید می گرفت و دنبال زیبا می دوید !
باید زودتر از این ها می فهمید که سبا مشکلی دارد . .
باید خیلی قبل تر از این می فهمید که او بابت فرزندانش چه قدر نگران و پریشان است . . سبا هنوز بچه بود !
مگر بیست و پنج سال سن چه قدر بود که حالا فرزند سومش را هم باردار باشد ؟! آن هم با شرایط خاص زندگی آنها . . .
سبا بخش عظیمی از وظایف مربوط به نظافت و کارهای شخصی حنا را به عهده داشت و این یعنی مشکلاتی برای همه . .
اما با همه ی اینها ، مگر می شد فرزندی از خونِ خواهرش را دوست نداشته باشد ؟!
او به کاظم قول داده بود که مراقبِ همسر و فرزندان اوست که مرد با خیال کمی تا قسمتی آرام در آن سویِ کشور مشغولِ کار بود .
روی چشمان خیسش را بوسید :
– فکرشم نکن . فکر هیچی رو نکن . فقط مراقب خودت و بچه هات باش . . مراقب فسقلی باش . .
سبا دست زیر بینی سائید و پشت پلکی برایش نازک کرد :
– از الان رو اینم اسم گذاشتی ؟!
حافظ به خنده افتاد و او را میان بازوانش فشرد . باید کمی او را آرام می کرد تا بعد جدی تر با یکدیگر صحبت کنند .
تمام نخواستن نخواستن هایی که به بچه اش نسبت می داد فقط از روی دلتنگی بود ، از روی بی کسی . .
چطور خواهر کوچکترش را فراموش کرد ؟!
سرش را به سینه چسباند و گهواره وار تکان خورد . . آنقدر که اندک اندک لرزش سبا کم می شد و نفس هایش آرام تر . . .
سرش را خم کرد ، دخترک میان بازوانش و در همان حالتِ نشسته به خواب رفته بود . لبخندی زد . . .
سبا دردانه ی آنها بود . هر چه را که نداشتند خرجِ او کردند . هر چه خودشان نداشتند را برای او خواستند . . چه تلاش عظیمی برای خوشبختی اش !
وقتی زودتر از وقتِ موعود ازدواج کرد و کاظمِ جوان و کم رو واردِ خانواده شان شد .
وقتی خودش هزینه ی تحصیل او را تقبل کرد و اجازه نداد تا دامادِ جوان از این حیث نگرانی ای داشته باشد . .
وقتی همان سالِ اول دانشگاه باردار شد و کاظم به تازگی شغل پیدا کرده بود و باز هم حافظ وظیفه ی مراقبت از خواهرش را به عهده گرفت . .
از همه چیز خجالت می کشید . . .
از اینکه با شکم برآمده به سر کلاس برود . . از اینکه با آن سن و سالِ کم و جثه ی ریز ، هر روز شکمش بزرگتر شود و همراز و همدمی نداشته باشد . .
مادری نباشد تا خودش را برای او لوس کند ، تا از درد هایش بگوید . .
به حنا هم حرفی نمی زد . دردانه از اینکه او را ناراحت کند ، می ترسید .
حافظ دست روی شکمِ او گذاشت و لبخندی عریض و طویل زد . وروجکی دیگر به جمع شان اضافه می شد .
آهسته دست زیر زانوی خواهرش انداخت و بلندش کرد . . . هنوز آنقدر سنگین نشده بود و دوقلوها هم آنقدر او را اینطرف و آنطرف می دواندند که
چهارپاره استخوان بیشتر نبود !
او را روی تخت خواباند و لبه ی آن نشست و به دخترکش خیره شد .
چه قدر زودتر از آنچه که تصور می کرد درگیرِ زندگی شد .
حافظ برای او نقشه ها داشت . .
می خواست او را به جای هر سه نفرشان به بهترین دانشگاه بفرستد ، پس بیشتر کار می کرد تا بهترین کلاس ها را برود . . می خواست به جای هر سه
نفر آنها ، برترین شخصیت اجتماعی را داشته باشد و مدارجِ عالیِ علمی و شغلی را طی کند . اما دستِ عاشقی زودتر از همه ی این رویاها ، دلِ دخترک را
به دلِ کاظم گره زد . .
چه روزهایی که او را به دانشگاه می برد و یک ساعت زودتر به آنجا می رفت و منتظر می ماند تا کلاس هایش تمام شود . .
تلفن همراهش را از گردنش آویزان می کرد مبادا که مشکلی برای او پیش بیاید و متوجه نشود . . .
دخترکِ هشت ساله ای که از پدر و مادرش جدا شد را او یک تنه بزرگ کرد . هفده سال برای خوشبختی او زحمت کشید و حالا زنی بود بیست و پنج
ساله .. . .
موهایش را از روی پیشانی کنار زد و کنارش دراز کشید . شقیقه اش را بوسید . شاید او و سبحان و حنا ، رابطه ی نزدیک تری داشتند اما پیوندِ سبا و
حافظ قوی تر بود . رابطه شان بیش از حد شبیه یک رابطه ی پدر و دختری بود . . به همان صمیمیت و به همان گرمی . . و حتی شاید نزدیک تر !
حافظ شاهدِ رشد کردنش بود . .
شاهدِ بلوغش !
او زودتر از همه متوجه رشد بدنی و جسمی خواهرش شد . خودش بود که با هزار خجالت برای او لباس های زنانه خرید . .
خودش بود که به وقتِ دردِ بلوغ و ماهیانه شدن ، او را پیشِ پزشک برد و هوایش را داشت . .
خودش بود که برایش نبات داغ درست می کرد و بالای سرش می نشست تا از درد فارغ شود و به خواب برود .
خودش بود که روزهای امتحان تا صبح کنارِ او بیدار می ماند تا درس هایش را بخواند . .
خودش بود که یک تنه هم برای سبا مادر بود و هم پدر !
گونه اش را بوسید و دستش را دورِ او محکم کرد :
– نترس کوچولو . . . اینم میگذره . . . مراقب همه تون هستم !
و باید صبحِ علی الطلوع به کاظم زنگ می زد تا هر چه زودتر خودش را به آنها برساند . بی شک کمی از این نگرانی های سبا با دیدنِ او رفع می شد .
لبخندی زد . . با یادآوریِ لگد زدن های دوقلو ها !
حتی او قبل از هر کسی اولین تحرکاتِ خواهرزاده هایش را دید . . حتی زودتر از پدرشان !
ملفحه را روی او مرتب کرد و آرام اتاق را ترک نمود .
دوباره به فرفره و قلقلی خودش سر زد !
یاسین با دهان باز و شکمی بیرون آمده از زیر بلوز و خرخرکنان به خواب رفته بود و یاسمین مثلِ یک جنین در خود جمع شده و موهایش در اطراف
صورتش پخش بود . روی گونه های سرخ شان را بوسه زد و به سالن برگشت .
تلفن همراهش را برداشت و برای سبحان پیامکی زد .
قرار بود شب به خانه بازگردد اما نمی توانست سبا را تنها بگذارد . بی شک آنها یک شب می توانستند بدونِ او سر کنند ولی سبا وقتی چشم می گشود
اگر تنها می بود ، باز هم همان حسِ بی کسی و بی پشتوانه بودن چشم هایش را تر می کرد .
و می دانست سبحان تا صبح از خوشحالیِ خواهر زاده ای دیگر ، نمی خوابد !
#33
***
کاظم حتی لحظه ای از سبا جدا نمی شد !
هر جا که او می رفت ، پاورچین پاورچین به دنبالش گام بر می داشت و با نگاهش او را ستایش می کرد !
بعد از تماسِ صبحِ حافظ ، حدودا ده ساعت بعد خودش را رساند !
و حافظ فقط گوشه ای ایستاد و خانواده ی کوچک خواهرش را نظاره کرد که کاظم آنها را میان آغوش گرفته بود .
سبحان صدایش زد :
– این پسره چرا جوجه اردک شده ؟!
حافظ به خنده افتاد و سرش را به او نزدیک کرد :
– بدبخت منتظر یه فرصتِ حرف بزنه ، سبا محلش نمیده !
سبحان هم تک خنده ای کرد و نگاهِ حنا را که مشغول بازی با دوقلوها بود به سمت خود کشید .
حافظ نیم نگاهی به تلفن همراهش انداخت .
خبری نبود . .
پوفی کرد و پشت گوشش را با انگشت اشاره اش خاراند .
چندروز بود که انتظار می کشید تا خبری شود ولی هیچ !
نمی فهمید چرا آنقدر همه چیز مشکوک و در هاله ای از ابهام است ؟!
پایش را عصبی تکان می داد و گه گاهی به خواهرزاده هایش لبخند می زد .
کاظم کنارشان نشست و لبخندی وسیع تحویل شان داد . سبحان چشم غره ای به او رفت :
– خسته نباشی دلاور !
حافظ هم دستی به شانه ی او کوفت :
– خدا قوت پهلوان !
حنا که از خنده ضعف رفت ، سبا با صدای بلند از آشپزخانه برادرانش را مخاطب قرار داد :
– کـوفت !
سبحان دست جلوی صورت گرفت و شانه اش از خنده به لرزه افتاد .
ولی چشمانِ حافظ خیره ی نگاهِ عاشقانه ی کاظم به فرزندانش بود . انگار با چشمانش قربان صدقه ی آنها می رفت !
خوشحال بود !
از اینکه با وجودِ تمام مشکلات ، کاظم عاشقانه همسر و فرزندانش را می پرستد .
خیالش از بابتِ سبا و اینکه کسی همیشه همراه اوست ، راحت بود .
اما سبحان و حنا . . .
چشمانش سمت او چرخیدند.
دخترک روی زمین نشسته و به پشتی تکیه زده و یاسین و یاسمین دو طرفش را محاصره کرده بودند .
به نظرش کمی عوض شده و تلاش های پزشک و مشاورش نتیجه داده بود .
روسری هایش رنگی تر و لپ هایش سرخ تر شده و چشمانش براق تر از هر زمانی بودند .
لبخندی زد . . خوشحالی آنها ، تمام دنیایش بود . .
سبحان به بازویش کوبید و سری تکان داد . چشمانِ خاکستریِ برادرش همیشه غمگین بودند!
و از روزی که حرف های آن دختر ، غرورش را خراشید و دلش را خنجر کشید ؛ غم زده تر شده بودند . .
چانه بالا انداخت :
– هیچی . .
و دوباره انگشت روی صفحه ی گوشی تلفن همراهش کشید . .
خبری نبود . . !!
***
چند ماهی می شد نگاه سبحان فرق کرده بود . .
هر وقت که از آموزشگاه باز می گشت ، لبخندی گوشه ی لبش جاخوش کرده بود و در خیالات غوطه می خورد .
کم کم دستش برای حافظ رو شد . .
دل به یکی از منشی های آموزشگاه بسته بود و انگار دخترک هم نسبت به او بی تمایل نبود .
صورتش روز به روز جوان تر می شد و صدای خنده هایش بلندتر و دلِ حافظ برای شادی اش قنج می رفت .
برادرش سی و چند ساله بود و برای اولین بار در زندگی اش ، احساس خوشبختی می کرد .
کم کم با آنها حرف از ازدواج و عشق و عاشقی می زد . .
از تشکیل زندگی جدید . .
حرف از دختری که دلش را برده بود . .
اما . . .
به مرور همه چیز تغییر کرد . گره ابروانش هر روز شدیدتر می شد و خلقش هر روز تنگ تر . . .
گاهی تنها یک حرف کافی بود تا بر سرشان فریاد بکشد .
اما برای حافظ ، فاجعه روزی بود که برادر بزرگش برابر او به گریه افتاد .
چشم های زیبایش غرق اشک شد و با لب هایی لرزان حرف از تحقیر می زد .
حرف از اینکه چطور با گفته هایش ناتوانی های او را بر سرش کوبیده و او را به تمسخر گرفته بود .
از اینکه چطور ناتوانی اش در راه رفتن را به رخش کشیده و او را لایق خود ندانسته بود .
مگر می شد لرزشِ تنش را میان بازوانش از یاد ببرد .
از همان روز انگار سبحان زودتر از موعد در حال پیر شدن بود .
هر روز چروک های کنار چشمش و موهای سپید سرش بیشتر می شدند .
گاهی او را می دید که روبروی پنجره نشسته و غرق در افکار و خیالاتِ خود است و گاهی قطره ای اشک از گوشه ی چشمانش بیرون می پرد . .
پوفی کرد و از خیره شدن به حیاطِ تاریک دست برداشت .
این روزها مغزش بیشتر از همیشه گذشته را یادآوری می کرد و او را شکنجه !
اینکه زیبا چند سال قبل عاشق پسری بود برایش زیاد عجیب و یا عصبانی کننده نبود .
هر کس زندگی ای داشت و گذشته اش به خودش مرتبط بود . . .و گذشته ی زیبا ، گذشته اش بود و به پایان رسیده !
اما . . حس می کرد چیزی فراتر از گذشته و یک رابطه ی عاشقانه را از او پنهان کرده است .
و این آزارش می داد و نگرانش می کرد .
چرا با پدرش چنان رفتار می کرد ؟!
حتما دلیلی فراتر از یک مخالفت با ازدواج وجود داشت . .
از خانه بیرون رفت و روی پله نشست . .
سیگاری روی لب گذاشت و فیلترش را آتش زد . . .
بالاخره خبر می رسید . . . بالاخره !
34#
***
برای آخرین بار به آدرس درون دستش نگاهی انداخت .
با اینکه چندین بار از روی آن خوانده بود باز هم شک داشت .
این ساختمان عظیم و سفید پیش رویش ، قصر بود یا یک خانه برای سکونت ؟!
زبان روی لب کشید . .
دهانش خشک شده بود .
تمام جست و جویش برای یافتن اطلاعاتی به درد بخور از گذشته ی زیبا نتیجه ای نداشت . .
پس دست به دامان پدرش شده بود .
چه کسی را جز او می توانست برای فهمیدنِ رازهای دخترش بیابد ؟!
آن هم کسی که بی شک از بودنِ حافظِ کنار فرزندش دلِ خوشی نداشت و احتمالا برای دور کردنِ آنها از هم ، از هر چه راز و غیر راز بود ، پرده بر می
داشت !
دست روی زنگ لغزاند . .
و کمی بعد بی هیچ حرفی در گشوده شد .
مردد ماند . . راهِ باریکِ سنگفرش شده ای که از میان چمن ها و بوته های گلی می گذشت که در فصل زمستان عاری از گل بودند . . .
هوفی کرد و گامی پیش رفت . . .
در را پشت سرش بست و به ساختمان مرمرین خیره ماند . ستون های بلند و سنگ کاری شده بیش از هر چیز خودنمایی می کرد که سایبانی شده بود
برای درِ ورودی . .
به آهستگی قدم برداشت و به خانه نزدیک شد و با هر تکانی که می خورد ، انگار زیر پای دلش خالی می شد .
چه اعتماد به نفسی هم داشت !
با دیدن این خانه چرا راهش را نگرفت و برنگشت ؟!
شاید چون نمی توانست . . . باید حرف می زد ! باید می فهمید !
زیبایی که با هر صدا زدنش ، دلِ پسرِ جوان را می برد ؛ چه چیزی را از او پنهان می کرد ؟!
چرا هیچ علاقه ای برای حرف زدن از گذشته اش نداشت ؟!
و حالا همه چیز برای حافظ جدی تر بود که تا اینجا و این خانه و حضورِ پدرِ او آمده بود .
زنی با کت و دامنی طوسی رنگ و شالی سفید ، به پیشوازش آمد :
– بفرمائید . آقا منتظرن !
پس آنها هم آقا داشتند . .
ولی چه تفاوتی بود بین لحن و محبتی که حافظ و همکارانش برای آقا به کار می بردند و لحن رسمی و خشکِ این زن . .
سری تکان داد . خدمتکار اشاره ای به کفشش کرد :
– نیاز نیست دربیارید .
سپس پیش افتاد و اشاره ای به او زد . حافظ هم به دنبالش به راه افتاد .
جرات نداشت سربچرخاند اما از همان گوشه ی چشم هم می دید که خانه پر از اسباب و وسایل لوکس ، زیبا و فوق العاده گران قیمت بود .
زن کنار دری بزرگ و کنده کاری شده ایستاد :
– بفرمائید . منتظرن .
در را برایش گشود و حافظ نگاه مرددی به او و به در نیمه باز انداخت .
کمی این پا و آن پا کرد . با اشاره ی سر زن ، تردید را کنار گذاشت و آرام داخل شد .
اول از همه پنجره های بلند و پرده های حریرِ بزرگی که از آنها آویزان بودند به چشمش خورد و سپس شومینه ی روشن و ستِ راحتیِ روبروی آن و
سمت دیگر ، کتابخانه ای بزرگ و سرشار از جلدهای رنگارنگِ کتاب .
صدایِ آشنایی او را به خود آورد :
– نمیدونم بگم خوشحالم دوباره میبینمتون یا نه !
مرد از جایی نزدیکِ شومینه به سمت او گام برداشت . دیگر کت و کراوات نپوشیده بود اما لباسش باز هم کم از لباس های پلوخوریِ آنان نداشت !
دستش را به سمت حافظ دراز کرد و او با کمی مکث پنجه های مرد را فشرد .
مرد او را به سمت مبل ها راهنمایی کرد و خود زودتر از حافظ بر نزدیک ترینِ آنها به شومینه نشست .
دستانش را روی دسته های راحتی گذاشت ، سرانگشتانش را به هم متصل کرد و از میان آنان او را زیر نظر گرفت .
حافظ کمی دستپاچه شده بود . دستی به موهایش کشید :
– خب ؟!
چشمانش را به مرد داد ، او کمی سرش را جنباند :
– شنیدم اومدی شرکت . مشتاقم بدونم کارت با من چی بوده .
حافظ صدایش را صاف کرد و شانه به پشتی راحتی تکیه زد :
– امم . . . جناب افشار . . . حقیقتش که . .
آن روزی که به شرکتِ پدرِ زیبا رفت و خواستار ملاقات با او شد ، دقیقا می دانست که چه می خواهد بپرسد و قصدش از این دیدار چیست . اما حضور
نداشتنش باعث شد شماره ای پیشِ منشی او بگذارد و تاکید کند که خواستار قرار ملاقاتی با اوست . . که نتیجه ی تاکیدش شد دیدار با او در خانه ی
اعیانی اش !
خودِ مرد این را خواسته بود .
و بی شک چیزی در سر داشت . . . شاید همین که نشان دهد دنیای آنها بسیار متفاوت تر از آن است که بشود توصیف کرد !
زبانش بند آمده بود . . .
حالا نمی دانست چه می خواهد بگوید . چه داشت بگوید ؟!
با پنجه ی کفش روی زمین ضرب گرفت و دوباره با صاف کردنِ گلویش ، صدایش را جلا بخشید :
– آقا افشار حقیقتش اومدم که باهم .. . با هم درباره ی زیبا صحبت کنیم . اون روز تو خونه ی دخترخانمتون راستش نشد . . . نشد بهتر با هم ، گپ
بزنیم .
مرد همانطور نگاهش می کرد . عرق از تیره ی کمرش گذشت . نمی دانست به خاطر نزدیکی بیش از حدش به حرارتِ شومینه است یا از استرس !
دست هایش را در هم گره زد :
– من . . من به زیبا علاقمندم . و فک کنم شما به من و این علاقه . . نظر خوبی ندارید !
مرد لبخند کمرنگی زد و زنگی را که روی میز بود ، برداشت و تکان داد . حافظ هاج و واج مانده بود که صدای زنی از پشت سر باعث شد تکانی بخورد .
پلک هایش را روی هم فشرد و صدای افشار را شنید :
– لطفا دو فنجان چای و سروِ شیرینی .
چشم قربانِ خدمتکار را که شنید ، چشم گشود . همان لبخند هنوز گوشه ی لبِ افشار بود .
مردی نزدیکِ شصت ساله ، با موهایی جوگندمی و چهره ای سفید پوست . نگاهی آبی رنگ و قدی بلند !
احتمالا زیبا چشم های زیبایش را از همین مرد به ارث برده بود .
افشار سری تکان داد :
– وقتی منشی ام بهم گفت تو اومدی ، کمی متعجب شدم . فک نکنم زیبا آدرس شرکت رو بهت داده باشه .
حافظ سرش را تکان داد :
– خیر . من از . . از نگهبان گرفتم . کمی پرس و جو کردم از نگهبان و همسایه ها و خب . . . بهم گفت میتونه یه آدرسی از پدرِ خانمِ افشار بهم بده !
مردِ نگهبان را خودِ افشار مامور کرده بود که دخترش و رفت و آمدهایش را زیر نظر بگیرد . این را حافظ وقتی مرد او رابه داخل اتاقک نگهبانی و استکانی
چای دعوت کرد از حرف هایش فهمید .
که پدرِ خانمِ زیبا به شدت نگران دخترش و تنهایی اوست !
حتی پیگیرِ نسبتِ آنها شد و حافظ امرِ خیر را پیش کشید !
باز هم آقای افشار سرش را جنباند . در سکوت کمی او را نظاره کرد و سپس به حرف آمد :
– خب . . چی باعث شده که بخوای من رو ببینی ؟!
حافظ سر به زیر انداخت و نگاهی به کفش هایشان که روبروی هم قرار داشت ، نمود .
کفشِ پدرِ زیبا بی شک چرمِ اصل بود و با دوختی بسیار زیبا و ظریف و همچنین براق و تمیز اما کفشِ او . .
شاید یک صدم قیمتِ آن را نداشت و کمی هم کدر و رنگ پریده بود .
مدت مدیدی می شد که رنگِ واکس را به خود ندیده بود . خجالت کشید . . از خودش و این بی توجهی اش !
سرش را اندکی بالا گرفت و به آرامی گفت :
– زیبا .
مرد تک خنده ای کرد و اندکی روی مبل پیش آمد :
– خب مسلمه ! ما امرِ مشترکی جز زیبا نداریم اما چه چیز باعث شده که به خاطر زیبا تا اینجا بیاید ؟! زیبا اگر بخواد میتونه بدون اجازه ی من ، با هر
کسی که دلش می خواد باشه !
چشمانِ حافظ تنگ و اخمش در هم کشیده شد. . .
مرد که واکنش او را دید ، لبخندی تمسخر آمیز بر لب راند :
– زیبا بهت چیزی نگفته ؟!
حافظ آبِ دهان فرو داد . . . . چه چیز را نگفته بود ؟!
35#
قبل از اینکه افشار چیزی بگوید تقه ای به در خورد و خدمتکار با سینی چای و شیرینی وارد شد .
حافظ حس می کرد زبانش خشک و سنگین شده است ، چه قدر دلش می خواست فنجان چای را داغ داغ بالا بدهد !
پس از رفتن خدمتکار ، افشار پا رویِ پا انداخت و به راحتی تکیه زد.
و لبخند خاص و پر از تمسخرش هنوز روی لبش بود :
– عجیبه . فکر میکردم با دونستن همه چیز کنارش موندی !
حافظ چند باری لب هایش را روی هم سائید :
– با دونستن چی ؟!
مرد خندید ، کوتاه ؛ و صدای خنده اش پتک شد و بر سر حافظ فرود آمد :
– یعنی فک میکنی نمیدونم از بین همسایه ها تونستی دوستِ دخترم رو پیدا کنی و ازش درباره ی گذشته ی زیبا بپرسی ؟!
حافظ متعجب ماند !
مرد باز هم گردنش را وادار به حرکت کرد و سرش بالا و پائین رفت :
– من از خیلی چیزا خبر دارم پسر جان !
چطور ممکن بود دوستِ زیبا که می دانست او چه قدر درباره ی رابطه با پدرش حساس است ، راپورت دهنده ی او باشد ؟!
از همسایه های کناریِ زیبا درباره ی اخلاق و رفتار و خانواده ی زیبا پرس و جو کرد و باز هم با عنوان امرِ خیر !
خواستار این شد که چیزی به گوش دخترک نرسد .
یکی از دختری گفت که دو طبقه پائین تر ساکن است و از قرارِ معلوم دوستِ صمیمی زیبا !
باورش نمی شد که آن همه کارآگاه بازی و در خفا پیش رفتن نتیجه اش این باشد !
بی اراده دست پیش برد و فنجان داغ را میان دو دستش گرفت . اندکی نوشید و سپس دوباره آن را روی میز گذاشت :
– میدونم قبلا کسی رو دوست داشت . .
و خنده ی ناگهانی افشار باعث شد تکان سختی بخورد .
مرد شیرینی ای برداشت و به دهان گذاشت . دستمال کاغذی بر لب کشید و باز سرش را تکان داد !! انگار تیک داشت :
– هووم . . که اینطور . . فقط دوست داشت ؟!
حافظ خیره ی لب های او ماند . پس چرا زجر کشش می کرد ؟!
مرد نفس عمیقی گرفت و این بار بدون نشانی از استهزا و لبخند در چهره اش به او خیره ماند :
– دخترم با اون عشق مسخره اش تمام آبرویی که یه عمر برای داشتنش جون کندم به باد داد !
حافظ هنوز بدون هیچ واکنشی منتظر ادامه ی کلامش بود . اخم های افشار اندک اندک به هم نزدیک شدند :
– با پسره فرار کرد ! وقتی هم تونستیم پیداش کنیم و بیاریمش خونه ، دیگه یه بچه تو شکمش بود !
قلب حافظ از میان استخوان های محافظش لیز خورد و تهِ شکمش افتاد . آنقدر درد داشت برایش که گویی کاملا ضربه اش را حس کرد !
افشار دندان روی هم سائید و کلافه دستی به پیشانی . برای او هم گفتن از نگفته های دخترش به مردی غریبه سخت بود اما زیبا خود چنین خواسته بود
!
خود این بازی را به راه انداخته بود و او چاره ای نداشت جز اینکه برای نجات دخترش از گرفتار شدن به منجلابی دوباره ، همه چیز را روی دایره بریزد .
هوفی کرد و با غیظ گفت :
– هر چند اون حرومی دووم نیاورد و رفت به درک ولی گندی که زیبا بالا آورد قابل لاپوشونی نبود . تا به خودم بیام برای جمع کردنِ این گند دیدم یقه
ی یه احمق دیگه رو گرفته ! با یه الدنگ تر از اولی ازدواج کرد . اونم با رسوایی و داد و بیداد . انقدر بی آبرویی کرد که مجبور شدم اجازه بدم با اون پسره
ی حیوون ازدواج کنه . کسی که واسه بسته نگه داشته شدنِ دهنش هر روز یه چک سفید امضا می خواست ! ! این اواخر دیگه طاقت نیاوردم و مجبور
شدم تهدیدش کنم تا دست از سرِ بچه ام برداره !
نفس نفس زنان به حافظی نگاه انداخت که انگار اصلا در عمرش یک بار هم عمل تنفس را انجام نداده است !
ریه اش خالی شده و یادش رفته بود دوباره پمپاژ کند !
مرد پوزخندی زد :
– چیه ؟! به غلط کردن افتادی . . . نه ؟!
پلک های حافظ لرزیدند و چشم بست و با صدای بلند نفس گرفت . سرش سنگین شده بود ؛ آنقدر که مجبور شد آرنجش را به زانو تکیه بزند و پیشانی
اش را در کفِ آن بگیرد .
مغزش سوت می کشید !
صدای افشار مثل میخی بود بر تخته ی سیاه شده ی اعصابش :
– فکر میکردم میدونی و دنبالشی تا مثه اون شوهر عوضی اش فقط ازش پول بچاپی ! من با خونِ دل خوردن این خونه و زندگی رو فراهم کردم . شاید به
قیافه ام نخوره ولی حتی یه قرون پول مردم رو بالا نکشیدم و حروم نخوردم .هر چه قدر درآوردم یه بخشی اش رو دادم واسه کسایی که حال و روز
گذشته ی منو داشتن . اینی که الان میبینی ، از ارث پدرم نبوده که خدابیامرز وقتی مرد ، یه کفن داشت و دیگه هیچی ! تمام عمر و زندگی و سلامتی
ام رو گذاشتم . ولی زیبا . . . اونی نیست که من میخوام . سرکشه . لجوجه و بی فکر . با حماقت هاش هر چی که ریسیده بودم ، پنبه کرد . پای هر
حرومزاده ای رو به خونه و زندگی مون باز کرد . فکر کردی واسه چی با تو مخالفت کردم ؟! واسه اینکه تو یه بچه کارگری و حتی دیپلم هم نداری ؟ یا
واسه خاطر خواهر و برادرت ؟! نه پسر جان ! چون منم بچه کارگر بودم ! برام این چیزا عار نیست ! ولی من دختر خودمو میشناسم . . میدونم چرا پیگیر
توئه . مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسه ! ولی همه چی همین نیست . . .
حافظ به سختی نگاه بالا آورد ، افشار سرش را جنباند ؛ با افسوس ، با غم و با تنفر :
– میدونی برای چی با تو رابطه داره ؟! چون میخواد نامزدش رو فراموش کنه . چون میخواد اونو بچزونه ! چون میخواد از اون و من انتقام بگیره !
دیدیش ! ساسان ! دو سال بعد از جدایی اش از اون مرتیکه ی الدنگ ، با ساسان آشنا شد . پسر بدی نبود . . قبولش داشتم . اما زیبا خیلی چیزا رو از
ساسان مخفی کرد و خب ساسان هم مثل تو ساده نبود ! وقتی فهمید زیبا رو پس زد . . به بدترین شکل ممکن پس زد ! و مشکلِ زیبا با من ، اونجاییه که
ندونسته اسیرِ زیر زبون کشیه ساسان شدم . . . از دوست پسرش گفتم . . نه فقط فرارش که ساسان می دونست . . از اون بچه ی لعنتی ! ولش کرد . به
بدترین شکل ممکن ! طوری تحقیرش کرد که حتی فریب خوردنش از اون دوست پسرِ عوضیش انقدر براش سنگین نشد . . . . ولش کرد و زیبا شد
دشمن خونیه من ! حالام که برگشته . با خودش کنار اومده و برگشته . . . برگشته تا دوباره کنارِ زیبا باشه ولی اون . . . . .
این بار خیره در نگاهِ پریشان و عصبیِ پسرکِ درمانده ی روبرویش ، کلامش را ادامه داد :
– میخواد ازش انتقام بگیره . چه جوری ؟! با تو !! با بودنِ کنارِ تو ! دخترم تورش رو خوب جایی انداخته . یه پسرِ ساده یِ کارگر که یه عمرِ مسئولیت
خونواده اش رو به عهده گرفته و حالا فریبِ ناز و ادای دختر منو میخوره ! میخواد بهش نشون بده حاضرِ با یه مردی که صد درجه پائین تر از اونه باشه
ولی کنارِ اون ، نه . . . میخواد بهش ثابت کنه اراده کنه میتونه صد نفر بهتر و بدتر از اون رو کنار خودش داشته باشه . . فریب خوردی پسر جان ! فریب
خوردی !
حافظ تک خنده ای ناباورانه بر لب راند ، شانه اش را عقب کشید و سرش را تکان داد :
– باور نمیکنم . . . باور نمیکنم . . . روش خوبی نیست برای اینکه بخواین منو از دخترتون جدا کنین !
مرد ایستاد و نگاهی به قامتِ آوار شده اش روی مبل انداخت :
– باور نکن . . ولی از خودش بپرس ! برو بپرس چرا حاضر شده با تو باشه . . . ؟! بهش بگو همه چیز رو میدونی ! ازش بخواه برات توضیح بده . مطمئن
باش وقتی بدونه که میدونی ، دیگه چیزی رو از تو مخفی نمیکنه !
بدون زدن حرفی دیگر از کنار او گذشت اما حافظ نایِ ایستادن نداشت .
باور نمی کرد که بازی خورده باشد . .
مگر می شد آن همه احساس که خرج او کرده ، دروغ و پوچ باشد !؟
مگر هیچ دختری حاضر می شد برای انتقام ، چنان زیبا ، همه چیزش را حراج کند ؟!
حس می کرد در حال خفه شدن است . .
دکمه های پیراهنش را تا روی سینه گشود و موهایش را چنگ زد .
باید می رفت و می پرسید . .
شاید واقعا پدرش دروغ گفته باشد . .
حتما همینطور بود !
از جا پرید و با قدم هایی سنگین از آن کاخ بیرون رفت . . قبل از خروج از حیاط چرخید و به ساختمانِ سفید نگاهی انداخت . . .
دیگر به نظرش زیبا نمی رسید !
#36
***
از وقتی که از خانه ی افشار بیرون زده ، حتی لحظه ای هم پایش از حرکت نایستاده بود .
هنگامی که خودش متوقف می شد ، پایش را عصبی روی زمین می کوبید و تکان می داد !
دیواره ی نقره ایِ آسانسور برایش خفقان آور بود و انعکاس خودش در صفحه ی براقش ، پریشان ترش می کرد .
صدای پدرِ زیبا مدام در سرش چرخ می خورد . انگار کسی دو رویِ نوار کاست را از سخنان او پر کرده بود و مدام پخشش می نمود !
لبش را گزید و دستی به گردنش کشید .
نمی توانست باور کند که به این سادگی فریب خورده باشد . مگر می شد ؟!
امکان نداشت !
هیچ کدام از دخترهایی که دیده بود و می شناخت ، حاضر نبودند برای یک انتقام احمقانه دار و ندارنشان را حراج کنند !
کف دست هایش را روی درِ بسته کوبید و غرید :
– دِ باز شو دیگه !
نمی دانست قدرت تحلیل ذهنش مختل شده یا همه چیز واقعا همانقدر کند و طولانی می گذشت !
انگار برابر چشمانش سرعت همه چیز را هزار برابر آهسته تر نموده بودند .
دور خودش چرخید و چنگی به موهایش زد که صدای زن ، طبقه را اعلام کرد .
گام برداشت و دست روی زنگ گذاشت که صدای فریادِ آشنایی پاهایش را به زمین میخ کرد :
– فک کردی التماست میکنم ؟! منتت رو میکشم ؟! نخیر ! زهی خیال باطل ! یه جوری انتقامم رو از همه تون میگیرم که تو تاریخ ثبتش کنن ! از تو و
بابام و همه ی اون عوضیایی که فک کردن چون مَردَن میتونن هر جور خواستن رفتار کنن و هر جور خواستن قضاوت کنن و هر جور خواستن تصمیم
بگیرن ! دختر آکبند میخوای ؟! بفرمــا ! ریخته تو خیابون ! ولی من یکی دیگه با تو کاری ندارم ! حافظ برای من بسّه ! فک کردی عاشق چشم و ابروش
شدم ؟! نــه ! بهت نشون میدم حاضرم با کمترین آدما باشم ولی با تو نه ! حاضرم از اون پسره ی یه لا قبا بچه دار بشم ولی کنارِ توی نکبت نباشم ! بهت
نشون میدم کی میتونه واسه ارزش آدما تصمیم بگیره !
گویی صاعقه به حافظ خورده ، که بی حرکت ایستاده و به چشمی در زل زده بود .
صدای مردانه ی آشنایی به گوشش خورد که باعث شد پلکش بلرزد و روی هم بیفتد :
– به خاطر انتقام ؟! زیبا تو واقعا انقدر احمقی یا بقیه رو احمق فرض کردی ؟! هان ؟! باورت ندارم زیبا ! باورت ندارم ! بدبخت و بی پول که هست ، از قد و
قیافه اش خوشت اومد گفتی چرا که نه ! یه کم باهاش باشم و حالش رو ببرم بعد یه پولی بذارم کفِ دستش بره پی کارش ! اون پسره هم انقدر گدا و آس
و پاس هست که واسه چندرغازی که خرجش میکنی چشم رو همه چی ببنده ! اصلا کی بَدِش میاد مگه ؟! یه دختر همه چیزش رو بذاره برای اون ، تازه
پولدارم باشه ! از خودت و اون پسره روی تخت عکس گرفتی و برام فرستادی که چی ؟! که چی رو ثابت کنی ؟! هر مَردی باشه ، هرزه ی مجانی گیر بیاد
خوش به حالش میشه !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان خدیو ماه

خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x