لبهی استکان را به لب چسباندم و جرعهای نوشیدم.
– داداش چیکار کنیم؟ بگم دوتا املت بزنه؟ من نهار نخوردم.
صدایش بیخ گوشم زنگ زد.
در اوج فکر و خیال، گاهی بیخیالترین میشد.
خیره نگاهش کردم که دستی به موهای لختش کشید.
– چیه خب؟ شبیه باباها شدی که میخوان بچهشون رو با چشم بخورن. بابا من دیگه دارم پدر میشم. پسفردا میخوای جلو بچهم با من اینطوری رفتار کنی؟ یادت نره من دو هیچ از تو جلوترم! داره ۴۰ سالهت میشه.
ناخودآگاه گردنش را از پشت گرفتم و فشار نهچندان آرامی دادم.
– بچه تو هنوز دهنت بوی شیر میده، زدی از زیرشم در رفتی! جبر زمونه نشوندت پای سفره عقد. یکی دیگه زجر و درد زایمانش رو میخواد بکشه، تو باد میدی به غبغبت؟!
سعی کرد دستم را از گردنش جدا کند.
– داداش ناموساً نکن خیطه جلو مردم. نرگس واسه هر آخی که میگه سه روز مغر من رو میسابه. به خدا خودم میزاییدم کمتر زجر میکشیدم.
الان وقت این بحث نبود ولی حالا که حرفش به میان آمده بود یک هشدار بد نبود.
– زن حامله همینه. نخوردیم نون گندم دیدیم که دست مردم. وظیفته مواظبت کنی. به مراقبت نیاز داره، کنارش باش. مثل بعضی آدمها نیستی که پشت و پناهشون فقط خودشونن. من هستم، بابا هست. آهو که خونه نیست، حاج خانومم میدونی نمیرسه بهش. خودت بمون خونه هروقت لازمه. چندماهه، تموم میشه.
بیخیال پشت سرش را خاراند.
گاهی یک بچهی ۱۲ ساله بار یک خانواده را مردانه به دوش میکشید و گاهی هم نرهغول ۲۳ سالهی ما هنوز عقل تشکیل خانواده را نداشت.
از همین روز میترسیدم که حال و هوای عشق و عاشقی از سرش بپرد.
– ول کن این حرفها رو داداش. هواش رو دارم، دشمنش که نیستم.
سر چرخاند و بلند داد زد.
– پسر دوتا املت بزن برا ما.
روی سنگ، میخ کوبیده بودم.
میخ کج شد و این سنگِ پا از رو نرفت!
از گوشهی چشم نگاهی به مردی که دولپی تخممرغ و لوبیا بر بدن میزد، کردم.
تنم را کمی جلو کشیدم.
– سلام.
لحظهای چشم از ماهیتابه برداشت و دوباره تمرکزش را روی غذایش گذاشت.
– وعلیک، فرمایش…
-شما زیاد میای اینجا؟ دنبال یکی میگردم.
لقمهای کله گربهای بالا انداخت و با دهان پر گفت:
– برو مشتی ارواح مردههات. من رابطهم، نه جاسوس و آدمفروش. بذار دو لقمه از گلومون پایین بره بریم، دنبال زندگیمون.
تقریباً همسنوسال من بود، شاید کمی هیکلیتر.
صدایم را پایینتر بردم و گفتم:
– من چیکار به زندگیت دارم؟ دنبال یه نفر میگردم. تهش به خیر ختم میشه، توام یه ثوابی میبری. هوای جیبتم دارم.
بوی پول انگار جز تیز کردن مشامش، دلش را هم نرم کرد.
– میشناسم تکوتوک، تا دنبال کی باشی.
لبم را با نوک زبان تر کردم و آرام گفتم:
– بهروز، بهروز نهماهه.
اولین واکنشش ریشخند عمیقش بود.
– چیکار کرده؟ گوشت رو بریده ناکس؟! سراغ خوب کسی نیومدی. منم دنبال شر نیستم.
اسم کسی که اوردی خودش یه خروار شره، خیری تو کار نیست.
بیدرنگ کیف پولم را از جیب بیرون آوردم.
زیر میز چند ایرانچک شمرم و روی پایش گذاشتم.
– بد ضربهای به مالم زده، زندگیم به یه نشونی بنده. مردونگی کن و بگو.
تکه نان سنگک را کف ماهتابه کشید و نگاهش را میان پول و صورتم گرداند.
– جز گوشبری و دستکجی، ناموس دزدم هست. ازش دل خوشی ندارم که میگم. اینجا نیست امروز، یعنی چندوقتیه خیلی کم پیدا شده ولی آدرسش رو بهت میدم. خدا رو چه دیدی، شاید فرجی شد هم تو به مالت رسیدی و هم شر یه آدم اضافی زیر سقف خدا کم شد. پولتم بذار جیبت، فقط یادت باشه شتر دیدی ندیدی.
***
– آخه مرد مومن یه حرفی بزن با عقل آدمیزاد جور دربیاد. یه کاره بپریم کتوبال طرف رو ببندیم بگیم به جرم دزدی دستگیری؟! با کدوم حکم؟ با کدوم مدرک و شاهد؟
آشفتهحال از روی صندلی بلند شدم.
– شاهد، شاهد من دارم. میارمش.
کلافه عینک طبیاش را درآورد و چشمهایش را ماساژ داد.
– کافی نیست. مدرک میخوایم برای ثابت کردنش. نه ردی نه نشونی. آمارش رو دراوردیم، طرف هیکل داره قدِ خرس. هنوهن میکنه واسه راه رفتن از زور چاقی. هیکلش به کدوم یکی از اونایی که از دوربین مداربستهت گرفته میخوره؟
– یعنی تو میگی دست روی دست بذارم تا میلیاردمیلیارد مالم رو این عوضی آب کنه؟
– من کی چنین حرفی زدم؟ ماشالله تو که یه آدم سر خود و دست به جیبی. باید بپا بذاریم براش. اون همه فرش رو که تو جیبش قایم نمیکنه. قانون فقط با وجود مدرک میتونه برات قدمی برداره.
هیچبههیچ. باز هم باید خودم دست به کار میشدم. انگار در این دنیا هیچکس نبود که دلش برای دیگری بسوزد.
سوییچ ماشین را از روی میز چنگ زدم و با طعنه گفتم:
– واقعاً به زحمت افتادی! انشاالله جبران میکنم این همه تلاش بیوقفهت رو!